سفرهای «مرجاپولو» نویسنده «مرجان محمدبیگی»/ اختصاصی چوک

چاپ تاریخ انتشار:

marjan mohamadbeigi

سفر ماجراجویانه در جنوب ایران

یه روز که داشتم برنامۀ سفر به آژانس آلمانیم رو می‌نوشتم و تو گوگل‌مپ برای مسیر شهرها جست‌و جو می‌کردم؛ این برنامه، اونقدر جذبم کرد که تصمیم گرفتم حتماً خودم این مسیر رو برم؛ یه مسیر متفاوت و ماجراجویانه که خودم نوشته بودمش.

با هواپیما به کرمان رفتم و از اون‌جا یه ماشین سوار و راهی بم شدم؛ هر بار که کرمان اومده بودم، نتونسته بودم بم رو ببینم؛ این بار اولین مقصد سفرم رو با این شهر شروع کردم.

«ارگ بم» بزرگ‌ترین بنای خشتی جهانه؛ نمی‌دونم می‌دونید یا شنیدین که از لحاظ عظمت‌وبزرگی با دیوار چین مقایسه می‌شه! نمی‌دونم دیوار چین رو دیدین یا نه، تو عکس‌ها که از بالا نگاهش می‌کنی، عظمت عجیبی داره؛ وقتی داشتم روی دیوار راه می‌رفتم، همه‌ش با خودم می‌گفتم: «واقعاً این همون جاییه که تو عکس‌ها دیدم!»

 چون فقط داری تو یه جاهای مشخص راه می‌ری و بیشتر طبیعت اطراف مجذوبت می‌کنه تا عظمت خود دیوار، واقعاً زیباس! ولی وقتی تاریخچه‌ش رو می‌شنوی که چطوری طی قرن‌ها ساخته شده، شگفت‌زده‌تر می‌شی!

وقتی رسیدم به ارگ و دیدم هنوز سرپاس خیلی خوش‌حال شدم بعد از زلزلۀ مهیب سال 82 سربلند بیرون اومده و تمام قد ایستاده‌بود.

یه شکوه‌وجلال خاصی داره ارگ بم! نمی‌دونم شما هم این حس رو از دیدنش تجربه کردین یا نه؟ یه شهر با عظمت، روبه‌روی خودتون دارین که کلی داستان، حادثه و تاریخ رو پشت سر گذاشته تا به این‌جا رسیده؛ داستان حملۀ آقامحمدخان قاجار رو شنیدین؟ قسمتی که به بم مربوطه، اینه که وقتی آقامحمدخان شیش‌صد اسیر رو کشت، سرهاشون را با سیصد اسیر به بم فرستاد، حاکم بم هم دستور بریدن سر اسیرها رو داد بعد با تمام این سرها، مناره‌ای بنا کرد! قبل‌تر از همۀ اینها تو شاهنامه هم ازش یاد شده؛ اون‌جا که از دژی مستحکم روی کوهی نزدیک

کجاران اشاره شده، به‌عنوان اولین پایه‌های قلعه هم یاد شده.

خلاصه که ارگ بم برام مثل قدم‌زدن زیر آوار خاطرات بود، شاهد زنده‌ای بود از تبدیل نیستی و نابودی به زندگی! دلم تپید برای مردمی که این‌گونه زندگی رو فریاد می‌زدن و شهر رو زنده می‌کردن!

تصمیم داشتم شب رو تو میناب بمونم؛ یه‌جوری برنامه چیده بودم که پنج‌شنبه میناب باشم، به‌خاطر پنج‌شنبه بازار معروفش؛ از بم راه افتادم سمت میناب و جیرفت سر راهم بود.

 شهری با اولین تمدن‌های بشریه؛ رود معروف «هلیل‌رود» رو دیدم که از دشت جیرفت می‌گذره و به باتلاق جازموریان می‌ریزه؛ کنار رود، کلی آثار باستانی کشف شده که مربوط به تمدن جیرفته؛ براتون یه چیز جالب بگم که اگه اسم «دقیانوس» رو زیاد شنیدین، این شهر افسانه‌ای (شهر دقیانوس) با اومدن سیل از رودخونۀ هیل رود، خودش رو به همه نمایان کرده، دیگه خودتون برید تا تهش بخونید که جیرفت کجای تاریخ و تمدنه!

این منطقه خیلی مورد توجه باستان شناسانه؛ ما خودمون یه گروه آلمانی باستان‌شناس داشتیم که تو یکی از مسیرهاشون خواستند تپه «کنارصندل» رو ببینند که بقایای یکی از نخستین شهرهای ساخته‌شده به‌دست انسانه که تو روستای کنارصندل کشف شده.

 یه موزۀ کوچک جمع‌وجور با آثار تاریخی با ارزش تو جیرفته که باورتون نمی‌شه، این همه تاریخ و تمدن تو یکی از شهرهای دور افتاده کشورمون یه‌جا کنار هم وجود داشته باشه!

حتی برخی توریست‌ها و باستان‌شناس‌ها برای این که بتونن این منطقه رو دقیق و کامل بشناسند؛ این‌جا می‌مونن که بهترین گزینه، برای اقامت‌شون هتل آپارتمان «ناجی» جیرفته.

 راستی می‌دونستید که جیرفت، قطب هندونۀ ایرانه؛ راننده بهم گفت: «از هندونۀ جیرفت غافل نشیا!»

همون‌جا وایسادیم، هندونه خریدیم، همون‌جا هم خوردیم؛ واقعاً اگه نخورده بودم، از دستم رفته بود! بعد راه افتادم سمت میناب که بهتون گفتم: «طبق برنامه‌ریزی‌هام باید پنج‌شنبه میناب باشم به خاطر پنج‌شنبه بازار معروفش!»

 اسمش تو فهرست میراث ملی ثبت شده. شب تو هتل جهانگردی میناب موندم، دو ستاره و تنها هتل شهر بود.

 صبح پنج‌شنبه بعد از صبحونه مستقیم رفتم بازارش؛ چی بگم براتون؟! از شیر مرغ تا جون آدمیزاد! از خوردنی، صنایع دستی، لباس و... همه‌چی بود؛ از همه قشنگ‌تر خانم‌هایی بودن با لهجۀ زیبا و روبندهای خاصِ جنوبی که هنر دستِ خودشون بود؛ با لباس‌های محلی و رنگی‌رنگی هم فروشندگی می‌کردن هم سبک زندگی شهرشون رو معرفی می‌کردن.

