داستان «یک اتوبوس و هشتاد میلیون مسافر» نویسنده «محمد حسینی»

چاپ تاریخ انتشار:

zzzz

آفتاب مرده بود اما ماه را نمی‌دیدم. نمیدانم هوا ابر بود یا ترمینال دور از ماه. شاید هم ماه قهر کرده بود. هرچه بود شب بود. شب روشنی هم نبود اما آرام بود. دیگر خبری از جیغ و هیاهویِ سوت و بوق اتوبوس ها و بی قراری مسافران نبود.

آخرین اتوبوس از صبح در جایش در کنج ترمینال کز کرده بود و چشم انتظار مسافران اش بود. راننده اش کم کم به او نزدیک شد. پیرهن سبز رنگ و کمربند سفیدی داشت و شلواری قرمز رنگ به تن کرده بود. دور از اتوبوس به روی یکی از سکوها نشسته بودم. از داخل بلندگو صدای زنی آمد که بی رمغ ، آخرین اتوبوس را اعلام کرد. آرام چمدانم را برداشتم و چندبار تکانش دادم که برف هایی که رویش باریده بود ، زمین ریخته شود. ازسکو تا اتوبوس ، صدقدمی راه بود. نزدیک تر که شدم  دیدم اتوبوسِ سفید پوش ، از زیر برف هایش سبز بود. لحظه ای کنار اتوبوس ایستادم. همه جایش را برف گرفته بود به جز کنار چرخ ها و زیر پنجره ها که آخرین سبزی هایش بود. روی پنجره ها و دیواره هایش را لایه نازکی از برف پوشانده بود و روی سقف اش ، لحاف عظیمی از چند لایه برف کشیده شده بود. زیر پنجره اش چیزی حس کردم. با دست چپ ، دستکش راستم را محکم کردم و برف های روی شیشه اتوبوس را با آن کنار زدم. چشمان یک‌ گربه بود. عکس یک گربه ی بزرگ روی اتوبوس بود. وارد اتوبوس شدم. راننده داشت با مردی دعوا میکرد. قبل از آن مرد ، دود سیگارش را دیدم و قبل از صدای آن مرد صدای راننده را شنیدم که داد میزد :«پیاده شو بی غیرت!»

کنار مرد و راننده ، دختر جوانی با چادر سفید داشت یواش یواش چادرش را با اشک های روی گونه اش خیس میکرد. گریه اش دل دیو را خالی میکرد. پیر زنی با چادر سیاه و بطری یخ زده ای از آب نزدیکش شد و گفت :«چی شده دخترم؟» دختر ، آن مرد را با انگشت نشان داد و میان هق هق هایش گفت :«بهم دست زد.» گویا آن مرد چادر اش را کشیده بود‌. پیر مردی نزدیک راننده شد و باهم آن مرد را بلند کردند و از اتوبوس بیرون انداختند. مرد ، کت و شلواری قهوه ای رنگ به تن داشت و کراوات اش کرم رنگ بود. کفش ورنی مشکی و پیراهن طوسی رنگ به تن کرده بود ‌و با سیگارش خودش را گرم میکرد. جوانکی از عقب اتوبوس داد زد:«این چه طرز برخورده! اونم پول بلیت داده بود! به چه حقی بیرونش کردید؟» چند نفرِ پشت سرش هم حمایتش کردند. پیر مرد ، دوان دوان   به سمت آن جوان هجوم برد که پیر زن ، او را گرفت و گفت :«مش اسمال ولشون کن بچه‌ن !» پیر مرد یا همان مش اسمال ، هم تنها یک - بی غیرت – گفت و سر جایش نشست. راننده هم کنار آن جوان رفت و گفت :«تو تمام  اتوبوس ها از این آدما پیدا میشه... بیرون کردن این آشغالا واسم عادت شده.»

