معرفی رمان «بی‌بی جان» «نویسنده «اصغر الهی»؛ «مولود مدنی»/ اختصاصی چوک

چاپ تاریخ انتشار:

zzzz

نگاهی گذرا به زندگی و فعالیت‌های اصغر الهی

اصغر الهی در سال ۱۳۲۳ در مشهد زاده شد. سال‌های جوانی او به دلیل فعالیت سیاسی پرتلاطم بود. با وجود این موفق شد مدرک دکترای تخصصی رشتۀ روان‌پزشکی را از دانشگاه تهران دریافت کند.

الهی بین سال‌های ۱۳۵۸ تا ۱۳۶۰ به عنوان سردبیر مجلۀ بازتاب روانشناسی فعالیت داشت. وی دانشیار دانشگاه علوم پزشکی تهران و متخصص روان‌پزشکی بود. از آثار الهی می‌توان به رمان‌های سالمرگی، مادرم بی‌بی جان و مجموعه‌های داستان کوتاه بازی، قصه‌های پاییزی، دیگر سیاوشی نمانده و رؤیا رؤیا اشاره کرد. اصغر الهی به خاطر رمان سالمرگی در سال 1386 موفق به دریافت جایزۀ گلشیری شد. وی در سال 1391 بر اثر عارضۀ قلبی در تهران درگذشت.[1]

در این مجال، می‌خواهیم نگاهی بیندازیم به رمان کمتر دیده شدۀ این نویسندۀ توانا به نام مادرم بی بی جان.

خلاصۀ داستان

راوی داستان کودکی به نام اسکندر است که در خانواده‌ای پنج‌نفره زندگی می‌کند. مادر اسکندر، بی بی جان، پیرزنی مذهبی و سنتی است که در جوانی به شیوۀ کاملاً سنتی با پدر اسکندر، آقاجان، ازدواج کرده است. این زن و شوهر ابتدا در روستا روی زمین‌های زراعتی کار می‌کردند و پس از آنکه برادر آقاجان سر آن‌ها کلاه می‌گذارد و با گرفتن امضا از همۀ برادران که سواد نداشتند زمین‌ها را از چنگ آن‌ها درمی‌آورد؛ این زن و شوهر به همراه فرزندانشان راهی شهر شده و در مشهد ساکن می‌شوند. وقایع رمان بیشتر معطوف به رویدادهای دهۀ بیست و سی در مشهد است و حول محور ماجرای ملی شدن نفت و روی کار آمدن مصدق می‌گردد. پسر بزرگ خانواده، رشید آقا، عضو حزب ملی شده و به این واسطه خانواده تا حدودی درگیر مسائل سیاسی می‌شوند و بعد از بگیر و ببندهای پس از کودتا صمیمی‌ترین دوست رشیدآقا، یوسف، زندانی می‌شود. رشید آقا به اصرار خانواده با دختر خالۀ خود، پری خانم، ازدواج می‌کند تا از مسائل سیاسی دور باشد. یوسف در حالی که هیچ کدام از دوستان خود را لو نمی‌دهد تیرباران شده و رشیدآقا دچار افسردگی می‌شود. در فصل‌های پایانی رمان بی بی جان در حالی که در سرتاسر رمان نگران فرزندانش است و غم و غصه آن‌ها را می‌خورد می‌میرد و خانواده و همچنین مخاطب داستان را که با این خانواده زندگی کرده داغدار می‌کند.

در باب‌ داستان

صمیمانه اگر بخواهم بنویسم مدت‌ها بود از خواندن رمان ایرانی که بتوانم کنار شخصیت‌هایش زندگی کنم و از تمام شدنش ناراحت شوم محروم بودم. علمی‌تر اگر بخواهم بگویم رمان مادرم بی‌بی جان اصغر الهی رمانی شخصیت‌محور است. تک‌تک شخصیت‌های داستان از دید راوی به صورت کاملاً مبسوط و مفصل شرح داده می‌شوند و به خواننده شناسانده می‌شوند تا جایی که خواننده احساس می‌کند که با شخصیت‌ها آشناست و با آن‌ها زندگی کرده است. از گرفتاری آن‌ها دچار ناراحتی، از دلواپسی آن‌ها دچار ترس، از شادی آن‌ها خوشحال و از مرگ آن‌ها عزادار می‌شود.

بی بی جان مهم‌ترین شخصیت داستان که نام داستان نیز از او برگرفته شده است شخصیتی سنتی و مذهبی است وی در سرتاسر داستان نگران خانواده، به طور ویژه فرزندانش، است.

به نظر یکی از نقاط درخشان داستان شروع جذاب و گیرای آن است که با توصیف همین شخصیت بی بی جان آغاز می‌شود. «مادرم بی بی جان همیشه با دلشوره در آستانۀ دوزخ نشسته است که مبادا یکی از ما جگرگوشه‌هایش از روی پل صراط که از مو نازک‌تر است و از شمشیر تیزتر بلغزیم و با لغزیدن و افتادن هر کدام از ما صدایی خسته در گلویش می‌شکند.....