نمی‌دونید چقدر بازارِ زنده، زیبا، پر از هیاهو و شور زندگی بود!

«پنج‌شنبه‌بازار میناب» از قدیمی‌ترین بازارهای دست‌فروش‌های ایرانه، هیچ‌کس قدمت این بازار رو نمی‌دونه، شاید مال قرن‌ها پیش باشه.

از بازار مستقیم سوار ماشین شدم، رفتم سمت بندرعباس؛ اگه همون اندازه که شیراز و اصفهان به‌خاطر آثار تاریخی‌ش غافلگیرتون می‌کنه؛ بندرعباس، دریا، جزایرش، مردم خونگرمش و صدالبته غذاهای فوق‌العاده‌اش، شگفت‌زده‌تون می‌کنه!

 به‌محض رسیدن، رفتم «هتل هما» که به‌نظرم بهترین هتل بندرعباسه؛ بندرعباس دو تا هتل پنج ستاره داره، «هما و هرمز»؛ الان که دارم براتون می‌نویسم، یه هتل پنج ستارۀ دیگه هم به اسم «خلیج فارس» در حال بازسازیه.

 من برای خودم و برای مسافرهام، همیشه «هتل هما» رو انتخاب می‌کردم، نمی‌دونم شاید به خاطر اسم و رسمشه که باعث شده، اعتماد بیشتری بهش داشته باشم!

اولین جایی که دوست داشتم ببینم، بازار ماهی‌فروشان بندر بود؛ عاشق مزۀ ماهی‌های جنوبم! مخصوصاً این که تیغ ندارن. خلیج فارس زیبای ما مملو از ماهی‌های رنگارنگه: کفال، کفشک، شوریده، سنگ‌سر، حلوا که یکی‌ازیکی خوشمزه‌ترن؛ همین الان که دارم می‌نویسم آب دهنم راه افتاده! یاد مزۀ ماهی شوریده‌ای افتادم که مامانم درست می‌کنه. دلم می‌خواست از همه‌ش می‌خریدم؛ تو این بازار ماهی‌های سفارشی‌تون رو خیلی قشنگ بسته‌بندی می‌کنند؛ البته من چون مسیرم ادامه داشت، نمی‌تونستم بخرم.

راه می‌رفتم تو بازار و دلم غنج می‌رفت! ریه‌هام پر از بوی جنوب بود، بوی ماهی، بوی مهربونیِ مردم خونگرمش!

یه جاهاییش، زن‌های بندری مشغول پاک‌کردن ماهی بودن؛ هر جا رو نگاه می‌کردم، فروشندگان ماهی به‌دستی بودن که وسوسه‌ت می‌کردن برای خرید ماهی تازه و خوشمزه! البته هشت‌پا، خرچنگ، میگو، شاه‌میگو، کوسه‌و ...هم به وفور دیده می‌شد؛ اگه مثل من عاشق ماهی هستین، بهتر از این‌جا برای خرید ماهی پیدا نمی‌کنین!

وقتی از بازار بیرون اومدم دیگه هوا تاریک شده بود، نفهمیدم چطوری زمانم گذشت؛ خلاصه با یه خاطرۀ دریایی ناب، رفتم هتل برای استراحت تا روز بعد.

 تو بندرعباس اسم «محلۀ گله‌داری» خیلی شنیده می‌شه و معروفه؛ یکی از محله‌های قدیمی شهر بندرعباسه؛ دو تا جاذبۀ دیدنی داره: «حموم گله‌داری» و «مسجد گله‌داری» که هر دو تاش متعلق به واقف‌شون، «حاج‌شیخ‌احمدگله‌داریه»، برای دوران قاجار.

 تقریباً هر شهرِ ایران که بری، یه حموم و مسجد تاریخی داره که خیلی نکتۀ جالبیه! دربارۀ این حموم، اهالی برام تعریف‌کردن که وقتی نوبت زن‌ها می‌شده، کاملاً قُرق می‌کردن تا زن‌های بندرعباس از صبح تا بعدازظهر بتونن حموم کنن.

بچگی‌هام یادمه حموم‌های عمومی و نمره بود؛ همیشه از حموم عمومی‌ها فراری بودم؛ ولی حموم نمره‌ای‌ها رو که با مامانم می‌رفتم هنوز یادمه؛ اون حوض وسط حموم، اون سربینه، اون کابینت‌های لباس‌ها، خانمی که مسئول حموم بود و...؛ یادتونه براتون نوشتم که تو سراوان خراسان جنوبی هم حموم عمومی محله رفتم و کلی خاطرات برام زنده شد.

می‌دونستید یه مدتی تُجار هندی تو بندرعباس فعالیت می‌کردن و اون‌قدر این روابطِ تجاری خوب و پُرثمر بوده که خیلی از سلیقه‌ها و علاقه‌های فرهنگی‌وهنری با مردم بندر یکی شده؛ همین غذاهای تند پُرادویه شاید یکی از دلیل‌هاش باشه یا لباس‌های شاد و رنگارنگ!

 تو هند وقتی تو خیابون‌ها قدم می‌زنی از این همه رنگ شاد و لباس‌های رنگی کیف می‌کنی؛ همه‌جای شهر پر از رنگه قرمز، زرد و نارنجیه؛ حالا این‌جا تو بندرعباس هم لباس‌های خوشگل رنگی خانم‌ها دلبری می‌کنه! اون شلوارهای رنگی با اون منجوق و ملیله‌ها، لباس و شال‌های رنگی با اون روبنده‌ها، خیلی جذابیت داره؛ خود همین موضوع، یه‌جاذبه تو بندرعباس و شهرهای جنوبی محسوب می‌شه!

این مشابهت فرهنگی، باعث شده؛ یه معبد هندوها هم تو زمان قاجار ساخته بشه که گنبدش فرق داره با همۀ گنبدهایی که تو ایران دیدم؛ کلاً از معبدهای هندی الهام‌گرفته شده، با گل لوتوس تزیین شده و یه میلۀ بلند، مرکز گنبده که می‌گن به نشانۀ محور زمین و آسمان ساخته شده؛ انگار علاقۀ هندی‌ها به گل لوتوس زیاد بوده، تو هند یه معبدیه به اسم «لوتوس»؛ اون موقع که اون‌جا بودم خبر نداشتم که تو بندرعباس هم معبدی داریم که با گل نیلوفر آبی تزیین شده؛ کلی مجسمۀ بودا هم تو این معبد بوده که وقتی هندی‌ها دیگه داشتن به کشور خودشون برمی‌گشتند، مجسمه‌ها را با خودشون بردن؛ واقعاً یکی از جاهای جالب و دیدنی ایران، همین معبدِ هندو تو بندرعباس بود!

