سفرهای «مرجاپولو»؛ شرق باشکوه ایران نویسنده «مرجان محمدبیگی»/ اختصاصی چوک

چاپ تاریخ انتشار:

marjan mohamadbeigi

یکی از خوبی‌های کار ما اینه که همه‌ش باید در حال یادگیری مسیرهای جدید باشیم تا بتونیم از پس درخواستهای مسافران خارجی بربیاییم؛ یکی از مسافرهای اسپانیاییم از من مسیر بیرجند، نهبندان و در ادامه کلوت شهداد رو درخواست کرد.

راستش اون مسیر خیلی برام ناشناخته بود، هیچ‌وقت برام اهمیت و جذابیتی نداشت که بخوام ببینم؛ کلاً این منطقه جزو ناشناخته‌های ایرانه و تعداد کمی از ایرانی‌ها به این منطقه سفر می‌کنند.

تو گوگل‌مپ مسیرها و شهرهاش رو سرچ کردم؛ بیرجند، سرایان، فردوس، قائنات و... متوجه شدم هر شهری چقدر جاذبه‌های طبیعی، فرهنگی و تاریخی داره، چه کویرهای بکری!

اون‌قدر ذوق داشتم که افتادم دنبال کسی که بتونه، تو شناسایی خراسان جنوبی بهم کمک کنه؛ از بختِ خوش، با آقای احمد کاشانی آشنا شدم که گردشگری خراسان جنوبی مدیون زحمت‌های ایشون و خانمش دیناست؛ تازه این اول کار بود، من فقط

اسمی ازشون شنیده بودم؛ ولی بعد سفرم، شاهد تلاش‌های از جون‌ودل و شبانه‌روزی آنها برای توسعۀ گردشگری شرق بی‌نظیر ایران بودم.

 بهترین زمانِ سفر، برام عید بود؛ هفتۀ اول که شیفت بودم، هفتۀ دومش رو گذاشتم برای سفر؛ 6 فروردین 1396 بلیت تهران‌بیرجند، برای ساعت شیش صبح گرفتم؛ من در آغاز سفری ماجراجویانه، کشف شرق ناشناختۀ ایران بودم؛ مسیری که برای خودمم مبهم بود، شاید همین هیجانم رو زیاد کرده بود!

 فرودگاه بیرجند، خود آقای کاشانی اومدن استقبالم، رفتیم سمت دفتر هواپیمایی‌شون؛ «آسیا پرواز بیرجند»، دفتری جمع‌وجور با چند کارمند بود؛ ولی فعال و پویا، ویزای کانادا، اروپا و حتی سفرهای اروپایی برای بیرجندی‌ها داشت؛ وقتی تعجم رو دیدن، گفتند خیلی از بیرجندی‌ها وضع مالی خوبی دارن، همه جزو ردۀ بالای جامعه هستن، پزشک،

پروفسور، تاریخ‌نگار و... چقدر از دیدن این زوج موفق و ساعی همون اول سفر، انرژی مثبت گرفتم! بعد از آشنایی اولیه، راهی سفرهیجان انگیزم شدم؛ آقای کاشانی ازم عذرخواهی کردن که به‌دلیل جلسۀ کاری خودشون نمی‌تونند همراهیم کنن؛ با آقای مهدی حسینی معروف به مهدی هزاری که از لیدرهای کاربلد خراسان جنوبی بود، آشنام‌کردن و قرار شد در این سفر همراهم باشن.

اسم هزاری هم به‌این خاطر بود که از هر توریستی که باهاش سفر می‌کرد، یه‌هزاری به یادگاری می‌گرفت، خودش می‌گفت یه اتاق پُر از هزارتومانی داره.

 ماشینی که برام هماهنگ شده بود، سمند نقرهای با رانندگی آقای مقری بود.

هرچقدر از شریف‌بودن این آدم‌ها براتون بگم، کمه! من دختری تنها در مسیر ناشناخته، ولی در نهایت آرامش و اطمینان بودم!

مسیر اول، کویر سه قلعه بود؛ اوج شکوه و آرامش کویر رو با تمام وجودم احساس می‌کردم! وقتی تو شن‌ها و ماسه‌های روانش راه می‌رفتم، انگار تو این دنیا نبودم؛ سکوت محض، انگار دنیای اسرارآمیزی احاطه‌م کرده بود!

یادمه روی یکی از تپه‌های شنی مدت‌ها نشستم؛ خیره به افق، غرق در لذتِ آرامشی شدم که بعد از مدت‌ها تجربه می‌کردم!

