ناداستان «شاگرد یلدا» نویسنده «آمنه ابراهیمی»/ اختصاصی چوک

چاپ تاریخ انتشار:

ameneh ebrahimiپنج سال پیش که سال اول معلمی من بود در یک مدرسۀ دخترانه به عنوان معلم پایه اول دبستان شروع به کار کردم. جمعیت کلاسم بیست و چهار نفربود. با اینکه بی‌تجربه بودم این تصور را داشتم که شاگردانِ من بهترین شاگردان مدرسه خواهند بود و به خودم اطمینان داشتم که می‌توانم به بهترین نحو کلاسم را اداره کنم و بهترین تدریس را داشته باشم.

 تقریباً یک ماه همه چیز خوب بود. با اینکه تعدادی از شاگردانم بازیگوش بودند و نظم کلاس را به هم می‌زدند اما در کل راضی بودم. آبان ماه حروف الفبا را شروع کردم. چند تا حرف را که درس دادم و روخوانی و املا را شروع کردم، مشکلات و ضعف‌ها هم خودشان را نشان دادند. تعدادی از شاگردان بازیگوش کلاسم در املا و روخوانی خیلی ضعیف بودند. با معلمان با تجربه مشورت کردم؛ گفتند صبر داشته باش، تازه حروف الفبا را شروع کردی، کم کم راه می‌افتند. من هم خیالم راحت شد که این مشکل طبیعی است و شاگردانم کم کم راه خواهند افتاد. همین طور هم شد و بیشترشان پیشرفت خیلی خوبی داشتند؛ اما پنج نفرشان نه تنها پیشرفت نداشتند بلکه هر روز ضعیف‌تر از قبل عمل می‌کردند.

اواخر آذر بود که دیگر از هر پنج نفرشان ناامید شده بودم. هر روز صبح زنگ اول را به املا اختصاص می‌دادم. بعد از تصحیح دفتر املاهای بچه‌ها، یکی یکی اسامیشان را می‌خواندم تا دفترشان را تحویل بگیرند. بچه‌هایی که املایشان خوب بود و یا پیشرفت داشتند را تشویق می‌کردم و از بچه‌هایی که املایشان خوب نبود و در خانه املا ننوشته بودند، توضیح می‌خواستم. دلایل و بهانۀ هر روزشان این بود که کسی در خانه از من املا نمی‌گیرد، کسی کمکم نمی‌کند و...

 با مادرانشان تماس گرفتم تا مدرسه بیایند. وضعیت درسی دخترانشان را به آن‌ها توضیح دادم و از آن‌ها خواستم که همکاری داشته باشند. اما هر کدام از مادران، دلایل و یا بهانه‌های خودشان را داشتند؛

 مادر اولی: «من سواد ندارم!»

مادر دومی: «بازیگوشه نمیاد که ازش املا بگیرم، گوش نمی‌ده. من از پسش بر نمیام، خودت یه کاریش بکن.»

سومی: «تو خونه بلده! نمی دونم تو مدرسه چرا بلد نیست!»

چهارمی: «دختر من مغزش نمی‌کشه!»

پنجمی: «بلد نیست دعواش کن، بزنش تا بخونه!»

 نکات لازم را به مادران توضیح دادم و سعی کردم از آن‌ها کمک بخواهم؛ اما بهانه‌های آن‌ها بیشتر از دخترانشان بود!

 نوبت اول سال گذشت و هر پنج نفر در فارسی و املا نیاز به تلاش (رد) شدند و این برای من که اندیشه‌های کمال گرایانه داشتم شکست بزرگی بود. شروع کردم به متنوع کردن روش تدریسم؛ اما فایده نداشت این دانش آموزان نیاز به تمرین در خانه داشتند. چون هیچ تمرینی در خانه نداشتند روز بعدش خیلی از مطالبی که یاد داده بودم را فراموش می‌کردند. این مشکل من را به این فکر واداشت که باید کاری کنم که درس بچه‌ها وابستۀ تمرین‌های توی خانه و املایی که خانواده می‌گیرد، نباشد و در مدرسه تمرین بیشتری داشته باشند. دنبال راه حلی بودم که نه تنها شاگردان ضعیف کلاس، بلکه همۀ شاگردانم مستقل از والدین، یاد بگیرند و خودشان درس بخوانند و توی مدرسه آن قدر روخوانی و املایشان خوب شود که نیاز نباشد در خانه والدین با آن‌ها کار کنند.

 فکری به ذهنم رسید و تصمیم گرفتم بازی معلم- شاگرد را در کلاس اجرا کنم. بازی به این صورت بود که بچه‌ها دو به دو معلم و شاگرد می‌شدند. اول آن کسی که معلم است از شاگردش املا می‌گرفت و بعد نقش‌ها جا به جا می‌شدند و از این طریق می‌خواستم هم به املا و هم به روخوانی بچه‌ها کمک کنم. به بچه‌ها گفتم هفته‌ای دو روز این بازی را داریم. برای شروع دوازده نفر از بچه‌ها را به عنوان معلم انتخاب کردم و گفتم برای خودشان شاگرد انتخاب کنند. معلم‌ها، شاگردانشان را انتخاب کردند و شروع به گرفتن املا کردند. یلدا یکی از معلم‌ها بود. دختری قد کوتاه و آرام.