آخرین جایی که وقتِ دیدنش رو داشتم، چشمه‌های «آبگرم گنو» بود؛ که تو کوه گنو حدود سی‌و چهارکیلومتری شمال شرقی بندرعباسه؛ یادمه یه خانواده دسته‌جمعی داشتند می‌رفتن گنو، منم ازشون خواستم همراهشون باشم؛ فکر نمی‌کردم قبول کنن؛ ولی به‌گرمی و روی خوش قبول‌کردن! یه ماشینِ ون گرفته‌بودن که برن بالا، این که چقدر خوش گذشت باهاشون بماند و این که اون ون، اون‌قدر قدیمی بود که تو سربالایی موند و نتونست بره، راننده هم وسط راه گفت: «من دیگه بالاتر نمی‌آم!»؛ همه رو پیاده کرد، بماند؛ حالا این خونواده چی‌کار کردن!؟

نه غُرزدن نه اخم‌کردن! با خنده پیاده‌شدن، همون وسط بزن و برقص کردن، تازه به راننده پول بیشتری دادن و ماشینش رو هم هل دادن تا روشن شد؛ تو ون هم خوندن و دست‌زدن تا رسیدن! اون‌قدر بهم خوش‌گذشت که دلم می‌خواست بقیۀ سفرم، همراهم باشن؛ البته، «در دیزی بازه، حیای گربه کجا رفته!»

بالاخره رسیدیم کنار چشمه، اولش از بس بوی سولفور و گوگرد زیاده نمی‌تونی بری نزدیک؛ باید اول هم‌هوا بشی بعد مشامت عادت کنه به بوش. چشمه‌ها لابه‌لای سنگ‌ها با نخل‌های اطراف، منظرۀ خیلی زیبایی داره! این منطقه شده جزو تفرجگاههای مردم بندر، هواشم نسبت به خود شهر، یه مقدار خنک‌تره.

استخر زنونه و مردونه با خاصیت درمانی داره و کلی فروشگاه برای خرید، آلاچیق‌هایی هم برای استراحت مردم گذاشتن؛ تنها توی یکی از این آلاچیق‌ها نشستم، ارتفاعات کوه گنو و مردم در حال تفریح و خوش‌گذرانی رو تماشا کردم.

تو این شهرهای بندری، اسکله‌هاشون یکی از جاهای دیدنی‌شونه؛ اسکلۀ کنارِ خلیج همیشه فارس دیگه نورعلی‌نوره! یکی از زیباترین غروب‌های خورشید رو کنار این این اسکله بودم!

 شاید بدونید که از این اسکله، رضاشاه پهلوی به «جزیرۀ موریس» تبعید شد؛ موقع برگشتن به هتل به این فکر می‌کردم که بیخودی نیست که می‌گن: «جنوب ایران بری، اون‌قدر بهت خوش می‌گذره که دوست‌داری هر سال بری.»

 مردم خونگرم و مهمان نوازش با لهجۀ زیبایی که دارن، لباس‌های شاد رنگی‌رنگی تنشون، بازار ماهیِ پرجنب‌وجوش، غذاهای لذیذ و خوش‌خوراک و خلیج نیلگون فارس، مگه دیگه جای سؤالی برات می‌ذاره؟

 روز بعد هیجان زیادی داشتم؛ قرار بود، برم اسکله، از اون‌جا هم با قایق جزیرۀ هرمز برم؛ یه سفر دریایی به جزیره‌ای زیبا و پُررمزور از هرمز!

 همیشه وقتی جزیره‌های خلیج‌فارس رو تو نقشه می‌دیدم (هرمز، تبت بزرگ، تبت کوچک و ابوموسی)، برام هیجان‌انگیز بودن؛ اما یه‌جورهایی انگار دست‌نیافتنی! الآن که جزیرۀ هرمز خیلی توریستی شده؛ بازم خیلی روی جنبه‌های توریستی‌ش دارن کار می‌کنن.

 اون‌قدر برای دیدنش لحظه‌شماری می‌کردم که بالاخره وقتش شد؛ با هیجان سوار قایق شدم! رو آب‌های نیلگون خلیج فارس، سمت هرمز حرکت کردیم؛ خلیج فارس زیبامون چقدر با عظمت و پرشکوهه! برای همین یه عده بهش طمع دارن؛ البته باید بدونن که چه شیرمردان و شیرزنانی، سرزمین ما داره که حاضرن، بمیرن؛ ولی ذره‌ای از خاک کشورشون رو ندن!

رسیدم جزیره، با اشتیاق شروع کردم به گشت‌هایی که کلی در موردش خونده بودم؛

خاک هرمز یه ویژگی منحصربه‌فرد به‌خاطر ترکیبات اکسید آهن و اکسیداسیون‌های مختلف داره، برای همین به رنگ‌های زرد، سفید، سرخ و... هستش؛ همین ویژگی باعث شده، ذهن خلاق هنرمندان فعال بشه و ازش استفاده کنند؛ مثل فرش خاکی هرمز که هنرمندان جزیره، طراحی‌کردن.

 وقتی بهش نگاه می‌کردم، مجذوب و مبهوت این هنر شده بودم! چقدر با این خاکِ رنگارنگ نقش و طرح زده بودن: نقش نوروز، روایت زندگی مردم، اشکال دریایی و...؛ واقعاً اگر کسی هنری داشته باشه؛ هرجا با هر امکاناتی می‌تونه هنرنمایی کنه!

جزیرۀ هرمز به‌علت تنوعی که در ساختار خاکی داره، به بهشت زمین‌شناسی مشهور شده! کوه سرخش خاصیت خوراکی داره؛ از محلی‌ها شنیدم، برای درمان بعضی امراض ازش استفاده می‌کنن؛ حتی تو تهیۀ ادویه، صنعت، رنگ، نقاشی و... کاربرد داره؛ کلاً تو هرمز همه‌چیز رنگیه؛ کوه، دره، ساحل و خاک؛ به قول یکی از مسافران، «به‌پا خودت رنگی نشی»!