کویر سه قلعه، به‌خاطر کویری زیبا و جاذبه‌های زیباتر، از جمله، تپه ماسه‌های روان (تپه‌ماهور)، دریاچۀ نمک، دق (زمینی کاملاً صاف و سفت که هیچ پوشش گیاهی نداره)، آسمون منحصربه‌فردش و افق دید باز حدود صفر درجۀ در محل رصدگاه، یکی از خاص‌ترین و منحصربه‌فردترین کویرهای خراسان جنوبی و البته ایرانه؛ آسمون سه‌قلعه، تاریک‌ترین آسمون خاورمیانه‌س!

بعد از دوساعتی پایین اومدیم به یک اقامتگاه بوم‌گردی برای استراحت و غذا خوردن؛ یه چادر عشایری برپا بود که ما همون‌جا نشستیم و منتظر ناهار خوشمزه‌ای شدیم که دست‌پخت خانم خوش‌لهجۀ این اقامتگاه، تو کویری دورافتاده بود؛ زرشک‌پلو با مرغ که نمی‌تونم وصفش کنم که چه لذتی از خوردنش بردم، غذای خونگی تو یه چادر عشایری! این‌که تو هرشهری با مردم محلی بشه وقت گذروند، با سبک‌وسیاق زندگی‌شون آشنا شد، برام خیلی مهم و در عین حال خیلی جالب و هیجان‌انگیزه.

نزدیکی‌های عصر، سمت سرایان حرکت کردیم که به شهر «آب‌انبارها» شهرت داره؛ اولین جایی که دیدم، «کاروان‌سرایِ سرایان» متعلق به دوران صفویه که به رباط شاه‌عباسی هم معروف بود.

 اون روزی که وارد سرایان شدم، بارون می‌اومد؛ اون هوا و بوی مست‌کنندۀ خاک و گِل، انگار زیبایی این شهر رو دو چندان کرده بود! کاروان‌سرا با آب‌انبار کنارش، شاید تو خیلی از شهرهای دیگه باشه؛ اما تو خراسان جنوبی، انگار لذت دیدنشون وصف ناشدنیه! یه‌حس عجیبی داشتم دلم نمی‌خواست اون‌جا رو ترک کنم؛ هزاری هم همه‌ش بهم می‌گفت: «بدو زود باش، نمی‌رسیم به جاهای دیگه.»

 کنار کاروان‌سرا یه‌هو چشمم به یه حموم عمومی افتاد، فکر کردم این‌جا هم مثل بقیه، تعطیله؛ ولی در کمال ناباوری دیدم هم بازه هم فعال!

هزاری گفت: «می‌خوای بری توش رو ببینی؟»

 با هیجان گفتم: «وای آره، چرا که نه!»

 اون‌قدر برام جالب بود که اجازه گرفتم با لباس برم داخل و بازدید کوتاهی بکنم.

هنوزم بعضی از مردم سرایان حموم‌عمومی می‌رن؛ وقتی حال‌وهوای اون‌جا وآدم‌هاش رو دیدم، من رو برد به خاطرات بچگی‌هام؛ چه حس ناب و دوست‌داشتنیِ نوستالژیکی رو تجربه کردم!

مقصد بعدی فردوس بود، شبم باید همون‌جا می‌خوابیدم، وسط راه هزاری بهم گفت: «حال طبیعت‌گردی داری؟»

منم بدون معطلی گفتم: «آره.»

رفتیم سمت یه منطقه‌ای به نام سبزرود، یه پیاده‌روی نیم‌ساعته تو یه هوای بارونی تا این که رسیدیم به یه آبشار پُرآب که تو اون هوای ملس بهاری، عجیب مطبوع و دلنواز بود! هزاری بهم گفت: «می‌خوام ببینی که خراسان جنوبی همه‌ش کویر نیست، از این مناظر طبیعی زیبا هم داره.»

همین اولِ سفر، این شرق ناشناختۀ ایرانم بدجوری شگفت‌زده‌ام کرده بود! از صبح که رسیده بودم تا بعدازظهر، همین‌جوری سرپا بودم هی از این‌وربه‌اون‌ور؛ وقتی رسیدم هتلم تو فردوس، مطمئن بودم تا برسم، می‌خوابم؛ ولی وقتی واردش شدم، اون‌قدر قشنگ بود که نرفتم تو اتاقم؛ هتل «عمادنظام‌فردوس» سنتی و فوق‌العاده دلنشین بود؛ رستورانش تو حیاطی بود که یه حوض خوشگل وسطش با کلی گل‌ِ شمعدونی دوروبرش داشت که وقتی غذا می‌خوردی هم صدای آب توی گوشت بود هم منظرۀ دلبری جلوی چشمت!