- اسکندر

- هوم

- همه دارین معصیت می کنین

- همه بی بی جان؟

- همه‌تون پدر و پسر هیچ کدوم به فکر آخرت نیستین، همه‌تون رو نکبت گناه گرفته» (الهی، 66: 3)

با همین توصیف آغازین داستان بی بی جان برای مخاطب شناخته می‌شود هر چند جا به جای داستان ما این مادر همیشه نگران فرزندان را می‌بینیم، این مادر مذهبی که برای رفع بلا از خانواده‌اش نذر می‌کند و روضه برپا می‌کند. این مادر سنتی که از حزب و سیاست و.... چیزی نمی‌داند و وقتی می‌خواهند حالی‌اش کنند که پسر ارشدش رشیدآقا حزبی شده بهش می گویند حزبی یعنی لامذهب، بی دین. این مادر مهربان و دلسوز و سنگ صبور که در پایان داستان مرگش نه تنها برای اسکندر، راوی داستان، تلخ است و نه تنها کمر حاج آقا را خم می‌کند که دایی جان و عمه خانم و خان عمو و زن‌های دایی جان و از همه مهم‌تر مخاطب را هم عزادار می‌کند.

حاج آقا، شخصیت پدرخانواده، با وجود عقاید سنتی و مذهبی مرد عاقل و روشنفکری است. «حاج آقایم همیشه اولین نفری بود که توی حمام می‌رفت و از جن نمی‌ترسید و بسم الله هم نمی‌گفت ما زیر لب دعا می‌خواندیم و از ترس بفهمی نفهمی دندان‌هایمان بهم می‌خورد. اگر حاج آقایم نبود حتماً از ترس دل می‌ترکاندیم، حاج آقایم امنیت ما بود. حاج آقایم حتی روی خاکستر ده‌مان که کنار کوچه می‌ریختند راه می‌رفت و نمی‌ترسید که جیغ ویغ جن‌ها بلند شود. حاج آقایم گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود و اگر دستش می‌رسید جن را می‌گرفت و توی شیشه می‌کرد تا ما تماشایش کنیم. آقاداداشم می‌گفت حاج آقایم خرافاتی نیست...» (الهی، 66: 60)

 شخصیت حاج آقا که سواد ندارد و به همین خاطر از برادرش رو دست می‌خورد. برادر به بهانۀ کمکی که از او می‌خواهد حاج آقا را به محضر می‌برد و از او اثر انگشت می‌گیرد و زمین‌های زراعتی را از چنگش در می‌آورد. حاج آقا برای اینکه از کم سوادی ضربه خورده تمام بچه‌هایش را به مدرسه می‌فرستد که سواد یاد بگیرند. حاج آقا چنان شخصیت روشنی است که همۀ اهل فامیل مشکلاتشان را پیش او می‌آورند و حل می‌کنند. حتی وقتی بی بی جان به حاج آقا می‌گوید که رشید حزبی شده و حزبی یعنی بی دین و لامذهب حاج آقا در جواب می‌گوید: «تو چی می‌فهمی؟» یعنی حتی در جریان مسائل سیاسی نیز از بی بی جان روشن‌تر و آگاه‌تر است.

رشیدآقا، آقاداداش راوی، برادر بزرگ وی است که چنان که گفتیم مثل بسیاری از روشنفکران دهۀ بیست و سی به حزب ملی نفت پیوسته و سوسیالیست و طرفدار مصدق است. نابه‌سامانی‌ها و آشفتگی‌هایی که خانواده و جامعه دچار آن هستند جوانان روشنفکر آن دوران را به سمت گرایش‌های کمونیستی و سوسیالیستی سوق می‌داد.

