سالها در این فکر بودم که از گذشتههای دور خودم و حس درونیام بنویسم که ازشروع کودکیام تا بزرگسالی را در بر میگرفت. دیدگاهی روشن از کتاب و عشق، امید، زندگی،" هستی و بودن"، از آرامش که حق مسلم هر انسانی هست واز سکوت و موسیقی و تنهایی وعروسکهایی که همیشه همدم تنهاییها در دوران کودکی بودند.
خلوت گزیدن با افکار و اندیشیدن و کنار گذاشتنِ هر آنچه که باعث عقب ماندگی انسانیت میشود و پنهان کردن همه آنها در صندوق خانه قلبم که سنگینیاش قفسه سینهام رامیفشرد.
اینکه میدانستم یک روزی گلهای زیبا و با طراوت زندگیام شکوفا خواهند شد.
وقتی کودکی بیش نبودم و از آینده هیچ خبر نداشتم ولی همه اعمال و رفتار پسندیده و ناپسند در ضمیر ناخودآگاهم بطور خودکارضبط میشد و آیندهام را میساخت.
درخانه پدری مانند غنچه گلی زیبا و با طراوت زندگی میکردم و از"بودن"حسِ خوبی داشتم. همه چیز دوست داشتنی بود، حیاطی با سنگفرش طوسی آمیخته به خاکستری که کشیدن لی لی با گچ را برایم آسان میکرد و بالا و پایین پریدن روی چهار خانههای سنگفرش و انداختن سنگ لی لی برای بازی وشوق از برنده شدن را لذت بخش مینمود.
حوض آبی رنگ پراز ماهیهای قرمز که هرسال بعد از تمام شدن عید آنها را داخل حوض میا نداختیم و روی آن را با توری میپوشاندیم تا از دست گربههای ناقلا در امان باشند. ماهیها در آب حوض میرقصیدند و با تکان دادنِ بالههای کوچکشان به گربهها میخندیدند. باغچه بزرگ حیاط خانه که همیشه به سلیقه مادر در آن سبزیهای خوردن کاشته میشد و دورتا دور آن درختهای میوۀ آلبالو و گیلاس و سیب و به قرار داشت که در بهار شکوفههای رنگارنگی میدادند وتبدیل به میوههای خوشمزه میشدند که مشتری میوههای سردرختی نوههای پسریاش بودند. درخت بزرگ تاک که بوسیله داربست از سر دیوار به پشت بام کشیده شده بود تا از غوره و انگورآن همسایهها بتواند استفاده کنند و در تابستان سایه بانی خوب برای دورهمی های عصرها بود. فرش قرمز رنگ جهاز مادر با گلهای سرخ و سفید روی موزاییکهای طوسی و خاکستری را گلباران میکرد. چهره دوست داشتنی پدرم که نمادی از یک انسان عالم و مهربان بود همیشه
برایم خاطرهانگیز بود. شبها عینک ذره بینی کوچکش را به روی چشم میگذاشت کتاب بدست میگرفت تا برایمان قصه بخواند. موهای جوگندمی صاف و لختش روی صورت مهربان و زیبایش میریخت و سایهاش که در نورچراغ روی دیوار حیاط نقش میبست مانند پردههای سینما چقدر تماشایی بود.
وقتی قصههای کتابش تمام میشد از قدیمها برایمان قصه میگفت تا ما را برای یک خواب رؤیایی و آرام آماده کند. خمیازهها پشت سر هم به سراغم میآمد و گرمای لبهایش را همیشه روی پیشانیام موقع خواب احساس میکردم. هر سال که میگذشت بزرگتر میشدم و قد میکشیدم، دیگر پدر و مادر و برادرانم را مثل غول نمیدیدم چون خودم هم داشتم غول میشدم و همین غول شدن باعث میشد که با دنیای کوچک کودکیام خداحافظی کنم و عروسکهای توی صندوقخانه را به دست فراموشی بسپارم و دنیای پر مشغله نوجوانی و جوانی را شروع کنم. دنیایی که دیگر مال خودت نیستی. وارد دنیایی پراز اجبارها درد و رنج ودروغ وغم وغصّه و بی اختیاری در مورد "هستی و بودنت" میشوی.
مانند سربازی که همیشه آماده به خدمت بودنش را با پا کوبیدن به فرمانده اعلام میکرد به پذیرفتن خواستههای خانواده گردن نهادم. سر بلندی برادرانم پیش فامیل و دوستان زمانی بود که خواهرشان هرچه زودتر به خانه شوهر برود تا از دید نامحرمان دور باشد در حالی که من هنوز درس میخواندم. مادرم جهیزیهام را آماده کرده بود و به فکر درست کردن سیسمونی بود که با دیدن این همه وسایل در دنیای خیال اش با نوههای قدو نیم قدش بازی میکرد و همین شد که با آمدن اولین خواستگار که از بستگانش بود دخترش را روانۀ خانه بخت کرد. ازدواجی فرمایشی بدون هیچ احساس یا دوست داشتنی. با دیدن این همه ناملایمات قلبم به درد میآمد. طوری تربیت شده بودم که حق هیچگونه اعتراضی نداشتم... تمام رؤیاهایم بر باد رفت وتخته پارهای شکسته در میان امواج پر تلاطم دریای خروشان زندگیای شدم که هر چه دست وپا میزدم بیشترغرق میشدم.