اینهمه بازی رنگ‌ها، این مرز سرخ ساحل و آبی دریا در کنار هم، گنجینه‌ای حیرت‌انگیز و طبیعیه که آدم رو به فکر وامی‌داره! تو این سفر شده بودم آلیس در سرزمین عجایب!

همه عشق جزیرۀ هرمز، اون موتور سه چرخه‌هاشه یا همون توک‌توک که تو هند سوار شده بودم؛ منتها فرق هرمز با هند این بود که توک‌توک‌های این‌جا آهنگ بندری می‌ذارن برای آدم که یه دقیقه نمی‌تونی آروم بشینی! یه ذره موتور رو یه‌جوری سیستم بهش بسته‌بودن که انگار تو عروسی سیار نشستی!

اولین توقف، «الهه‌نمک» بود؛ آب‌های جزیرۀ هرمز پر از نمکه، شاید از اثرات سنگ نمک و آرامشش شنیده باشید؛ جاذبۀ الهه‌نمک به‌خاطر خاصیت نمک، انرژی‌های منفی رو دور می‌کنه؛ خیلی از مردم می‌آن این‌جا برای یوگا و مدیتیشن. تو این کوه؛ چون مثل بقیۀ کوهها پژواک نداره، یه سکوت آرامش‌بخشِ عجیبی احاطه‌ت می‌کنه! رودخونۀ سرخی، کنار بلور سفید نمک جریان داره که وقتی روی این بلورها راه می‌ری، یکی از جذاب‌ترین صداهای عمرتون رو می‌شنوین! بعد از الهه‌نمک، نوبت اقامتگاه ماجراست؛ اقامتگاهی رنگی با شکل‌وفرم خاص و بسیار جذاب که به رنگ‌های سبز، آبی، زرد و قرمزه؛ هارمونی که با خاک سرخ هرمز و آسمون آبی‌ای که داره، عقل از سر آدم می‌پرونه! فعلاً این اقامتگاه رو فقط از راه دور می‌شه ازش عکس انداخت.

 توی «درۀ رنگین‌کمون‌ها» هر کوهی رو با یه‌رنگی، جلوی چشم‌هام می‌دیدم؛ باور کنید می‌شه عکس انداخت، زیرش نوشت: «من در سیارۀ فلان، یه‌هویی!»

 این‌جا هم همه‌جا رو رنگی می‌بینید؛ قرمز، زرد، سفید، طلایی، سبز، قهوه‌ای، صورتی و آبی؛ اصلاً به‌خاطر همین تنوع رنگ بهش می‌گن رنگین‌کمون!

رنگ‌های سرخ، سیاه و نقره‌ای به‌خاطر اکسید آهن و ترکیبات رسوبیه و ترکیبات آتش‌فشانی هم باعث ایجاد رنگ‌های سفید، آبی، صورتی و خاکستری شده؛ تو این دره سه تا سنگ فلزی هماتیت، مگنتیت و اولیژیست وجود داره؛ درضمن یه سنگ فلز طلایی رنگی هم داره به اسم پیریت که حاوی سولفید آهنه که به چشم شیطان معروفه؛ نشون می‌ده این‌جا چقدر از لحاظ مواد کانی ارزشمنده.

کنار یه باریکه، آب زرد رنگ، تو درۀ رنگین‌کمون قدم زدم که بهش می‌گن رودخونۀ طلا؛ با هر قدمی که برمی‌داشتم با خودم می‌گفتم: «واقعاً هرمز حیرت‌انگیزه!»

تابلویی بی‌بدیل از شاهکارِ هنر طبیعت رو می‌شه تو درۀ رنگین‌کمون هرمز دید!

با صدای دلنشین هنگ درام و سنتور نوازنده‌ها توی مسیر به یکی از عجایبِ دیگۀ جزیرۀ هرمز، «درۀ مجسمه‌ها» رسیدم؛ دره‌ای که در اثر فرسایش باد و آب، از دل زمین بیرون اومده؛ وقتی به سنگ‌ها نگاه می‌کردم همه‌جور شکلی می‌دیدم، عقاب، مارمولک، اژدها و...؛ انگار تمرین قوۀ تخیل و تجسم بود! انتهای مسیر درۀ مجسمه‌ها، رسیدم به تداخل صخره و دریا، صخره‌هایی با اشکال عجیب‌غریب، کنار خلیج زیبای فارس؛ صدای برخورد امواج به این صخره‌ها و این حجم از زیبایی و عظمت من رو واداشت تا ساعتی خیره بشم به منظرۀ روبه‌رو!

 بعد قدم گذاشتم به ساحل سرخ هرمز؛ پر از رنگ، شادی و زندگی...؛ ساحلی که به‌خاطر خاک سرخش، شبیه مریخه! همه‌جا صدای آهنگ می‌آد، انگار اینجا دنیا وایستاده و هدیه‌ش به تو شادی و سبکبالیه! از بالا به خلیج فارس نگاه می‌کردم، زیر پام سرخ بود، بعد ساحل نقره‌ای و بعد آبی خلیج فارس؛ همه، زیباییِ چشمگیری داشتن!

رفتم سمت ساحلِ درخشانِ نقره‌ای هرمز تا لذت قدم‌زدن کنارش رو تجربه کنم! ماسه‌ای درخشنده که با تابش نور خورشید براق‌تر، درخشنده‌تر و فریبنده‌تر می‌شد!

تنها خاک خوراکی دنیا تو جزیرۀ هرمزه، از این خاک برای ادویه‌جات تو غذاهاشون استفاده می‌کنن؛ «گلک» نوعی از خاک جزیرۀ هرمزه که در طبخ غذا ازش استفاده می‌شه؛ بیشتر برای پخت ماهی، ترشی و مربا استفاده می‌کنن؛ البته توی یه نون خوشمزه به اسم «تمشی» هم استفاده می‌شه.

بعد از تماشای یکی از زیباترین ساحل‌های دنیا رفتم به «روزنه‌دریا»؛ صخره‌ای که به‌علت فرسایش آب، یه برش دایره‌ای بزرگ تو دل صخره ایجاد شده که توی آب قرار گرفته.

از روزنه‌دریا رد شدم، قدم گذاشتم تو ساحلش؛ گویا نقاشی طبیعت، روی صخره‌ای در جوارِ خلیج فارس بود.