مدیر هتل اومد استقبالم، یه خانمی بسیار مهربون که کلی باهام خوش‌وبش کرد؛ اون‌قدر از خودشون و هتل‌شون خوشم اومده بود که وقتی برگشتم تهران، مسیر تور شرق باشکوه ایران رو نوشتم که اولین بار در ایران اجرا شد و کل اتاق‌های هتل عمادنظام‌فردوس در رزرو ما بود، برای مسافرانی که اولین بار سمت خراسان جنوبی اومده بودن؛ همیشه یکی از افتخارات زمان کارم تو صنعت گردشگری همین تور شرق باشکوه ایرانه!

وارد اتاقم شدم، کیفیت اتاق‌ها خیلی خوب بود؛ تمیز و راحت، خستگی یه روز پرهیاهو رو از من گرفت و توی یه خواب عمیق و دل‌چسبی فرو برد.

صبح سرحال بیدار شدم؛ بعد از صبحونه، هزاری اومد دنبالم برای گشت فردوس؛ مستقیم رفتیم سمت قنات بلده که تا اون‌روز هیچ اسمی ازش نشنیده بودم.

اون‌جا با دو تا خانم آشنا شدم؛ خانم اقدس کرم‌پور، مدیر قنات بلده و فرخنده دهقان، دختری پُرانرژی که آژانس مسافرتی تو فردوس داشت و یه اقامتگاهِ بوم‌گردی به اسم ستارۀ پلند. خانم کرم‌پور، متین، آروم، متواضع و باحوصله بود؛ با شیوایی بیان، من رو تو معرفی قنات بلده همراهی کردن؛ اثر ثبت‌شدۀ جهانی که نشان از نبوغ بشری در استحصال و مدیریت سنتی آب تو کشور ماست؛ قنات بلده حاصل یه کار مهندسی بسیار حرفه‌ایه که جهان در برابر این دانش، سر تعظیم فرود آورد! قناتی که در 16 ژوئن 2016 تو یونسکو ثبت شد. (یازده قنات ایران که هرکدام به لحاظ قدمت، معماری، عمق، طول و مشخصات دیگه بی‌نظیر و استثنایی هستن، ثبت جهانی شدن که قنات بلده یکی از اون‌هاست.)

مجموعۀ قنات بلده، شونزده رشته قنات فعال و دو دهنه چشمه داره؛ آبش به یه جوی بزرگ می‌ریزه؛ تو طول مسیرش، زمین‌های کشاورزی، باغات فردوس رو آبیاری می‌کنه؛ در واقع این سازۀ آبی با دانش سنتی مدیریت می‌شه؛ آب استحصالی اون سبب آبادانی منطقۀ فردوس شده.

یه کار جالبی که این‌جا انجام می‌شه، گل‌آلود کردن آب توی مسیره تا به زمین نفوذ نکنه و هدر نره؛ کسی که مسئولیت گل‌آلود کردن آبه، بهش می‌گن: «تیره‌گر».

قدمت این قنات رو به دورۀ ساسانی نسبت می‌دن؛ می‌گن که شاه‌عباس همراهِ شیخ‌بهایی از اصفهان سمت مشهد پیاده می‌رفتن که از (تون) فردوس اون زمون رد شدن؛ میر تونی از دانشمندان اون زمان از شاه‌عباس می‌خواد که آب رو وقف سادات، علما، فقرا و صلحا بکنه؛ شاه‌عباسم همین کار رو می‌کنه؛ شیخ‌بهایی هم، آب بلده رو به دو تا نهر مساوی تقسیم می‌کنه، جوری که هر هشت شبانه روز، یه بار باغ‌ها مشروب بشه؛ چه دانش مهندسی و کنترل آبی داشتن واقعاً!

خلاصه که این قنات، قلب تپندۀ فردوسه و چه افتخاری برای من که تونستم این اثر شگفت‌انگیز رو از نزدیک ببینم! خدایی تو مملکت‌مون چند نفر از وجود این قنات حیرت‌انگیز، قسمت خراسان جنوبی تو فردوس خبر دارن!؟

بعد از این‌جا، همراه خانم کرم‌پور رفتیم سمت باغستان که یه خیابونی بود با جوی آب تو دو طرفش و درخت‌های سربه‌فلک کشیده؛ به قول خانم کرم‌پور، یکی از مکان‌های توریستیِ دل‌انگیز اهالی فردوسه و مناسب برای پیاده‌رویه! این باغستان زیبا، سرسبزی و طراوتش رو توی یه منطقۀ کویری، مدیون قنات بلده‌س.

شهر تاریخی تون، «حمام خیروز» که در واقع موزۀ مردم‌شناسی فردوسه؛ مدرسۀ حبیبیه، مدرسۀ علیا، مدرسۀ شیخ و... جزو دیدنی‌های فردوسه؛ موقع بازدید از هرکدوم باورم نمی‌شد که این همه اثر تاریخی توی این شهر باشه!

