در زمانهای بسیار پیش از این، پادشاه و ملکهای زندگی میکردند. آنها فقط یک دختر داشتند. زیبائی این دختر آنچنان بود، که افراد پس از مشاهدۀ وی تمامی چیزهای زیبائی را که تا آن زمان دیده و یا شنیده بودند، نادیده میگرفتند و حتی بزودی به فراموشی میسپردند. پیشانی پرنسس زیبا چون ماه میدرخشید.
لبهای پرنسس همچون گلبرگهای گلِ سرخ گلگون بودند.
چهرۀ پرنسس به زیبائی و ظرافت گلبرگهای سوسن سفید مینمود. عطر نفسهایش طعنه به بوی خوش گلهای یاس میزد.
موهایش بلند و طلائی چون ابریشم طبیعی بنظر میآمدند.
صدای دلنشین او هر انسانی را مسحور خویش میساخت آنچنانکه فرد را از دیدن و شنیدن هر آنچه در اطرافش میگذشت، باز میداشت.
پرنسس زیبا به مدت هفده سال در اتاقی مجلل درون قصر پادشاهی پدرش زندگی میکرد.
پرنسس مو طلائی همواره موجب شادی و مسرّت والدین، معلمها و خدمتکارانش میشد. هیچکس بجز آنهائی که ذکر شدند، تا آن زمان پرنسس زیبا را ندیده بودند. پسران پادشاه و سایر شاهزادهها از ورود به اتاق خصوصی پرنسس زیبا برحذر شده بودند.
پرنسس زیبا هیچ جا نمیرفت واز هیچ جای دنیای خارج از اتاقش اطلاعی نداشت. او تاکنون هوای بیرون از اتاقش را استشمام نکرده بود.
پرنسس زیبا با همۀ این شرایط و احوالات از روحیهای شاد و بشّاش برخوردار بود و لحظهای تبسّم از لبانش رَخت بر نمیبست. زمانیکه پرنسس زیبا به هجده سالگی پا گذاشت آنگاه کتاب سرنوشت برایش به گونهای دیگر ورق خورد.
یک روز غروب پرنسس مو طلائی در اتاقش نشسته بود، که صدای "کوکو" فاختهای را از بیرون اتاقش شنید. شنیدن صدای یک پرنده ناشناس آنچنان برای پرنسس زیبا عجیب مینمود، که شدیداً موجب پریشانی و اضطراب وی گردید.
پرنسس زیبا با شنیدن آن صدای ناآشنا فوراً سرش را به زیر انداخت، چشمانش را با دستهایش پوشاند و به افکار و
اندیشههای عمیقی فرو رفت آنچنانکه متوجّه ورود مادرش ملکه به داخل اتاق نگردید.
ملکه با حالتی نگران به دخترش نگریست. او پس از اینکه منبع صدا را برای دخترش توضیح داد و او را از نگرانی در آورد، فوراً به نزد پادشاه رفت و موضوع را برایش بازگو نمود.
سالها از این ماجرا گذشت و در طی این مدت شاهان و شاهزادگان بسیاری با مراجعه شخصی و یا گسیل نمایندگانی به دربار پدر پرنسس از دخترش خواستگاری میکردند. آنها با ارسال هدایایی تقاضا داشتند، که پادشاه با ازدواج آنها و پرنسس زیبا موافقت نماید امّا پادشاه همواره به آنها وعدۀ زمانی دیگر در آیندۀ نزدیک را میداد.
پادشاه سرانجام پس از مشورتی طولانی با ملکه و درباریان مورد وثوق اقدام به فرستادن رسولانی چند به دربارهای کشورهای خارجی و هر آنجا که پیش از آن داوطلب ازدواج با پرنسس زیبا را داشتند، نمود.
پادشاه به همۀ خواستگاران پرنسس اعلام کرد که دخترش را به ازدواج کسی در میآورد، که از تاج و تخت سلطنت موروثی بهرهای داشته باشد.
زمانیکه پرنسس زیبا از این تصمیم پدرش با خبر گردید، سرشار از شور و شوق گردید. او از خوشحالی در پوست خویش نمیگنجید و تا چندین شبانه روز در رؤیای مراسم ازدواج و پوشیدن لباس عروسی بسر میبرد.
یکبار که پرنسس از میان شیشههای کوچک پنجرۀ طلائی اتاقش به باغ قصر مینگریست، ناگهان اشتیاق غیر قابل وصفی برای قدم زدن در هوای آزاد و گام نهادن بر روی سبزههای صاف و هموار باغ سلطنتی در خویش احساس نمود.
پرنسس سرانجام با دشواری بسیار توانست مراقبین شخصی خود را راضی نماید، تا به او چنین اجازهای بدهند ولیکن آنها در صورتی با تقاضای پرنسس زیبا موافقت کردند، که خودشان نیز با وی همراه گردند.
بدین ترتیب درهای شیشهای اتاق شاهزاده گشوده شدند و درهای چوبی باغ بر روی لولاهای زنگ زده چرخیدند و با صدای گوشخراشی پس از مدتهای مدید گشوده شدند.
پرنسس لحظاتی بعد گام بر روی علفهای سبز و شاداب باغ قصر سلطنتی گذاشت. او با خوشحالی به هر سو میدوید و گلهای خوشبو را از بوتهها میچید و به موهایش آویزان مینمود.
پرنسس که از مشاهده پروانههای رنگین بالی که بر فراز گلها و بوتهها پرواز میکردند، شدیداً به وجد آمده بود، با شادی فراوان به تعقیب آنها میپرداخت و غلغلهای در محیط باغ برپا کرده بود.
پرنسس زیبا آنقدر در شادی و نشاط غرق شده بود، که احتیاط لازم را از دست داد و از محدودهای که توسط مراقبین برایش تعیین شده بود، فراتر رفت و بدین ترتیب درحالیکه صورتش بدون پوشش بود، از مراقبینش فاصله گرفت و از دیدرس آنها دور شد.
درست در همین موقع گردباد عظیمی در نزدیکی باغ سلطنتی شکل گرفت آنچنان که نظیر آن را تا آن زمان هیچکس از ساکنین قصر ندیده و نشنیده بود.
گردباد بزرگ از روی کوچهها، خانهها و دیوارها گذشت و به باغ وسیع سلطنتی رسید. گردباد درحالیکه می غُرّید و صَفیر میکشید، چرخ زنان به پیش میآمد. گردباد آنگاه پرنسس زیبا را فرا گرفت و او را با خود برد.
مراقبین پرنسس درحالیکه وحشت زده دستهایشان را از شدّت استیصال و درماندگی بر هم می فشردند، ساکت و غمزده برجا ماندند. آنها لحظاتی بعد به خود آمدند و به طرف قصر دویدند و خودشان را به پادشاه و ملکه رساندند.
مراقبین بینوا خودشان را در جلوی پاهای پادشاه بر زمین انداختند و با حالتی بُغض آلود و چشمانی گریان به بازگوئی ماجرا پرداختند. آنها آنچنان دستپاچه و غمزده شده بودند، که نمیدانستند چه کاری را باید انجام بدهند.