***
سالها از زندگی برده بودنم گذشت. بچه دار شدم و با ناملایمات زندگی دست و پنجه نرم میکردم و به نوعی به این زندگی عادت کرده بودم که به ناگاه بعد از سالها دوباره تنها شدم. نگاهی به آن سالها کردم و از خودم پرسیدم آن رؤیاهایت کجا هستند؟ سالهای پربارعمرت را به چه قیمتی از دست دادی؟!
وقت آن رسیده بود که به زندگیام بعد از مدتها بی نظمی نظم میدادم، و بازوان قدرتمند اختاپوس سیاه زندگیام را یکی یکی قطع میکردم. درونم را از هرگونه انگلی بنام" قضاوت دیگران" پاکسازی میکردم و هستیام را با دانههایی که سالیان طولانی زیر خاک پنهان کرده بودم پرورش میدادم تا درختان تنومند با شاخ و برگهایی سر سبزرشد میکردند و تبدیل به جنگلی میشدند که نور طلایی خورشید از میان شاخ و برگهایشان میگذشت، تا زمین را گرما ببخشد و گلهای زیبا و رنگارنگ برویاند. باید تصمیم میگرفتم آرزوهای بر باد رفتهام را که سالها در ضمیر ناخود آگاهم روی هم انباشته شده بود را درتنهاییم به سرانجام برسانم.
سعیم برآن بود که من هم اشتباه گذشتگانم را انجام ندهم...
بچههایم با دانش وآگاهی بزرگ شوند و اختیاردار زندگی خودشان باشند و از کلمهای بنام دیگران در زندگیشان دور باشند و صلاح کار بدست خودشان باشد و با علمِ به درست بودن راه، در مسیردرست زندگی حرکت کنند.
هیچوقت تسلیم خواستههای دیگران نشوند و با قدمهای استوار و محکم راهِ به کمال رسیدن را طی کنند.
"زخمِ من قبلِ من وجود داشت من بدنیا آمدم تا تَن باشم"
نمیخواستم آنها هم زخمی باشند. تصمیم گرفته بودم تا میتوانم به زخمها پایان بدهم و جای آنرا با آگاهی و دانش پر کنم. زندگی همچنان ادامه داشت. روزها خودم تنها به پیاده روی میرفتم تا ذهنم را از همه نا پاکیها دورکنم. ساعتها کنار آبِ روان پارک مینشستم و صدای ِآب و پرندگان را که موسیقی آرام زندگی بود گوش میکردم و خودم را مانند آنها آزاد و رها میدیدم. نفسهای عمیق میکشیدم وبا هر دم و بازدم همه فکرهایی که قرار بود من را اذیت کند از خودم دور میکردم وبا قلبی آرام و با نشاط به خانه برمی گشتم. ساعتی درخانه سرگرم کارهای خانه میشدم و بعداز خواب بعدازظهر اگرحوصله داشتم به دیدار دوستانم میرفتم یا از آنها میخواستم به دیدنم بیایند. البته دوستانی که بودنشان برایم ارزش داشت تا با خواندن کتاب ودیدن فیلم سرگرم باشیم. یک روزهایی هم به کتاب خانه میرفتم. وقتی درِ کتابخانه را باز میکردم خاطرات دوران کودکیام را بیاد میآوردم که کارت معرفم را یادم رفته بود با خود ببرم، به سالن راهم ندادند هر قدر هم گریه کردم قبول نکردند و مجبور شدم تا برگردم و کارتم را بیاورم که زمان زیادی را از دست دادم.
همیشه مست بوی کتابها میشدم در لابلای قفسههای کتاب راه میرفتم آنها را ورق میزدم و بو میکردم تا یکی را انتخاب کنم و در سکوت و هوای خنک پنکههای بزرگی که در سقف میچرخیدند سرگرم خواندن باشم تا ظهر به خانه برگردم.
زندگیام در تنهایی میگذشت و در هفته، بچهها یا با هم، ویا به تنهایی به دیدنم میآمدند. ولی کلمه تنهایی را قبول نداشتم "تنهایی" برایم یک تجربه خوش زندگی بود.
من فرزندانم را که داراییِ با ارزش زندگیام بودند داشتم، و با بودن آنها هیچ احساس کمبودی نداشتم.
دوست داشتم باقی عمرم را از زیباییهای زندگی لذت ببرم و با مطالعه آگاهیام را افزایش دهم ویک مادر خوب و آگاه و فهمیده برای فرزندانم باشم. خواهان آن بودم که به آنها عشق بورزم و از گلهای باغ زندگیام به درستی نگهداری کنم، زیرا آنها گلهایی بودند که در درونِ هستی انسان شکوفا میشدند و به بارمی نشستند تا هستی انسان را آنگونه که هست نشان بدهند و این حق مسلم هر انسانی است... ■