 یه چند قدم اون‌طرف‌تر، به قسمت نفس‌گیر جزیره رسیدم؛ دیوارۀ خلیج‌فارس که معروف به «بهشت لاک‌پشت‌ها» بود؛ صخره‌ها، دیواره‌های عظیم و مستحکم و در مقابل خلیج فارس که نفس بند می‌اومد در برابر زیبایی و عظمتش!

هرمز بهشتی برای لاک‌پشت‌های دریاییه؛ از اواخر زمستون تا اوایل بهار، زمان تخم‌گذاری لاک‌پشت‌هاست؛ پنجاه روز بعد، لاک‌پشت‌ها از تخم درمیان، سمت دریا حرکت می‌کنن.

اینجا آخرین گشت جزیرۀ هرمز بود، از رانندۀ خوش‌اخلاق و توک‌توک خوشگل‌مون خداحافظی‌کردم؛ رفتم سمت اسکله، تصمیم گرفتم از «اسکلۀ قلعۀ پرتغالی‌ها» با قایق تندرو برم قشم، این‌جوری قلعۀ پرتغالی‌ها رو هم می‌دیدم.

قلعه‌ای از ردپای پرتغالی‌ها که اومده بودن، بگیرن‌وببرن؛ ولی غافل بودن از دلاوریِ دلیران ایرانم، برای برپا نگه‌داشتن پرچم سه رنگ کشورم تو سواحل جنوب! قلعۀ پرتغالی‌ها، به فرمان نابغۀ نظامی اون زمان، «آلفونسو آلبرکرک» بنا شد؛ ولی همین فرماندهِ دریایی تو جزیرۀ هرمز از ایرانی‌ها شکست سختی خورد.

 تو جزیرۀ هرمز، منظرۀ چشم‌نوازی رو تجربه کردم که بسیار متفاوت بود از چیزی که تا به حال دیده بودم! زیباترین و آرامش‌بخش‌ترین نقاشی خداوند که تا ابد تو ذهنم از دنیای عجایب ایران باقی می‌مونه!  بعد از حدود یه ساعت برای ادامۀ سفر هیجان‌انگیزم رسیدم به «اسکلۀ ذاکری قشم».

 نمی‌دونم جزیره‌های جنوبی ایران، به‌خاطر اکوسیستم شگفت‌انگیز خلیج فارسه یا خدا این جوری برکت تو این مناطق گسترده یا چیز دیگه‌س؛ هرچی که هست بهشتی رو پدید آورده، بی‌نهایت بکر که چشم‌ودل از زیبایی‌هایش سیر نمی‌شه!

به‌خاطر چشم‌اندازهای طبیعیش و ماهیت اسرارآمیزش، کلی رو عاشق‌وشیفتۀ خودش کرده! مردم به عشق تماشای این شگفتی‌ها و سردرآوردن از رموزِ بزرگ‌ترین جزیرۀ خاورمیانه، راهی قشم می‌شن. نمی‌دونم شنیدین یا نه؛ به قشم، لقبِ «جزیرۀ عجایب هفت‌گانه» دادن.

به محض رسیدن، رفتم سمتِ هتلِ «ایرمان قشم» که بی‌شک یکی از بهترین‌های قشمه، یه هتل‌بوتیکِ جمع‌وجور و شیک تو بهترین لوکیشن با بهترین خدمات و سرویس‌دهی!

کنار هتل، یه رستورانه به اسم «بادیل» که بهترین غذاهای جنوبی رو می‌شه توش خورد؛ یه بشقاب ویژه بادیل سفارش دادم که شامل: میگو دوپیازه، ماهی سوخاری و ماهی چرخ‌کرده با سبزیجات بود؛ انصافاً از طعم و مزه‌ش، هرچی بگم کم گفتم!

شب اول به استراحت و گشت‌وگذار تو «سیتی‌سنتر» گذشت که نزدیک هتل بود؛ با این‌که اهل خرید نیستم، قدم‌زدن داخلش خیلی برام لذت‌بخش بود!

از عجایب هفت‌گانه قشم، اولیش دلفین‌هاشه که برای دیدنش راهی «اسکلۀ کندالو» شدم؛ باید سوار قایق می‌شدم تا برم «جزیرۀ هنگام»؛ کلی قایق با افراد محلی اون‌جا بودن که حدوداً دَه‌نفره، می‌شه سوار قایق‌ها شد و رفت تو دل خلیج فارس؛ یه مسیری رو که رفتیم، قایق‌ها رو خاموش کردند، منتظر شدیم، وای چه صحنه‌ای! یه‌هو دیدیم؛ کلی دلفین، دو طرف قایق‌هامون، بالا می‌اومدن و پایین می‌رفتن؛ واقعاً از شدت ذوق‌وهیجانم نمی‌تونم از زیبایی‌شون روی کاغذ بنویسم!

 من دلفین از نزدیک دیده بودم، تو سنگاپور و جزیرۀ کیش و باهاشون عکس انداخته بودم؛ حتی با «سالوادور»، دلفین معروفِ نقاش هم عکس یادگاری انداختم؛ ولی این صحنۀ شنای دلفین‌ها توی این فاصلۀ نزدیک خیلی بکر و هیجان‌انگیز بود!

هر دفعه که دلفین‌ها می‌اومدن بالا، صدای جیغ‌وهورا از قایق‌ها شنیده می‌شد! شاید اولین خاطره‌سازی از جزیرۀ قشم، این‌جا برام رقم خورد؛ بعد قایق بردمون سمت بازار شاد و زیبای هنگام.

روی ماسه‌های داغ جزیره راه می‌رفتم؛ از دیدن غرفه‌های بازار، خانم‌ها با لباس بندریشون و لهجۀ شیرین‌شون لذت می‌بردم! یه دختربچۀ بسیار زیبا با لهجۀ شیرین و موهای فرفری که یه پیراهن نارنجی تنش بود، بدون دمپایی اومد سمتم، گفت: «اگه می‌خوای باهات عکس بگیرم، باید دَه تومن، بهم پول بدی!»

 اون‌قدر این دختر شیرین بود که محکم بغلش کردم؛ گفتم: «تو با من عکس بنداز هرچقدر بخوای پول بهت می‌دم.»

با المیرا کلی عکس انداختم بعد پنجاه تومن بهش دادم؛ اون‌قد ذوق کرد که یه بوسه نشوند رو لپم!