شهرتون بناهای تاریخی ارزشمندی رو از صدر اسلام تا دورۀ قاجار تو خودش جای داده و به‌عنوان یکی از بزرگترین شهرهای حکومتی، نقش مهمی تو اقتصاد منطقه داشته؛ حتی به‌عنوان یکی از آثار ملی ایران به ثبت رسیده؛ موقع بازدید از این شهر، با آقای رمضانی مدیر میراث فرهنگی و گردشگری خراسان جنوبی هم آشنا شدم؛ وقتی متوجه‌شدن من برای شناسایی منطقه اومدم، بسیار ازم استقبال‌کردن و این رفتار صمیمی و دوستانه‌شون خیلی تحت‌تاثیرم قرار داد!

 موضوع جالبی تو فردوس نظرم رو جلب کرد، وقتی با فرخنده درحال گشت بودم؛ بعد از پیاده‌شدن از ماشین، فرخنده درِ ماشین رو قفل نکرد؛ کیف و وسایلش داخل ماشین بود، بهش گفتم: «در ماشینت بازه!»

 خندید، گفت: «فردوس اصلاً دزد نداره، بیشتر وقت‌ها در ماشین، حتی درِ خونه‌ها بازه، هیچ‌کس کاری نداره!»

 برای منِ اهلِ پایتخت، این موضوع خیلی عجیب و باور نکردنی بود!

فردوس یه مجتمع آب‌درمانی و تفریحی داره، به اسم «هلال فردوس» که اتفاقاً خیلی هم شلوغ بود؛ یه چیزی شبیه آبگرم سرعین؛ یه کار جالبی انجام داده بودن، واحدهایی کنار آبگرم بود که اجاره می‌دادن به مردم از هر نقطه‌ای که اومدن، بتونن هم توی این واحدها اقامت کنن هم از آبگرم استفاده کنن.

بعد از این‌جا همراهِ فرخنده رفتیم سمت اقامتگاه که حدود یه‌ساعتی با فردوس فاصله داشت؛ چند تا اتاق و یه حیاط خوب داشت؛ می‌خواست شترسواری هم توش راه بندازه، خلاصه کلی ایده و نقشه براش در نظر داشت؛ واقعاً از انرژی و روحیۀ فرخنده خوشم اومده بود؛ یه دوست با کلی فکر، تو فردوس پیدا کرده بودم و بابتش خیلی خوش‌حال بودم!

 با فردوس شهر انار، شهری پُر از زیبایی، تاریخ به یاد ماندنی و طبیعت دلنشینش خداحافظی کردم که برم سمت بیرجند. در راه برگشت به بیرجند، به پیشنهاد آقای هزاری، یه توقفی تو بشرویه داشتیم. یکی از لذتهای سفر اینه که تو از یه شهری هیچ ایده‌ای نداری؛ ولی وقتی واردش می‌شی با مناظر و جاذبه‌هایی روبه‌رو می‌شی که فکرشم نمی‌کردی.

برفراز قله‌ای مخروطی شکل با راهی صعب‌العبور، قلعۀ «دختر بشرویه» چشم‌نوازی می‌کرد؛ هرچی نگاهش می‌کردم با خودم فکر می‌کردم، چطوری می‌شه، تا بالای کوه رفت؟! از سه طرف مشرف بود به پرتگاه‌هایی غیرقابل عبور و تنها راه عبور، قسمت جنوبیش بود که اونم خیلی سخت بود؛ خیلی وقت نداشتم که بتونم بالا برم.

این قلعه بیشتر کاربرد استراتژیکی و دفاعی داشته، با توجه به این‌که برفراز قله قرار داره، از چهار طرف به کل فضای اطراف اشراف داره. قدمت قلعۀ دختر بشرویه به ساسانیان برمی‌گرده؛ خیلی جالبه که فهمیدم که این بناها فقط متعلق به ایران نیست؛ در آذربایجان، هندوستان و لبنان هم از این قلعه دخترها وجود داره که همه‌شونم توی مکان‌های صعب‌العبور هستن.

پایین قلعه یه چشمۀ آبی بود که کنار چشمه با دیدن دورنمای قلعه، یکی از خوشمزه‌ترین چای عمرم رو خوردم.

 اومدیم داخل شهر، رفتیم سمت خونۀ «مستوفی بشرویه»؛ از این خونه قدیمیا با بادگیر و حوض وسط که تو یزد زیاد می‌بینیم؛ ولی این‌جا تو قلب بشرویه هم از این خونه‌ها هست با همون معماری و زیبایی، ولی حاضرم شرط ببندم که 80 درصد مردم از وجود این جاذبۀ تاریخی تو ایران، بی‌خبرند! خونۀ مستوفی بشرویه، یک خونۀ اعیونی دورۀ قاجاریه‌س که متعلق به شخصی به اسم مستوفی بوده.

