بررسی داستان «من و بانو» نویسنده «بِن لوری»؛ مترجم «اسدالله امرائی»؛ «ریتا محمدی» اختصاصی چوک

چاپ تاریخ انتشار:

ritaa mohamadi

صبح روزیکشنبه‌ای بانویی به کلیسا می رود ومتوجه می‌شود که در ردیف نیمکت‌های کلیسا، مرگ بغل دستش نشسته است.

هیجان زده ذوق می‌کند ای وای مرگ! سلام. ببخشید ندیدمتان! مرگ لبخندی می زند ومی‌گوید سلام برشما. دخترخانم! امروزبرای چی دعا می‌کنیم؟

بانومی‌گوید طول عمروخوشبختی!

مرگ می‌گوید آهه، چه خوب!

مراسم که تمام می‌شود، بانوبلند می‌شود برود.

به مرگ می‌گوید به امید دیدار.

مرگ می‌گوید راستش من هم خیلی دلم می‌خواهد.

لبخند می‌زند وبانو را تماشا می‌کند که دورمی‌شود.

هفتۀ بعد بانوبه کلیسا برمی‌گردد ومرگ همان جا نشسته است.

لبخند می‌زند و می‌گوید سلام دخترخانم.

بانومی‌گوید اگرناراحت نمی‌شوید باید بگویم من دوشیزه نیستم. درواقع زنم.

مرگ می‌گوید جدی؟

مختصری جا می‌خورد.

بانومی‌گوید بله البته، عجیب نیست؟

دستش را بلند می‌کند وحلقۀ ازدواجش را درانگشت می‌چرخاند.

مرگ می‌گوید خوش به حالش، مرد خوشبختی است!

لحظه‌ای بعد بانومی‌گوید حالتان خوب است؟ انگارکمی رنگتان پریده خبردارید؟

مرگ می‌گوید مال کارزیاد است. کارزیاد خسته کننده است.

بانومی‌گوید برویم با هم ناهاربخوریم.

مرگ به مراسم عشای ربانی اشاره می‌کند ومی‌گوید ولی...

بانومی‌گوید نگران آن نباش.

از نیمکت بلند می‌شود وبه اشاره ازمرگ می‌خواهد که دنبالش بیاید.

بانومی‌گوید برای این کارها همیشه وقت هست.

بانو مرگ را به کافه‌ای درهمان حوالی مهمان می‌کند. سرمیزی می نشیند ونان وسوسیس سق

می‌زنند.

بانومی‌گوید حالت بهترشد؟ مرگ می‌گوید اوه بله! راستش حالم خیلی ... بهتر است.

دوتایی لحظه‌ای می نشینند وبه هم لبخند می‌زنند.

بانومی‌پرسد بچه هم داری؟

مرگ می‌گوید اوه نه ندارم. می‌دانی، اولویت با شغلم است. ازدواج معنی ندارد برای من.

بانومی‌گوید می فهمم وبه علامت درک سرخم می‌کند. می‌گوید پسرعمویی دارم که همین‌طور است.

صبرکن عکسش را دارم.

توی کیف دستی‌اش می‌گردد.

عکسی را دست مرد می‌دهد ومی‌گوید این شوهرم است، این خواهرم، این هم پسرعمویم. این یکی هم دخترم است. این‌ها هم دوقلویند.

مرگ می‌گوید پسرهای قشنگی‌اند. باید افتخار کنید.

درست همان موقع دردوردست، ناقوسی به صدا درمی‌آید.

بانومی‌گوید ای وای پاک یادم رفته بود. من باید زود بروم! امشب شام مهمان داریم وکلی کار ریخته سرم.

مرگ می‌گویدهیچ ایرادی ندارد! امیدوارم خوب پیش برود. نگران هم نباش من حساب می‌کنم.

بانو می‌گوید مطمئنی؟ خیلی خوش گذشت.

مرگ می‌گوید البته. به من هم خوش گذشت.

