گاهی یک واژه، یک اسم، پا را از حد خود فراتر میگذارد و در ذهن آدم تبدیل به چیز دیگری میشود. چیزی که میشود حسش کرد. گاهی یک واژه باعث میشود بویی را حس کنیم و یا دردی کهنه را در اعماق وجودمان بیدار کند. گاهی هم مانند ماشین زمان تو را پرتاب میکند به سالها پیش و چیزی را حس میکنی که سخت میشود به بیان تبدیلش کرد، حس کودکی.
نارمک محلهای در شرق تهران است. با میدانهای صدگانه و خیابانبندیهای منظم که در سالهای اخیر خانههای دو طبقه ویلایی خود را با آپارتمانهای بلند مرتبه عوض کرده است. اما نارمک برای من چیزی فراتر از این تعریفهاست. همه خاطرات کودکی و نوجوانی است. برای همین گاهی مسیرم را کج میکنم به سمت شرق تهران. چهارراه را که به چپ میپیچم اولین فرعی به سمت شمال میرسد به میدان چهلم. ماشین را گوشهای پارک میکنم و میروم و مینشینم روی نیمکت وسط میدان. همانجایی که همیشه پدربزرگم مینشست و با خندههای خاصش به استقبالمان میآمد. این نیمکتها همیشه پر بود از نسلهای مختلف. از پدربزرگهای بازنشسته که سعی میکردند اوقات پایانی عمر خود را به مرور خاطرات سالهای دور با همسالانشان پر کنند تا بچههای نوجوانی که رؤیاهایشان را در دوستی امروز جستجو میکردند. گاهی با دور همنشینی و گاه با شیطنت.
نگاهی به میدان میاندازم. دور این میدان نردههای کوتاهی بود که امروز نیست. نردههای مزاحمی که مثلاً قرار بود مانع ورود ما به محوطه چمن شود. مایی که بهترین تفریحمان درازکشیدن روی چمن نمدار بود. به پشت میخوابیدیم و زل میزدیم به آسمانی که به رنگ غروب نقاشی شده بود. اصلاً میدان وقت غروب یک بوی خاصی داشت. آفتاب بساطش را جمع میکرد و میرفت و تا چراغهای نصفه و نیمه شهرداری روشن شود، لحظاتی تاریکی لذتبخشی سراسر میدان را فرا میگرفت طوری که همه چیز تبدیل به شبحی سیاه میشد. از آدمها گرفته تا پرستوها که فکر میکردیم تبدیل به خفاش شدهاند. گویی پشت هر درخت و بوتهای رازی نهفته بود. ترکیب خیالانگیز سکوت شب و جیغهای ریز پرستوها و اذان مسجد چنان مستمان میکرد که هنوز با یادآوری آن
احساس میکنم میتوانم پرواز کنم و دور این فضای لبریز از خاطره چرخی بزنم.
میدان چهلم نارمک شش کوچه داشت که دو به دو روبروی هم قرار داشتند. آزاد خو، آزاد رو، آزاد زنان، آزاد مردان و اسم دوتای دیگر یادم نمیآِید. بعدها اسم این کوچهها با اسم شهدای مسجد عوض شد. مسجد انتهای کوچه روبرویی ما قرار داشت. یک در کوچک فلزی که همیشه هم باز نبود. در اصلی مسجد سمت خیابان بود و این در فقط موقع نماز باز میشد. یک راهروی بلند را که طی میکردی میرسیدی به حیاط کوچکی که یکطرفش شبستان بود و دورش چند ساختمان و اتاق که بعدها به مسجد اضافه شده بود. همه اینجا خاطره بود. از نمازهای جماعتش گرفته تا روزهای رأیگیری اوایل انقلاب و حال و هوای شبهای قدر و بوی اسپند شبهای محرم تا روزی که در حیاطش بر بدن بیجان پدربزرگم نماز خواندیم.
نوجوانی دوران عجیبی است. سر آدم پر از خواستههای بیشمار و دست نیافتنی است و تن در پی کسب تجربههای جدید. چقدر به مادرم اصرار کردم تا بالاخره راضی شد در کلاسهای آموزش نظامی مسجد ثبت نام کنم. هر هفته جمعه ساعت شش صبح. برای منی که صبحها تا لنگ ظهر میخوابیدم گذشتن از خواب صبح، آن هم خواب صبح جمعه چقدر سخت بود اما عشق اسلحه و لباس خاکی و فضای نظامی آن هم پس از سالهای نه چندان دور از فضای جبهه و جنگ مثل فنر مرا از جا میپراند. یک روز صبح به آقای فلاحتی مسئول آموزشمان گفتم که تا صبح چندبار پریدم که برای کلاس خواب نمانم برگشت و گفت: "وقتی هم با خدا قرار داری، برای نماز صبح هم همینطور دلت شور میزنه یا نه؟" و من که همیشه خدا وقت نماز صبح خواب بودم با خجالت سرم را انداختم پایین و سکوت کردم. این آقای فلاحتی از آن مردان مؤمن و به اصطلاح حزب اللهی بود. فرمانده جنگ بود و سالها در جبهه حضور داشت و میگفت خیلی از دوستانش را آنجا جا گذاشته است. همیشه فکر میکردم این محمد آقای فلاحتی میتواند مرشد و راهنمای زندگیم باشد اما زندگی چه بازیها که ندارد و در طول آن چقدر عقاید و آرمانهای انسان تغییر میکند. چه مسائل
مهمی که به مرور زمان رنگ میبازد و چه باورهای استواری که با نسیم شکی فرو میریزد. اما مهم این نیست که چقدر تغییر میکنیم بلکه زیستن در لحظه و تجربه آنچه میاندیشیم حقیقت است، خود زندگی است. برای همین سعی کردهام تا حد ممکن از آنچه بر من گذشته پشیمان نباشم. هر مرحله و هر تغییر مانند قدمی که بر میداریم ما را به جلو میبرد و هر لحظه در جایی هستیم که پیش از این نبودیم. اگر همیشه در جای ثابتی هستیم به نظرم یک جای زندگی میلنگد.
نفیر بوق بیموقع یک ماشین عبوری دوباره پرتابم میکند به نیمکت میدان چهلم نارمک. جایی که هر گوشهاش برایم پر از خاطراتی است که یادآوری تلخیهایش هم شیرین است. کاش میشد پل زد به گذشته و دست انداخت گردن کودکی و نوجوانی و خیلی چیزها را یک دل سیر دوباره نگاه کرد. چیزهایی که از بس برای بزرگ شدن هول بودیم با عجله از کنارشان گذشتیم. مثل لبخند پدربزرگ و هوای مه گرفته جمعه صبح و بوی چمن نمدار و آسمان پر از ستاره و پرواز پرستوها و ... ■