نگاهی کوتاه به داستان «جانور در جنگل» نویسنده «هنری جیمز»؛ «نوشین جم‌نژاد»/ اختصاصی چوک

چاپ تاریخ انتشار:

nooshin jamnejad

داستانی تراژدی که تضاد و تقابل همراه با احساساتی عمیق و خاص را بین دو زن و مرد نشان می‌دهد. به صورتی‌که با خواندن جمله‌به جملۀ ان، عمیق‌ترین لایه‌های روح و روان مخاطب به شدت به لرزه در می‌آید. شخصیت اصلی داستان مردیست بنام «جان مارچر».

این طور به نظر می‌رسد که بسیار خود محور، سرد، و خنثاست و همیشه از بالا به همه چیز نگاه می‌کند. در صورتی که ما با تقابلی فراتر روبه‌رو هستیم. چرا که مرد تصمیم نگرفته غیر عادی باشد. او از عادی بودن نمی‌نالد و گریزان نیست. او درگیر رنجیست که مانند جانوری در جنگل عذابش می‌دهد. در مقابل او قهرمان داستان، زنیست بنام «مِی بارترام». تمام وجودش مملو از عشقی با معناست. این عشق چنان گسترده و پر احساس است که حتی تا لحظات آخر زندگیش با ان دست به گریبان می‌باشد و دست از سرش برنمی‌دارد و همین باعث شده که یکسره مرد را از لحاظ روحی و عاطفی حمایت کند.

در واقع این زن است که از هستی و وجود خودش به مرد نور می‌بخشد. مرد می‌خواهد مهم باشد و ساده زیستن برایش بی‌اهمیت است. از طرفی قدردان زن هم می‌باشد چرا که می‌خواهد زن مانند دیگران عادی بماند ولی زن ارزشمند زندگی کردن برایش در الویت است و مسئولیت همه چیز را در اوج از خودگذشتگی می‌پذیرد. در هدف هر دوی انها نوعی انتظار کشیدن مشترک است با این تفاوت که مرد برای چیزی انتظار می‌کشد که ثابت کند خودش آدم با ارزش و معتبریست. در واقع باید گفت که او بیش از آنکه یک خودبین باشد، محکوم است به جانوری که برای خودش هم ناشناخته می‌باشد. حال انتظار از دیدگاه زن عشق و علاقه است که تمام‌نشدنیست و برایش دردناک نمی‌باشد. چنانچه نه ستایشی از مرد می‌خواهد و نه به لغزشی متهمش می‌کند.

بعد از ده سال در یک تئاتر در مکانی که پر از تاریخ ادبیات و هنر و اشیا قیمتی است دیداری برایشان روی می‌دهد که منجر به عاطفه‌ای غافلگیرکننده می‌شود که در جملۀ اغازۀ داستان با بیانی خیره‌کننده مشهود می‌باشد. «چه تصمیمی انگیزۀ سخنی شد که او را در دیدارشان چنان غافلگیر ساخت مهم نیست.» این جمله همان راز معماگونه‌ایست که باید آهنگان را در داستان بیابیم. این دیدار برای مرد بیشتر یک یاداوری بود تا یک خاطره. در حالیکه زن، مرد را همان‌گونه به خاطر می‌اورد که خود به یاد آورده می‌شد. چنانچه وقتی زن می‌گوید: «چیزی که شما می‌گویید غیر از احساس خطر عاشق شدن است. مرد بجای پاسخ شگفت‌زده می‌پرسد: «این را قبلاً از من نپرسیده بودید؟»

