یکی از روزهای اوایل مرداد بود و با تمام آمادگیهای لازم برای زایمان بستری شدم. لباس معذب کننده سبز را به من پوشانده بودند و خواسته بودند منتظر بمانم. اتاق سقف کوتاهی داشت با نور زیاد. دیوارها تا نیمه سبز بود و نیمه دیگرشان سفید. سفیدی با نور شدید توی چشم میزد.
افراد با بی اعتنایی میرفتند و میآمدند و توی نور گم میشدند. ترسیده بودم. گفته بودند آنجا بنشینم تا صدایم کنند. نمیدانستم کی؟ با آن لباس اجباری غریب و دمپاییهای گشاد چند سایز بزرگتر، خودم هم شبیه اهالی اتاق بودم. سمت راست، راهروی درازی داشت با درهای متعددی که همه یک شکل بودند. گاری دو طبقه استیل براقی از روبرویم گذشت. بالایش چیزهایی را با کاغذ کرافت پیچیده و با چسبهای پهن سفید محکم چسبانده بودند. پایین گاری پارچههای ضخیم سبز پررنگ، تمیز اما چروک بود. گاری را با چشم دنبال کردم و مردی با بلوز و شلوار همرنگ پارچههای چروک و دمپاییهای سفید ترسناک توی نور راهرو میلغزید. تمام لبم را از داخل جویده بودم. صدای زنانهای اسمم را صدا زد. انگار برق مرا گرفت. از روی صندلی بلند شدم و با قدمهای تند به سمتش رفتم. برگههای روی تخته شاسی آلومینیمی را بالا و پایین کرد و بدون اینکه مرا نگاه کند، با دست اتاقی را بالای راهرو نشان داد و گفت: «برو اتاق 2».
اتاقهای راهرو یک شکل بود. درها همگی دولنگه و تابلوی فلزی باریکی بالای هر اتاق، شمارهای را نشان میداد. دری را باز کرده و خواستم که داخل شوم. هنوز پایم را کامل داخل نگذاشته بودم که کسی که نمیدیدمش گفت: «دمپایی تو عوض کن» از دمپایی سفید میترسم. یک جفت آبیاش را که فکر میکردم از بقیه کوچکتر است، برداشتم و پوشیدم. خیلی گشاد بود.
سرم را که بالا آوردم، دلهره توی سینهام پخش شد. چشم گرداندم دورتادور اتاقی که حالا سالن بزرگ غرفه غرفهای شده و زنی را پشت میزی سبز دیدم. به سمتش رفتم و پرسیدم: «به من گفتن بیام اینجا، کجا باید برم؟» زن اسم و فامیلم را پرسید و لیست روی میزش را تیک زد و گفت: «این قسمت» و با دست، سمت چپ خودش را نشان داد. از سمت راستم پیچیدم به طرف تختهایی که پشت پارتیشنهای سفید بودند.
وارد اتاق کوچکی شدم که پر بود از وسایل عجیب و غریب و سیمهای رنگارنگ و دستگاههای شماره داری که چراغ میزدند و دو زن جوان و یک مرد، درحال راه اندازیشان بودند. سلامی دادم و توجهشان را جلب کردم. یکی از زنها گفت: «روی تخت دراز بکش» تخت؟ همان باریکه سبز و سفید ترسناک؟ کمی پس رفتم و پرسیدم: «اینجا؟» زن گفت: «بله، برو بالا» تخت کوچکتر از یونیت دندانپزشکی بود جای سرش یک گردی سیاه و گود ترسناک داشت. از دو طرف دو زائده باریک شبیه بال هواپیما بیرون زده بود. دمپاییها را درآوردم و خودم را روی تخت بالا کشیدم. چقدر سرد بود! به زحمت تمام تنم را روی تخت باریک جا دادم و دراز کشیدم. زن دیگر، بی کلمهای حرف، دست راستم را بلند کرد و روی یکی از زائدهها گذاشت و تسمه سیاهی را دور دستم و بال هواپیما پیچید و چسبش را محکم کرد. قلبم تند تند میزد. دست چپم را هم سفت و ثابت کردند. زن اولی اسم و مشخصاتم را پرسید و بعد گفت: «بیهوش میشی یا بی حس؟» آنقدر ترسیده بودم و سردم بود که به لکنت افتاده بودم. گفتم: «راستش میخواستم بی حس بشم ولی الان خیلی میترسم» زن لبخند تصنعی زد و گفت: «نترس، چیزی نیست» چند کلمه ناآشنا بین خودشان گفتند و دستهایم را باز کردند. زن گفت: «بشین» به زحمت میخواستم از جایم بلند شوم ولی تخت باریک و سرد بود و شکم من خیلی بزرگ. به