دختر هنوز داشت گریه میکرد. رفتم تا روی صندلی ام بنشینم. کنار صندلی در سمت پنجره همان پیرزنی نشسته بود که مش اسمال را گرفته بود و به دختر ، آب داده بود. روی صندلی کناری اش مقدار زیادی لباس های نخی ریخته بود. وقتی فهمید جای من آنجاست با صدایی از لای بغض گلوی اش گفت :«پسرم خدا خیرت بده میشه بشینی یه جا دیگه؟ آخه اینجا جای شوهرمه...هنوز نیومده ، چهل سال پیش رفت جبهه ولی می‌دونم همین نزدیکاست که برگرده» چادر سرمه ای گل دارش را روی صورتش کشید تا اشک هایش را نبینم. من هم باز چمدانم را برداشتم و رفتم کنار مش اسمال که سرپا ایستاده بود. دختر که هنوز داشت گریه میکرد نگاهم کرد. با صدای غم آلودش گفت :«آقا میشه این مش اسماعیل و کنار خودتون بنشونید ؟ چهل ساله که تو هیئت داره واسه امام حسین غذا می‌پزه و سینه میزنه.تو هیئت بش میگفتن مش اسمال... اسمال تهرانی ولی چند وقت پیش سکته کرد و فراموشی گرفت. الانم سر پیری  تنها چیزی که یادشه امام حسینه. شماره صندلی اش و فراموش کرده.»

دست مش اسمال را گرفتم. دیگر تقریبا تمام اتوبوس پر شده بود. تنها دو جای خالی دیدم.مش اسمال را کنار یک طلبه جوان که روی پای‌اش دختر سه ساله اش را نشانده بود نشاندم و همه چیز راجب مش اسمال را  به طلبه توضیح دادم. با سر تکان دادن و لبخندی زدن ، تأییدم کرد. لحظه ای در چشمانش خیره شدم. اشک های چشم چپش از گونه‌ی کبود شده اش سرازیر بود. خودم رفتم تا روی آخرین صندلیِ خالی بنشینم. ته اتوبوس‌ بود. کنارم در سمت پنجره یک‌ پسر جوان افغانستانی نشسته بود. تلفنی در دست داشت و با کسی عاشقانه حرف میزد. لبخندی بر لب داشت.چند دقیقه کنارش نشستم. تلفن اش که تمام شد آن را در جیب اش گذاشت و‌گفت :«فکری بد نکنید. آن نامزدم بود. به هم محرم استیم. به خدا چند روز است که نه چیزی خورده ام و نه خوابیده ام. محتاج حرف زدنش بودم.» راست می‌گفت. زیرِ چشمان سرخ شده اش به رنگ نصفه شب ، کبوده شده بود و تنی به‌لاغری یک ساقه گل داشت.

چمدانم را روی پا گذاشتم و یک ساندویچ سرد از آن در آوردم و به آن جوان افغانستانی‌ دادم. برف مجددا شروع به باریدن کرد. اتوبوس ، سردتر میشد. کنارم دختر و پسر جوانی بودند که در دو صندلی کناری ام ، کنار یکدیگر نشسته بودند. پسر ، دستش را روی شانه ی دختر و دختر سرش را روی شانه ی پسر گذاشته بود. به هم ، چیز هایی میگفتند. پسر با آرامش می‌گفت :«بالاخره داریم از اینجا میریم...میریم اونجا دور از بابام و بابات...فقط خودمونیم و خودمون. یه آرامش دوتایی.»

دختر هم فقط لبخند میزد و چشمانش را می‌بست. چند صندلی جلوتر مرد و زنی میانسال بودند که با آن جوان صحبت میکردند. همان جوانی که می‌گفت بیرون انداختن آن مرد سیگاری ، کار اشتباهی بوده است.

رفیق هایش هم کنارش بودند و به حرف هایش گوش می‌کردند. نُقل مجلسِ تهِ اتوبوس شده بود. می‌گفت :«اون مرد عجب مرد شریفی بود! چقدر با وقار نشسته بود! اصلا نگاه کردنش هم حس قدرت داشت. این اتوبوس اگر قرار بود هویتی داشته باشه ، بدون حضور اون نخواهد داشت. بدون اون فقط یه گربه است با چهارتا چرخ برفی »

