از نگاه باشلار ساز و کار قوۀ تفکر؛ تولید «مفاهیم» است و محصول قوۀ تخیل نیز صُورِ خیال. اما گاستن باشلار هرگز این دو حوزه را از هم جدا نمیپندارد و نشان میدهد که مفاهیم؛ بازنمودی از صور خیال هستند و نه چیزی بیواسطه برآمده از دنیای بیرون.
اثر من نویسنده این کتاب نیستم قالب داستان و یا رمان را ندارد. محتوای نود و شش صفحهای این کتاب گفتگوهایی دو نفره است. در ادامه این گفتگوهاست که در درون مایه متن با ماهیت شخصیتی به نام نویسنده آشنا میشویم. در این خوانش مخاطب با جهان فکری شخصیت نویسندهای مأنوس میشود که به دنبال زندگی ایده آل و مورد نظر خویشتن است. برای خود مدینهای در ذهن دارد که برساخته از تخیلات و واقعیات خود اوست. پس هر بار ندایی او را به طرح پرسشهایی پیوند میزند. این نداها غیر واقعی و تنها حاصل قوۀ خیال مؤلف هستند. گاهی نویسنده از تجارب خود سخن به میان میآورد و در گفتگوی با سنگ سعی دارد به صورت شفاهی و واضح یا مبهم و سر به مهر از آنها پرده بردارد. در اثنای این گفتگوهای درونی حرفها و نصایحی رد و بدل میشود که مانندشان را قاصدک نیز بیان نموده است.
نویسنده در گفتگوهایش با سنگ حرفهایی بر زبان میآورد که حالت موعظه و پند نیز دارند. شخصیت نویسنده با وجود سن کمی که دارد تا حدودی مفاهیم روانی و جامعه شناسی و اجتماعی و فردی را آزموده است. با آن که نخواسته است دانای کل محسوب شود اما تنها خود باب گفتگو را بر دوش میکشد.
در این گفتگو لحن نویسنده و سنگ و قاصدک به هم شبیه است و صداها در مفهوم هستند که برای مخاطب قابل تمیز و تشخیص میباشند. عظیمیفر برای ایجاد کشمکش گفتگو با قاصدکی که دیر آمده است و تختهسنگهایی
که فقط او صدایشان را میشنود بحثهای مختلفی را پیش روی مخاطب میگذارد. نویسنده در این کتاب شخصی دروننگر و تنهایی است که مدام با خیالات پر رنگ خود حرف میزند چرا که در عالم واقع و جهان بیرون واقعیتی این چنینی وجود خارجی ندارد. پس جامعه شلوغ شهری لختی او را به حال خود وا میگذارد تا با وسیلهای ابتدایی که دو چرخ دارد به سوی مکانی به حرکت در آید که آن جا خبری از هیاهوی آدمیان نیست. نویسنده کم و بیش روان انسانهای اجتماعش را شناخته است فارغ از شهر و آدمهایش پا به درون طبیعت گذاشته و در ضمیر خود سنگ را موجودی زنده میبیند که با او در حال درد و دل و سبک سنگین کردن وقایع و مسائل از زوایای مختلف است. نویسنده در این جاده تنها از بودن و معاشرت خیالی با سنگهای که قدمت بسیار دارند
لذت میبرد. در این اثنا عظیمیفر سعی کرده است با مثالها و کلام حکیمانه توجه سنگها را به خود جلب نماید.
از ظاهر متن که بگذریم تنهایی غریب نویسنده در سطرسطر گفتگوها پیداست. نویسندهای که از طبیعت لذت میبرد و باورهای خودش را هم راحت و آسان با سنگ در میان میگذارد.
سنگها نمادهایی هستند برای نشان دادن ظرفیت بالا و سکوتی طولانی بعد از دانستن دردهای یک انسان تنهای معاصر. گاهی در بین صحبتهای سنگ و نویسنده به جملات عمیق و قابل تاملی بر میخوریم که بار اندیشمندانهای را بر دوش میکشند:
«دنیا برای کسانی که عمیق فکر نمیکنند همواره تاریک خواهد بود. حتی اگر خانههایی رو به آفتاب داشته باشند.»
در این گفتگو نویسنده فردی است که دانا و عالم است. برای همین مسیرها و اشیا و نشانههایی را برای همصحبتی و تبادل اندیشه انتخاب میکند که اصالتی دیرینه دارند. سنگهای گران اما خاموش که صدای آنها را تعداد کمی از انسانها میشنوند تا پایان گفتگو با نویسنده همراه و همرازند. سنگهایی که صدای شأن از عمق وجود نویسنده برمیآید ولی جسمشان در طبیعتی بکر به زندگی صامت و بیجان خویش ادامه میدهند. شاید نویسنده نیمه گم شده خودش را در هم صدایی ندای درونیش یافته است.
نویسنده این کتاب صداهای درونی خود را در قالب گفتگوهایی پندآموز برای مخاطب به رشته تحریر در آورده است. چنانچه بعد از خواندن این گفتگو میتواند بگوید نویسنده این کتاب مصطفی عظیمیفر است.
من نویسنده این کتاب نیستم اثر مصطفی عظیمیفر است که در سال 1401 توسط انتشارات سیب کال روانه بازار کتاب گردیده است.■