یعنی گذشته برایش بی‌اهمیت است یا شاید هم این طور وانمود می‌کرد. وگرنه چرا باید تصور کنونی‌اش این چنین پررنگ باشد. شاید هم گذشته‌اش کاهش یافته به خیالی نازا می‌نمود. در برشی از داستان نشان می‌دهد که مرد در گذشته جذب زن شده بود ولی بعلت خودخواهی این کشش و جاذبه را انکار می‌کرد و نشان می‌داد که احساس بین انها چه در گذشته و چه در حال اتفاق خاصی نیست. در واقع احساس مرد به زن در هاله‌ای از ابهام غوطه‌ور است. در مقابل، زن تمام مدت با مرد عاشقانه رفتار می‌کند حتی وقتی مرد ضعیف جلوه می‌کند به او امنیت می‌دهد. هر چه جلوتر می‌رویم میل و رغبت زن به ازدواج بیشتر می‌شود در حالیکه از نظر مرد ازدواج امری ناشدنیست که به هیچ‌وجه در حیطۀ فکری مرد نمی‌گنجد. علیرغم اینکه نگاه خیره‌شان به یکدیگر انگار به‌هم پیوندشان می‌دهد ولی مرد دلشوره، دل‌مشغولی، و علاقه‌مندی زن را برای خودش امتیازی نمی‌بیند و در چم‌وخم سالها و ماه‌ها همچون جانوری کمین‌کرده در جنگل می‌ماند که حقیقتاً ارزش اتفاق خاص زندگیش را که همان عشق ناب زن می‌باشد را به تدریج از دست می‌دهد. او قابلیت عشق ورزیدن ندارد و تراژدی دردناک زمانی رخ می‌دهد که پس از مرگ زن در اثر بیماری خونی، مرد متوجه می‌شود که شجاعت عشق چنین زنی را نداشته و برهنه از عشق و تهی از احساس، بهترین معجزۀ زندگیش را از دست می‌دهد و زمانی متوجه این فقدان می‌شود که دیگر دیر شده.

با مرگ زن مخاطب فکر می‌کند اتفاق شوم و مهیب همان مرگ زن بوده. در صورتی‌که این قسمتی از ماجراست و

 

جانور هنوز دست از سر او برنداشته. شاید اگر مرد می‌توانست مفهوم زندگی را بپذیرد و مثل همۀ مردها و زن‌ها زندگی کند و این جانور مخوف را پس بزند سرنوشت‌اش طور دیگری می‌شد. بعد از مرگ زن، سوال‌های مرد بی‌جواب می‌ماند و حالا دل‌شوره جای خودش را به جستجوی پاره‌های گمشدۀ اگاهی داده است. برای یافتن این گمشده‌ها، مرد تصمیم به سفر می‌گیرد تا گریزی زند برای خودش نه خاطرات بودن با زن. در این حین، بر سر گور زن می‌رود. اسم زن مانند دو چشم برای اوست که از سنگ قبر نگاهش می‌کند و این امر برای او یکسره تکرار می‌شود و گویا در این رفتن و امدن‌ها تازه ان حقیقت ناشناخته برای مرد اشکار می‌شود. مرد از زمانی‌که به خاطر می‌اورد حسی در خود می‌یافته مبنی بر اینکه تغییری شگرف یا حتی واقعه‌ای ناگوار همچون جانوری کمین کرده در یک جنگل منتظر اوست. سپس روز حزن‌انگیزی که حقیقتان جانور اشکار می‌شود، فرا می‌رسد. در این ایام با مردی اشنا می‌شود که او هم مانند جان مارچر اندوهگین زنیست که در قبر آرمیده است. منتها اندوهان دو با هم متفاوت است. اندوه مرد غریبه برای از دست دادن زن به خاطر خود زن بوده در حالیکه اندوه جان مارچر از جنس دیگری بوده است. و تازه ان زمان پی به غفلت خود می‌برد و دست به گریبان با حسرتی می‌شود که جبران‌ناپذیر است. و ان وقت وقتی به این حقایق پی می‌برد که با سینه روی قبر می‌افتد.

 در انتها باید گفت: «داستان در پنهانی‌ترین لایه، ترغیبی است بر اغتنام فرصت که ما انسان‌ها باید قدر در کنار هم بودن‌هایمان را بدانیم و از وجود هم و در کنار هم لذت ببریم.» یاد این شعر فروغ افتادم که می‌گفت:

«چقدر زیباست کسی را دوست بداریم؛

نه از روی نیاز

نه از روی اجبار

نه از روی تنهایی

فقط برای اینکه ارزشش را دارد...» ■

 

نگاهی کوتاه به داستان «جانور در جنگل» نویسنده «هنری جیمز»؛ «نوشین جم‌نژاد»