هر سختی بی کمک آنها نشستم و پاهای ورم کردهام را جلویم دیدم که تنها چیز آشنای آن دخمه بودند. دستی از پشت مهرههای پایین کمرم را فشار داد و صدایی مردانه گفت: «موردش برای اپیدورال خوبه» بعد نوک سوزنی توی کمرم فرو رفت و زنها کمکم کردند تا دوباره دراز بکشم. پاهایم داغ شد و ضربان قلبم را توی گلو و گوشهایم حس میکردم. دیواری از همان پارچه سبز ضخیم و چروک، جلوی دیدم را تا نزدیکی سقف کوتاه گرفت. میخواستم چیزی بگویم که چهره آشنای دکتر بالای سرم آمد و پرسید: «خوبی؟» دلم میخواست دستهایش را بگیرم ولی بسته بودندشان. گفتم: «سلام خانم دکتر، خوبم ولی خیلی ترسیدهام» چندان اعتنایی نکرد و پشت به من گفت که ترس ندارد و چند کلمه ناشناس و ترسناک را با همراهانش رد و بدل کرد. ناگهان روی شکمم چنان سرد شد که جیغ کوتاهی کشیدم. انگار پارچ بزرگی آب یخ رویم ریخته بودند. بوی تند بتادین پیچید توی اتاق. صدای وزوز تیز و ترسناک دستگاهی را شنیدم و احساس کردم چیزی روی پوست پایین شکمم کشیده شد اما نه درد داشت نه حس! با خودم گفتم حتماً شکمم را پاره کردند و الان است که صدای نوزادم را بشنوم. سعی کردم خودم را با نفسهای عمیق آرام کنم. هنوز اولین نفس را داخل نداده بودم که احساس کردم قیچی کلفتی دارد شکمم را میبرد. آنقدر ترسیدم که خواستم از جایم بلند شوم و لی دستهایم بسته بود. میخواستم پاهایم را تکان بدهم اما اصلاً حسشان نمیکردم. قیچی همچنان میبرید و پیش میرفت و من فریاد میزدم: «میترسم! میترسم!» صدای زنانهای از بالای سرم گفت: «آروم باش خانم» و سوزشی پشت دست چپم فرورفت. صدای خانم دکتر موج برداشت که گفت: «نترس» اما دور شد. خیلی دور شد و صداهای دیگر انگار توی ورقههای فلز صیقل خورده میپیچید و سردم بود. اتاق زیادی روشن و سرد بود. نفسم خوب به حلق نمیرسید و چشمانم هیچ چیز نمیدید. همه جا داشت سفید میشد. شبیه مه نبود. سفیدی متراکم و یک پارچهای بود. انگار چشمهایم توی سطح صیقلی سفیدی فرو رفته بود. کوری سفید میترساندم. پلک میزدم ولی تصاویر قطع و صل نمیشد. تندتر پلک زدم ولی سفیدی خاموش و روشن نمیشد. روی سفیدی با پلکهایم سُر میخوردم و در زاویههای دو بعدی میچرخیدم. صداها موج میزدند ولی خیلی دور بودند و بعد قطع شدند. مطلقاً سکوت بود و هیچ چیز به جز سفیدی صیقلی و دو بعدی کاغذ مانند نبود. نه بالای کاغذ بودم و نه زیرش. من روی کاغذ بودم، دو بعدی و حل شده! با خودم گفتم «پس مردن اینطوریه! خب مُردم دیگه!» و آن لحظه به هیچ چیز فکر نمیکردم. تبدیل به اکنون شده بودم و منتظر چیز دیگری نبودم. راحت راحت بودم، بدون هیچ اندیشهای.
صدای خراشیده نوزاد موج دار بود و اکو میشد. صدای زنانهای گفت: «اینم دخترت» و نرمی خیس و گرمی را به گونهام چسباند. ادراکم برگشت. دوباره ترسیدم، دوباره سردم شد و نوزادم را با گوشه چشم، تار و محو دیدم. دهانش باز و موهای چسبناکش سیاه بود. هنوز ندیده بودمش که بردندش و صدایش دور شد. نفسم دوباره تنگ شده بود. صدای زنانه دیگری از بالای سرم گفت: «مبارکت باشه» ولی من داشتم خفه میشدم. سعی کردم بگویم «دارم خفه میشوم» شاید هم گفتم و خودم متوجه نشدم. دستی کمک نفس را روی صورتم جا به جا کرد و خنکای اکسیژن توی دهان و بینیام را پر کرد.
پرده سبز وحشتناک کنار رفته بود و خبری از خانم دکتر نبود. زن جوانی با روپوش سفید، روی شکمم خم شده بود و نخ آبی رنگی در دستش بود. صداهایشان واضح شده بود و به کسی میگفت که از این خانم دکتر و تیمش هیچ خوشش نمیآید.