موزۀ بشرویه رو هم که اولین موزۀ خصوصی تو ایرانه، بازدید کردم؛ چه موزۀ زیبایی! باورم نمی‌شه این موزه تو بشرویه باشه! قدمت چهارصدساله داره، زادگاه یکی از علمای بزرگ ایران به اسم «ملاعبدالله تونی بشروی» بوده که اجدادشون از اصفهان به بشرویه نقل مکان کردن؛ این موزه با دوهزار اشیا تاریخی تو فهرست آثار ملی به ثبت رسیده.

بشرویه شهری زیبا که قدم‌زدن تو کوچه‌پس‌کوچه‌هاش، آرامش رو بهت هدیه می‌ده! کوچه‌هایی که بوی کاه‌گلش مستت می‌کنه، می‌بردت یه‌جایی دوراز هیاهوی شهر و دغدغه‌های روزمرۀ زندگی، انگار تیکه‌ای از بهشت روی زمینه!

 بالاخره رسیدم به پایتخت خراسان جنوبی، بیرجند.

از بچگی همیشه بجنورد و بیرجند و بروجرد و قاطی می‌کردم؛ خیلی خوش‌حال بودم که الآن تو یکی از این شهرها هستم.

تو ذهنم، بیرجند شهر کویری بی‌آب‌وعلف بود که هیچی نداشت؛ ولی از وقتی پام رو گذاشتم توی خراسان جنوبی و اینهمه جاذبه رو دیدم، پس بیرجند قراربود، خیلی سورایزم کنه! از بشرویه، شب به بیرجند رسیدیم؛ مستقیم رفتیم هتل کوهستان بیرجند؛ مشرف به کوه بود با چشم‌انداز کوهستانی تو دل کویر؛ همه‌چی عالی بود.

آقای کاشانی تا رسیدم بیرجند، بهم زنگ زدند و قرار فردا ساعت نُه صبح رو با هم هماهنگ کردیم؛ قرار بود تو بیرجند خودشون راهنمای من باشند؛ صبح با دینا همسر نازنین‌شون اومدن دنبالم.

اول رفتیم «مدرسۀ شوکتیه» که تو بافتِ تاریخی شهر بیرجنده و سومین مدرسۀ ایرانی بعد از دارالفنون و مدرسه رشدیۀ تبریزه که به شیوۀ جدید بعد از مکتب خانه‌های سنتی بودن؛ اول به‌عنوان حسینیۀ شوکتیه، «شوکت‌الملوک دوم» ساخته؛ ولی بعدها تغییر کاربری می‌ده به مدرسه؛ آقای کاشانی کاملاً مسلط و چنان با هیجان توضیح می‌دادند که وقتی روی سکوی وسط مدرسه ایستاده، گوش می‌دادم؛ انگار خودم یکی از دانش‌آموزهای اون زمونِ مدرسه بودم و کاری نمی‌تونستم بکنم، الا گوش‌دادن به حرف استاد!

آقای کاشانی حتی اشعاری رو که روی کتیبۀ سنگی، بالای در ورودی مدرسه حک شده بود، برام خوندن؛ اشعار شوکت‌الملوک مؤسس شوکتیه بود.

هرچی از مقرنس‌ها، گچ‌بری‌ها و آجرکاری‌های این مدرسه بگم کمه که چه شکوهی به این مدرسه داده بودند!

بادگیرهای مدرسۀ شوکتیه یکی از زیبایی‌های این بنا بود که یکی از نمادها و بناهای منطقۀ کویریه؛ در کل این مدرسه تو بیرجند با وجود این همه زیبایی تو فهرست آثار ملی ایران به ثبت رسیده.

بعد پست‌خونۀ قدیم بیرجند، نوبت بزرگ‌ترین و قدیمی‌ترین بنای تاریخی شهر، قلعۀ بیرجند شد.

قلعه‌ای ساخته شده از خشت، گِل و چینه که پیشینه‌اش به دورۀ صفوی می‌رسه و تو دورۀ قاجاریه به‌طور کامل بازسازی شده؛ این قلعه، پناهگاه مناسبی برای مردم شهر از هجوم دشمنان به‌خصوص ترکمن‌ها و ازبک‌ها بوده؛ قلعۀ بیرجند واقعاً هیچی از قلعه‌رودخان فومن، حسن‌صباح الموت و فلک‌الافلاک نداره!

