وقتی تصمیم میگیریم به شخص دیگری اعتماد کنیم، معتقدیم که او به ما صدمه نخواهد زد
از بدو خلقت تا به کنون در آنچه ثبت شده و تصویر شده، بیوفایی و خیانت یکی از مخربترین اعمالی است که مردم میتوانند علیه دوستان و خویشاوندان خود مرتکب شوند. دانته، خائنان را به پایینترین و سردترین مناطق جهنم فرستاد تا برای همیشه در دریاچهای از یخ تا گردن در آن فرو روند، و برای مجازات رفتار سرد و بی وفایی با دیگران طوفانهایی از یخ و سرما در اطرافشان در جریان گذاشت تا منجمد شوند.
با این حال، خیانت نیازی به مسائل امنیت ملی ندارد تا جدی تلقی شود اما از نظر امنیت روانی باید بسیار جدی تلقی شود. زیرا غم انگیزترین چیز در مورد خیانت این است که هرگز از جانب
دشمنان شما نمیآید، بلکه از جانب کسانی است که بیشتر به آنها اعتماد دارید.
«سایههای پنهان» در 629 صفحه، دومین اثر از گیتا بختیاری، روایت زندگی زوجی بنام «بهار و فربد» است که هردو برای «زنده ماندن» بیوفایی و خیانت را تجربه میکنند. یک داستان که در دل یک داستان نگه داشته شده. کفاره داستانی از عشق، از دست دادن، و جدایی.
همه ما در طول زندگیمان دچار خیانتهای کوچک و بزرگ خواهیم شد، و بیشتر مواقع، ناخواسته، به دیگران خیانت میکنیم. در حقیقت خیانت لزوماً به معنی برقراری رابطه جنسی نیست. بلکه سوء استفاده از اعتماد شریک عاطفی است برای درک واقعی خیانت، لازم است که زمینه رابطهای که در آن رخ میدهد در نظر بگیریم زیرا انواع مختلف روابط شامل انواع مختلفی از قوانین و انتظارات است. از دیدگاه روانشناسی بعد از خیانت، شخصی که خیانت دیده است خود را قربانی میداند، احساس عدم کفایت و نادیده گرفته شدن به او دست میدهد، حس میکند ناتوان است و دنبال برقراری عدالت و انتقام میرود.
از نظر لغتی معنانی مختلفی میتوان برای اصطلاح خیانت تعریف کرد از جمله تسلیم به دشمن، افشای اسرار یک دوست یک خانواده، فریب دادن یا گمراه کردن، اغوا کردن و ترک کردن، و ناامید کردن امیدها یا انتظارات دیگری. ضمناً در تعدادی از این تعاریف، رد یا تنزیل یک شخص توسط دیگری است. اما باید بین ماهیت رابطه خیانت بین فردی و طرد تمایز قائل شد طرد شدن در مراحل اولیه تلاش برای برقراری یک رابطه رخ میدهد، در حالی که خیانت در یک رابطه ثابت رخ میدهد که در آن شرکا با یکدیگر درگیر هستند و تا حدی به یکدیگر اعتماد دارند طرد شدن دردناک است، اما درد برای از دست دادن یک رابطه بالقوه است. با این حال، خیانت ویرانگر است، زیرا یک رابطه مستمر و معنادار را که در آن شرکا منابع مادی و عاطفی را سرمایهگذاری کردهاند، مختل میکند. در سایههای پنهان خواننده هم با درد طرد و هم با ویرانگری خیانت روبرو میشود آنچنان که گاهی درد روایت شده خشم خواننده را بر میانگیزد.
