خلاصۀ اسطوره «دیوسکوری‌ها، برادران هلن» «مرتضی غیاثی»/ اختصاصی چوک

چاپ تاریخ انتشار:

morteza ghiasi

از آمیزش زئوس و توندارئوس[1]، با لِده[2] در یک شب چهار فرزند به دنیا آمدند: کاستور[3] و کلوتایمستره[4] از توندارئوس، پلودئوکس[5] و هلن[6] از زئوس. دو پسر یعنی کاستور و پلودئوکس را روی هم دیوسکوریها[7]، به معنی ”پسران زئوس“ یا ”زئوس‌دادها“ یا ”خدادادها“ می‌نامند[8]، هرچند کاستور را از تخمۀ توندارئوس می‌دانند و پلودئوکس را فرزند زئوس.

این دو کودک مانند بسیاری از پهلوانان اساطیری بسیار زودتر از مردم عادی بالیدند و آوازۀ دلاوری و رزم‌آوریشان در جهان پیچید. در دوران نوجوانی کاستور وقت خود را صرف آموختن هنرِ رزم می‌کرد و پلودئوکس وقف مشتزنی.

این دو برادر وقتی به مردی رسیدند و زمان زناشویشان فرا رسید، در همۀ شهرهای دور و نزدیک به دنبال عروسی درخور خود می‌گشتند. تا اینکه روزی از روزها از شهری به نام مِسِنیا[9] می‌گذشتند که لئوکیپوس[10] فرمانروای آن بود. از اتفاق دو دختر پادشاه، به نامهای فویبه[11] و هیلایرا[12]، در همان روز در درختستانی بر سر راه آن دو جوان به تماشا و بازی سرگرم بودند. دیوسکوریها تشنه و خسته از رنج راه از اسبهای خویش پیاده شدند تا زیر سایۀ درختان بیاسایند و از رود کمی آب بیاشامند که ناگهان چشمشان بر آن دو پری‌پیکر افتاد. ندیده و نشناخته شیفتۀ آن دو شهزاده شدند. پس با آنها به گفتگو پرداختند و نام و نشانشان را پرسیدند. دختران نیز با آن دو تهمتن گرم گرفتند و با آنکه نامزدِ افدرزاده‌های[13] خود بودند، این حقیقت را از آن دو پنهان کردند. زئوس‌دادها با دریافتن نام و نشان آن دو دختر یکراست به کاخ لئوکیپوس رفتند تا دختران را خواستگاری کنند؛ اما، هر چه از خوبیهای خود گفتند نتوانستند دل پدر را بدست آورند. در نتیجه از تلاش بیهوده دست کشیدند و دوباره به همان بُستان بازگشتند و آن دو خوش‌سیما را دزدیدند و با خود به خانه بردند.

چندی بعد، دو داماد با دو تن از اهالی شهر مسنیا به نامهای ایداس[14] و لونکئوس[15] دوست شدند. آنان همان نامزدهای دو دختر بودند، اما هویت خویش را از فرزندان زئوس پنهان کرده بودند. روزی از روزها این چهار نفر به یاری هم گله‌ای را دزدیدند و آن را به دشتی بردند تا میان خود بخش کنند. از آنجا که دیوسکوریها به آن دو برادر بسیار اعتماد داشتند، بخش کردن گله را به ایداس سپردند. ایداس یکی از گاوهای گله را برگرفت، آن را کشت و گوشتهایش را به چهار بخشِ نابرابر تقسیم کرد. سپس دو بخش بزرگ را به دیوسکوریها داد و دو سهم کوچکتر را میان خود و برادرش تقسیم کرد. دیوسکوریها از این کار ایداس بسیار شادمان شدند و اعتراضی نکردند. اما ایداس ناگهان نیرنگ خود را پیاده کرد. او گفت که هر کس بخش خود را زودتر از دیگران بخورد، نیمی از رمه از آن اوست و کسی که پس از او بخشش را تمام کند، نیمۀ دیگر را برمی‌دارد. در نتیجه او و برادرش به سرعت گوشتهای خود را خوردند، در حالیکه زئوس‌دادها هنوز نیمی از سهمشان را هم به پایان نرسانده بودند. از این رو جوانان اهل مسنیا صاحب گله شدند و آن را با خود به خانه بردند.