 ناهار مهمون «هتل‌سپهر» بیرجند بودم، تازه تأسیس تو مرکز شهر بیرجند با کیفیت و استانداردهای هتل‌سازی بود؛ مدیرش مردی بسیار محترم بودند؛ وقتی بازدیدم از هتل‌شون تموم شد، بهشون قول همکاری دادم که بعدها، هنگام برگزاری اولین تور خراسان جنوبی (شرق باشکوه ایران)، تمام اتاق‌های هتل‌سپهر در اختیار مسافرهای ما بود.

بعد از ناهار برای استراحت به اتاقم رفتم؛ عصر همون روز می‌خواستیم بریم عمارت اکبریه بیرجند.

باغ و عمارت اکبریه بیرجند از باغهای ایران ثبت جهانی یونسکوه؛ استفاده از جویهای دائمی و صدای دلنشین آب، آبنماها، درخت‌های میوه و گل‌های زینتی، وجود عمارت در بلندترین قسمت باغ و کلاً طراحی فوق‌العاده‌ش، زیبایی منحصربه‌فردی رو پیشکش مهمون‌های باغ می‌کنه!

تا حالا دو تا اثر ثبت جهانی یونسکو رو تو خراسان جنوبی دیدم، «قنات بلده فردوس» و «عمارت اکبریه بیرجند».

خراسان جنوبی پتانسیل عالی برای تبدیل‌شدن به قطب گردشگری کشورمون رو داره؛ ولی متأسفانه هنوز ناشناخته مونده!

این عمارت متعلق به شوکت‌الملوک بوده که حاکمیت شهر بیرجند رو به‌عهده داشته؛ شاید براتون جالب باشه که بدونید ابراهیم‌خان شوکت‌الملوک، پدر اسدالله علم، وزیر دربار محمدرضا شاه پهلوی و خود عَلم هم گاهی در این باغ سکونت داشتن.

 بخشی از این بنا به‌عنوان موزۀ مردم‌شناسی و باستان‌شناسی، بخشی سفره‌خونه و چایخونه سنتی استفاده می‌شه؛ ولی قسمت جالبش موزۀ عروسک‌ها بود که هر کدوم بخشی از تاریخ خراسان جنوبی رو با لباس‌ها به تصویر می‌کشند و با خرید ازشون می‌شه تشویقی برای ترویج این فرهنگ زیبا شد.

در محوطۀ باغ نزدیک‌های غروب، مراسم رقص و موسیقی خراسان جنوبی برگزار شد؛ رقص محلی تو این استان پیشینۀ طولانی داره که همراهِ حرکت‌های ریتمیک و نمایشیه؛ این رقص تو فهرست آثار ملی به ثبت رسیده؛ یکی از رقص‌هاشون که خیلی برام جذاب بود، رقص چوب‌بازی بود؛ جالب‌تر از اون این‌که هرکدوم، آهنگ مخصوص به‌خودش رو داره؛ گندم‌کاری، دست‌به‌خواب، کناربه‌خاک، وسط‌به‌خاک و...؛ اون روز غروب از بالای عمارت اکبریه، غرقِ لذتی وصف‌ناپذیر شده بودم که امیدوارم دوباره برام تکرار بشه!

برای شب، آقای کاشانی «زورخونۀ امیر عرب» رو هماهنگ کرده بودن؛

من تو یزد زورخونه رفتم؛ ولی این زورخونه تو بیرجند، اولین موزۀ میراث پهلوانی و جزو آثار ثبت ملی ایرانه؛ طبقۀ اول آقایون و طبقۀ دوم خانوم‌ها؛ برام جالب بود که تعدادی خانومم اومده بودن برای تماشا! برنامه، منظم و هماهنگ اجرا شد؛ خیلی خوش‌حال بودم که دارم حضور توی زورخونه رو تجربه می‌کنم؛ بازدید با این سبک‌وسیاق رو تا حالا تجربه نکرده بودم!

کنار زورخونه، «موزۀ امیر عرب» بود؛ ابتدا صاحب زورخانه، توضیح داد که چطور از روی علاقه، این همه وسایل رو جمع‌آوری و تبدیل به موزه‌ش کرده؛ در واقع موزه، نمایشگاهی از عکس‌های پهلوون‌ها و پیشکسوت‌های صاحب‌نام و ابزارهای ورزشی؛ مثل: میل، کباده، تخته‌شنا و... بود.

 بعد از بازدید مهمون منزل آقای کاشانی و دینا بودم؛ زوج جوان، پویا و فعالی که پیشرفت گردشگری خراسان جنوبی، مدیون اون‌هاست.

