نگاهی به داستان «مگس» نویسنده «کاترین منسفیلد»؛ «نوشین جم‌نژاد»/ اختصاصی چوک

چاپ تاریخ انتشار:

nooshin jamnejad

داستان مگس داستانی است کوتاه، تاثیرگذار با زبانی ساده و لحنی آرام که در آن ما با هیچ اتفاق یا ماجرای خاصی برخورد نمی‌کنیم فقط برشی از یک واقعه و رویداد ساده است. تکنیک‌های زبانی و فرمی بسیار کم و محدود می‌باشد

اما تکنیک‌های داستانی و پرسوناژهای متعدد و برساخته، داستان را موجز و زیبا کرده است. داستان همچنین دارای عناصری همانند آغازه، میانه، و پایانه و پیرنگ و روایت سر راست می‌باشد. از نظر ساختار باید آن را در زُمره‌ی داستان‌های سبک کلاسیک قلمداد نمود. استفاده از واژه «انگار» آن هم چندین بار نوعی عدم قطعیت از آگاهی راوی را نشان می‌دهد. داستان از میانه شروع می‌شود و جمله‌ی ابتدای داستان «جای خیلی گرم و راحتی داری.»، یک نوع دیالوگ دراماتیزه را نشان می‌دهد. داستان زمانی به طرح واقعی خود می‌رسد که دو دوست قدیمی بعد از چند سالی همدیگر را می‌بینند و شروع به درد و دل می‌کنند. آقای وودیفیلد که پیر و فرتوت است و در مقابل او آقای رئیس که بسیار خوش‌بنیه، نیرومند، و بعد از گذشت سالیان سال هنوز قدرتمند است و با اینکه پنج سال بزرگ‌تر از وودیفیلد می‌باشد ولی پابرجاتر از اوست. رئیس فردی متمکن و شیفته‌ی ظواهر مادیست. بطوریکه از نشان دادن دکوراسیون اطراف خود مثل قالی نو قرمز،‌ کتابخانه‌ی بزرگ، بخاری برقی احساس خشنودی عمیق و نابی می‌کند. (تکنیک تلینگ) در حالیکه عکس پسر جوان و باوقارش که شش سال پیش در جنگ کُشته شده و بالای سرش است برایش بی‌اهمیت می‌باشد و تا آن زمان به آن توجهی نکرده است. درست در همان زمان وودیفیلد می‌خواهد چیزی بگوید اما یادش می‌رود و دست‌هایش شروع به لرزیدن می‌کند. (تکنیک شوئینگ) آقای رئیس بطری بزرگی را به وودیفیلد نشان می‌دهد و می‌گوید «این آب حیات است. بچه را هم اذیت نمی‌کند. برای حالت خوب است. آب توش نریز چون توهین به مقدسات است.» بعد از پیشنهاد نوشیدن ویسکی آقای وودیفیلد با تعجب و ذوق‌زدگی می‌پذیرد و به دور از چشم زن و دخترهایش که همیشه او را می‌پایند، با علاقه و حسرت می‌نوشد و می‌بلعد و شاید در عالَم مستی و راستی قرار می‌گیرد و احساس می‌کند خودش است و چیزی که از مدت‌ها پیش می‌خواهد بازگو کند را به زبان می‌آورد. (تکنیک رایزینگ) آقای وودیفیلد به رئیس می‌گوید که وقتی دخترهایش در بلژیک سر قبر برادرشان که در جنگ کشته شده رفته بودند، در آن‌جا به قبر پسر رئیس هم برخورد کرده‌اند که هر دو قبرشان کنار هم بوده است. چون این‌طور به نظر می‌آید که پسر رئیس هم با همین سرنوشت مواجه شده و در جنگ کشته شده و در ضمن اسمی هم از او در داستان بُرده نشده. (نقطه‌ی بحران) این‌جا نویسنده تلنگر اصلی را با همین حرفِ وودیفیلد که شاید هم تعمّدی در کار نبوده به آقای رئیس می‌زند. آقای رئیسی که غرق در ظواهر و مادیات دنیاست و خیلی چیزها را به سُخره می‌گیرد با شنیدن همین اشاره‌ی وودیفیلد، دگرگون می‌شود؛ دستمالش را بیرون می‌آورد سبیل‌هایش را پاک می‌کند و فقط لرزش پلک‌هایش نشان می‌دهد که حرف‌های پیرمرد را شنیده است. این تلنگر اینجا نمود پیدا کرده و پسر رئیس هم مرکزیت اصلی داستان می‌شود. سپس وودیفیلد شروع می‌کند به صحبت درباره‌ی گورستان و قبرها و مسافرخانه‌ای که دخترانش در آن‌جا بوده‌اند و چنین مسائل ساده و پیش و پا افتاده و بی‌ربط. صحبت‌های وودیفیلد برای رئیس بی‌معناست و او ذهن‌اش یکسره به پسرش معطوف می‌شود. انگار وجدان او با همین حرف‌ها برانگیخته شده و از خواب غفلت بیدار می‌شود. این روشن شدن با دیدن عکسی از پسرش که انگار چشمانش نسبت به حقایق در حال بازشدن است نوعی انکشاف یا نوردهی به شخصیت محسوب می‌شود. حالا رئیس برای این احساسات برانگیخته شده نیاز به اتاقی مملو از سکوت دارد تا به زندگی‌اش بیندیشد و آن غفلتی که باعث احساس گناهش شده را در ذهنش مروری کند. منشی را به بیرون از اتاق می‌فرستد و هیکل چاقش را روی صندلی می‌اندازد. صورتش را با دست‌هایش می‌پوشاند و خود را برای گریستن اماده می‌کند. آقای رئیس با شنیدن صحبت‌های وودیفیلد تکان شدیدی می‌خورد و خاطرات تنها