در این زمان جمعیت کثیری از پادشاهان جوان و شاهزادگان که خواهان ازدواج با پرنسس زیبا بودند، متعاقب دعوتی که از آنها به عمل آمده بود، به قصر سلطنتی وارد شدند. آنها پادشاه را بسیار اندوهگین و سوگوار یافتند لذا دلیل آن را از ایشان جویا شدند.
پادشاه گفت: مصیبت و غم عظیمی بر منِ سپید مو هَجمه آورده است. گویا گردباد هولناکی در اینجا شکل گرفته و فرزند دلبندم را با خودش برده است. گردباد پرنسس زیبا و گیسو طلائی قصر را از دست مراقبین خارج ساخته و اینک هیچ اطلاعی از محل او در دست نیست.
پادشاه ادامه داد: هر کسی بتواند دخترم را بیابد و او را به قصر بازگرداند، میتواند خود را شوهر وی قلمداد نماید و من هم پس از ازدواج آنها بلافاصله نیمی از ممالک تحت پادشاهی و ثروتم را به عنوان هدیۀ این وصلت به وی خواهم بخشید. به خاطر داشته باشید که او همچنین پس از مرگ من میتواند وارث مقام سلطنت و مابقی ثروت من گردد.
پس از شنیدن این اظهارات، تمامی پادشاهان جوان، شاهزادگان و شوالیههای داوطلب ازدواج با پرنسس زیبا بر اسبهایشان سوار گشتند و در جستجوی دختر موطلائی پادشاه که توسط گردباد ناپدید شده بود، به هر سوی جهان رهسپار گردیدند.
در میان افرادی که به جستجوی پرنسس زیبا پرداختند، دو برادر نیز حضور داشتند که پسران یکی از پادشاهان کشورهای همجوار بودند.
دو برادر مذکور به اتفاق همدیگر و در آرزوی یافتن پرنسس زیبا از چندین کشور عبور کرند و در هر گوشهای به جستجوی پرنسس گمشده پرداختند امّا هیچکس اطلاعی از دخترک زیبای مو طلائی نداشت.
دو برادر همچنان به جستجوهای خویش ادامه میدادند، تا اینکه پس از گذشت دو سال به کشوری وارد شدند، که در وسط کره زمین واقع شده بود. آب و هوای این سرزمین چنان بود، که فصول تابستان و زمستان در یک زمان وقوع مییافتند.
شاهزادهها شدیداً مُصمّم بودند، که محل اِختفای پرنسس مو طلائی توسط گردباد را در هر کجای جهان پهناور بیابند. آنها با این قصد و آهنگ شروع به بالا رفتن از یکی از کوههای مرتفع با پای پیاده نمودند.
شاهزادهها اسبهایشان را در محل خوش آب و علفی رها کردند، تا آنها برای خودشان از علفهای تازه چرا نمایند.
شاهزادهها در مسیر رسیدن به قله به نزدیکی یک قصر بزرگ نقرهای رسیدند، که آن را بر روی ستونهای صخرهای عظیمی بنا نموده بودند.
شاهزادهها در این هنگام سری را مشاهده کردند، که از یکی از پنجرهها بیرون آمده بود و موهایش در زیر تابش نور خورشید به رنگ طلائی دیده میشد.
این زمان دو برادر مطمئن شدند، که آن سر زیبا به پرنسس مو طلائی مورد نظرشان تعلّق دارد.
ناگهان "باد سرد شمال" با قدرت تمام شروع به وزیدن کرد و سرما پیوسته شدّت گرفت آنچنانکه برگهای درختان شروع به پژمرده شدن کردند و نفسها به محض خارج شدن از بینی یخ میزدند.
دو شاهزاده میکوشیدند، که از قدمهایشان مراقبت نمایند، تا به هر طریق در برابر وزش باد شدید دوام آورند امّا به هر حال در مقابل قدرت بسیار زیاد "باد سرد شمال" مغلوب شدند و بر زمین افتادند. آنها کم کم در اثر شدت سرما یخ زدند و از دنیا رفتند.
مدتی از این ماجرا گذشت. والدین غمگین و دلشکستۀ دو شاهزاده با امید عبث و بیهودهای همچنان به انتظار بازگشت فرزندان خویش بسر میبردند.
جماعت نزدیکان پادشاه و ملکه به آنها توصیه میکردند که برای فرزندانشان خیرات و صدقات بدهند و تا میتوانند برایشان به درگاه خداوند بخشاینده و مهربان دعا نمایند، تا خداوند بزرگ آنها را از این غم و اندوه مصیبت بار نجات بدهد.
یک روز وقتی که ملکه و مادر شاهزادهها به یک پیرمرد فقیر مقداری پول میداد، به او گفت: دوست پیر و خوب من، به درگاه خداوند دعا و نیایش کنید، تا از پسرانم مراقبت نماید و بزودی آنها را صحیح و سالم به خانه بازگرداند.
پیرمرد پاسخ داد: آه، بانوی گرامی. دعا کردنم دیگر بی فائده است. ما همواره میتوانیم بقای عمر افراد را از خداوند بزرگ درخواست نمائیم و یا از او تعجیل در مرگ برخی افراد را خواهان باشیم امّا برای بازگشت افراد از سرزمین اموات نمیتوان به دعا توسّل جُست. شما گرچه قلب پاکی دارید و پول زیادی به فقرا و نیازمندان میدهید لذا بر عهدۀ خویش می دانم که این پیام را به شما برسانم. خداوند بزرگ از سوگ و ماتم شما آگاه است و به شما به واسطه نیکوئیهایتان ترحّم روا میدارد بنابراین مدت زمانی کوتاهی پس از این مادر پسری خواهید شد، که هیچکس تاکنون نظیرش را ندیده است.
پیرمرد سخنانش را در اینجا به پایان رسانید و ناگهان ناپدید شد. ملکه که اشک از چشمانش سرازیر شده بود، ناگهان احساس خوشحالی عجیبی در اعماق قلب خویش نمود سپس شور و شوق غریبی تمام وجودش را فرا گرفت.
ملکه پس از آن به نزد پادشاه رفت و سخنان پیرمرد عجیب و اسرار آمیز را برای وی تکرار نمود.
هنوز مدتی از این ماجرا نگذشته بود که پادشاه و ملکه صاحب فرزند پسری شدند که به هیچوجه شبیه بچّه های عادی نبود.
او چشمانش شبیه شاهین بود و ابروهایی چون خز سمور داشت.
دست راستش از طلای خالص ساخته شده بود و رفتار و ظاهرش نشان از عظمت و بزرگی میدادند.
او هرگاه به افراد نظر میانداخت، موجب بروز ترس و وحشت در آنان میگردید. او برخلاف سایر بچّه ها سریعاً رشد مینمود.
