جستار «بلوغ روح؛ حضوری آگاهانه در پهنۀ هستی» «بهمن عباس‌زاده»/ اختصاصی چوک

چاپ تاریخ انتشار:

bahman abaszadeh

چقدر زیبا و برازندۀ مقام انسان است که پیوسته سؤالاتی را برای خود مطرح کند که اساسی، محوری و مرکزی باشند؛ برای مثال اینکه معنای زندگی چیست و اینکه آیا زندگی به خودی خود دارای معنایی است یا اینکه این انسان است که به آن معنا می‌دهد و یا مثلاً حقیقت چیست؟

آیا حقیقت بک کلمۀ قابل توصیف است یا در اصل یک رَوَند است؛ یا اینکه معنای "بلوغ روح" چیست؟ بارها این واژه ذهنم را و از آن عمیقتر، عمق درون مرا به چالش کشیده است تا آنکه بتوانم پاسخی قانع کننده برای این پرسش بیابم. اندیشه، مطالعه و تعمق در این باره برایم بسیار هیجان‌انگیز و راه‌گشا بوده است. هیجان انگیز به این معنا که این واژه را از تعاریف محدود، ناقص و گاه گمراه کنندۀ آن جدا کرده و به عرصۀ حیاتِ زندۀ روح و به یک پدیدۀ زنده که قادر است به حیات خود در عمق وجود انسان ادامه دهد تبدیل شود. و راه‌گشا به این معنا که آنچه تاکنون در فرهنگ‌ها در این مورد آمده درواقع بلوغ نیست، بلوغ قبل از آنکه به معنای رسیدن به یک سن مشخص و رشد هورمون‌های جنسی در انسان باشد و یا به داشتن تجربیات بیشتر مربوط باشد و یا به اصطلاح معمول به پاره کردن چند تا پیراهنِ بیشتر مربوط باشد، با بازیابیِ هویتِ اصیل، حقیقی و انسانی فرد ارتباط مستقیم دارد و این حقیقتی است که امروزه رشد روانی و روحی بسیاری از انسانها در حدود ده- دوازده سالگی برای همیشه متوقف شده و از آن پس فقط به سن و تجربیات عینی فرد افزوده می‌شود. اما رشد روانی او تا پایان عمر در همان محدوده ثابت باقی می‌ماند. این امر نشان می‌دهد که برخورد ما با مسائل اساسی و محوریِ انسان، برخوردی سطحی و پیش پا افتاده است در صورتیکه بلوغ حقیقی به یک معنا یافتن روحِ هَر دَم شفاف‌شوندۀ خویش است؛ با روحی که یکپارچه است و توسط ذهن، مُثله نشده. چنین فردی تکلیفش با خودش، با خلوص درونش و با هستیِ پیرامونش روشن است؛ برای همین درگیر تضادهای ساختگی و وسواس‌گونۀ ذهن نمی‌شود و اساساً از چنبرۀ کاذب ذهن خود رها شده است؛ او درون خود را درگیر حسابگری‌های منفعت‌طلبانه و کاسبکارانه نمی‌کند و به همین دلیل در عمق وجود خویش دارای آرامش، رضایت و خشنودی عمیق است، خشنودی‌ای که با خودخواهی و خودبینی و خودشیفتگی‌های رایج تفاوت کیفی دارد؛ این به آن معنا نیست که در زندگی فرد بالغ هیچ چالشی نیست، چالش چه مادی و چه معنوی در زندگی هر انسانی امری واقعی و حتی طبیعی است؛ آنچه در این میان متفاوت است نوعِ رویارویی با چالش است.