خشم ناشی از خیانت از این احساس است که فرد نه مورد توجه قرار گرفته و نه پذیرفته شده است؛ خشم به خودی خود بد نیست چراکه یک واکنش احساسی طبیعی نسبت به بیعدالتی یا بیانصافی است اما مساله مهم این است که از چه کسی، در چه زمانی و به چه دلیلی؟ عصبانیت و خشم یک احساس ثانویه است که مطمئناً یک درد یا ترس را در پشت خود پنهان میکند، اما وقتی پیوندهای مشترک فرو میپاشند و عواطف انسانی در ملتهبترین وضعیت خود قرار میگیرند وقتی یکی از شرکای عاطفی به خیانت دیگری پی میبرد چگونه هویت خود، رابطه عاطفی و زندگیاش را ارزیابی مجدد خواهد کرد؟ چطور باید اعتماد از بین رفته را بازگرداند؟
«ایستادن در حاشیه بس بود. دیگر نمیخواستم نفر چندم این زندگی مشترک باشم. اصلاً بس بود نفر چندم زندگی خیلیها باشم. پافشاریم برای خوب بودن اثر معکوس روی زندگیم داشت. نمیتوانستم بخوابم شاید برای آن بود که تلاش میکردم تمام دقایق ترس و اضطراب زندگیم با...»
خیانت شکل پیچیدهای از تعارض روابط بین فردی است. انواع مختلفی از احساسات، از جمله خشم، ترس، شک و دافعه را میتوان با تجربه این شرایط احساس کرد. مکانیسمهای مقابله با این احساسات مخرب بالقوه شامل انتقام گرفتن یا رها کردن اشتباهات است که این بستگی به طرف آسیب دیده دارد که ببخشد و بپذیرد یا سرکوب کند و تلافی کند. به همین ترتیب، مجرم این انتخاب را دارد که عذرخواهی کند و پیوند خود را حفظ کند، حقایق بیافریند و از احساس گناه لذت ببرد، یا حتی بدون هیچ برخوردی ترک کند و پیوندها را با سکوت از بین ببرد. نویسنده در این اثر به خوبی توانسته تمامی این احساسات را در وقایع معمولی به تصویر بکشد به گونهای که خواننده به خوبی میتواند با هردو شخصیت همذات پنداری کند زیرا نویسنده از طریق خشونت- مهر و عطوفت، عشق و نفرت احساسات انسانی را در خواننده به شدت تحریک میکند و مخاطب میتواند خودش را جای شخصیتهای داستان تصور کند، با آنها همراه شود و همدلی داشته باشد.
«نگاه حقارتآمیزی به خودم توی اینه انداختم، لبَم درست همانجایی که دوسال پیش بخیه خورده بود پاره شده بود. ضربه دستش
بقدری سنگین بود که حس میکردم زیر دستگاه پرس رفتم شبیه ماشینی له شده زیر دستگاه خورد کننده. از شدت درد مسکنی خوردم تا شاید کمی آرام شوم، آبی به صورت ریختم تا خونها را پاک کنم، اما از درد نمیتوانستم دستی به رویش بکشم و تمیزش کنم؛ لبم متورم و داغان بود، دندانهای جلوییام درد وحشتناکی داشتند، جوری که باید نان را در دهانم آب میکردند. روی تخت
دراز کشیدم. چشم بستم شاید ارامش بگیرم. اما حبابهای کوچک و فراموش شده و پنهان، از عمق تاریکی وجودم...»
هردو شخصیت داستان (زوج) درون تنهایی خود پس از جدایی و تقلا برای زندگی از پس آسیب بوجود آمده در تلاشند تا به تدریج خود را مجدداً پیدا کنند و هرکدام سعی میکنند با نوعی انتقامگیری تعادل را به زندگی بازگردانند. اگرچه هرکدام از دو پسزمینه و دیدگاه کاملاً متفاوت این تعادل را میخواهند به زندگی بیاورند؛ و همین دیدگاه و پسزمینههای اساساً متفاوت سبب کشش و جذابیت داستان میشود.
