خلاصۀ اسطوره «جنگ دوم با تبس» «مرتضی غیاثی» اختصاصی چوک

چاپ تاریخ انتشار:

morteza ghiasi

ده سال پس از شکست خوردن آرگوسیان از مردم تبس و کشته شدن شش سردار از هفت سردار نامدارشان، اینک فرزندان آنان به فکر گرفتن تاوان افتادند. در یونانی این فرزندان را ”اپیگونیها[1]“ بمعنی ”آقازادگان[2]“ می‌خوانند. این آقازادگان به رسم گذشته پیش از هرکار به رازنی با خدایان پرداختند. کاهن به آنان اندرز داد که برای رسیدن به پیروزی آلکمایون[3]، فرزند آمفیارائوس[4]، را به سرکردگی خود برگزینند. نیز چنانچه توانستند بر تبس چیره شوند زیباترین غنمیتی را که بدست آوردند به آپولون پیشکش کنند.

ده سال پیش هنگامی که پولونیکس[5] برای نخستین جنگ با تبسیان لشکر خویش را آماده می‌کرد از آمفیارائوس خواست که به سپاه او بپیوندد، اما او که می‌دانست در این جنگ کشته می‌شود گرایشی به پیوستن به لشکر آرگوس نداشت. اما پولونیکس با دادن گردنبند ایزدی هارمونیا به همسر او، یعنی اریفوله[6]، آن زن را فریفت تا شوهرش را وادار به جنگیدن کند. آمفیارائوس که دیگر چاره‌ای جز رفتن نداشت، از فرزندان خود خواست که گرفتن انتقام از مادرشان را فراموش نکنند. به همین دلیل بود که آلکمایون نیز میلی به رفتن نداشت، او می‌خواست پیش از واگذاشتن شهر در موقعیتی مناسب کین پدر را از مادر بگیرد. اما سرداران دیگر از یک سو بسیار شتاب داشتند و از سوی دیگر بنا بر گفتۀ کاهن حاضر نبودند بدون آلکامیون به جنگ بروند. پس آلکمایون ناچار شد موقعیت مناسب را خود به وجود آورد! او مادر را با دشنه‌ای کشت و سپس به لشکریان پیوست.

اینچنین بود که دومین لشکر آرگوس برای گرفتن تبس راهی آن شهر شد. اما اینبار دشواری در کارزار پیش نیامد. آقازادگان طبق نقشه در نخستین گام یکی از روستاهای نزدیک به تبس را گرفتند و جای پای خویش را محکم کردند. چندی بعد لائوداماس[7]، پسر اتئوکلس[8]، به نبرد با آنها آمد و توانست آیگیالئوس[9]، فرزند آدراستوس، را بکشد. در حالیکه ده سال پیش از میان هفت سردار تنها آدراستوس زنده مانده بود؛ اما اکنون به وارون از میان سرداران آرگوسی فقط پسر وی بود که کشته شد. آلکمایون بیدرنگ بر لائوداماس تاخت و وی را از پای درآورد. با کشته شدنِ لائوداماس سپاهیان تبس دیگر تاب ایستادگی نداشتند و هراسان به درون شهر گریختند.

مردمِ هراسان نزد تیرسیاس[10] رفتند تا از او راهنمایی بخواهند. کاهن پس از رایزنی با خدایان دریافت که دیگر راهی برای رهایی از چنگال دشمنان باقی نمانده است، از این رو به مردم شهر دستور داد بار و بنۀ خویش را گرد آورند و برای فرار آماده شوند. اما برای آنکه دشمن به دنبالشان نیاید، لازم است چند فرستاده به سوی آنها گسیل کنند تا سرداران سپاه دشمن را با گفتگو بر سر آشتی سرگرم بدارند. تبسیان اندرزهای تیرسیاس را بکار بستند و فرستادگان مأموریت خویش را به درستی به انجام رساندند؛ چنانکه وقتی آلکمایون متوجه گریختن مردم شهر شد، آنچنان دور شده بودند که امکان رسیدن به آنها فراهم نبود. از این رو همۀ اپیگونیها از فکر کشتنِ مردم تبس گذشتند. فراریان نیز مدتها راه سپردند تا در نهایت در تسالی شهر تازه‌ای به نام هستیایا[11] بنا نهادند و ساکن شدند. اما مهاجمان وارد شهر شدند و آن را زیر و رو کردند تا زیباترین گوهرهای شهر را بیابند. پس از آنکه همه چیز را گرد آورند و با یکدیگر سنجیدند به این نتیجه رسیدند که هیچ چیز در تبس زیباتر از دختر تیرسیاس، مانتو[12]، وجود ندارد. بنابراین، هم او برگزیدند و برای پرستشگاه آپولون در دلفوس فرستادند. ■

این داستان دنباله دارد.

[برگرفته -با دگرگونی فراوان- از

- The library of Greek Mythology, Apollodorus, Robin Hard, Oxford, 2008, 3.7.2-4

 

 

[1] ἐπίγονοι (epigonoi)

[2] در ایران اصطلاحاً کسی را ”آقازاده“ می‌خوانند که فرزند مردی بزرگ یا یکی از مقامات بالای حکومتی باشد؛ با این همه در گفتار روزمرۀ مردم دیده می‌شود که گاهی از آن فقط معنی مطلق «فرزند» را در نظر دارند؛ برای نمونه از یکدیگر می‌پرسیدند: «آقازاده‌ها چطورند»، یعنی فرزندانتان چطورند. ما در اینجا همین معنی دوم را بکار گرفتیم؛ چه واژۀ یونانی نیز معنی ”بزرگزاده“ نمی‌دهد و گاهی حتی به فرزندانِ جانوران هم ”اپیگونوی“ گفته می‌شود (نگارنده).

[3] Alcmaion

[4] Amphiaraos

[5] Polyneices

[6] Eriphyle

[7] Laodamas

[8] Eteocles

[9] Aigialeus

[10] Teiresias

[11] Hestiaia

[12] Manto

خلاصۀ اسطوره «جنگ دوم با تبس» «مرتضی غیاثی»