در روزگاران کهن شاهزادهای بنام آتالانته[1] میزیست که در زیبایی سرآمد زمانه بود. هر روز مردان جوان بسیاری از شهرهای دور و نزدیک به امید زناشویی با وی هدایای گرانبهایی به کاخ پدر آتالانته میفرستادند. اما آن پریپیکر را پروای هیچیک نبود،
زیرا او خود را وقف آرتمیس کرده بود و بر آن بود که تا پایان عمر، همچون آن ایزدبانو، دوشیزه باقی بماند. بدینسان بجای آنکه در کاخ پدر بماند، از بامداد تا شامگاه همراه با گروهی از دوشیزگان همسال خویش در کوهها و دشتها و جنگلها میگشت و شکار میکرد. اما خواستگاران دست از او نمیکشیدند و وقت و بیوقت به او سر میزدند، خوبیهایش را میستاییدند و میکوشیدند دل او را بدست آورند. سرانجام آتالانته از هجوم این مزاحمان به تنگ آمد و برای دست به سر کردن آنان نقشهای کشید.
روزی همۀ خواستگاران را به سوری فراخواند و به آنها گفت: «خود میدانید که من تا چه پایه شیفتۀ ایزدبانوی شکارچی آرتمیس هستم و تاکنون با چه جدیتی از زناشویی بیزار بودهام؛ اما اکنون دریافتهام که آدمی را گریزی از آن نیست و من نیز باید مانند دیگران یاری برای خویش برگزینم. اما یار من میبایست مانند خودم شیفتۀ شکار و در تک و دو بیهمتا باشد. از این رو میخواهم شما را بیازمایم و بهترین مرد از میان شما را برگزینم. پس آماده باشید تا با من مبارزه کنید. نبرد ما چنین خواهد بود: ما در پاره زمینی هموار به دویدن خواهیم پرداخت؛ چنانکه در آغاز شما نیمی از زمین بازی جلوتر از من خواهید بود و من پشت سر شما خواهم دوید. با این همه هر کس زودتر از من به خط پایان برسد، شوی من خواهد بود و دیگران کشته خواهند شد[2]».
چنین گفت و خدمتکارانش را گسیل داشت تا زمین مسابقه را آماده کنند. نیز جارچیانی را به شهر فرستاد تا مردم را به تماشای بازی فراخوانند. خواستگاران سخت به وحشت افتادند، چه میدانستند که آتالانته از باد تیزپوتر و از تیر چالاکتر است و آدمیزادگان را توان رسیدن به وی نیست. پس شماری از آنها هر یک از گوشهای بدر رفتند و به شهر خویش بازگشتند. چنانکه در پایان از آن گروه انبوه فقط چند تن باقی ماندند که شمارشان از انگشتان دست فراتر نمیرفت. اینان یا به توانایی خویش در دویدن دل استوار بودند یا چنان دلباختۀ آتالانته بودند که از مرگ نیز هراسی نداشتند.
مردمان با شنیدن خبر یکی یکی کار خویش را کنار گذاشتند و برای تماشا به زمین بازی آمدند. در میان مردم پسرک چوپانی بود به نام هیپومنس[3] که از بالای تپهای به تماشای دشت نشسته بود. همچو که خواستگاران از جان گذشته را دید که در گوشهای از دشت گرد میآیند، کنجکاو شد و از تپه پایین آمد تا از ماجرا خبری بگیرد. وقتی داستان را از زبان مردم شنید گفت: «چه گرانبهاست عشقی که این جوانان در سینه دارند! اگر آنچه دربارۀ تیزپویی آتالانته گفته شده است درست باشد، این جوانان همگی با پای خویش بسوی مرگ خواهند رفت».
او خود را به دشت رساند و در گوشهای جای گرفت تا زمین بازی را بخوبی ببیند، اما همینکه چشمش به پیکر آتالانته افتاد، هوش از سرش پرید. دختر جامههای معمول خود را از تن درآورده بود و نیمه برهنه با جامههایی تنگ آمادۀ نبرد میشد. هیپومنس دیگر نتوانست چشم از آن خوشاندام بردارد. در خیال خویش لحظهای را مجسم میکرد که بر آتالانته پیروز شده و دستش را گرفته است و با خود به خانه میبرد. اما دریغ! پسرک چوپان کجا و آن همه شاهزاده کجا!
باری، نبرد آغاز شد و همۀ همنبردان آغاز به دویدن کردند. آتالانته زودتر از آنکه بتوان گمان برد، نیمۀ زمین را پیمود و خود را به دوندگان رساند و از آنها پیش افتاد. جوانان که دلبر خویش را چون باد دوان و مرگ خویش را چون نفس نزدیک میدیدند، با هر چه توان داشتند به دویدن پرداختند. اما رنجشان را سودی نبود، چه هر چه میگذشت فاصله بیشتر و بیشتر میشد. پس از چندی یکی یکی به نفس نفس افتادند و خسته و ناامید دست از تلاش کشیدند. اما آتالانته همچنان میدوید تا اینکه سرانجام خود را به خط پایان رساند. سپس، شادمان و خودستا به سوی جمعِ از نفس افتادگان بازگشت و دستور داد همگی را به زندان بیاندازند.