او زمانیکه سه روزه بود، براحتی توانست از قنداقش خارج گردد و از گهوارهاش بالا برود. بزودی او آنچنان قوی شده بود که هرگاه والدینش وارد اتاق وی میشدند، به طرف آنها میدوید و فریاد میزد: والدین عزیزم، صبحتان بخیر. چرا این چنین غمگین و نگران هستید؟
آیا از دیدار من راضی و خرسند نمیگردید؟
پادشاه و ملکه در پاسخ میگفتند: فرزند عزیزم، ما براستی همواره از دیدارت خوشحال میشویم و از خداوند بزرگ برای اینکه شما را برای زدودن غم و اندوه از دست دادن دو پسرمان به ما عنایت کرده است، بسیار سپاسگزاریم امّا هیچگاه نمیتوانیم خاطرۀ دو برادر گمشدهتان را فراموش نمائیم. آنها بسیار زیبا و شجاع بودند ولیکن تقدیرشان آنگونه رقم خورد و دست سرنوشت گُل زندگی آنها را در عنفوان جوانی پَرپَر نمود.
آنها آنگاه چنین ادامه میدادند: غم و اندوه ما زمانی افزون میگردد که بیاد میآوریم، آنها بجای اینکه در کشور ما و در مقبره نیاکانشان آرمیده باشند، اینک در سرزمینی نامعلوم به آغوش مرگ فرورفتهاند و حتی ممکن است، دفن نشده باشند. افسوس، اینک چندین سال از وداع ما با آنها میگذرد ولیکن هنوز هیچ خبری از آنها نداریم.
شاهزاده کوچک با شنیدن این کلمات حُزن انگیز که از دهان پدر و مادر عزیزش خارج میشد، بسیار غمگین گردید و قطرات درشت اشک از چشمانش سرازیر شدند.
شاهزاده کوچک آنگاه والدینش را در آغوش گرفت و گفت: والدین عزیزم، شما بیش از این گریه و زاری نکنید زیرا بزودی تسلّی خواهید یافت و از این غم عظیم آسوده خواهید شد.
او سپس ادامه داد: باید بدانید که من تا قبل از بهار آینده به اندازه کافی بزرگ و قوی خواهم شد آنچنانکه به مردی جوان و برازنده تبدیل میگردم آنگاه میتوانم به جستجوی برادرانم در سراسر گیتی بروم. من آنها را در صورتیکه هنوز زنده مانده باشند و تا آن زمان از این دنیای فانی نرفته باشند، یقیناً برایتان باز میگردانم. به هر حال من مجبور هستم که به جستجوی برادرانم تا هر کجا حتی تا وسط زمین بروم.
پادشاه و ملکه از شنیدن چنین کلماتی از زبان شاهزادۀ کوچک بسیار حیرت کردند و در شگفتی ماندند.
مدتی گذشت و بزودی بهار فرارسید. این زمان شاهزاده کوچک به اندازه کافی رشد کرده بود لذا زمان تحوّلی عظیم در زندگی وی فرارسیده بود.
راهنمائی این بچّۀ عجیب از طریق دستهای ناپیدا انجام میپذیرفت لذا با اشتیاق در صبحگاه یکی از روزهای بهاری و علی رغم سرمای هوا به داخل باغ بزرگ قصر هدایت شد. روشنائی روز هنوز پدیدار نشده بود. او با قطرات شبنم حمام نمود سپس با طلوع خورشید عالمتاب خودش را به شنهای
نرمی که در کنار جنگل کوچک مجاور باغ سلطنتی بود، رساند و بر روی آنها دراز کشید. او آنقدر بر روی شنها غلطید و بدنش را بر دانههای شن مالید، تا اینکه پوستش از حالت نرمی و لطافت بچگی خارج شد.
شاهزاده کوچک سپس به خانه برگشت ولیکن در این زمان دیگر یک بچّه محسوب نمیشد بلکه به یک جوان قوی و برازنده تبدیل گشته بود.
پادشاه از مشاهدۀ شاهزادۀ جوان و رشد سریع وی در شگفت ماند ولی از این واقعه بسیار لذت برد.
شاهزاد ۀ جوان بسیار زیبا و خوش اندام شده بود بطوریکه بین همگنان همتا نداشت. او ساعت به ساعت بیشتر رشد میکرد آنچنانکه در پایان مدتی کوتاه میتوانست با شمشیر بجنگد و با گذشت اندک زمانی با مهارت بر پشت اسب سوار شود و بر دشتها بتازد.
او در طی ماههای پس از آن دارای یک ریش انبوه از طلای خالص گردید.
شاهزاده سپس یکروز کلاهی آهنین بر سر نهاد و به حضور پادشاه و ملکه رفت و گفت: والدین بسیار خوب و عزیزم، پسرتان از شما درخواست دارد که او را دعا کنید، تا مایه برکت و سلامتی زندگیاش گردد.
او آنگاه ادامه داد: من دیگر دوران بچگیام را پشت سر گذاشتهام و اینک میخواهم به جستجوی برادرانم اقدام کنم. من میخواهم که آنها را بیابم و در این راه حتی اگر لازم باشد، به دورترین نقاط جهان خواهم رفت.
ملکه گفت: آه، پسر عزیزم، شما بهتر است از چنین ماجراهائی دوری نمائید و ماندن در کنار ما را برگزینید. شما اینک بسیار جوانتر از آن هستید، که دست به کارهای ماجراجویانه و خطرناک بزنید.
قهرمان جوان ما پاسخ داد: والدین عزیزم، ماجراجوئی هیچ وحشتی در من ایجاد نمیکند زیرا من همواره به کمک و یاری خداوند متکی هستم بنابراین من چرا باید حتی لحظهای از روبرو شدن با خطرات بهراسم و در انجام اهدافم تأمل نمایم؟
او آنگاه ادامه داد: من معتقدم که آنچه از طرف خداوند بزرگ بر ما مقدّر شده و در سرنوشت ما قرار دارد، به هر حال رُخ خواهد داد و ما هیچگاه قادر به جلوگیری از مشیّت الهی نخواهیم بود.
بدین ترتیب پادشاه و ملکه سرانجام با عزیمت فرزند جوانشان برای یافتن برادرهایش موافقت کردند. آنها در زمان وداع درحالیکه به شدت میگریستند، برای سلامتی وی دعا کردند و با نگرانی او را روانه سفر نمودند.
حکایت دلپذیری بزودی گفته میشود امّا وقایع با همین سرعتی که روایت میگردند در دنیای واقعی شکل نمیگیرند.
شاهزاده جوان مسافرت خویش را آغاز نمود. او از دشتهای وسیع، رودخانههای خروشان و کوههای بلند بسیاری عبور کرد، تا اینکه به یک جنگل وسیع، پُر درخت و تاریک رسید.
شاهزاده جوان در فاصلهای دورتر کلبهای را مشاهده کرد، که با علفهای بلندی محاصره شده بود. در اطراف کلبه مزرعه بزرگی قرار داشت، که سرتاسر آن را گیاه "کوکنار" (خشخاش) کاشته بودند.
شاهزاده جوان راهش را به آنسو کج کرد و به طرف کلبه رفت امّا زمانی که از میان مزرعه "کوکنار" عبور میکرد، ناگهان توسط قدرتی نامرئی و بسیار قویتر از تصوّرش وادار به خوابیدن میشد ولیکن او همچنان سعی داشت تا خود را سوار بر اسب و بیدار نگه دارد و بر زمین نیفتند.
شاهزاده جوان به هر ترتیبی بود، از میان مزرعه وسیع بوتههای "کوکنار" به پیش رفت و تلاش کرد تا ضمن عبور از میان مزرعه با ضربات پاهای اسب غوزههای گیاه را بشکند و نابود سازد.