شاگردی که یلدا انتخاب کرده بود خیلی بازیگوش بود و یلدا نتوانست از پسِ آن بر بیاید. از من خواست شاگرد دیگری برایش انتخاب کنم. با یک نفر دیگر توافق کردم که شاگردش را با یلدا جا به جا کند؛ اما باز هم یلدا نتوانست از پس او بر بیاید و هر بار که این بازی را داشتیم این جریان ادامه داشت و مشکل یلدا به مشکل بزرگ زنگ بازی معلم-شاگرد تبدیل شده بود و نظم کلاس به هم خورده بود. از یلدا خواستم خودش شاگردش را انتخاب کند؛ اما بیشتر بچه‌ها با دوستانشان بودند و شاگردشان را به یلدا نمی‌دادند، فقط کسانی موافقت می‌کردند که شاگردشان بازیگوش بود و به سختی از پسش بر می‌آمدند از طرفی هم، دیگر همه می‌دانستند که می‌شود راحت سر به سر یلدا گذاشت به همین خاطر کسی با او کنار نمی‌آمد و من هم راه حلی نداشتم جز اینکه هر بار شاگرد یلدا را عوض کنم...

یک روز که چند نفر از بچه‌ها با دفتر املایشان دور میز من جمع شده بودند، یلدا با خوشحالی کنارم آمد و گفت: «خانم من می‌دونم معلم چه کسی بشم.» نگاهی به چهره‌اش انداختم؛ چشمانش برق می‌زد و اشتیاقی توی چهرۀ گرد و کوچکش بود. پرسیدم: «کی؟» گفت: «خودم! می‌خوام معلم خودم باشم!»

 لحظه‌ای ذوق زده شدم؛ اما بعد به خودم گفتم: «حتماً می‌خواهد از روی کتاب بنویسد.» آهی کشیدم و گفتم: «باشه! معلم خودت باش!» با خوشحالی به طرف میزش دوید و بعد از ده دقیقه با دفتر املایش برگشت. دفترش را نگاه کردم. مرتب و درست نوشته بود. آن را امضا کردم. چشمانش همچنان برق می‌زد. دفترش را از من گرفت و گفت: «حالا می‌رم و درس بعدی رو از خودم املا می‌گیرم» و رفت روی نیمکتش نشست. دور میزم که خلوت شد، رفتم تا به بچه‌هایی که هنوز کارشان تمام نشده بود، سر بزنم. نگاهم به یلدا افتاد. کنار میزش ایستادم. آنقدر غرق در املا گرفتن از خودش بود که متوجه من نشد. کتاب فارسی‌اش را باز کرد و آهسته خواند: «گرگ» و بعد کتاب را بست و دفتر املایش را باز کرد و نوشت «گرگ». مدادش را لای دفترش گذاشت و دفترش را بست. دوباره کتاب فارسی را باز کرد و خواند «در جنگل»، و بعد آن را بست و دفتر املایش را باز کرد و نوشت «در جنگل» و دوباره کتاب فارسی را باز کرد و ادامه‌اش را خواند و نوشت...

 من مات و مبهوت به یلدا نگاه می‌کردم. حالا دلیل آن همه برق چشمانش را فهمیده بودم. یلدا میان آن همه دانش آموز خودش را پیدا کرده بود و با اشتیاق از خودش املا می‌گرفت.

املایش را که تمام کرد سر کتاب را باز کرد و آن را تصحیح کرد. از جایش بلند شد و خواست به طرف میز من برود که من را بالای سر خود یافت. لبخندی زد و گفت: «خانم اینم املام! یکی از کلمه‌ها رو اشتباه نوشتم و باهاش یه جمله ساختم» و من هم با اشتیاق دفتر او را امضا زدم...

 فردای آن روز به بچه‌ها گفتم دیگر بازی معلم- شاگرد نداریم و هر کس معلم خودش می‌شود. روش یلدا را به آن‌ها یاد دادم. از آن روز به بعد وقتی شاگردی در توجیه املای ضعیفش می‌گفت که کسی در خانه نبود که از من املا بگیرد، می‌گفتم خودت که بودی از خودت املا بگیری! بعد از اینکه این حرف را می‌زدم شاگردم لبخندی می‌زد و می‌گفت بله خانم خودم بودم و دیگر بهانه‌ای نبود!

کم کم کلاسم نظم بهتری پیدا کرد. بچه‌ها بیشتر متکی به خودشان شدند تا اینکه بهانۀ عدم همکاری والدینشان را بیاورند. من هم بیشتر به خودم و روش تدریسم فکر کردم و معلم خودم شدم تا اشکالات تدریسم را برطرف کنم.

از آن پنج نفر سه نفرشان در پایان سال ارتقا پایه گرفتند. ■

ناداستان «شاگرد یلدا» نویسنده «آمنه ابراهیمی»