هنوز خیلی میترسیدم. آنها اصلاً مرا میدیدند؟ حس کردم دستهایی قوی بلندم کرد و روی تخت پهنی پرتم کرد. تخت حرکت کرد و وقتی از اتاق بیرون میرفت، گوشهاش به قاب در کوبید و سرم تکان بدی خورد و درد گرفت. تخت داشت میلرزید. مثل زلزله نبود اما ارتعاش پرشتابی داشت که نردههایش را با سروصدا تکان میداد. این دیگر چه تختی بود؟ یکنواخت میلرزید و ترق ترق صدا میداد. زنی با مانتو و مقنعه سرمهای بدون اینکه نگاهم کند گفت: «نترس، الان یه چیزی بهت میزنم لرزت تموم میشه. از استرسه» یعنی این من بودم که به این شدت میلرزیدم؟
قلبم زیر گوشهایم میزد و دهانم تلخ و خشک بود. ساعت سادهای روی دیوار مقابلم یازده و بیست دقیقه را نشان میداد. چشمهایم سنگین بود و میل شدیدی به خواب داشتم. پلکهایم را بستم و دوباره که باز کردم، ساعت دو و ده دقیقه بود. باورم نمیشد یک پلک زدنم قریب سه ساعت طول کشیده بود. زن لباس سرمهای بالای سرم آمد و گفت: «پاهاتو تکون بده» پا؟ انگار زیر تنم هیچ چیز نبود. پایی نداشتم. هرچه تلاش کردم انگشتهایم را حس نکردم. ترسیدم و گفتم: «نمی تونم» زن دست برد زیر پتو و زانوهایم را بالا آورد و گفت: «یالا تکون بده پاهاتو. بچهات تو بخش گرسنه اس، باید بری شیرش بدی» پاهای من ولی اصلاً تکان نمیخورد.
زن رفت و هرچه توان داشتم جمع کردم و به «هیچ» ی که میدیدمش زور زدم. تکان نخورد.
کم کم بالای زانوها و ساق پایم گزگز کرد و داغ شد. ترسیدم و خوشحال شدم و باز هم سعی کردم. گزگز تمام پاهایم را پوشاند و روی کمرم جمع شد. بعد انگشتانم تکان خورد و مچ پاهایم را هم میتوانستم بچرخانم. چقدر گرسنه بودم! توی دلم مالش میرفت. زن لباس سرمهای نگاهی به پاهایم کرد و کسی را صدا زد و به من گفت: «خودتو بکش روی این تخت» تختی کنارم گذاشته بودند. شانههایم را به تختی که رویش بودم فشار دادم و کسی هم زیر بغلم را گرفت که ندیدمش و بالاتنهام روی تخت پایینتر افتاد. بعد پاهایم را روی تخت فشار دادم و تنم را سراندم روی تخت جدید. هنوز جا نگرفته بودم که تخت را هل دادند و من که نصف تنم کج و به نرده تخت فشرده شده بود، از قاب دری وارد آسانسود خیلی بزرگی شدم. زن مسنی که تخت را هدایت میکرد گفت: «راحتی خانم؟» حوصله نداشتم بگویم وضعیتم خوب نیست و به تکان سری اکتفا کردم. از اینکه مثل آنها بی اعتنا شده بودم، تعجب کردم. از آسانسور خارج شدیم و خودم را توی بخشی دیدم که قبل از طلوع خورشید واردش شده بودم و اتاق رزرو کرده بودم. باز به همان شکل مرا روی تخت اتاق گذاشتند و رفتند تا نوزادم را بیاورند.
بعد از آن مدت هنوز فکر میکنم، کافی بود خانم دکتر یا تنها یک نفر از آنهایی که اطرافم بودند و رنج و وحشتم را مشاهده میکردند، چند کلمه آرامش بخش به من میگفتند. مگر چه میشد اگر عمل به جای بیست دقیقه، نیم ساعت زمان میبرد؟ مطمئنم اگر کسی کمترین تلاشی برای آرام کردنم میکرد، اعتماد میکردم و آرام میشدم. این حق کودک من نبود که اولین تجربهاش از نفس کشیدن، با وحشت مادرش همراه شود. آن هم آنطور که فروید نظر داده که به دنیا آمدن تحت شرایط غیرعادی، مسبب خیلی از خصلتهای ناسالم ذاتی مانند مدیکال فوبیا و زودرنجی میشود. من و کودکم حق داشتیم لحظهای بیشتر از شتاب آنها با هم تماس پوستی بگیریم؛ ولی آنها میخواستند تمام جنینها را در آن روز همان طور، عجول به دنیا بیاورند. هنوز معتقدم حق هیچ کس ضایع نمیشد اگر تنها چند دقیقه صرف آرام کردن من میشد. ■