اطرافیانش هم سر تکان میداند. یکی از کناری هایش که پسری بود با بلیز و شلوار سیاه. سرش تاس بود و از مچ چپ تا گردنش را خال‌کوبیده بود گفت :«سیگارش آمریکایی اصل بود! می‌دونی به پول ما چقدر میشه؟ یارو فقط کفشش قد کل هیکل من می ارزه!» و خندید. یکی دیگر هم که دختر قد بلندی با موهای قرمز و مانتوی آبی رنگ بود گفت :«آره اتفاقا ادم بامزه ای ام بود! دم دری یه شوخی باهام کرد پاره شدم از خنده» بعد خود همان جوان که موهای بور داشت و چشمان آبی ، روبه دختر چادری که گریه میکرد ، کرد و با لبخند کجی که انگار با میخ به سمت چپ صورت اش دوخته شده بود گفت :«اگه این دختره ی خراب الان اینجا نبود ، اون مرد کنارمون نشسته بود.»

چند ثانیه تمام اتوبوس ساکت شد. همه ، چند نگاه در نگاه یکدیگر کردند. مش اسمال بلند شد.آن جوان هم در جوابش بلند شد و خیلی سریعتر از آن که کسی بتواند کاری بکند ، مش اسمال،  مُشتی در صورت آن  جوان خواباند.

آن جوان ، چند متر عقب پرت شد و دستش به چمدانی خورد که روی دسته یکی از صندلی ها بود. چمدان روی پای سربازی افتاد که لباس خاکی رنگش خاکی شده بود و عکس دختری در دست داشت. سرباز فریاد کشید. آن جوان چمدان را برداشت و به سمت مش اسمال پرتاب کرد. چمدان به صورت مش اسمال خورد و روی طلبه ای افتاد که کنار مش اسمال نشسته بود. طلبه فقط توانست دخترش را کنار زند و نجات دهد. مش اسمال همان‌جایی که بود افتاد روی زمین اتوبوس که با فرشی سیاه پوشیده شده بود. پیر زن بالای سرش رفت و آبی به او رساند. سرباز هنوز درد میکشید. جوان که نفسش بند آمده  بود ، دست هایش را مشت کرده بود و پاهایش را باز. در چند قدمی مش اسمال ایستاده بود و ابروهایش را در هم فشرده بود. بی امان فریاد کشید «من همه چیزم رو بخاطر امثال شماها از دست دادم. آقام چهل سال تو هیئت خدمت کرد! الان چی؟ فراموشی گرفته اسم خودشم یادش نیست چه برسه به من که پسرشم»

دختر موقرمزی که کنارش بود ، کنارش درآمد و گفت :«منم همینطور! هیچوقت بابام و ندیدم! چهل سال پیش رفته جبهه هنوز برنگشته! مامانم از اونموقع شروع کرده لباس واسه بابا بدوزه که سریعتر برگرده...اما...اما...» زانوهایش سست شد و اشک از چشمانش جاری. روی دو زانویش نشست و ادامه داد :«الان صد و شصت و سه تا لباس دوخته و هنوز بابا برنگشته» و آن دختر موقرمز  شروع  به گریه کرد. دختر چادری هنوز داشت گریه میکرد.

 آن دختر و پسری که کنار من نشسته بودند و زن و مردِ میانسالِ صندلیِ جلویشان اما هنوز ساکت بودند که همان پسری که از گردن تا مچ‌چپ اش خال کوبیده شده بود گفت :«این کارارو میکنید که چی؟ خواهر من سی سال عین شماها سر کرد... کل غصه اش این بود نامحرم موهاشو نبینه آخرم یه طاغوتی عوضی چادرش و کشید. تا آخرین روز مرگش زار و زار گریه میکرد که بی عصمت شده. تهش‌م از غصه دق کرد مرد»   

سرباز بلند شد و چکی در صورت همان پسری خواباند که چمدان روی پایش انداخته بود. سرباز رنگِ صورتِ بی مویش پریده بود و حالا تمام تنش خاکی رنگ بود. با صدای هن‌ هن زنش گفت :«کل زندگیم بازیچه شماها بودم. تا بود باید از شرم بابای آخوندم جلو امثال شماها می‌کشیدم، حالام که مادرم مرده باید برم پیش خواهر سه ساله‌م و پدرم ، جور اونارم به دوش بکشم»

هرچه می‌گفت ، ناله ی تهِ صدایش بیشتر میشد. ادامه داد :«ولم کنید ، ولم کنید حرومزاده ها دیگه خسته شدم...»