فرد بالغ در لحظۀ حال زندگی می‌کند و لحظۀ حال برای او برایند همۀ وجود اوست؛ عصارۀ گذشته و آینده‌ای است که به لحاظ روانی در دیگران در حال گردش است؛ چرا که در لحظۀ اکنون نه گذشته‌ای وجود دارد و نه آینده‌ای. و با این وجود چنانچه علی‌رغم حضور پیوستۀ او در زمان حال، تنش‌هایی در درون او رسوب کند، می‌تواند آن را با تقویت حضور پیوستۀ خود در زمان حال و گسترش فضای پذیرش و فضاگشایی در درون خود، آن تنش‌ها را پشت سر گذارد. شاید درک این حقیقت نیاز به تأمل و مرکزیت یافتنِ انسان در درون خود باشد، اما چنین انسانی از سرچشمۀ لایزال خود در درون، انرژی می‌گیرد؛ انرژی زنده و پویایی که بی‌صبرانه در جستجوی خلاقیت و نوزایی در درون و بیرون است. این چنین انسانی هر لحظه آبستن کشفی تازه است. بدون هیچ تقلای ذهنی، چرا که در واقع آن ریسمان نامرئی که نیروهای زنده، خلاق و فعالِ انسان را به بند می‌کشد، همان سازوکار هرز شدۀ ذهن است و چنانچه این سازوکار نادرست زدوده شود، در آن صورت وظیفۀ ذهن همساز شدن با یکپارچگی نیروی بالنده و خلاق انسان است و ذهن فراهم کنندۀ این مسیر در دنیای بیرون است، و به همین دلیل است که گفته می‌شود برای انسان نوین و بالغ بدون هیچ تقلای ذهنی؛ هر لحظه آبستنِ جلوه‌ای، انگاره‌ای، ایده‌ای، ذوقی و کشفی تازه است. در دنیای او هر لحظه رازی جدید از پرده برون می‌افتد و گلی نادیده در روح و روانش شکفته می‌شود و رایحه‌اش را به سراسر وجود او می‌پراکند، در او هر دم اتفاق تازه‌ای می‌افتد. باز یادآور می‌شود. بدون هیچ تقلای ذهنی. حساسیتی هیجان‌انگیز، بدیع و یا شگرف نسبت به انواع پدیده‌های موجود در اطراف. فضای وجودیِ او، سرزمین اسرارهای شگفت است، در حالی که عمق وجود او در آرامش طبیعی غنوده است! و این امر دارای مکانیسمی ساده است.

ذهن رها شده، در انبوهی از افکار زائد، خاطرات تکراری، تصورات و توهمات بیهوده، انواع و اقسام دلهره، حَسَد، کینه و خشم و رؤیابافی‌های رنگارنگ، همۀ انرژیِ حاصل از سوخت و ساز بدن را به یغما برده و به هَدَر می‌دهد و این اتفاق ناگوار در مرکز ذهن انسان رُخ می‌دهد و این پدیدۀ ناگوار روح و روان انسان را از انرژی زنده و خلاق، تهی می‌سازد و او به زحمت خود را به دنبال الزامات زندگی روزمره می‌کشاند، و در پایان روزِ، خسته و تهی و بدون هیچ انگیزۀ خلاقی به خواب می‌رود؛ اما در خواب هم ذهنِ آشفته رهایش نمی‌کند ...

یک ساعت تعمق در خلأ، برای هر انسانی در روز، یک ضرورتِ حیاتی است؛ زیرا که تنها سکوت کامل ذهن است که قادر است همۀ مراکز وجودی انسان را در جایگاه خود و در آرامش قرار دهد تا مجموعۀ سازوار حیات در درون انسان بتواند به گونه‌ای اندام‌وار و در یک هارمونی طبیعی، سازوکار طبیعی را در انسان فعال سازد و در معنای دیگر سکوت کامل ذهن است که روح را فعال می‌کند تا بلوغ بتواند رخ دهد. هنگامی که سکوت محض بر ذهنی غالب شود، ذهن با همۀ هیاهوی ناهنجارش به کناری رانده می‌شود؛ در آن فضا دیگر نه افکار درهم و برهم وجود دارد و نه رشک و حسد و خشم و کینه و ... که همه، فرزندان آن آشوب ذهنی هستند، آن فضا، فضایی بسیار آرام، ساکن و در عین حال دارای عمقی خلاق است، این جا همان زهدانی است که در آن نطفۀ بلوغ بسته می‌شود. در آن فضا، روح حقیقی و اصیل هر انسانی متولد می‌شود و به بلوغ می‌رسد، این بلوغ معصوم است؛ زیرا که بلوغ همان بازیابی معصومیتِ آغازین در فضای هشیاریِ روح است؛ در واقع، بلوغ یک رشد یکپارچۀ درونی است؛ نه یک رشد سنی، فکری و یا ذهنی، به تنهایی.