اون همه رنگ، اون همه سادگی، اون همه شور زندگی، توی بازار محلی، من رو غرقِ شادی و هیجان کرده‌بود!

قایق یه توقف کوتاه هم تو آکواریوم طبیعی خلیج فارس داشت؛ تو آب‌های نیلگون، دیدن ماهی‌ها و حرکت‌های هیجانی‌شون تو آکواریم خالی از لطف نبود!

دومین عجایبش که برای دیدنش تمام فکروذکرم رو به خودش مشغول کرده بود، «گرندکانیون ایران» بود (تنگۀ چاه‌کوه)؛ هیچ‌وقت یادم نمی‌ره، روزی که مسافرهای آلمانی که چاه‌کوه رفته‌بودند، بهم زنگ زدن، گفتند: «ما الآن آمریکاییم. (گرندکانیون)»؛ کلی ذوق تو صداشون بود!

 حالا خودم اون‌جا بودم؛ نفسم حبس شده بود از این همه شگفتی، شکل‌های عجیب‌وغریب که حاصل شکستگی طاقدیس‌ها و گنبدی‌های نمکی بود؛ پیاده‌رویِ لابه‌لای صخره‌هاش و اشکال جادویی، نمی دونید چه مناظری جلوی لنز دوربینم بود! انگار دوربین هم جادو شده بود از این همه صحنه‌های شگفت‌انگیز خلقت!

صخره‌ها و تندیس‌هایی به‌صورت طبیعی بر اثر فرسایش سنگ‌های رسوبی تو دل کوه به وجود اومدن؛ جالبه بدونین به این مکان «درۀ مقدس» هم می‌گن؛ خیلی قدیم‌ها مردم اعتقاد داشتن که آب این تنگه برای شفای بیمارها معجزه می‌کنه و بهش می‌گفتن: «درۀ مقدس چاه‌کوه.»

 لذتِ زیبایی، همراه با دلهره شیرینی همراهم بود! سعی کردم تا جایی که می‌شه جلوتر برم؛ مخصوصاً جاهایی که توریست‌ها کمتر می‌رفتن؛ چون معمولاً همون اول تنگه رو می‌بینن و می‌رن؛ هرچی جلوتر می‌رفتم عظمتش بیشتر و دلهرۀ منم بیشتر می‌شد! چه سکوت وهم‌آلودی! حیرت‌زده بودم از خلقت آفریدگار و شگفت‌زده از طبیعت مسحورکنندۀ اطرافم!

بعد از چاه‌کوه، سر راه به «روستای سهیلی» رفتم؛ یه روستای توریستی تو قشمه؛ اقامتگاه و رستوران‌های خیلی خوبی داره؛ من رستوران «تاخره» رو انتخاب کردم که خیلی معروفه، آدم‌های معروف و هنرپیشه‌های زیادی می‌رن اون‌جا.

یه کوچۀ زیبای رنگی‌رنگی که انتهاش، رستوران تاخره بود؛ این بار میگو دوپیازه، انکاس (همون ماهی مرکب خودمون) و با کلی مخلفات (ترشی، سیر و پیاز) تو سینی‌های مسی امتحان کردم؛ برای اولین بار صدف هم خوردم؛ نرم بود و طعم خاصی هم نداشت؛ ولی تجربه‌کردنش خیلی برام لذت‌بخش بود!

بعد از یه غذای خوشمزۀ جنوبی، راهی «لافت» شدم. تو روستای «لافت» اولین چیزی که به چشمت می‌آد خونگرمی و مهمون‌نوازیه مردمشه؛ دختری روستایی به نام مرضیه، من رو برد خونشون؛ انگار صد سال بود که من رو می‌شناخت! با اون لهجۀ قشنگش گفت که، «دوست داره مهمونشون باشم، روستا رو نشونم بده».

 بافتِ قدیمی روستا، با بادگیرهای کنار دریاش، خیلی جالب بود؛ انگار تو یکی از محله‌های جنوب ایتالیا داری قدم می‌زنی؛ مسجد روستا تک‌مناره و سفید بودنش متفاوتش کرده بود؛ تک‌مناره هم که می‌دونید چرا؟

اون روز با مرضیه خیلی بهم خوش گذشت؛ گفت: «بیا بریم، خونۀ عروس رو می‌خوام نشونت بدم!»

یه اتاقی رو با کاغذهای زنگی، زرورق‌های رنگی و گل تزیین کرده بودن، «حجلۀ عروس و دوماد» بود؛ انگار یکی از سرگرمی‌های این روستا همین عروسی‌هاشونه؛ دیگه یادم نیست، اون‌جا من با شال‌های جنوبی رنگی‌رنگی چقدر تو حجلۀ عروس، عکس انداختم؛ انگار مرضیه واقعاً فکر کرده بود، عروس منم؛ هی چیک‌چیک عکس می‌نداخت!

بعد رفتیم خونه‌شون، مامانش میگوپلو درست کرده بود؛ اون‌قدر عادی بود براشون بوی میگو که انگار دارن لوبیاپلو می‌خورن؛ راستش من تا حالا میگو رو با پلو دم نذاشته بودم، همیشه کلی میگو رو طعم‌دار می‌کنم که بتونم بخورمش؛ سه تا قاشق بیشتر نتونستم بخورم؛ چون تازه ناهار خورده بودم و سیر بودم؛ بعد یه اتاق تروتمیزشون رو در اختیارم گذاشتن تا کمی استراحت کنم؛ عصرشم تو حیاط خونه‌شون مرضیه رو دست و پام طرح حنا زد؛ اون‌قدر راحت و بدون خط‌خوردگی طرح رو قشنگ درآورد که انگار سال‌ها طراحی و نقاشی خونده!

 عصر برادرش آمد خونه و با هم رفتیم، برای دیدن سومین عجایب هفت‌گانه (جنگل‌های حرا)؛ سوار قایق شدیم؛ می‌گفت: «حتماً باید با محلی‌ها و بلد راه این‌جا باشید که بتونید از آبراه‌های کوچک و زیاد این‌جا رد بشین و همه‌جا رو ببینین.»

 درخت‌ها با مد دریای خلیج فارس به داخل آب می‌رن و فقط شاخ‌وبرگ‌هاشون معلومه و هنگام جزر، ریشه‌هاشون هم از آب بیرون می‌آد تا هوای مورد نیازشون رو دریافت کنن؛ این درخت‌ها پنج الی دَه متر هم بالا می‌آن؛ هم خاصیت درمانی دارن هم پرندگان زیادی مثل مرغ ماهی‌خوار، فلامینگو و... روی اینها لونه می‌ذارن.