 

پسرش همانند پرده‌ی سینما از جلوی چشمانش عبور می‌کنند و تازه دلتنگی واقعی بر او غلبه می‌کند. زمانی‌که تصمیم می‌گیرد به عکس پسرش که از نظر او در آن زمان نا آشنا است نگاه کند، مگسی را می‌بیند که در جوهر روی میزش دست و پا می‌زند و تقلا می‌کند برای خارج شدن! از این‌جا داستان وارد مرحله‌ی متفاوت‌تر و جذاب‌تری می‌شود. رئیس تصور می‌کند مگس نیاز به کمک دارد. به آن کمک می‌کند تا از دوات خارج شود و نحوه‌ی خشک شدن و کنش‌های آن را مشاهده می‌کند ولی دوباره رئیس روی مگس جوهر می‌ریزد و شناور شدن آن را می‌بیند و شجاعت مگس را تحسین می‌کند که دوباره برای زندگی آماده شده است. بار سوم، رئیس قطره سنگین گنده‌ای روی مگس می‌اندازد و می‌گوید: «ای شیطان کوچولوی زبل و حقه‌باز، این دفعه چی کار می‌کنی؟»

برخورد و سرگرم شدن معمولی رئیس منجر به مرگ مگس می‌شود و گویی نشان از نوعی انتقام از زندگی است. این رئیس شرمنده، از دست دادن پسرش را تازه با گذشت شش سال متوجه شده و این احساس یأس و نوامیدی همراه با دردی شدید را با بازی با یک مگس که گویا تخلیه‌اش می‌کند انجام می‌دهد. چون با خود می‌گوید: «اینطور باید از عهده‌ی کارها برآمد، با همین روحیه، از مرگ صحبت نکن. فقط مسئله این است...» شاید هم این رفتار رئیس نوعی کمک بود؛ بازی در کار نبود و می‌خواست خودش را توجیه کند که‌ای کاش آن زمان برای تنها فرزندش این تلاشها را انجام می‌داد.

به هر حال نوعی احساس بدبختی در وجودش مشتعل شده که آزارش می‌دهد و رعب و وحشت و ترسی برایش بوجود می‌آورد و خود را غیر مفید می‌پندارد و نمی‌خواهد باور کند پسرش را از دست داده است. آنچه حائز اهمیت است اینکه؛ مقوله‌ی پیری برای هر دوی آن‌ها رخ داده است و نمی‌توان از آن فرار کرد؛ برای وودیفیلد زمانی‌که دچار فراموشی از بازگو کردن چیزی می‌شود که صبح یادش بود ولی بعد فراموش کرده و برای رئیس زمانی‌که مرگ تنها پسرش را فراموش کرده و شاید هم نمی‌خواست بپذیرد که او مُرده است. پیام داستان این را می‌گوید: «مسیری که در زندگی طی می‌شود برای همه یکسان است و سرنوشت آدم‌ها با هم متفاوت نیست.» یاد این جملات با مفهوم چارلز بوکوفسکی افتادم: «ما همه خواهیم مُرد، همه‌ی ما. عجب سیرکی. همین به تنهایی باید کافی باشد تا همدیگر را دوست داشته باشیم. ولی این‌طور نیست. ما در برابر مسائل بی‌اهمیت زندگی وحشت‌زده و ویران می‌شویم. ما در هیچِ و پوچ زندگی غرق شده‌ایم.»  به نظرم داستان کمی از سبک گروتسک هم برخوردار است.■

نگاهی به داستان «مگس» نویسنده «کاترین منسفیلد»؛ «نوشین جم‌نژاد»