از زاویه‌ای دیگر، بلوغِ روح حاصل تجربیاتی است که بر بستری از آگاهیِ حضورِ قوام یافته؛ به نحوی که کیفیّت وجودیِ فرد را متحول و متعالی ساخته باشد. رسالت هر انسانی، یافتن روحِ هردَم شفاف شوندۀ خویشتن خویش است؛ و تا زمانی که به آن دست نیافته باشد؛ محکوم به تکرارِ ملالت بار یک زندگیِ اندوه بار خواهد بود. انسان بالغ در مرکز وجود خویش زندگی می‌کند؛ و استقرار در چنین مرکزی مستلزم درک عمیق یک «فاصله» است؛ و این فاصله به معنای درکِ عمیق رهایی از «هم‌هویتی» با هر چیز و با هر احساسی است. از آنجا که این مسئله دارای اهمّیت اساسی است باید متذکر شد که انسان از بدو تولد و به لحاظ غریزۀ حفظ حیات و همچنین نیازهای فراوانش به توجه و تغذیه و ... به هر چیزی در اطراف خود چنگ می‌زند تا امنیّت و نیازهای خود را تأمین کند و همین امر اولین و اساسی‌ترین حلقۀ وابستگیِ اوست. و البته که این امر بسیار طبیعی، ضروری و اجتناب ناپذیر است و جای هیچگونه ایرادی در آن نیست؛ ولی مسئله از آن‌جا آغاز می‌شود که جامعه در طول رشد کودک، هیچ فرصتی را برای سرکوب خلاقیت‌های کودکانۀ او و همگون کردن او با معیارهای نادرست خود و تحمیل الگوهای رایج خود به او را از دست نمی‌دهد و در برابر هرگونه آزاداندیشی و استقلال اندیشه از جانب او به مقابله برمی‌خیزد تا بتواند ارزشهای کهنۀ خود را در او تحکیم بخشد. تا جایی‌که این ارزش‌ها در کودک و نوجوان و جوان به یک نوع بینش و سنتِ ماندگار تبدیل گردد. چرا که همۀ عوامل اجتماعی، از خانواده تا مدرسه و دانشگاه و رسانه‌ها و در مجموع فرهنگ رایج، شرط بقا را، «هم هویتی» با ارزشهای رایج می‌داند، و از آنجا که لوحِ وجود او کاملاً پاک است، هرآنچه را که از محیط در او رخنه می‌کند، دریافت کرده و بگونه‌ای ناخودآگاه با آن ارزشها «همذات‌پنداری» می‌کند. و این امر باز هم اجتناب‌ناپذیر است؛ اما انسان در روَند رشد خود باید که در یک جایی از زندگی خود، این پیوند اجباری و ناخودآگاه را، با شرایط عینی و ذهنی خود مورد بازبینی، بررسی، نقد و تأمل قرار داده و روح و روان خود را از زیر سلطۀ همۀ آموزه‌های ناخواسته و عادت‌های شرطی شده رها ساخته و ارادۀ آزاد خود را در جهت نیل به هویتِ اصیل خویش فعال سازد؛ انسان معمولی، بذری است که باید شکوفا شود؛ چرا که ماهیّت هر انسانی، در صورت استقرار در مرکز وجود خویش، کاملاً منحصر به فرد است؛ انسان مخزن پایان ناپذیر استعداد و قابلیت است و باید هرچه زودتر در مرکز وجودِ خویش مستقر شود تا بتواند به گنج پایان‌ناپذیر این قابلیت‌ها دسترسی پیدا کند و وجود خویش را شکوفا سازد. او باید فضاهای جدیدِ موجود در روح‌اش را یک به یک کشف کرده و وارد آن‌ها گردد و این فضاها چون آسمان بالای سرش بی‌نهایت‌اند. این یک نظریه و یا تئوری نیست. یک واقعیت و بالاتر از آن یک «حقیقت» است. و درصورت عدم تحولِ انسان و رهایی از چنبرۀ میراث کهنۀ گذشته و احیای هویّت اصیل خویش، انسان محکوم به ملالت، اندوه و افسردگی خواهد بود.