شاهزاده جوان سرانجام خود را به کلبه رسانید و فریاد زد:
"ای کلبۀ کوچک
من از راه دوری آمدهام
از دام سر راهم گذشتهام
جنگل تاریک را پشت سر نهادهام
پس به هر طرف بچرخید
و درب خود را بر من بگشائید."
کلبه کوچک با صدای غژغژ بلندی به دور خودش چرخید و درب خودش را بر شاهزاده نمایان ساخت.
شاهزاده جوان از اسب پیاده گردید و وارد کلبه شد.
شاهزاده جوان در آنجا با پیرزنی روبرو گردید. پیرزن موهای کم پُشت و کاملاً سفیدی بر سرش داشت و پوست صورتش سراسر چین و چروک بود. او در نگاه اوّل واقعاً وحشتناک به نظر میرسید.
پیرزن بر روی میز کوتاهی نشسته و سرش را بر روی دستانش قرار داده بود. چشمان پیرزن به سقف ثابت مانده بود و نشان میداد که او در افکار بسیار عمیقی غوطه ور است.
دو دختر زیبا در طرفین پیرزن نشسته بودند. آندو همانند گلهای رُز و زنبق به نظر میرسیدند و به هر صورت بسیار زیبا و دوست داشتنی مینمودند.
پیرزن گفت: آه، شاهزادۀ ریش طلائی، قهرمان مُشت زرّین، حالتان چطور است؟
به من بگوئید که چه چیزی شما را به اینجا کشانده است؟
شاهزاده جوان ماجرای مسافرت خویش را برای پیرزن شرح داد.
پیرزن در جواب گفت: باید به شما اطلاع بدهم که برادران بزرگترتان درحالیکه به دنبال پرنسسی با موهای طلائی میگشتند، مدتی قبل از این در کوههایی که سر به ابرها میسایند، به هلاکت رسیدهاند. ضمناً آگاه باشید که پرنسس موطلائی را فردی بد سیرت و شرور که "وایکر" نامیده میشود و خود را همواره به شکل گردباد در میآورد، ربوده است.
شاهزاده پرسید: این دزد بدذاتی که او را "وایکر" میخوانید، کیست؟
پیرزن گفت: آه، فرزند عزیزم. "وایکر" کسی است که شما را در یک چشم بهم زدن همچون مگسی قورت خواهد داد. شما باید مطلع باشید که تا این زمان صدها سال است که من در این کلبه مخفی شدهام و در تمام این مدت بواسطه هراسی که از او دارم، از اینجا خارج نشدهام زیرا میترسم که "وایکر" مرا هم دستگیر نموده و به قصر خویش که آن را در اوج آسمان ساخته است، ببرد.
شاهزاده جوان گفت: من ترسی از این ندارم که "وایکر" مرا هم با خودش ببرد. من آنچنان که از ظاهرم بر میآید، ظریف و شکننده نیستم. بنابراین "وایکر" با تولید گردباد نمیتواند مرا قورت بدهد زیرا دست زرّین من میتواند هر چیزی را بشکند و کاملاً خُرد و خمیر نماید.
پیرزن در جواب گفت: فرزندم، اینک که در هدفتان این چنین راسخ و جدّی هستید و از چیزی نمیهراسید، من هم با تمام قدرتم به شما کمک خواهم کرد امّا باید به من قول شرافتمندانه بدهید، که برایم از قصر "وایکر" مقداری "آب حیات" به همراه بیاورید زیرا آن آب میتواند سالهای جوانی و شادابی مرا بازگرداند.
شاهزاده جوان گفت: من قول شرافت میدهم که مقداری از آنچه خواستهاید، را برایتان بیاورم.
پیرزن گفت: از این پس باید بدانید که چه کارهائی باید انجام بدهید. من یک "جا سوزنی" به عنوان راهنما به شما میدهم. شما آن را همیشه باید در جلو خویش بر روی زمین بیندازید و به هر مکانی که میرود، به دنبال آن حرکت نمائید. او شما را به کوهستانی که سر بر ابرها کشیده است، هدایت خواهد کرد.
پیرزن آنگاه ادامه داد: آنجا در غیاب "وایکر" توسط پدر و مادر جادوگرش محافظت میشود. پدرش به صورت "باد سرد شمال" و مادرش به شکل "باد گرم جنوب" ظاهر میگردند. آنها به هر کس که به قصر نزدیک شود، حمله میکنند، تا او
را نابود سازند. هم ایندو بودهاند که برادرانتان را کشتهاند. او در ادامه گفت: شما نباید به هیچ علتی چشمتان را از "جا سوزنی" بردارید، تا مبادا از مسیرتان منحرف گردید.
پیرزن گفت: بدانید و آگاه باشید که اگر "وایکر" از طریق پدرش به صورت "باد سرد شمال" به شما حمله کرد و سرما و برودت شدید را به قصد نابودی به سمت شما فرستاد آنگاه باید این کلاهخود گرم کننده را بر سرتان بگذارید، تا از نابودی نجات یابید.
پیرزن همچنین گفت: اگر آنها بر قدرت خویش افزودند و در دفعه بعد با "باد گرم جنوب" به سمت شما حمله کردند آنگاه از این "کوزۀ خنک کننده" به قدر کافی آب بنوشید تا از زیانهای مرگ آور حمله آنها در امان بمانید.
پیرزن پس از اندکی مکث گفت: شما با کمک "جا سوزنی"، "کلاهخود گرم کننده" و "کوزه خنک کننده" میتوانید از دامهای سر راهتان بگذرید و خودتان را به قلّه کوهستان بلند برسانید، جائیکه پرنسس مو طلائی زندانی شده است.
پیرزن نفسی تازه کرد و گفت: به هر حال مقابله با "وایکر" بر عهده شما خواهد بود و در این رابطه هیچ کاری از من بر نمیآید. بعلاوه به خاطر داشته باشید که مقداری از "آب حیات" را برای من بیاورید.
شاهزاده جوان "کلاهخود گرم کننده"، "کوزه خنک کننده" و "جا سوزنی" راهنما را برداشت و از پیرزن و دو دختر زیبایش خداحافظی کرد.
شاهزاده جوان آنگاه سوار بر اسب خودش شد و چهار نعل از آنجا دور شد.
شاهزاده جوان به دنبال "جا سوزنی" که در جلوی وی بر روی زمین با سرعت زیاد میچرخید و به جلو میرفت، حرکت مینمود.
اینک داستان زیبائی در ادامه گفته میشود امّا وقایع آنچنانکه گفته میشوند، به سرعت وقوع نمییابند.
شاهزاده جوان به راه خویش همچنان ادامه داد، تا اینکه قلمرو دو پادشاه را پشت سر گذاشت.