 هفته بعد بانوکه دم کلیسا می‌رسد، مرگ را می بیند که جلوی درکلیسا توی ماشین کروکی نشسته است.

می‌گوید فکرکردم بد نباشد برویم دوری بزنیم. هوا هم که خوب است.

بانومی‌گوید معرکه است وسوارمی‌شود.

می‌گوید مال خودت است؟ ماشین؟

مرگ می‌گوید نه بابا، من آه ندارم که با ناله سودا کنم. عمویم ماشینش را قرض داده امروز دوری با آن بزنم.

بانو می‌گوید آه، چقدر لطف دارد! خب معطل چی هستی؟ گاز بده برویم پسر!

مرگ می خندد ودنده چاق می‌کند ودوتایی توی شهرمی‌چرخند.

مرگ بانو را به سمت بالای تپۀ مشرف به شهر می‌راند. ماشین راکنارصخره‌ای نگه می‌دارند و پتویی روی زمین پهن می‌کنند وسبد پیک نیک مرگ رابازمی‌کنند. سفره را پهن می‌کنند وبعد به شاد نوشی می‌پردازند.

مرگ می‌گوید به سلامتی تو.

بانو می‌گوید نه، به سلامتی تو! مرگ می‌گوید پس به سلامتی هردومان!

دونفری روی پتو درازمی‌کشند، می خندند وحرف می‌زنند. مرگ دربارۀ  شغل خود با بانو حرف می‌زند.

می‌گوید بدک نیست، اما گاهی احساس تنهایی می‌کنم.

بانومی‌گوید می فهمم چه حسی داری.

مرگ می‌گوید راستی؟ فکرمی‌کردم که توخوشبختی، با آن مهمانی‌های شام وعکس‌ها وغیره.

بانو می‌گوید خب الان اوضاع فرق کرده، آن هم وقتی همه رفته‌اند.

مرگ می‌گوید رفته‌اند؟ کجا رفته‌اند؟

بانومی‌گوید خب می‌دانی، شوهرم. دخترم ازدواج کرده والان درسوئداست ودوقلوها به ایالت مِین اسباب کشی کرده‌اند.

مرگ می‌گوید مِین؟ سردرنمی‌آورم. هفتۀ پیش که چهارسالشان بود.

بانو می‌گوید نه بابا هفتۀ پیش نبود که. شاید گذر زمان برای تو فرق می‌کند. یک عمراست که

ندیده‌امت، یک عمر.

مرگ با تحسین به او زل می‌زند ومی‌گوید اما تواصلاً تکان نخورده‌ای.

حتی آن موقعی که این حرف را می‌زند، پیرزنی را می‌بیند که مثل شبحی زیرپوست اومی‌جنبد.

مرگ می‌گوید خیلی خب.

پلک می‌زند و روبرمی‌گرداند.

ازنظرمن فرقی نکرده‌ای .

بانولبخند می‌زند ومی‌گوید این نظرلطف توست.خودم هم خیلی وقت‌ها همین حس را دارم.

بعد هم برای تغییر حال وهوا، ناگهان می‌گوید این اواخرچه‌ها کرده‌ای؟

مرگ می‌گوید من؟ خب کار زیادی نداشتم و زمین را گزمی‌کردم.

بانو می‌گوید خب برای من هم تعریف کن. من به عمرم جایی نرفته‌ام.

مرگ می‌گوید هیچ جا؟

بانومی‌گوید همین جا بوده‌ام. باقی دنیا هم به این قشنگی است؟

مرگ می‌گوید قشنگ؟ من هیچ وقت این‌جوری نگاه نکرده‌ام. آسیا را ازهمه جا بیشتردوست دارم.