موضوع «هم هویتی» و لزوم رهایی و عبور از آن، بسیار وسیع، عمیق و در عین حال بسیار ضروری و حیاتی است و از این رو باید مورد تأمل و تعمق قرار گیرد. زیرا که دیدن این «هم هویتی» ها به نگاهی ظریف، دقیق و در عین حال حساس نیاز دارد؛ تا بلوغ بتواند امکان رشد بیابد. در غیر اینصورت از آنجائیکه ما با هزاران پیوند عینی و ذهنی به گونه‌ای بسیار پیچیده، میراث‌خوار جوامعِ ماقبل خود هستیم؛ پس برای زدودن پیوندهای نامرئی با جهان کهنه باید بسیار حساس و هوشمندانه این پیوندهای نامیمون را شناسایی کرد و از انبان ناخودآگاه خود به حضور آگاه و هوشیار خود خوانده و با آنها روبرو گردیم. برای آزمون می‌توان گفت که انسان بالغ هیچ هراسی از تنهایی ندارد؛ او گدای معاشرت با دیگران نیست، اگرچه هیچ پرهیزی از شرکت و تعامل و معاشرت با دیگران نیز ندارد اما تنها بودن به هیچ وجه او را آزار نمی‌دهد؛ چرا که دنیای شگفت‌انگیز و پُر رمز و رازی را درون خود کشف کرده است؛ که همچون بالهایی هر دم او را به اوج‌های تازه و شگفت‌انگیزی سوق می‌دهد؛ زیرا که در تنهایی فضاهایی در او گشوده می‌شوند و او را به خود فرا می‌خوانند. پس او در تنهایی خود، تنها نیست. به محض تنها شدن هستیِ درون اعماق وجودش او را به خود فراخوانده، در آغوش گرفته و با خود به سیر و سیاحت و به کشف رازها و رمزهای خود می‌برد؛ او در گسترۀ هستیِ درونش هرگز «تنها» نیست! چرا که در آنچه به ظاهر تنهایی جلوه می‌کند، هستی و هویّتِ اصیل او نهفته است، و در این تنهایی، هستیِ درونی او چیزی را با او به اشتراک می‌گذارد که نیاز خاص و منحصر به فرد اوست، چیزی که هرگز نمی‌تواند آن را در جستجوهای پیرامونی‌اش در خارج از وجودش دریافت کند و این چیز هرچه باشد رایحه‌ای از عشق را با خود همراه دارد، و او را به دریافت‌های تازه و شنیدنِ سمفونیِ بی‌صدا و شگفت‌انگیزِ هستی می‌برد.