«هیچکدام از ما دونفر خوب نبودیم! نه من که اینهمه «بد» نقش آدم «خوب» را بازی کردم، نه او که این همه «خوب» نقش آدم «بد» را بازی کرد، اما هردو قهرمان داستان خودمان بودیم»
داستان در مورد ماهیت فیزیکی انتقام نیست، بلکه در مورد آن چیزی است که در ذهن شخصیتها اتفاق میافتد. و ما این را در طول داستان با استفاده از فلاشبکها متوجه میشویم (چون داستان راوی اول شخص است از منظر شخصیت زن داستان تکههای گذشته مرور میشود که ساختار داستان را گاهی غیرخطی میکندو در فصلهای آخر فلاش بکها از نگاه شخصیت مرد است) داستان بهصورت رفت و برگشت در گذشته و حال روایت میشود که توانسته سیری مقبول و تعلیقی مناسب برای رمان ایجاد کند (که شاید بهتر از این هم میشد باشد) البته اینها فقط فلاشبک نیستند، بلکه بیشتر چیزی هستند که در ذهن شخصیتها بازپخش میشوند. هردو شخصیت اصلی داستان در اعماق جهنم ساخته خود فرو رفتهاند که هر قدر هم وحشتناک باشد تلاش دارند تا از هر وجب آن عبور کنند تا کسی را که باور دارند پیدا کنند، سفری که بفهمند کیستند و به خود واقعی خود بازگردند. (چون داستان از زبان بهار تعریف میشود این سفر بیشتر متعلق به اوست)
«معطل شدن در چیزی که زمانش فرا رسیده بود اصلاً درست نبود، اگر تصمیمی باید گرفته میشد الان وقتش بود، چون اگر درستترین تصمیم هم دیر گرفته شود اشتباه و غلط خواهد بود. زمان زیادی نداشتم، یک سال برای پیدا کردن خودم اگرچه کم بود، اما همین قدر هم کافی بود. مشکلات زیاد داشتم، اما نه آنقدری که نتوانم تصمیم بگیرم. عجیب بود که میتوانستم از دست همه عصبی باشم که به من آسیب زده بودند، در حالیکه باید از خودم عصبی میبودم که بارها و بارها خودم را شکنجه کرده بودم خیلی بدتر از آنچه که دیگران کرده بودند.»
داستان به تناسب 52 فصلی که دارد (که میتوانست کمتر از این هم باشد)، از روزهای کودکی شخصیتها روایتهایی دارد؛ کودکیهایی که ظاهری آرام و اما باطنی خشن دارند، و این همان چیزی است که آنها را به افراد حاضر تبدیل کرده است، که حتی در موقعیتهای تاریک باید همه چیز را به روش خودشان مدیریت میکردند. زوج داستان (بهار- فربد) با یک نوع بدرفتاری برخورد نکردند، اما هر دو قطعاً تحت تأثیر آزاری قرار گرفتند و هرکدام راه خود را برای کنار آمدن با خشم و آسیبی که در درون خود احساس میکردند دنبال کردند. آنها هر دو واقعیت، کثیفی، نفرت و درد دنیا را دیدند و هر دو میخواستند از جامعه آنطور که هست فرار کنند و شادی و واقعیت زندگی و خوبی را که میدانستند در جایی پنهان شده کشف کنند.
«از زمانی که یاد دارم پسرِعاقل و دانای فامیل بودم. پسر 8 سالهای بودم که پانزده ساله فکر میکرد، 12 سالهای بودم که باید بیست ساله میشد، وقتی شدم 20 ساله یه مرد 30 ساله باید میشدم. اینکه مدام بهت بگن «تو بزرگی، حواست به کارات، حرفات، رفتارت، برادرات، مادرت... باشه» یعنی اینکه باید زودتر بزرگشی، اما این بزرگ شدن یعنی اینکه یه نقاب بزن به خودت و بشو اونی که دیگران میخوان. بچهای که به جای بازی کردن همیشه شیک، تر و تمیزه و اجابت کننده آروزهای دست نیافتنی والدینشه، حتماً قربانیه اینکه مدام بهت بگن «کاش پسری مثل تو داشتیم» یه جور خودبزرگبینی و اعتمادبهنفس غلیظ و کاذب بهت میده....