دینا جان، دو نوع غذای محلی بیرجند رو درست کرده بود؛ به نام‌های گوشت داغ که مثل خوراک گوشت خودمون بود و قوروت بادمجان که کشک بادمجون بود؛ منتها به رنگ بنفش، برام مثل شعبده‌بازی بود! مگه می‌شه غذایی بنفش باشه؟! این به‌خاطر نوع متفاوت کشکیه که استفاده می‌شه.

از خوشمزگی و دست‌پخت دیناجان که هرچی بگم کمه؛ تازه موقع خداحافظی، کلی سوغاتی بهم دادن که واقعاً رسم مهمان‌نوازی رو در حقم تموم کردن؛ زرشک، عناب، زعفرون خراسان جنوبی همراهِ صنایع‌دستی زیبای این دیار دوست داشتنی و کتاب تمدن کهن خراسان جنوبی بود که سالهاست زیبایی‌بخشِ میز کارمه!

زعفرون و زرشک‌خراسان جنوبی (قائن) که به جرئت می‌تونم بگم، طعم و عطرش با تمومِ زعفرون و زرشک‌هایی که خوردم فرق داره؛ مامانم کلی رو زعفرون حساسه، همیشه بهترینش رو می‌خره، بعد از این سوغاتی‌ها، دیگه هر سال سفارش می‌ده از بیرجند براش بیارن.

چه روز و چه شب خاطره‌انگیز و فراموش‌نشدنی برام شد!

فردای اون روز برای بازدید عمارت کلاه‌فرنگی یا ارگ کلاه‌فرنگی رفتم؛ یادگاری‌ای از دوران قاجار که الآن ساختمان استانداری خراسان جنوبیه؛ معماری این بنا خیلی درخور توجهه! بنای شش‌ضلعی اول و آخرین طبقه که رأس عمارت محسوب می‌شه؛ به‌شکل مخروطه، رنگ سفیدش هم زیبایی چشمگیری ایجاد کرده، بی‌جهت نیست که لقب نگین درخشان خراسان جنوبی رو بهش دادن!

عمارت و باغ رحیم‌آباد جاذبۀ بعدی بود؛ متعلق به دوران قاجاریه اس و در روستای رحیم‌آباد بیرجند قرار داره.

این بنا به فرمان حاکم وقت ساخته شده و به‌عنوان دارالحکومه، استفاده می‌شده؛ مثل تمامی بناهای از این دست، از عمارت اصلی، باغ، استخر، حوض‌خانه، اصطبل، برج نگهبانی و... تشکیل شده؛ انتهای باغ یه رستوران و سفره‌خونه بود؛ آقای کاشانی گفتن هم غذای خوبی داره هم شب‌ها به‌علت آب‌وهوای دلچسبش، مشتری‌های زیادی داره که باید از قبل رزرو کرد.

بعد به پیشنهاد آقای کاشانی، به «بنددرۀ بیرجند» رفتیم که به گفتۀ ایشون، اهالی بیرجند آخر هفته‌ها می‌رن اون‌جا از طبیعت زیباش لذت می‌برند.

بنددره بزرگ‌ترین و مهم‌ترین بند تاریخی و کوهستانی بیرجنده؛ این بنا هم به فرمان شوکت‌الملوک حاکم بیرجند ساخته شده.

این بند میون رشته‌کوه‌های باقران، قرارگرفته؛ ترکیب رنگ زیبای آب، محصور میون کوه‌ها، نقاشی زیبای خداوند رو به تصویر می‌کشه.

 بازدید من از بیرجند تموم شد؛ فکرشم نمی‌کردم با این همه جاذبۀ تاریخی، طبیعی و فرهنگی روبه‌رو بشم که بیشترشم ثبت آثار ملی ایرانه، می‌تونید تصور کنید چقدر هیجان‌زده و خوش‌حال بودم؟! از این‌که شگفتی‌های شرق ایرانم رو کشف کرده بودم، تو پوست خودم نمی‌گنجیدم!

 قرار شد دو روز باقی‌مانده از سفرم، روستاهای اطراف رو ببینیم؛ روستاهایی که خیلی ناشناخته‌س، شاید تعداد خیلی کمی اسم‌شون رو شنیدن.

تا حالا اسم «فورگ» رو شنیدین؟ فک کنم جوابتون نه باشه. صدکیلومتری بیرجند، روستایی پوشیده از درخت با آب‌وهوای دلپذیره به اسم فورگ؛ به گفتۀ هزاری بیشتر خانواده‌های این روستا از نژاد تاجیک و مذهب حنفی‌ان. یه قلعۀ بسیار زیبا و چشمگیر تو این روستا هست، به اسم قلعۀ

 فورگ که علاوه بر شکوه و ابهت، داستان جالبی هم داره!