چرا چنین است؟ به یک دلیل قاطع: آتش عشقی بی دلیل در نهاد او شعله‌ور است و همین آتش عشق است که هستی او را به ظهور رسانده و جان بخشیده و این از نتایج گشوده شدنِ روح بالغ او بر هستی است. زیرا که از این دری که بر روی هستی موجود در اعماق درون اوگشوده شده، هر دم انرژی وجد و سرور را در درون او به غلیان می‌آورد و او را در درون به رقص وا می‌دارد؛ به همین دلیل است که می‌گویند افراد" بلوغ یافته در روح خویش" به نظر غیرمعمول جلوه می‌کنند، و این به هیچ وجه تعمدی و بنا به ترفندهای ذهنی نیست، روح و روانِ او رقصان است. پس اشتباه نشود، او دیوانه نیست اما به معنای رایج آن در میان عوام، «عاقل» هم نیست! چرا که حقیقت این است که «عقل متعارف» خود نوعی دیوانگی، بردگی و مرده‌گی است. شاید این سخن به نظر کمی پارادکس به نظر برسد اما حقیقت این است که ما در زندان «هم هویتی» های نامحدودِ خود، آنچنان اسیر شده‌ایم که طبیعی بودن و هماهنگی خود را با هستیِ سیال و شناور در وجود خویش را، نوعی ضدیت با عقل تلقی می‌کنیم در حالیکه انسان سالم و هم‌آهنگ با هویّت اصیل خویش، گاهی به ناگاه، هوس رقصیدن می‌کند و این همان عقل حقیقی است؛ عقلی که هم‌راستا با حقیقتِ وجودی او در «لحظه» است. انسان بالغ، ماکت نیست، مانکن نیست، رباط نیست، عروسک نیست، دنیایی سراسر از عشق و احساس و اندیشه و شوق و ذوق در این بدن در حال زیستن و به نوعی در حالِ غلیان است و هنگامی که سالم و قوی باشد خود را بر بدن و عقلِ متعارف و رایج تحمیل می‌کند و بیرون می‌جهد. چرا که او از هیچ الگویی گرته‌برداری نمی‌کند، هستیِ او در لحظۀ حال زنده است. همۀ هستی او در این لحظه زنده است. او در نور وجود خویش می‌زییَد و این نور است که او را هر لحظه به پیش می‌برد.

پس عشق در وجود او نقش محوری، هماهنگ‌کننده و در عین حال نقش راهبردی دارد. خصوصیت بارز این عشق، گستردگیِ دامنۀ آن است زیرا که در این سمفونی عظیم، همۀ هستی سهیم است و در واقع همین عشق است که در او دست به انتخاب می‌زند: گاهی نقش حس ششم و گاهی نقش الهام دهنده را در او ایفا می‌کند؛ چه بسا در حین رقصیدن و یا دویدن و یا هنگامی که سخت مشغول کاری است ناگهان تصویری، حس غریبی، فضایی در او گشوده می‌شود که او را به کشف گوشۀ در تاریکی‌مانده‌ای از وجودش رهبری می‌کند و او را وا می‌دارد که پرده از آن رازِ درخفامانده بردارد.

ازطرف دیگر همین بلوغ باعث رشد عاطفۀ عمیق در فرد می‌شود و این عاطفه نیز همچون عشق، همۀ دیوارهای ذهنی و قراردادی را در می‌نوردد: شاید شوقی در او برخیزد تا در موقعیتی، سگی را در آغوش بگیرد و ببوسد. البته که عاطفۀ عمیق با «احساساتی» شدن‌های بیمارگونه، در ماهیّت خود متمایز است؛ آن یکی از شفافیّت روح و زلالی احساس سرچشمه می‌گیرد و دومی از ضعف و اندوه فشردۀ درونی.

انسان بالغ روحی یکپارچه دارد، تکلیفش با خودش و با خلوص درونی‌اش روشن است. روح او درگیر کلنجار رفتن بیهوده با انبوهی از افکارِ زائد و احساسات خلع‌الساعه و حسابگری‌های منفعت‌طلبانه و یا کاسبکارانه نیست. او در وجود خویش گرانبهاترین دارائی‌ها را به رایگان در اختیار دارد و آن آرامش، رضایت و خشنودی عمیقی است که با خودخواهی، خودبینی و یا خودشیفتگی‌های برخی از افرادِ نابالغ تفاوتِ ماهوی دارد.