 درخت‌های حرا برگ‌های بیضی شکل و همیشه سبزی دارن که بسیار هم بادوام هستن؛ خلاصه خیلی لذت‌بخشه، قایق‌سواری بین این درخت‌ها، جنگل‌ها و مرداب‌ها!

 شب رو پیش مرضیه موندم که غروب لافت رو از دست ندم؛ مگه می‌شه لذت قدم‌زدن تو کوچه‌پس‌کوچه‌های لافت، بادگیر، نخل، بوی دریا رو از دست داد؟!

غروب لافت یکی از زیباترین غروب‌هایی بود که تو عمرم دیدم! اون‌قدر غروبش زیباست که برای دیدنش یه فضایی دُرُست‌کردن که رو به دریا و منظرۀ بادگیرهای شهر، مردم می‌تونن روی پله‌ها بشینن و منتظر غروب باشن.

بعد از دیدن غروب در حین روستا گردی، با مهدیه آشنا شدم، یه دختر نُه‌ساله که زبان یاد گرفته بود؛ با این که تو لافت با امکانات محدود زندگی می‌کرد؛ پرانرژی و باانگیزه اومد سمتم؛ گفت: «می‌خوای ببرمت تلا رو ببینی؟»

گفتم: «چرا نمی‌خوام.»

 تو راه بهم گفت که، «عاشق اینه که لیدر بشه، داره زبان یاد می‌گیره تا بتونه توریست‌های خارجی رو جذب جزیره‌شون کنه»؛ یه دختر نُه‌ساله با آرزوهای بزرگ تو بندری تو جنوب توجهم رو جلب کرد؛ بهش گفتم: «من خیلی خوش‌شانسم که با تو آشنا شدم؛ قطعاً تو به آرزوهات و رویاهات می‌رسی!»

توضیحات مهدیه همراه شده بود با صدای اذان که پیچیده بود تو فضا.

 سی‌صدوشصت‌وشیش تا چاه به تعداد روزهای سال که به تلا معروف شده بود؛ چون آبشون اون موقع‌ها از طلا بیشتر ارزش داشته (به دلیل ارزش زیاد آب در اقلیم لافت) و این تکنولوژی ذخیرۀ آب تو چاههای تلا اون رو تو فهرست آثار ملی ایران به ثبت رسونده.

اون شب رو خونۀ مرضیه تو لافت موندم؛ صبح زود دوباره رفتم، قشم برای دیدن چند تا جاذبۀ دیگه‌ش.

از بقیۀ عجایب قشم، «درۀ ستاره‌ها» بود؛ یه روستای معروفی به اسم «برکه‌خلف» که تو قشمه؛ انگار به تمیزترین روستای ایران هم معروفه، نزدیک این روستا می‌شه، «درۀ ستاره‌ها» رو دید؛ حالا چرا ستاره‌ها!؟

بومیان قشم اعتقاد دارن که سال‌ها پیش ستاره‌ای تو این محل افتاده و این مناظر زیبا خلق شده!

این مکان هم اون‌قدر مرموزه که انگار توی یه سیارۀ دیگه هستین! درۀ وهم‌انگیزی که سکوت محض تمام وجودتون رو می‌گیره و غرق این زیبایی و سکوت می‌شین! شاهکاری از طبیعت همراهِ بارش بارون، رگبار و باده و تندیس و اشکال مختلف که در اثر فرسایش ماسه، خاک و سنگ بوجود آمدن.

مخروط‌های نوک‌تیز، ستون‌های عظیم و دیواره‌های بلند که انگار آدم رو می‌ندازن تو یه سرزمین عجیب‌غریب، سحرانگیز و ترسناک...! دره‌ای که به‌عنوان بخشی از ژئوپارک قشم تو یونسکو ثبت جهانی شده؛

همین‌جوری که لابه‌لای صخره‌ها قدم می‌زدم، قلبم به تپش افتاده بود، از این همه عجایبی که جلوی چشم‌هام بود!

عجایب بعدی قشم که مثل اسمش نازه، «جزایر نازه»؛ آخرین توقفم تو قشم بود. می‌دونید چرا بهش می‌گن ناز؟ چون وقتی آب بالا می‌آد، فقط از ساحل قشم می‌شه جزیرۀ ناز رو دید و باید با قایق رفت؛ ولی آب که پایین می‌آد، یه راه بین قشم و ناز باز می‌شه که پای پیاده هم می‌شه از قشم تا این جزایر رفت؛ انگار دریا داره ناز این جزیره رو می‌کشه تا خودش رو نشون بده! اون ساعتی که من رسیدم، آب پایین اومده بود؛ منم پای پیاده زدم به دل خلیج فارس! چه حال وصف‌ناپذیری داشتم که تو خلیج فارس داشتم راه می‌رفتم، بین دو تا جزیره رو داشتم پیاده گز می‌کردم!

رسیدم به ناز و روی یه صخره‌ای نشستم، زُل زدم به آرامش آبی خلیج فارس!

موقع برگشتن، کنار ساحل، مردم جمع شده‌بودن و یکی نی‌انبون می‌زد؛ بقیه هم می‌رقصیدن؛ منم یه کوچولو، دلی از عزا درآوردم!

بعد دیدم تو جزیره می‌شه؛ پاراگلایدر سوار شد، راستش تا حالا تجربه نکرده بودمش؛ دلم رو به دریا زدم تا اولین پاراگلایدرسواری رو تو جزیرۀ ناز، تجربه کنم.

 لیدر قبلش بهم یه سری توضیحاتی داد. (شبنم و محمد)

با محمد قرار بود سوار بشم؛ یه سری بند و طناب بهم آویزون‌کردن، لیدر هم پشت سرم نشست؛ گفت: «نمی‌ترسی!»