بانومی‌گوید دیواربزرگ چین را دیده‌ای؟

مرگ می‌گوید بله البته. بعد هم دربارۀ ایامی که درآنجا گذرانده بود تعریف می‌کند. ازخانه‌های آنجا می‌گوید، از گنبدهایش وغروب آفتاب ومناره‌های شهر. دربارۀ مصر، ایسلند و نروژو قطب جنوب و جاهای دیگرمی‌گوید.

بانوآهی می‌کشد ومی‌گوید به نظرم خیلی جذاب است. یعنی همیشه دلم می‌خواست دنیا را ببینم، اما وقت نمی‌شد.

مرگ می‌گوید هیچ وقت دیرنیست. راستش اگر دلت بخواهد همین حالا برویم. رانندگی هم با تو.

دستی بلند می‌کند وبه ماشین اشاره می‌کند.

بانومی‌گوید نمی توانم. مگرخودت کارنداری؟

می‌گوید خب چند روزی مرخصی می‌گیرم.

بانوبه مرگ نگاه می‌کند ومرگ هم به اونگاهی می‌اندازد. بانولبخندی می‌زند اوسرتکان می‌دهد.

می‌گوید خیلی خب پاشوبه این بانوی پیرکمک کن بایستد.

مرگ بلند می‌شود وبازوی بانو را می‌گیرد، اورا به سمت ماشین می‌برد وکمک می‌کند که سوارشود.

خودش هم ازآن طرف می‌نشیند. بانواستارت می‌زند وموتورمی‌غرد.

مرگ می‌گوید مطمئنی که می‌خواهی این کار را بکنی؟

بانومی‌گوید بله مطمئنم، اما اول یک بوسه!

مرگ به سمت اوخم می‌شود وچشم‌هایشان را می بندند.

وهمدیگر را می‌بوسند.

بعد بانوپدال گاز را تا ته فشارمی‌دهد وماشین ازصخره قل می‌خورد پایین.

_______________________

بررسی داستان

1- راوی: سوم شخص.

مثال:

صبح روزیکشنبه‌ای بانویی به کلیسا می رود ومتوجه می‌شود که در ردیف نیمکت‌های کلیسا، مرگ بغل دستش نشسته است.

هیجان زده ذوق می‌کند ای وای مرگ! سلام. ببخشید ندیدمتان! مرگ لبخندی می زند ومی‌گوید سلام برشما. دخترخانم! امروزبرای چی دعا می‌کنیم؟

بانومی‌گوید طول عمروخوشبختی!

مرگ می‌گوید آهه، چه خوب!

2- گونه داستان چیست؟

داستان "غریب" است. یعنی غیرعادی بودن داستان وهرچه به سمت جلو پیش می‌رویم متن استدلال می‌کند که به این دلیل اتفاق غیرعادی پیش آمده یا چیزی مرئی شده است.

مثال: الف)

بانومی‌گوید می فهمم وبه علامت درک سرخم می‌کند. می‌گوید پسرعمویی دارم که همین‌طور است.

صبرکن عکسش را دارم.

توی کیف دستی‌اش می‌گردد.

عکسی را دست مرد می‌دهد ومی‌گوید این شوهرم است، این خواهرم، این هم پسرعمویم. این یکی هم دخترم است. این‌ها هم دوقلویند.

مرگ می‌گوید پسرهای قشنگی‌اند. باید افتخار کنید.

درست همان موقع دردوردست، ناقوسی به صدا درمی‌آید.

بانومی‌گوید ای وای پاک یادم رفته بود. من باید زود بروم! امشب شام مهمان داریم وکلی کار ریخته سرم.

مرگ می‌گویدهیچ ایرادی ندارد! امیدوارم خوب پیش برود. نگران هم نباش من حساب می‌کنم.

بانو می‌گوید مطمئنی؟ خیلی خوش گذشت.

مرگ می‌گوید البته. به من هم خوش گذشت.