شاهزاده جوان سرانجام به سرزمین جدیدی رسید. او درّۀ بسیار زیبائی را در دور دست مشاهده نمود. امتداد درّۀ مذکور به کوهستان عظیم و مرتفعی ختم میشد، که قلۀ رفیعش سر به آسمان میسائید و نوک آن از ابرها فراتر میرفت. قلّه آنچنان بلند و بر فراز زمین قد بر افراشته بود، که تصوّر میشد نوک آن تا کره ماه امتداد یافته است. شاهزاده جوان از اسب پیاده شد و اجازه داد، تا اسبش آزادانه به چرا مشغول گردد. شاهزاده جوان
آنگاه "کلاهخود گرم کننده" و "کوزه خنک کننده" را برداشت و به دنبال "جا سوزنی" غلطان از کوره راه پُر نشیب و فراز کوهستان رفیع شروع به بالا رفتن نمود.
شاهزاده جوان زمانیکه نیمی از راه را پیمود آنگاه "باد سرد شمال" شروع به وزیدن کرد و هوای سرد شدیدی بسوی شاهزاده جوان جریان یافت. شدت برودت هوای سرد آنچنان بود که چوب تنه درختان میشکافتند و نفسها به محض خروج از بینی یخ میبستند.
شاهزاده جوان اینک شدت سرما را در اعماق وجودش احساس میکرد. او حس مینمود که انگار قلبش در آستانه یخ بستن است.
شاهزاده جوان ناگهان به خود آمد و "کلاهخود گرم کننده" را بر سر گذاشت و فریاد زد: "آه، ای "کلاهخود گرم کنندۀ" من
ببین که من اینک چگونه تو را بر سر نهادهام.
پس به من کمک کنید.
مرا سریعاً گرم نمائید،
قبل از اینکه سرما هلاکم گرداند.
با تو مرا هیچ ترسی از سرما نخواهد بود."
"باد سرد شمال" از مقاومت شاهزاده جوان خشمگین و غضبناک شد لذا قدرت خویش را به دو برابر افزایش داد امّا باز هم نتوانست به هدفش دست یابد و شاهزاده جوان را مغلوب سازد.
در این زمان شاهزاده جوان در اثر فعالیت "کلاهخود گرم کننده" احساس گرمای شدیدی کرد. گرما آنچنان طاقت فرسا بود که عرق چون جویباری از تمامی بدنش سرازیر گردید لذا مجبور شد تا لباسهایش را از بدن خارج سازد و با آنها خودش را باد بزند، تا شاید اندکی خنک شود.
در اینجا "جا سوزنی" بر روی یک برجستگی پوشیده از برف توقف کرد. شاهزاده جوان شروع به کنار زدن برفها نمود. او سرانجام در زیر توده برفها بدن یخزدۀ دو مرد جوان را یافت و فوراً پی برد، که آنها اجساد برادران گمشدهاش هستند.
شاهزاده جوان در کنار آنها زانو زد و برای رستگاری روح آنها دعا خواند.
او سپس مجدداً به تعقیب "جا سوزنی" ادامه داد، که اینک مجدداً به راه افتاده بود و غلطان غلطان به ارتفاعات بالاتر و بالاتر صعود میکرد.
شاهزاده جوان به بالا رفتن از کوهستان ادامه داد، تا در نهایت به قله کوه رسید. او در آنجا قصری نقرهای را مشاهده کرد که اطراف آن را محصور کرده بودند و فقط از یکی از پنجرههایش چیزی چون اشعه خورشید میدرخشید.
شاهزاده جوان بلافاصله آن سر مو طلائی را تشخیص داد، که به کسی بجز پرنسس زیبا تعلق نداشت.
ناگهان "باد گرم جنوب" شروع به وزیدن کرد. شدت باد گرم آنچنان زیاد بود، که برگهای درختان سریعاً پژمرده میشدند و فرو میریختند. علفهای کوهی فوراً خشک گردیدند و چندین شکاف بزرگ در دیوارهای قصر نقرهای پدیدار شدند. تشنگی، گرما و خستگی بر شاهزاده جوان هجوم آوردند و او را در رنج و عذاب انداختند.
شاهزاده جوان فوراً دست بکار شد. او ابتدا "کوزه خنک کننده" را از کوله پشتی خارج ساخت و سپس فریاد بر آورد:
"ای کوزۀ خنک کننده
سریعاً مرا خنک سازید
و از این گرمای کشنده برهانید
خشکی و تشنگیام را زائل گردانید
و مرا در وضعیت خنک قرار دهید."
شاهزاده جوان آنگاه تا آنجا که میتوانست از آب داخل کوزه نوشید، تا اینکه سرانجام احساس راحتی و خنکی نمود.
شاهزاده جوان بعد از آنکه از تهاجم "باد گرم جنوب" خلاصی یافت، مجدداً شروع به صعود از کوهستان نمود. او نه تنها از گرمای کشنده خلاصی یافته بود بلکه مجبور شد، مجدداً برخی از لباسهایش را بر تن نماید، تا خود را در هوای خنک کوهستان گرم نگهدارد.
"جا سوزنی" همچنان بر روی زمین میغلطید و به ارتفاعات بالاتر صعود میکرد و بدین ترتیب مسیر حرکت شاهزاده جوان را مشخص میساخت.
شاهزاده جوان پس از آن آنقدر از کوه بالا رفت، تا به ناحیه حضور ابرها رسید و دریافت که به بالاترین نقطه یعنی قله کوه بلند نائل آمده است.
این زمان شاهزاده جوان کاملاً به قصر نقرهای نزدیک گردید بطوریکه انگار در یک رؤیای سراسر زیبائی قرار دارد.
قصر نقرهای را بر فراز ستونهایی از سنگ یکپارچه ساخته بودند. دیوارهای قصر سراسر از نقره تشکیل شده بودند بجز اینکه دروازه آن را از فولاد و سقف آن را از ورقههای طلا ساخته بودند. قبل از دروازۀ ورودی قصر پرتگاهی عمیق قرار داشت که هیچ موجودی بجز پرندگان یارای عبور از آنجا را نداشت.
شاهزاده جوان شاهد منظره باشکوهی بود. او متوجه شد که پرنسس زیبا سرش را از یکی از پنجرههای قصر نقرهای بیرون آورده است و به او مینگرد.
شاهزاده جوان درخشش نور شادی را از چشمان درشت و شفاف دخترک مشاهده میکرد.
موهای بلند و زیبای پرنسس در جریاد باد پیچ و تاب میخوردند.
رایحه خوش نفسهایش هوای اطراف قصر را معطر ساخته بود.
شاهزاده جوان به سمت جلو جَست و فریاد برآورد:
"ای قصر نقرهای
بر دور خودتان بچرخید
پاهایتان را جمع کنید
شیب صخرهای را به عقب بکشانید
و درب ورودی را بر من بگشائید."
با ادای این سخنان، قصر نقرهای با صدای غژغژ هولناکی شروع به چرخیدن به دور خودش کرد و راه ورودی خویش را به شاهزاده جوان نمایاند.
زمانیکه شاهزاده جوان از دروازه قصر نقرهای عبور کرد، درب ورودی قصر مجدداً به حالت اولیهاش بازگشت و از نظرها ناپدید گردید.
شاهزاده وارد قصر شد و به جستجو پرداخت، تا اینکه به اتاقی رسید که چون خورشید منوّر بود. دیوارها، کف و سقف اتاق آنچنان بود که انگار تماماً از اینه پوشانده شدهاند.