دوتا فربد بودم، یکی درگیر چرتکهاندازی «بهبه، چهچه» دوست و فامیل که «اختیار» و «انتخاب» و «خود بودن» رو با «احترام به خواسته دیگران» پنهان میکرد، و یکی...»
«...کمکم فهمیدم هر آدم غریبهای که با صورت مهربان به این خانه میآید برای چه چیزی است؛ بخصوص روزهایی که بچههای پرورشگاه بهترین لباس و شکل و شمایل را داشتند و یک سری جوابهای تعیین شده را باید حفظ میکردند و نباید از حرف یا رفتاری از طرف آدمهای مهربان ناراحت میشدند، هرکدام از ما دهها ماسک داشتیم که بسته به مهارتمان، از آدمها دل میبردیم یا دل میزدیم؛ اما رفتوآمد آدمهای صورت مهربان این خانه با تجربه من فرق داشت؛ نه جوابهای مشخص شده وجود داشت و نه هیچ بزک و دستنوازشی، چون قرار نبود کسی را ببرند. با اینکه حس کنجکاوی، بهترین توصیف برای این رفتوآمدها، بود، اما ترک عادت سخت بود.»
داستان سه سطح دارد. سطح اول: واضح و آشکار به دور از پیچیدگی کلامی است هردو شخصیت داستان یک انتخاب آشکار برای ادامه رابطه دارند، اما هرکدام رویای زندگی دیگری را در سر میپروراند. سطح دوم: قدرت و انتقام، انسانهایی که با زندگی اندوه بارخود مأمورکُشتن دیگرانند، در واقع با مسئلهایی به نام «انتقام» روبه رو هستند تا از این طریق بر فروپاشی روانی و هویتی خود غلبه پیدا کنند؛ سطح سوم اضطراب رقت انگیز و سایههای پنهانی زندگی شخصیتهای اصلی داستان است که باید بتوانند در کنار سیاهی این سایهها را خاکستری کنند.
مقولههای عشق و خیانت؛ امید و ناامیدی، انتقام و بخشش، دروغ و حقیقت، تأثیر گذشته بر حال در رمان نمود بارزی دارند. همچنین نویسنده مراحل گذر از ترومای خیانت و تأثیر مخرب آن را بر روی تفکر، رفتار، احساس و عواطف پیچیده و اغراقآمیز درون و بیرون بهار و فربد را برای رسیدن به پذیرش اندوه، بدون پیچیدگی و راز و رمزکلامی خوب روایت کرده، رسیدن به پذیرشی که خیلی هم آسان نبوده و جاده آن نیز صاف و بدون سنگلاخ نخواهد بود. (مراحل گذر از تروما همان مراحل سوگ است: انکار، خشم، معامله، افسردگی، پذیرش)
در مجموع رمان با فضاسازی ملموس و شخصیتپردازی اصولی و با نثری روان و خوب توانسته اثری را در معرض دید خواننده قرار دهد که باورپذیری لازم را در ذهن مخاطب ایجاد کند به گونهای که خواننده واقعیت هر مقوله را با توجه به درونیات خود نگاه و تفسیر میکند؛ هردو شخصیت داستان «فربد و بهار» میتوانند یکی از نقاط تروماانگیز در خواننده باشند، اینکه اعمال و انگیزههایشان فانتزیهای خواننده را رو کنند، اینکه مخاطب از خلال این دو شخصیت یا شخصیتهای فرعی ناگاه با این واقعیت روبه رو شود که انسان دوستیها یا خیالهای عاشقانهشان میتواند شامل چه تحریفات یا هستههای منحرفانهیی باشد.
مهم نیست از چه زاویهای به داستان نگاه کنید زیرا هر یک از شخصیتها به نحوی خیانتکار بوده و نباید دنبال شخصیت «آدم خوبه» در داستان بگردید. ■
سایههای پنهان، گیتا بختیاری، چاپ دوم،1401-انتشارات وروجاوند