مثال: ب)

مرگ بانو را به سمت بالای تپۀ مشرف به شهر می‌راند. ماشین راکنارصخره‌ای نگه می‌دارند و پتویی روی زمین پهن می‌کنند وسبد پیک نیک مرگ رابازمی‌کنند. سفره را پهن می‌کنند وبعد به شاد نوشی می‌پردازند.

مرگ می‌گوید به سلامتی تو.

بانو می‌گوید نه، به سلامتی تو! مرگ می‌گوید پس به سلامتی هردومان!

دونفری روی پتو درازمی‌کشند، می خندند وحرف می‌زنند. مرگ دربارۀ شغل خود با بانو حرف

می‌زند.

می‌گوید بدک نیست، اما گاهی احساس تنهایی می‌کنم.

بانومی‌گوید می فهمم چه حسی داری.

مرگ می‌گوید راستی؟ فکرمی‌کردم که توخوشبختی، با آن مهمانی‌های شام وعکس‌ها وغیره

3- محور معنایی داستان چیست؟

داستان خبری است. خواننده را ازجهان اطراف خبرمی‌کند که تأویل یافته تر است.

نویسنده به واسطه آیرونی:( بیان چیزی که درتقابل با معنای آن است درواقع مفهومی دوگانه دارد.) علت خودکشی زن را هنرمندانه نشان می‌دهد. زن درحالی‌که خانواده دارد دنبال خودکشی است؛ علت آن را درتنهایی و عدم دیده شدن می‌داند.

مثال:

عکسی را دست مرد می‌دهد ومی‌گوید این شوهرم است، این خواهرم، این هم پسرعمویم. این یکی هم دخترم است. این‌ها هم دوقلویند.

مرگ می‌گوید پسرهای قشنگی‌اند. باید افتخار کنید.

درست همان موقع دردوردست، ناقوسی به صدا درمی‌آید.

بانومی‌گوید ای وای پاک یادم رفته بود. من باید زود بروم! امشب شام مهمان داریم وکلی کار ریخته سرم.

مرگ می‌گویدهیچ ایرادی ندارد! امیدوارم خوب پیش برود. نگران هم نباش من حساب می‌کنم.

بانو می‌گوید مطمئنی؟ خیلی خوش گذشت.

مرگ می‌گوید البته. به من هم خوش گذشت.

4- مسئله داستان چیست؟

زن! به کلیسا می رود برای خوشبختی وطول عمردعامی‌کند. ناگهان با مرگ که کناراوست آشنا

می‌شود با هم قراری می‌گذارند هم دیگر را روزهای مختلفی ملاقات می‌کنند. زن ازدواج کرده و خانواده دارد اما ازتنهایی وعدم دیده شدن خسته شده به دنبال خلاصی است.

ازتنهایی، تکرار روزمرگی واین‌که نتوانسته جزخانه خودش به جاهای دیگرهم برود به مرگ شکایت می‌کند درنهایت با خودرومرگ خودکشی می‌کند.

در واقع مسئله داستان سه چیزکلی واساسی بشریت است: تنهایی. تکرار روزمرگی. عدم دیده شدن در خانواده.

مثال:

صبح روزیکشنبه‌ای بانویی به کلیسا می رود ومتوجه می‌شود که در ردیف نیمکت‌های کلیسا، مرگ بغل دستش نشسته است.

هیجان زده ذوق می‌کند ای وای مرگ! سلام. ببخشید ندیدمتان! مرگ لبخندی می زند ومی‌گوید سلام برشما. دخترخانم! امروزبرای چی دعا می‌کنیم؟

بانومی‌گوید طول عمروخوشبختی!

مرگ می‌گوید آهه، چه خوب!

مراسم که تمام می‌شود، بانوبلند می‌شود برود.

به مرگ می‌گوید به امید دیدار.

مرگ می‌گوید راستش من هم خیلی دلم می‌خواهد.

لبخند می‌زند وبانو را تماشا می‌کند که دورمی‌شود.

هفتۀ بعد بانوبه کلیسا برمی‌گردد ومرگ همان جا نشسته است.