شاهزاده مات و مبهوت برجا مانده بود زیرا اینک بجای یک پرنسس میتوانست دوازده پرنسس را همزمان در آنجا ببیند، بطوریکه همگی آنان از نظر زیبائی کاملاً همسان بودند.
آنها رفتارشان به یک اندازه دلپذیر بود و موهای طلائی همانندی داشتند.
شاهزاده جوان دریافت که فقط یکی از آنها میتواند پرنسس واقعی باشد و مابقی آنها بازتابی از تصویر وی در آئینه ها هستند.
پرنسس زیبا با دیدن شاهزاده جوان فریادی از خوشحالی و شادمانی کشید و سریعاً به طرفش دوید و گفت: آه، ای آزادمرد، ای نجیب زاده، شما انگار فرشتهای برای رهائی من هستید.
شما مطمئناً برایم خبرهای خوشی به همراه آوردهاید.
بگوئید که شما از کدام خانواده هستید و از کدام شهر و کشور به اینجا آمدهاید؟
آیا پدر و مادر عزیزم شما را برای یافتنم به اینجا گسیل داشتهاند؟
شاهزاده جوان گفت: آگاه باشید که هیچکس مرا به اینجا نفرستاده است. من با میل و خواسته خویش برای کمک و بازگرداندن شما به خانواده خودتان به اینجا آمدهام.
زمانیکه شاهزاده جوان تمامی ماجرا را برای پرنسس زیبا تعریف کرد آنگاه دخترک گفت: شاهزاده، شما بسیار فداکار و از خود گذشته هستید و این از خصلتهای بزرگان تاریخ است. خداوند بزرگ نگهدارتان باشد و من از شما بسیار سپاسگزارم امّا بدانید که "وایکر" گردباد هنوز زنده است و مغلوب نگردیده است و یقیناً از تقصیرات شما به جهت آمدن به اینجا نخواهد گذشت لذا اگر زندگی خود را دوست دارید، حتی اگر از توان پرواز برخوردارید، به شما توصیه میکنم که فوراً و قبل از اینکه "وایکر" به اینجا برگردد، قصر نقرهای او را ترک کنید و سالم به قصر پدرتان برگردید زیرا من انتظار دارم که او هر لحظه به اینجا برگردد و در آن صورت شما را در چشم بهم زدنی نابود خواهد کرد.
شاهزاده پاسخ داد: اگر من موفق به نجات جان شما پرنسس زیبا و دوست داشتنی از اینجا نگردم آنگاه زندگی هیچ ارزشی برایم نخواهد داشت. شما را مطمئن میسازم که من سرشار از امید هستم و اینک از شما تقاضا دارم که ابتدا اندکی از "آب حیات" از چاه افسانهای ابدیت برایم بیاورید زیرا از این آب گردباد نیز نوشیده است.
پرنسس کاسهای پر از "آب حیات" را برای شاهزاده جوان آورد.
شاهزاده جوان تمامی آب کاسه را یکجا نوشید و آنگاه درخواست کاسهای دیگر از آن آب نمود.
پرنسس از این درخواست شاهزاده متحیّر ماند امّا بلافاصله کاسهای دیگر از "آب حیات" را برایش آورد.
شاهزاده جوان آن را هم تماماً سر کشید.
شاهزاده جوان آنگاه گفت: پرنسس زیبا، اجازه بدهید تا لحظهای در اینجا بنشینم و نفسی تازه نمایم.
پرنسس یک صندلی آهنی برای شاهزاده آورد امّا زمانیکه شاهزاده بر روی آن نشست، صندی آهنی بلافاصله در هم شکست و به چندین قطعه تبدیل شد.
پرنسس که از این ماجرا شگفت زده شده بود، فوراً صندلی مخصوص "وایکر" را برای شاهزاده جوان آورد امّا اگر چه آن را از محکمترین و مقاومترین نوع فولاد ساخته بودند، بلافاصله در اثر وزن شاهزاده خمیده شد و سپس با صدای بلندی از هم وارفت.
شاهزاده جوان که سیمای بُهت زدۀ پرنسس زیبا را شاهد بود، لب به سخن گشود: اینک شما خودتان شاهد بودهاید که من بسیار سنگینتر از گردباد به ظاهر شکست ناپذیر هستم. بنابراین مطمئناً با یاری خداوند بزرگ و دعاهای خانوادهام و شما بزودی خواهم توانست بر "وایکر" بدذات و شرور غلبه نمایم.
شاهزاده آنگاه گفت: در ضمن به من بگوئید که شما در تمام این مدت روزگارتان را چگونه در اینجا میگذراندید؟
پرنسس گفت: افسوس، من تمامی لحظاتم در طی این مدت طولانی با نگرانی و اشک ریختن گذشته است. تنها دلخوشی ام در اینجا آن بوده است که آزار دهندهام، را به هر طریق از خودم دور نگهدارم زیرا مصرّانه از من میخواست که با او ازدواج نمایم. اینک دو سال از آن زمان گذشته است و تاکنون هیچیک از تلاشهای وی نتوانسته است مرا مجاب به پذیرش درخواست وی نماید.
پرنسس ادامه داد: آخرین دفعهای که از اینجا دور میشد، به من گفت که اگر برگردد، دیگر منتظر بهانههای من نخواهد ماند و این دقیقاً بدین معنی است که او در این مدت در حال آماده سازی شرایط و امکانات برای ازدواج با من خواهد بود. "وایکر" پس از این هیچ توجهی به حرفهای من نخواهد داشت و همه بهانههایم را برای ازدواج با او نادیده خواهد گرفت.
شاهزاده گفت: آه، عجیب است. پس من درست به موقع به اینجا آمدهام. من یقیناً در شرایط مناسب بر او خواهم تاخت و مراسم عروسی او را به مراسم مرگش تبدیل خواهم ساخت.
در همین زمان صفیری وحشتناک و هراس آور به گوش آنها رسید.
پرنسس فریاد زد: شاهزاده، خودتان را آماده سازید و بسیار مراقب خودتان باشید. بزودی "وایکر" گردباد وارد ایجاد خواهد شد.
قصر با سرعت به دور خود میچرخید. صدای مَهیب و رُعب آوری سراسر ساختمان قصر نقرهای را پُر کرده بود. هزاران کلاغ سیاه و سایر پرندگان بدشگون غارغار کنان و بال زنان با باز شدن ناگهانی و پر سر و صدا و همزمان تمامی دربهای قصر به آنجا هجوم آوردند.
"وایکر" سوار بر اسب بالدارش درحالیکه از بینیاش آتش بیرون میجهید، به اتاق آئینه ای وارد شد سپس با شگفتی در جلو شاهزاده جوان متوقف ماند.
شاهزاده با دقت و شگفتی در او نگریست. او با پیکری عظیم و سر یک اژدها براستی یک گردباد بود.
"وایکر" نگاهی به اسبش بالدارش انداخت. او سپس ضربهای بر بالهایش وارد آورد، تا از آنجا کمی فاصله بگیرد.
"وایکر" آنگاه فریاد بر آورد: آهای غریبه، اینجا چه میخواهید؟
صدای گردباد آنچنان غضبناک و رُعب آور بود، انگار شیری خشمناک از فاصلهای نزدیک به شکارش می غرّد، تا او را مرعوب و منکوب خویش سازد.