این شیوۀ بخش کردن و نیرنگی که ایداس بکار برده بود، بر دیوسکوریها بسیار سخت آمد. از این رو هر چه کردند نتوانستند دل خود را از کینه پاک کنند. سرانجام، تصمیم گرفتند به

 

پادافره این نیرنگ‌بازی به مسنیا لشکر بکشند. پس چنین کردند و نه تنها آن گله را پس گرفتند که ارمغانهای  دیگری را نیز از مردم شهر ستاندند. اما، هر چه گشتند نتوانستند اثری از ایداس و لونکئوس پیدا کنند، زیرا آنان پیشتر از شهر گریخته  بودند. باری دیوسکوریها با پرس و جو از مردمان بومی سرانجام توانستند مقصد دو برادر را پیدا کنند. پس با شتاب راندند تا زودتر از آنها به مقصد برسند. وقتی به آنجا رسیدند در تنۀ درخت بلوطی پنهان شدند و چشم به راه ایداس و برادرش ماندند.

اما لونکئوس که در تیزبینی هماوردی نداشت، پیش از آنکه در دیدرس دیوسکوریها قرار بگیرند، آن دو را نشسته در سوراخ درخت دید. برادر را از کمین دشمنان آگاه کرد. آن دو راه خود را گرداندند و از پهلو به بلوط نزدیک شدند. ایداس با پرتاب نیزه‌ای کاستور را زخمی کرد. اما پلودئوکس جان بدر برد و از سوراخ بیرون آمد. سپس، با نیزه‌اش پهلوی لونکئوس را شکافت. زئوس نیز به یاری پسران خویش آمد و آذرخشش را به ایداس کوفت. آتشی درگرفت و هر دو برادرِ مسنیایی خاکستر شدند.

پلودئوکس به سوی کاستور بازگشت. جوان هنوز نمرده بود، اما به سختی نفس می‌کشید و دیگر امیدی به زنده ماندن نداشت. اشک بر چشمان پلودئوکس نشست، رو به آسمان کرد و گفت: «ای پدر زئوس! از این پس درد خویش را با کدام دوست در میان بگذارم؟ کاش مرا نیز مانند او کشته بودی!» زئوس با شنیدن لابۀ پسر از آسمان فرود آمد و گفت: «تنها تو پسر راستین من هستی، آن یکی میرایی بیش بود! با این همه دو راه پیش رویت می‌گذارم: یا همراه با من و دیگر خدایان به الومپوس می‌آیی یا به ناچار روزی را در کنار برادرت در جهان مردگان به سر خواهی برد و روز دیگر را نزد من در آسمان.» پلودئوکس پس از شنیدن سخنان زئوس بی‌درنگ تصمیم خود را گرفت. وقتی چشمان خویش را گشود برادرش کاستور زنده شده بود! اما، زئوس بعدها آنها را به آسمان برد و به صور فلکی ”دو پیکر[16]“ یا ”جوزا“ تبدیل کرد. ■

این داستان دنباله دارد.

[برگرفته -با دگرگونی فراوان- از

- The library of Greek Mythology, Apollodorus, Robin Hard, Oxford, 2008, 3.11.2;

- The Odes of Pindar, Sir John Sandys, William Heinemann, London, 1915, pp. 420-5.

 

[1]. Tundareos

[2]. Lēdē

[3]. Kastōr

[4]. Klutaimēstrē

[5]. Poludeukēs

[6]. Helenē

[7]. Dioskouroi

[8]. بعدها در زبان لاتین نام پلودئوکس به پُلوکْس (Pollux) تبدیل شد. امروزه نیز او را به همین نام می‌شناسند.

[9]. Messēnia

[10]. Leukippos

[11]. Phoibē

[12]. Hilaeira

[13]. افدر: عمو، برادر پدر

[14]. Idas

[15]. Lugkeus

[16]. Gemini

خلاصۀ اسطوره «دیوسکوری‌ها، برادران هلن» «مرتضی غیاثی»