انسان بالغ نه وامدار گذشته است و نه امیدی کاذب به آینده‌ای موهوم دارد؛ لحظۀ حال برای او برایند همۀ زمان‌هاست، و به نوعی عصارۀ همۀ زمان‌هاست. او در زمان حال با همۀ وجود خویش به گونه‌ای عمیق و آگاهانه و در هشیاری کامل در ارتباط است؛ ولی با این همه، زندگی در جوامعی که دور تا دور فرد را فرهنگ واپس‌گرا و افراد نافرهیخته و ناآگاه احاطه کرده است، البته که بدون عوارض نیست و خواه ناخواه موجب بروز عوارضی در روح فردِ جویای بلوغ می‌گردد و علی‌رغم حضور پیوستۀ او در درونش، رسوب می‌کند؛ اما به هیچ وجه قادر به غلبه بر او نخواهد بود. به این دلیل ساده که فردِ دارای بلوغ روحی، همواره در پرتوی آگاهیِ لحظه به لحظۀ خود، زندگی می‌کند و این آگاهی پرتوی نوری است که فضای درونی فرد را همواره روشن نگاه می‌دارد و رسوب زمانی اتفاق می‌افتد که این آگاهی کم‌فروغ گردد و یا زمانی که آگاهی در او هنوز تثبیت نگردیده باشد در چنین شرایطی امکان رسوبِ عوالم واپس‌گرایانه و غلبۀ ارزش‌های منحطِ گذشته در هر انسانی وجود دارد.

انسان بالغ عاشقِ هستی است و زندگی را عاشقانه دوست دارد. نه به خاطر امکاناتی که موقعیت اجتماعی و یا اقتصادی برایش فراهم آورد بلکه به این دلیل که به شکوه و لذتِ هستی در این لحظه زنده شده است و این لذت بزرگ هر دم روح او را قوی‌تر و حساس‌تر و پُربارتر می‌کند. درون او جایی برای انبار کردن کینه‌ها و دشمنی-های حقیرانه وجود ندارد زیرا که کینه و خصومت فقط در روان‌های حقیر و ارواح تاریک می‌توانند پایدار باقی بمانند و ماندگار شوند نه کسانی که در اصل، مکانی برای نگه‌داری خصومت در درون خود ندارند، برای انسان طراز نوین، انسان بالغ، هر لحظه ارزشِ "زیستنِ با تمامیّت وجود"، را دارد. برای او بدون هیچ گونه تقلای ذهنی، هر لحظه آبستن رازی است، شوری، شعفی نو، شوقی تازه، و ایده‌ای ظریف است و او بدون هیچ‌گونه تلاش ذهنی به سمت آن شوق، ایده و شعف جذب می‌شود؛ برای او بسیار پیش می‌آید که رازهایی با او و در او زمزمه می‌کنند، مانند زمزمۀ یک جویبار برای کسی که در کنار آن نشسته، گویی که او را مَحرمِ خود می‌دانند؛ در او ناگهان گلی نادیدنی شکفته می‌شود و رایحه‌اش در روح او می‌پیچد، هر دم احساسی نو، هیجان‌انگیز، بدیع، زیبا و شگرف نسبت به پدیده‌های سادۀ اطراف در وجودش رُخ می‌دهد و در اطراف و در درون او، هیچ چیز بیهوده‌ای وجود ندارد.

اما نکتۀ قابل تأمل و در عین حال متناقض‌نما و پارادکس‌گونه این است که بلوغِ روح هنگامی رُخ می‌دهد که ذهن در سکوت کامل به سر می‌برد. به این معنا که هیچ بگومگویی در ذهن وجود ندارد؛ در زمانی که همۀ تقلاهای ذهنی به بهانۀ مشکل‌یابی، اما به نیّتِ جذب انرژی‌های فرد، متوقف شده باشد و در نتیجۀ آن، همۀ افکار، خاطرات، تصاویر و رؤیاهای گوناگون و همچنین هیجانات منفی نظیر خشم، رَشک و حَسَد و حسرت نیز برای مدتی به حاشیه رانده شده‌اند و سرانجام آن لحظه که زنده و کاملاً هشیار هستی اما ذهن‌ات کاملاً از هرگونه فکری خالی، پاک و بی‌صداست، در آن فضای کاملاً تهی بلوغ حقیقی رُخ می‌دهد؛ بی هیچ تلاشی و تقلایی از جانب ذهن، چرا که بلوغ همان بازیابی معصومیّت آغازین است در فضای هشیاری. از زاویه‌ای دیگر بلوغ نوعی رشد درونی است، نه ذهنی، نه فکری و نه حتی جسمانی، به تنهایی. بلوغ نوعی بینشِ متحول شدۀ یکپارچه است و باز در مفهومی دیگر بینشی است که بر بستری