شاهزاده با وقار و بدون هراس پاسخ داد: من دشمن جان شما هستم و قصد دارم تا خون شما را بر خاک بریزم.
"وایکر" گفت: سرسختی و شهامت شما مرا مبهوت ساخته است ولیکن اگر هم اینک از اینجا روانه نشوید و به دنبال کار خویش نروید آنگاه شما را با دست چپ خویش میگیرم و با دست راستم چنان ضربهای بر بدن شما وارد میسازم، که تمامی استخوانهایتان نرم گردند.
شاهزاده جوان پاسخ داد: آهای دزد زنها و دخترها. این کاری را که می گوئید، همین الآن انجام بدهید اگر واقعاً جرأت و شهامت آن را در خودتان سراغ دارید.
"وایکر" به شدت غرش میکرد. تنفس آتشین او از خشم و غضب عمیق وی حکایت مینمود. او آنگاه دهان گشادش را باز کرد و به سمت شاهزاده جوان جهید، تا او را درسته ببلعد.
شاهزاده قدمی به یک سمت بدنش برداشت و همزمان دست زرّین خویش را با سرعت به داخل گلوی دشمن بدخواه و شرور فرو کرد. شاهزاده جوان با تمام قدرت زبان "وایکر" گردباد را گرفت و با نیروی باور نکردنی او را به سمت دیوار مجاور کشاند سپس او را همچون پُتک بر دیوار سخت کوبید و در چشم بهم زدنی به هلاکت رساند. ناگهان سیل خون از پوست شکافته شده جادوگر بدسرشت به بیرون جاری شد و همه جا را آغشته ساخت.
شاهزاده آنگاه به سمت چشمه "آب حیات" که در همان نزدیکی بود، رفت و مقداری از آن را برداشت و با نوشیدن آن جان دوبارهای یافت و نیروی تازهای در رگهایش به جریان افتاد.
شاهزاده جوان آنگاه پرنسس را که از ترس بیهوش شده بود، به زیر بغل گرفت و سوار بر اسب پرندۀ "وایکر" شد و درحالیکه از درب اتاق شیشهای خارج میشدند، گفت:
"ای قصر نقرهای
به دور خودتان بچرخید
صخرههای شیبدار را به عقب بازگردانید
و حیاط قصر را برای من آشکار سازید
تا من بتوانم از اینجا رهایی یابم."
در همین زمان تمامی ساختمان قصر نقرهای با صدای غژغژ وحشت آوری بر روی ستونهای عظیمش چرخید و تمامی درهای قصر باز شدند آنگاه حیاط قصر همراه با دروازه ورودی آشکار گردیدند.
شاهزاده جوان سوار بر اسب بالدار بود و پرنسس زیبا را بر ترک خویش داشت زیرا پرنسس زیبا هنوز در شوک جدال شاهزاده و "وایکر" بسر میبرد و از ضعف حاصل از آن خلاصی نیافته بود.
شاهزاده آنگاه فریاد زد:
"ای اسب آتشین با بالهای قدرتمند
من اینک مالک شما هستم
و بر شما فرمان می رانم
و سخنم قانون شما است
مرا به سرزمینم برسانید
همین الآن، همین الآن
به هر طریقی که میشناسید."
شاهزاده آنگاه مسیر مکانی را که برادرانش در آنجا یخ زده و مُرده بودند، به اسب بالدار نشان داد.
اسب بالدار ناگهان به جلو جهید و با بالهای قدرتمند خویش ضربات شدیدی بر هوا وارد ساخت و در چشم بهم زدنی به هوا برخاست.
اسب بالدار آنگاه لحظاتی بعد به آرامی در محلی که اجساد دو شاهزاده در آنجا قرار داشتند، فرود آمد.
شاهزاده جوان بلافاصله با دست مقداری از "آب حیات" را بر روی اجساد برادرانش پاشید. در نتیجه به فوریت علائم مرگ از آنها زائل گردید و رنگ طبیعی به دست و صورت آنها باز گشت.
شاهزاده جوان مجدداً مقدار دیگری از "آب حیات" را بر سر و صورت دو برادرش پاشید، تا خون زندگی در رگهای یخ بستۀ آنها به جریان بیفتد و به دنیای واقعی باز گردند.
لحظاتی بعد هر دو برادر چشمان خویش را گشودند. آنها به آرامی از جا برخاستند و به اطراف خویش نگریستند.
یکی از دو برادر گفت: ما چه مدت است که در اینجا خوابیدهایم؟
براستی در این مدت چه اتفاقاتی بر ما گذشتهاند؟
این شاهزادۀ ناشناس و این پرنسس زیبا کیستند، که اینگونه به ما خیره شدهاند؟
شاهزاده زرّین دست موقعیت را مُغتنم شمرد و تمامی ماجرا را برای دو برادرش شرح داد.
او آنگاه هر دو برادرش را در آغوش گرفت و سپس آنها را بر اسب بالدار نشاند.
شاهزاده جوان آنگاه مسیر کلبه پیرزن جادوگر را به اسب بالدار نشان داد.
اسب بالدار بلافاصله به جلو جهید و در هوا بلند شد و با بالهای قدرتمند خویش ضربات شدیدی به اطراف وارد ساخت، تا بر سرعتش افزوده شود.
آنها بزودی از فراز جنگل وسیع و تاریک گذشتند و در کنار کلبۀ پیرزن جادوگر فرود آمدند.
شاهزاده فریاد زد:
"ای کلبه کوچک
بر دور خودتان بچرخید
و خویش را از ستونها آزاد سازید
من جنگل وسیع را پشت سر نهادهام
پس درب خود را بر من بگشائید."
کلبه کوچک بی درنگ شروع به غژغژ کردن نمود آنگاه در جلوی دیدگان مسافرین بر روی سطح زیرین خویش چرخید. این زمان پیرزن جادوگر پدیدار شد و فوراً به نزد آنها آمد.
بزودی پیرزن "آب حیات" را از شاهزاده زرّین دست دریافت کرد و آن را بر پیکر خویش پاشید.
ناگهان تمامی نشانههای پیری، سالخوردگی و زشتی از پیرزن جادوگر زائل گردید و به شکل بانوئی زیبا و دلربا در آمد.
پیرزن جادوگر آنچنان از جوان شدن خویش راضی و خشنود شده بود، که شاهزاده را محکم در آغوش گرفت و بر دستان وی بوسه زد آنگاه گفت: هر آرزوئی که دارید، از من بخواهید. من هر آنچه در توان داشته باشم، از شما دریغ نمیورزم.
در این لحظه هر دو دختر زیبای پیرزن جادوگر از پنجرۀ کلبه به بیرون نگریستند و به اتفاقات بیرون از خانه توجّه مینمودند. آنها به دو شاهزاده بزرگتر خیره شده بودند و آنها را تحسین مینمودند.
یکی از برادران بزرگتر با دیدن دختران زیبای پیرزن گفت: آیا دختران زیبایت را به همسری ما در میآورید؟
پیرزن گفت: بله، با کمال میل و به دیده منّت دارم.