به نظر بنده اما شخصیت خیلی جالب و تأثیرگذار داستان خود راوی داستان، اسکندر، است. پسربچه‌ای که دوران بلوغ را طی می‌کند و ما را با زبان ساده و بچگانۀ خود از وقایع داستان باخبر می‌سازد. در اسطوره‌ها آیینی وجود دارد به نام آیین پاگشایی که طبق آن آیین قهرمان مراحلی را طی می‌کند تا به مرحلۀ قهرمانی برسد این مراحل مثل سفر، مسابقات تیر و کمان و چوگان، گذراندن مراحل و خوان و.... است که در طی این مراحل قهرمان خودساخته و قوی می‌شود و لایق عنوان قهرمانی می‌گردد. این آیین اسطوره‌ای به داستان معاصر راه پیدا کرده است و در بیشتر داستان‌هایی که راوی آن‌ها نوجوان است و ما شاهد بلوغ و رشد او هستیم گذراندن مراحلی را شاهدیم که راوی طی آن از شخصیت کوچک و نادان و ناپخته به شخصیتی بزرگ و صاحب فکر و پخته بدل می‌گردد نمونه‌های درخشان این نوع داستان‌ها را می‌توان در همسایه‌ها و یا شهر کوچک ما از احمد محمود دید. داستان مادرم بی بی جان نیز نمونه‌ای از این نوع داستان‌هاست. راوی داستان که از سخنان برادر چیز زیادی سر در نمی‌آورد، از شعارهای مردم در خیابان و دیوارنویسی‌ها چیزی نمی‌فهمد اما همۀ آن‌ها را می‌بیند و می‌شنود و می‌خواند و همۀ این موارد در ناخودآگاهش تأثیر می‌کند و در نوشتن انشایی در توصیف زمستان زن فقیری را به تصویر می‌کشد که با فرزند شیرخواره‌اش در گوشۀ کوچه نشسته است و معلم دست راوی را می‌گیرد، او را به خانه خود می‌برد و همۀ این مفاهیم را با زبان ساده برایش توضیح می‌دهد. در خلال داستان ما شاهد بزرگ شدن اسکندر هستیم در جریان رفتن به خانۀ حشمت خانم، زن دایی اسکندر، و دیدار با دایی جان سروان برای نجات جان رشیدآقا، وقتی بی بی جان اسکندر را با حشمت خانم تنها می‌گذارد که اگر دایی آمد سریع با دایی به خانۀ آن‌ها بروند نشانه‌هایی از بلوغ جنسی را نیز در اسکندر می‌بینیم.

«بی بی جانم که می‌رود من و حشمت خانم تنها می‌مانیم. توی اتاق دلم تنگی می‌کند. این را دیگر نمی‌دانم چرا؟ انگاری سنگینی هیکل حشمت خانم روی تنم افتاده و احساس می‌کنم دارم خفه می‌شوم. حشمت خانم دوباره پای آیینه می‌نشیند و موهایش را پریشان می‌کند گردن سفیدش گم می‌شود. پاهایش را روی هم می‌اندازد و دامنش بالا می‌رود و ساق‌های سفید و سفتش...اگر دست بزنی به حتم سفت است توی چشمهایم می‌نشیند. خودم را جمع و جور می‌کنم.» (الهی، 66: 178)

در جریان بزرگ شدن اسکندر، رشیدآقا که همیشه در ذهن اسکندر نماد بزرگی است بعد از فرار از شهر و کشته شدن یوسف در ذهن او کوچک می‌شود و رنگ می‌بازد و اسکندر می‌خواهد تبدیل شود به رشیدآقای شجاع قبل از فراری شدن، به یوسف شجاعی که هیچ کدام از رفقایش را لو نمی‌دهد و تیرباران می‌شود، به آقا معلم که دست او را گرفته و بزرگش کرده و حالا خبری ازش نیست و یقیناً زندانی شده است.

«آقاداداشم فرار کرد، چادر سرش کرد و رفت. این را دیگر همۀ عالم می‌دانند که آقاداداشم جا زد، نامردی کرد، زد به چاک و رفت ده‌مان قایم شد تا آب‌ها از آسیا بیفتد. خودش بهتر از همه می‌داند که مرد نبود» (الهی، 66: 183)

«آقاداداشم دیگر آقاداداشم نیست. فردا پاتختی حتماً خنده‌دار است. آقاداداشم لباس مشکی تنگی می‌پوشد. لباس دامادی که پارچه‌اش را خاله جانم اصرار دارد انگلیسی باشد.... آقاداداشم که تا اسم پارچۀ خارجی را می‌بردی عقش می‌نشست و جان به جانش می‌کردی محال بود پارچۀ خارجی بخرد یا بپوشد...اما فردای پاتختی آقاداداشم پارچۀ انگلیسی می‌پوشد.» (الهی، 66: 186)

«از پشت پنجره نگاه می‌کنم از پشت پردۀ ابر...شانه‌های آقاداداشم می‌لزرد. در نگاهم در ذهنم انگار کسی می‌ریزد و کوچک می‌شود» (الهی، 66: 187)

و اما فصل پایانی داستان که با فصل آغازین پیوند می‌خورد؛ بی بی جان که در بستر بیماری افتاده است اسکندر را صدا می‌زند:

«- اسکندر

- هوم

- همه دارین معصیت می کنین

- همه بی بی جان؟

- همه‌تون پدر و پسر هیچ کدوم به فکر آخرت نیستین، همه‌تون رو نکبت گناه گرفته»

و از اسکندر می‌خواهد که حزبی نشود و به راه کفر نرود و می‌گوید من دیگر نمی‌توانم تو را مثل رشید نجات بدهم.

«- من بزرگ شدم

- مثل آقاداداشت.

حرفی نمی‌زنم دلم می‌خواهد بگویم مثل دیروزش» (الهی، 66: 194)■

 

 

[1] ایرنا. (13 خرداد 1400). دربارۀ اصغر الهی. برگرفته از لینک https://irna.ir/xjDYzm

معرفی رمان «بی‌بی جان» «نویسنده «اصغر الهی»؛ «مولود مدنی»