 از آگاهیِ حضور، قوام یافته، به نحوی که کیفیت وجودی فرد را متحول و متعالی ساخته باشد و به زبانی ساده‌تر نوعی جدا شدن و فاصله گرفتن از حصار تنگِ ذهن و حفظ فاصله با «منِ» خود و با آنچه خودآگاه و ناخودآگاه نامیده می‌شود و جا دارد یک بار دیگر بر این حقیقت تأکید شود که تا زمانی که فرد از آنچه آن را «منِ خود» می‌نامد فاصله نگرفته و آن را به تمامی مورد نظر قرار نداده باشد هیچ‌گونه تحولی در فرد روی نخواهد داد و هرچه به نظر آید، توهمی بیش نخواهد بود، و این حقیقتی است که جای تأمل و تعمق بسیار دارد.

همان‌گونه که پیش از این ذکر آن رفت، محور وجودی فردِ بالغ «شخصیت» به معنای متعارف آن نیست، زیرا که شخصیّت را جامعه، سنّت و گذشتۀ فرهنگی و باورهای سنتی همراه با معیارهای جامعۀ طبقاتی و اهداف استعمارگونۀ آن جوامع ساخته و پرداخته است و بنابراین فردیّتِ هشیار انسان در ساختار آن هیچ نقشی نداشته است؛ اما انسانی که در بلوغِ روح خویش می‌زیَد، آن معیارها و ارزش‌ها را بَر نمی‌تابد؛ او در فردیّتِ کمال یافته و منحصر به فرد خویش حضوری پیوسته و آگاهانه دارد؛ او در نورِ بازیافتۀ هستیِ خویش و در لحظۀ جاویدانِ حال، همواره حضوری آگاهانه و پویا دارد؛ او با واقعیّت، هرچه که باشد، می‌ماند و آن را درخود مستحیل کرده، بر آن چیره می‌شود و بر اساس آگاهیِ مستمر و خلاقِ حضورِ خود، آن را در جهتِ آن آگاهی متحول می‌کند. او حتا لحظه‌ای هم از مرکز وجود خویش و از نقطۀ کانونیِ هستیِ درونی خویش جدا نیست و از درونِ این کانون و از بطن لحظۀ اکنون است که جاودانگی را تجربه می‌کند، بنابراین تنهایی او سرشار از غناست؛ خلاق و زایاست و اینها همه دست‌آوردهای هستی است که به رایگان در اختیار یک انسان بالغ قرار می‌گیرد. او از تفاوت‌ها و تناقض‌ها عبور کرده و به منشاء آنچه که یکپارچگی و یگانگیِ اضداد است دست یافته.

او در آئینه شفافِ روحِ منحصر به فرد خویش، نظاره‌گر هستیِ هر دم نو شوندۀ خویش و پیرامون خویش است. این جاذبۀ پرهیجان و اوج‌گیرنده حتا یک لحظه هم روح او را رها نمی‌کند و همواره او را با خود به دیدار و درک اسرار و رازهای خود می‌برد؛ او در این فضا دیگر یک «شخصیّت» که بازتابی از سنت و آموزه‌های جوامع پس‌ماندۀ تاریخی است، نیست. روحِ بالغ او هر دم در آمیزش با روح یکپارچۀ هستی است. او به گونه‌ای دمادم از انرژی توان بخشی سرشار می‌شود، آن روح هر لحظه سبکبالانه در حال سرور وشعف است. ■

جستار «بلوغ روح؛ حضوری آگاهانه در پهنۀ هستی» «بهمن عباس‌زاده»