او آنگاه به دخترانش اشاره کرد و آنها را به نزد خویش فراخواند.
پیرزن سپس به دو شاهزاده بزرگتر گفت: شما دو برادر از این لحظه میتوانید دامادهای من باشید و من هم دو دختر عزیزم را به شما میسپارم، تا از آنها به خوبی مراقبت نمائید.
پیرزن پس از گفتن این کلمات درحالیکه شادمانه میخندید، از نظرها ناپدید شد.
شاهزادهها ابتدا عروسان خویش را بر اسب بالدار سوار کردند سپس خودشان نیز بر روی آن استقرار یافتند. شاهزاده زرین دست آنگاه مسیر بعدی خویش را برای اسب بالدار تعیین کرد:
"ای اسب آتشین با بالهای قدرتمند
من اینک مالک شما هستم
و بر شما فرمان می رانم
و سخنم قانون شما است
مرا به سرزمینم برسانید
همین الآن، همین الآن
به هر طریقی که میشناسید."
اسب بالدار ناگهان به جلو جهید و با بالهای قدرتمندش ضربات شدیدی بر هوا وارد ساخت آنگاه در چشم بهم زدنی به هوا برخاست.
آنها با سرعت به پرواز در آمدند و از فراز جنگلهای وسیع، دشتهای پهناور و کوههای مرتفع گذشتند. هنوز یک یا دو ساعت نگذشته بود، که آنها در جلو قصر والدین پرنسس مو طلائی فرود آمدند.
زمانیکه پادشاه و ملکه نگاهشان بر تنها دخترشان افتاد، که مدتها از گمشدن وی میگذشت، شادمان بسوی وی دویدند و با تمام وجود او را در آغوش گرفتند و غرق بوسه ساختند.
پادشاه و ملکه آنگاه از شاهزاده زرّین دست که دختر عزیزشان را به آنها بازگردانده بود، صمیمانه تشکر نمودند.
پادشاه پس از شنیدن تمامی ماجراهائی که بر سه برادر گذشته بود، گفتند: شما، ای شاهزاده زرّین دست، اینک میتوانید همانگونه که پیش از این قول دادهام، دخترم را به ازدواج خویش درآورید. من هم نیمی از ممالک پادشاهی خویش را به شما میدهم. البته شما پس از درگذشت من میتوانید وارث تخت و تاج سلطنت من گردید.
پادشاه در ادامه گفت: اینک اجازه بدهید تا از این روزهای خوب لذت ببریم و خودمان را برای تدارک جشن ازدواج شما و دو برادرتان آماده سازیم.
پرنسس گیسو طلائی با علاقه زیاد پدرش را بوسید و گفت: بسیار موجب اعتبار و خشنودی من است که پادشاه اینک نامزدم را آنچنان که وعده داده بود، انتخاب نموده است. پادشاه گرامی آنگاه که گردباد مرا ربود، قول داد که دستان مرا در دستان ناجیام بگذارد.
پرنسس زیبا ادامه داد: امّا من هم به خودم قول دادهام که فقط با کسی ازدواج نمایم که از هوش و فراست کافی برخوردار باشد و بتواند به شش معمّای مطروحۀ من پاسخ صحیح بدهد. بنابراین برای یک پرنسس غیر ممکن باشد که وعدهاش را بشکند.
پادشاه ساکت ماند امّا شاهزاده گفت: پرنسس زیبا، معمّاهایتان را مطرح سازید و من هم میشنوم.
پرنسس گفت: اولین معمّای من چنین است:
آن چیست که دو طرفش به یک نقطه تیز ختم میشوند، دو طرف دیگرش حلقهای دارند و در مرکز آن یک پیچ قرار دادهاند؟
شاهزاده پاسخ داد: آن یک قیچی است.
پرنسس گفت: پاسخ شما درست است اما اینک دوّمین معمّایم را مطرح میکنم: من ناخودآگاه پایه میز مدوّری را بر روی یک پایم میگذارم امّا اگر مجروح شده باشم، با کدام زشتی میتوانم خودم را درمان سازم؟
شاهزاده گفت: با مقداری از الکل و یا شراب
پرنسس گفت: درست است امّا اینک سوّمین معمّایم چنین است:
من زبان ندارم امّا هنوز صادقانه جواب میدهم. من دیده نمیشوم و کسی مرا نمیشناسد؟
شاهزاده گفت: آن انعکاس صدا است.
پرنسس گفت: درست حدس زدید و این چهارمین معمّای من است:
هیچ آتشی بر من روشنائی نمیدهد. هیچ برسی مرا پاک نمیکند. هیچ نقاشی مرا رنگ نمیکند. هیچ چیز نمیتواند سوار من گردد؟
شاهزاده گفت: آن نور خورشید است.
پرنسس گفت: پاسخ شما درست است اما این پنجمین معمّای من میباشد:
من قبل از خلق حضرت آدم حضور داشتهام. من همیشه و پیاپی به دو رنگ از لباسهایم تغییر مییابم. هزاران سال است که در راه بودهام امّا همچنان رنگ و شکل خویش را حفظ نمودهام.
شاهزاده گفت: آن زمان است که همیشه بوده و اینک نیز پابرجا است و روز و شب را شامل میگردد.
پرنسس گفت: شما توانستید پاسخ هر پنج معمّایم را حدس بزنید که اغلب دشوار بودهاند امّا آخرین معمّایم که از سایرین آسانتر است، چنین میباشد:
در روزها حلقه، در شبها همچون مار هستم. پس اگر آن را حدس بزنید آنگاه میتوانید نامزدم باشید.
شاهزاده پاسخ داد: آن کمربند است.
پرنسس گفت: شما اینک پاسخ تمامی معمّاهایم را درست حدس زدید.
او آنگاه رضایتمندانه دستش را به دستان شاهزاده زرین دست سپرد و در کنار وی ایستاد.
شاهزاده جوان و پرنسس زیبا آنگاه در مقابل پادشاه و ملکه زانو زدند و از آنها اجازه ازدواج و دعای خیر طلب نمودند.
پادشاه دستور داد تا در شامگاه روز بعد جشن باشکوهی برای ازدواج سه شاهزاده با سه عروس زیبا برگزار نمایند.
آنگاه فرستادهای را با کمک اسب بالدار برای خبر دادن ماجرا به پدر و مادر سه شاهزاده روانه ساختند، تا آنها را به عنوان مهمان برای شرکت در جشن ازدواج شاهزادهها به همراه بیاورند.
بدین ترتیب مهمانی بسیار بزرگ و باشکوهی تدارک دیده شد و دعوت نامههای متعدّدی به خویشان و نزدیکان و درباریان پادشاه ارسال گردید. مهمانان سراسر غروب زیبا و نشاط انگیز روز بعد را تا صبح به خوردن، نوشیدن، رقص و شادمانی گذراندند.
من هم یکی از آن مهمانان بودم و در آن مهمانی مجلل شرکت داشتم و از آن بی نهایت لذت بردم. من آنقدر خوردم و نوشیدم که تمامی صورت و محاسنم به غذاها آغشته شده بودند، گلویم میسوخت و شکمم متورّم شده بود. ■