دل هیپومنس با دیدن آن دلباختگان که بر سرِ دلْ جان خویش را نیز باخته بودند، سخت بدرد آمد؛ چه خود را نیز عضوی از جمع آنان میپنداشت. پس نتوانست بیش از این خویشتنداری کند؛ از میان جمعیت گذشت و خود را به آتالانته رساند و گفت: «پنداشتهای که با پیروزی بر این کاخزادگان و نازپروردگان کار شگفتی کردهای؟ اگر راست میگویی بر من پیروز شو که دشتزادهام و هر روز در کوه و بیابان بدنبال میشها و بزها میدوم! اگر بر من چیره شدی، جان من از آن تو؛ اما اگر من بردم، نه تنها همسر خواهی شد که این جوانان بیگناه را نیز آزاد خواهی کرد».
آتالانته نگاهی به پسر جوان انداخت، اندام ورزیده و پوست آفتاب سوختۀ او نظرش را گرفت؛ از همین رو دلش از مرگ این جوان رعنا بدرد آمد و پنداشت که خدایان مغز این جوان را پریشان ساختهاند که هوس چنین نبرد بدفرجامی در دلش افتاده است. از این رو لب به اندرز گشود و از هیپومنس خواست که از این بازی مرگآفرین دست بشوید و برسر کار و بار خویش بازگردد. اما هیپومنس از خواستۀ خویش دست بر نداشت و بیش از پیش پافشاری کرد. سرانجام آتالانته با دلی غمین خواستۀ او را پذیرفت.
پسر پیش از آغاز تگ و پو به گوشهای رفت و آفرودیته، ایزدبانوی مهر و دوستی، را نیایش کرد؛ از او خواست که وی را در این نبردِ جانفرسا تنها نگذارد. آفرودیته با شنیدن آوای آن دلداده از الومپوس فرود آمد و خود را بر هیپومنس نمایاند. دلاوری آن جوان را ستود و به او دلگرمی بخشید. سپس سه سیب زرین به پسر داد و از او خواست که آنها را در جریان مسابقه یکی یکی بر زمین بیاندازد. پس از آن خود به آسمان بازگشت.
چندی نگذشت که مسابقه آغاز شد. دختر مانند پیش همچون تیری که از چلۀ کمان بدر رود، شروع به دویدن کرد؛ اما این بار دیگر نتوانست بسادگی گذشته خود را به هماوردش برساند. چه شبان نیز با چنان تب و تابی میدوید که گویی بر هوا گام میگذاشت. باری، آتالانته خرده خرده خود را به پشت سر پسر رساند. هیپومنس که از چابکی و تیزپویی شاهزاده به شگفت آمده بود، دانست که دیگر از دست بشر کاری ساخته نیست و اکنون زمان بکار بردن دَهشهای ایزدی رسیده است. پس یکی از سیبها را برگرفت و پیش پای دختر انداخت. آتالانته با دیدن درخشش آن سیب زرین شگفتزده شد و نتوانست بر هوس خویش چیره شود. بناچار لختی ایستاد و سیب را از زمین برداشت. هیپومنس فرصت را غنیمت شمرد، بر سرعت خویش افزود و چندین گام از هماورد خویش پیش افتاد. اما آتالانتۀ تیزپو بار دیگر خود را به پشت سر جوان رساند. هیپومنس سیب دوم را نیز رها کرد. باز دختر ایستاد تا آن را از زمین بردارد. این بار نیز چوپان چند گامی پیش افتاد. اما سودی کو؟ چه دختر باز فاصله را کم کرد. هیپومنس که دیگر نفسش بریده بود و توانی برای دویدن نداشت، ناامید و دست شسته از جان، واپسین سیب را بوسید، چشمان خویش را بست، آفرودیته را یاد کرد و آن را پیش پای دختر رها ساخت. سپس با چشمان بسته به دویدن ادامه داد. آتالانته بار دیگر خم شد تا سیب را بردارد. اما، هنوز آن را بتمامی از زمین برنداشته بود که هیپومنس از خط پایان گذشت! ■
[برگرفته -با دگرگونی فراوان- از
- The library of Greek Mythology, Apollodorus, Robin Hard, Oxford, 2008, 3.9.2;
- Fabulae Surae, Luigi Miraglia, Edizioni Academia Vivarium Novum, Roma, 2010, P.23-25;
[1] Atalantē
[2] در نسخۀ آپولودورس شرح بازی چنین آمده است که آتالانته یکسره زیناوند در پی خواستگاران میدود و به هر کس که میرسد گردن او را با شمشیر خویش بر زمین میاندازد. بدینسان پادافره خواستگاران در همان زمین بازی به آنها میرسد. این کار آتالانته از دید مردمان امروزی بسیار ددمنشانه به نظر میآید، اما با شیوۀ معمول داستانهای اسطورهای همخوانی بیشتری دارد.
[3] Hippomenēs