لبخند می‌زند ومی‌گوید سلام دخترخانم.

بانومی‌گوید اگرناراحت نمی‌شوید باید بگویم من دوشیزه نیستم. درواقع زنم.

مرگ می‌گوید جدی؟

مختصری جا می‌خورد.

بانومی‌گوید بله البته، عجیب نیست؟

دستش را بلند می‌کند وحلقۀ ازدواجش را درانگشت می‌چرخاند.

مرگ می‌گوید خوش به حالش، مرد خوشبختی است!

لحظه‌ای بعد بانومی‌گوید حالتان خوب است؟ انگارکمی رنگتان پریده خبردارید؟

مرگ می‌گوید مال کارزیاد است. کارزیاد خسته کننده است.

بانومی‌گوید برویم با هم ناهاربخوریم.

مرگ به مراسم عشای ربانی اشاره می‌کند ومی‌گوید ولی...

بانومی‌گوید نگران آن نباش.

از نیمکت بلند می‌شود وبه اشاره ازمرگ می‌خواهد که دنبالش بیاید.

بانومی‌گوید برای این کارها همیشه وقت هست.

دلاتمندی داستان چیست؟

انسان با این‌که می‌داند عمری ابدی ندارد باید بالآخره برود اما هم‌چنان دعا می‌کند وبه دنبال طول عمر وخوشبختی است.

نویسنده این موضوع را هنرمندانه از ابتدای داستان با پارادوکسی وحشتناک نشان می‌دهد وآن را درتقابل یک دیگرقرارمی‌دهد: 

زن درکلیسا برای طول عمروخوشبختی دعا می‌کند درحالی‌که مرگ را کنارخود می‌بیند.

طول عمرو خوشبختی  /  مرگ پارادوکس این دو، تقابل مرگ را هم به وجود آورده است.

مثال:

صبح روزیکشنبه‌ای بانویی به کلیسا می رود ومتوجه می‌شود که در ردیف نیمکت‌های کلیسا، مرگ بغل دستش نشسته است.

هیجان زده ذوق می‌کند ای وای مرگ! سلام. ببخشید ندیدمتان! مرگ لبخندی می زند ومی‌گوید سلام برشما. دخترخانم! امروزبرای چی دعا می‌کنیم؟

بانومی‌گوید طول عمروخوشبختی!

مرگ می‌گوید آهه، چه خوب!

مراسم که تمام می‌شود، بانوبلند می‌شود برود.

به مرگ می‌گوید به امید دیدار.

مرگ می‌گوید راستش من هم خیلی دلم می‌خواهد.

لبخند می‌زند وبانو را تماشا می‌کند که دورمی‌شود.

هفتۀ بعد بانوبه کلیسا برمی‌گردد ومرگ همان جا نشسته است.

لبخند می‌زند ومی‌گوید سلام دخترخانم.

بانومی‌گوید اگرناراحت نمی‌شوید باید بگویم من دوشیزه نیستم. درواقع زنم.

مرگ می‌گوید جدی؟

مختصری جا می‌خورد.

بانومی‌گوید بله البته، عجیب نیست؟

دستش را بلند می‌کند وحلقۀ ازدواجش را درانگشت می‌چرخاند.

مرگ می‌گوید خوش به حالش، مرد خوشبختی است!

لحظه‌ای بعد بانومی‌گوید حالتان خوب است؟ انگارکمی رنگتان پریده خبردارید؟

مرگ می‌گوید مال کارزیاد است. کارزیاد خسته کننده است.

بانومی‌گوید برویم با هم ناهاربخوریم.

مرگ به مراسم عشای ربانی اشاره می‌کند ومی‌گوید ولی...

بانومی‌گوید نگران آن نباش.

از نیمکت بلند می‌شود وبه اشاره ازمرگ می‌خواهد که دنبالش بیاید.

بانومی‌گوید برای این کارها همیشه وقت هست.