دستش را در جیب اش کرد و چاقویی درآورد. چاقو را محکم به سمت قلب خودش پرتاب کرد. آن جوان افغانستانی‌ بی درنگ بلند شد و چاقو را گرفت و به بیرون از اتوبوس پرتاب کرد.

سرباز کشیده ای زبر گوش همان جوان افغانستانی خواباند. لحظه ای چشم در چشم شدند و جوان افغانستانی آمد و سر جایش نشست. چیزی نگفت اما نگفته هایش می‌گفت که خیلی چیز ها برای گفتن دارد.

سری چرخاندم. همه داشتند گریه میکردند. از طلبه و مش اسمال تا حتی دختر و پسر کنارم. آب دهنم را قورت دادم. ایستادم. نفس بلندی کشیدم. دهنم را باز کردم. «کدومتون به اختیار اینجایید؟ میخواید بی چی برسید؟ به کجا؟ اصلا مقصد این اتوبوس کجاست؟ کی می‌تونه اون راننده کیه؟»

رو به مش اسمال کردم ، گفتم :«مگه فراموشی نداری؟ از کجا یادت میاد سکته کردی یا نه؟»

طلبه را نگاه کردم :«چرا گریه میکنی؟ تو حتی این دختر و نمیشناسی»

نگاهی به دختر چادری کردم و گفتم :«تو چی دختر؟ کی‌بهت گفته چادری باشی؟ اصلا کی بهت گفته دختر باشی؟ هیچکدوم حتی یادتون نمیاد قبل از این اتوبوس کجا بودید...حتی همدیگه رو نمی‌شناسید ولی همدیگه رو مقصر چیزی میدونید که حتی نمیدونید چیه! اصلا کی حتی قیافه تون مرد سیگاری و دید؟ »

همه جا ساکت ماند.

 همه بازهم نگاهی در نگاه یکدیگر کردند اما اینبار فرق داشت. دختری که موهای قرمز داشت ، گریه اش را متوقف کرد. به پایین نگاه کرد و گفت:«من که هیچوقت بابام و ندیدم ، اصلا از کجا معلوم پدری داشته باشم؟ حتی مادری هم یادم نمیاد!»

پسری که کنار دختر صندلی کناریم نشسته بود بلند شد و با فریاد گفت :«من حتی این دختر و نمی‌شناسم ولی از اول اتوبوس ، بغلش کرده بودم...»

دختری که کنارش نشسته بود ، نفس نفس میزد و خیلی آرام گفت :«من حتی خودم رو نمیشناسم...» بلند شد و همه مان را نگاهی انداخت و ادامه داد :«کسی می‌دونه اسم من چیه؟»

سریع در جوابش با صدایی محکم گفتم :«من میدونم...من میدونم اسمت چیه می‌دونم پسر کنارت کیه» رو به دختر موقرمز کردم و ادامه دادم :«میدونم بابات کیه» سرم را طرف جوان کردم و گفتم :«آقای تو‌ ام میشناسم»  رو به سرباز کردم و گفتم :«حتی مادر تو رو هم میشناسم حتی پدرت رو حتی خودت رو! من همه‌تون رو میشناسم! همه تون تظاهر میکنید به چیزی که اون میخواد و اون کسی نیست جز...»

راننده وسط حرفم پرید و گفت :«این اتوبوس هیچوقت حرکت نمیکنه. یا منتظر باشید تعمیر کار چند روز دیگه بیاد درستش کنه یا برید یه ترمینال دیگه و یه اتوبوس دیگه»

دختر چادری و موقرمز هنوز داشتند گریه میکردند و سرباز و جوان افغانستانی هنوز داشتند با اشک به عکس دختر های در دستشان نگاه می‌کردند و مش اسمال و آن جوان هنوز درد می‌کشیدند و دعوا میکردند و برف هم هنوز در حال بارش بود. باقی مان هم فقط از پنجره به ترمینال نگاه میکردیم که چگونه اتوبوس ها هی می آمدند و می‌رفتند.

داستان «یک اتوبوس و هشتاد میلیون مسافر» نویسنده «محمد حسینی»