تا اومدم بگم نه دیدم دارم می‌دوم، یه پاترول ما رو برد تا آسمون! پاترول تا یه‌جایی با یه طناب بهمون وصل بود؛ از یه جایی به بعد، دیگه لیدر اون طناب رو رها کرد و ما هم رها شدیم تو آسمون؛ وای نمی‌تونم بگم از اون لحظۀ کنده‌شدن از زمین و به پروازد دراومدن... پرواز برفراز خلیج فارس... چه حالی داشتم! انگار آدرنالینم به بالاترین حد خودش رسیده بود؛ این سفر هوایی که پنج دقیقه بیشتر طول نکشید، اون‌قدر برام جذاب بود که هنوز یادم می‌فته، خنده از سر رضایت و هیجان رو لب‌هام می‌شینه!

با یه خاطرۀ ناب، یه تجربۀ شیرین از جزیرۀ ناز، راهی مسیر بعدی سفرم شدم.

یادتونه نوشتم که شب رو تو جزیرۀ لافت موندم تا از اون‌جا برم سمت بندر لنگه، در واقع از این بندر قصد داشتم برم کیش، اونم با قایق از روی خلیج فارس.

 بد نیست کمی از «بندر لنگه» براتون بنویسم؛ بندر لنگه یکی از بنادر مهم و قدیمی ایرانه که به «بندر مروارید» هم معروفه، به‌خاطر مرواریدهای خوبی که تو این بندر صید شده.

ماشینی که از لافت تا بندر لنگه من رو می‌برد، راننده‌ش وقتی دید که من عاشق سفرم و این راه رو اومدم تا مسیر متفاوتی رو تجربه کنم، کلی اطلاعات جالب بهم داد؛ بهم گفت: «بندر لنگه عروس بنادر ایران بوده، قدیم‌ها خیلی زیباتر و پُررونق بوده!»

یه چیز جالبی بهم گفت که، «می‌دونی بندر لنگه که کنار آبه، یه بیابون داره توی یه روستایی به اسم [سایه‌خوش] که حدود پنجاه‌وپنج‌کیلومتری این‌جاست به اسم [بیابان سایه‌خوش]»؛ پیش خودم گفتم: «حتماً منظورش یه منطقۀ بی‌آب و علفیه که خیلی اهمیتی نداره!»

 ولی در کمال ناباوری بهم گفت: «نه دخترجون، بیابون واقعی، یه کلوت با اشکال مختلف و عجیب‌غریبه که خیلی از طبیعت‌گردها میان این‌جا برای دیدنش؛ ولی خُب بی‌نام‌ونشونه تا وقتی کلوت‌های شهداد... هست؛ دیگه این‌جا خیلی براشون ارزشی نداره دیدنش.»

 چقدر دلم می‌خواست می‌تونستم این بیابون رو ببینم، کسی چه می‌دونه، شاید بعداً دوباره گذرم این‌جا افتاد و دیدمش.

خلاصه که تو راه کلی به اطلاعاتم دربارۀ بندر لنگه، راننده اضافه کرد؛ یه عمارت تاریخی به اسم «عمارت فکری»، مربوط به دوران قاجار هم تو شهره که فردی به اسم «عبدالواحد فکری» از بازرگانان شهر ساخته که الآن موزۀ مردم‌شناسی بندر لنگه شده.

 آقای راننده خوش‌حال بود از این که تونسته، اطلاعات خوبی بهم بده؛ ازم خواست که حتماً دربارۀ این بندر بنویسم، منم بهش گفتم: «از هم صحبتی باهاتون خیلی لذت بردم و حتماً می‌نویسم.»

 از بندر پل رد شدم، رسیدم بندر لنگه تا سوار قایق بشم و برم کیش؛ چند ساعتی معطلی داشت تا قایق راه بیفته؛ ولی خدایش خیلی برام جذاب بود از مسیری که اومده بودم، روی آب‌های خلیج فارس مسرور، مشعوف و سرمست بودم!

بعد از این سفر طولانی، تاریخی، فرهنگی و طبیعت‌گردی، دیگه دلم می‌خواست تو کیش فقط تفریح و استراحت کنم؛ حتماً از جاذبه‌های دیدنیش خبر دارین؛ کشتی یونانی، حریره، شهر زیرزمینی کاریز، درخت سبز و... .

 رسیدم کیش؛ قبلاً براتون نوشتم که با «سالوادور» دلفین نقاش عکس انداختم؛ پارک دلفین‌های کیش به‌نظرم یکی از بهترین و قوی‌ترین دلفیناریوم‌های دنیاس! من در تایلند و سنگاپور هم دلفیناریوم رفتم؛ ولی کیش هم واقعاً یکی از بهترین‌هاست.  کارتینگ، سافاری، غواصی با اسکوتر، پاراسل و... خلاصه هرچی که آدرنالین خونم رو بالا می‌برد سوار شدم و تا تونستم هیجان خریدم!

 

یه روز از صبح تا عصر رو کلاً دوچرخه‌سواری کردم؛ تقریباً کل جزیره رو رکاب زدم؛ جالبه بدونید دو نفر از مسافرهای هفتادسالۀ آلمانیم هم به گواه لیدرشون، هفده ساعت رو تو یه روز تو کیش رکاب زدن!

 دوچرخه سواری تو جزیرۀ زیبای کیش، کنار ساحل مرجانی خلیج فارس، یکی از بهترین و قشنگ‌ترین خاطرات سفری من بود!

من دو تا هتل رو تو کیش خیلی دوست دارم: «مارینا پارک» و «ترنج» که وقتی توی هتلی، اصلاً لازم نداری دیگه بیرون بیای؛ هرچی بخوای تو هتل برات مهیاس؛ مثل: ساحل زیبا، پارک زیبا، فعالیت‌های تفریحی، غذا، اتاق خوب و پرسنل متعهد و خوب.

 هتل ترنج هم که مدل هتل‌های مالدیوه؛ اتاق‌های رو به غروب یه‌جور دلبری می‌کنن و اتاق‌های رو به دریا یه‌جور دیگه! تو بعضی سوییت‌هاش، همین‌جوری که داری استراحت می‌کنی از زیر پات دریای مرجانی رو می‌بینی؛ گاهی هم با جکوزی که تو بالکن رو به دریاس، نهایت آرامش رو بهتون هدیه می‌ده!

کیش همیشه می‌تونه تمام خستگی‌های جسمی و روحی رو از بین ببره و با کلی انرژی و روحیۀ خوب دوباره، برگردونه شما رو به زندگی!

منم با آرامشی که گرفتم از هیجان و آدرنالین خداحافظی کردم، برگشتم تهران برای از سرگرفتن زندگی■!

سفرهای «مرجاپولو» نویسنده «مرجان محمدبیگی»