بانو مرگ را به کافه‌ای درهمان حوالی مهمان می‌کند. سرمیزی می نشیند ونان وسوسیس سق

می‌زنند.

بانومی‌گوید حالت بهترشد؟ مرگ می‌گوید اوه بله! راستش حالم خیلی ... بهتر است.

دوتایی لحظه‌ای می نشینند وبه هم لبخند می‌زنند.

بانومی‌پرسد بچه هم داری؟

مرگ می‌گوید اوه نه ندارم. می‌دانی، اولویت با شغلم است. ازدواج معنی ندارد برای من.

بانومی‌گوید می فهمم وبه علامت درک سرخم می‌کند. می‌گوید پسرعمویی دارم که همین‌طور است.

صبرکن عکسش را دارم.

توی کیف دستی‌اش می‌گردد.

عکسی را دست مرد می‌دهد ومی‌گوید این شوهرم است، این خواهرم، این هم پسرعمویم. این یکی هم دخترم است. این‌ها هم دوقلویند.

مرگ می‌گوید پسرهای قشنگی‌اند. باید افتخار کنید.

درست همان موقع دردوردست، ناقوسی به صدا درمی‌آید.

بانومی‌گوید ای وای پاک یادم رفته بود. من باید زود بروم! امشب شام مهمان داریم وکلی کار ریخته سرم.

مرگ می‌گویدهیچ ایرادی ندارد! امیدوارم خوب پیش برود. نگران هم نباش من حساب می‌کنم.

6- پایان داستان:

داستان ازابتدا تا انتها درمرزغیرعادی بودن و، واقعیت سیرمی‌کند. این‌که زن ازتنهایی به مرگ پناه آورد، او را همه جا ملاقات می‌کند تا این‌که تصمیم می‌گیرد با آغوش بازبه استقبالش برود خود را از صخره با خودروبه پایین پرت می‌کند.

نویسنده پناهنده شدن زن را به مرگ درپایان داستان طوری نشان می‌دهد که مخاطب می‌اندیشد:

 این سرنوشت همه انسان‌هاست. انسان‌های تنها، عاصی، بی هویتی که درنهایت هم آرزوی طول عمر وخوشبختی دارند وهم خودکشی می‌کنند.

مثال:

بانوآهی می‌کشد ومی‌گوید به نظرم خیلی جذاب است. یعنی همیشه دلم می‌خواست دنیا را ببینم، اما وقت نمی‌شد.

مرگ می‌گوید هیچ وقت دیرنیست. راستش اگر دلت بخواهد همین حالا برویم. رانندگی هم با تو.

دستی بلند می‌کند وبه ماشین اشاره می‌کند.

بانومی‌گوید نمی توانم. مگرخودت کارنداری؟

می‌گوید خب چند روزی مرخصی می‌گیرم.

بانوبه مرگ نگاه می‌کند ومرگ هم به اونگاهی می‌اندازد. بانولبخندی می‌زند اوسرتکان می‌دهد.

می‌گوید خیلی خب پاشوبه این بانوی پیرکمک کن بایستد.

مرگ بلند می‌شود وبازوی بانو را می‌گیرد، اورا به سمت ماشین می‌برد وکمک می‌کند که سوارشود.

خودش هم ازآن طرف می‌نشیند. بانواستارت می‌زند وموتورمی‌غرد.

مرگ می‌گوید مطمئنی که می‌خواهی این کار را بکنی؟

بانومی‌گوید بله مطمئنم، اما اول یک بوسه!

مرگ به سمت اوخم می‌شود وچشم‌هایشان را می بندند.

وهمدیگر را می‌بوسند.

بعد بانوپدال گاز را تا ته فشارمی‌دهد وماشین ازصخره قل می‌خورد پایین. ■

بررسی داستان «من و بانو» نویسنده «بِن لوری»؛ مترجم «اسدالله امرائی»؛ «ریتا محمدی»