نادرشاه بعد از فتح هندوستان از این محل رد می‌شده، میرزابقاخان که یکی از مشاورهاش بوده، ازش تقاضا می‌کنه که اون‌جا ساکن بشه؛ چون نژادش درمیانی و متعلق به این منطقه بوده؛ نادرشاه هم قبول می‌کنه.

میرزابقاخان حاکم منطقه، ساخت این قلعه رو شروع می‌کنه که بعد از اون، پسرش میرزارفیع‌خان ساخت رو به اتمام می‌رسونه؛ قلعۀ باعظمت و کم‌نظیر «فورگ» یا قلعۀ «میرزارفیع‌خان»، مثل نگینی در میون آثار باستانی خراسان جنوبی می‌درخشه و جزو آثار شایان توجه ایرانه؛ حتی پتانسیل ثبتِ میراث جهانی یونسکو رو هم داره.

روستای فورگ روی کوه قرار داره و همین باعث شده تا اسماعیلیان در مبارزه با عباسیان، این‌جا زندگی کنند و تو مبارزات خودشون چندین سال به‌علت ساخت قلعه‌های صعب‌العبور، پیروز می‌شدند؛ البته دربارۀ نسبت‌دادن قلعۀ فورگ به اسماعیلیان نمی‌شه صریح نظر داد؛ چون قلعه‌های اسماعیلیه با قلعۀ فورگ تو مواردی فرق دارن؛ البته در اسنادی قلعۀ فورگ رو بعد از قلعۀ الموت مقر اسماعیلیان آورده‌ن.

در هر حال این قلعه، اون‌قدر زیبا و باعظمته که حقش نیست این چنین ناشناخته باشه؛ حتی این قلعه در فهرست آثار ملی ایران به ثبت رسیده!

 یه آقایی تو قلعه بود که بهش مولوی می‌گفتن، ایشون با این‌که سن زیادی داشتند، خیلی با انرژی، با ذوق و علاقه دربارۀ قلعه توضیح می‌داد؛ به گفتۀ مولوی، «پیشینۀ روستای فورگ به‌زمان کی‌قباد می‌رسه؛ اسم روستا «پورک» بوده که اسم پسر کی‌قباد و بنیان‌گذار بنای فورگه؛ بعد از اسلام کلمۀ پورک به فورگ تغییر می‌کنه».

 از بالای قلعه به اطراف نگاه می‌کردم، مزارع زرشک رو رنگ قرمز آمیخته با رنگ سبز می‌دیدم که زیبایی توصیف‌ناپذیری به روستا داده بود!

رفتن به این منطقه و شانس دیدن این قلعه، یکی از خوشبختی‌های زندگیم بود؛ انگار هوش از سرم برده بود! توی روستای دور افتادۀ خراسان جنوبی باشم، بنای حیرت‌انگیز ببینم، رو خاک پُربرکتش قدم بزنم؛‌ خب اگه این خوشبختی نیست، پس چیه!؟

 بعدش تو کوچه‌پس‌کوچه‌های شهرستان درمیان قدمی زدم.

خونه‌های کاهگلی، پله‌های کاهگلی، بوی خشت و گل... برای منِ شهرنشین مثل یه مُسکن بود؛ چقدر قدم‌زدن تو این فضای دور از هیاهوی شهری پُر از آرامش بود! چشم‌هام رو بستم، نفس عمیقی کشیدم؛ سرمست با خودم زمزمه کردم:

«افسون تو مرا مست می‌کند، ای زیباترین خیال...»

 شهر «سربیشه» مقصد بعدی‌مون بود؛ دارای آثار تاریخی مثل: قلعه، خونه‌های قدیمی، محوطه‌های باستانی، غار و مساجد قدیمی که نشان‌دهندۀ تمدن تو این منطقه‌س.

اون‌جا توی یه خونۀ قدیمی و تاریخی به اسم «خانه یاوری» رفتم؛ به‌خاطر این‌که ایوون خونه، ستون نداره؛ خیلی مورد توجه میراث فرهنگی قرار گرفته؛ خیلی جالب بود، مگه می‌شه ایوون بدون ستون پابرجا باشه!؟

این خونه مسکونی بود، خونوادۀ یاوری توش زندگی می‌کردن؛ چه خونه‌ای! بوی ناب زندگی می‌داد؛ چه آدم‌های نازنین و خونگرمی که انگار سال‌ها تو رو می‌شناسن!

مادر خونواده از خاطرات خونه و زمان بچگیش برام تعریف کرد که چه برووبیایی بوده؛ آشپزخونه‌شون اون‌قدر خاص بود که من تا حالا این مدلی ندیده بودم؛ یاد فیلم «پس از باران» افتاده بودم که خدم‌وحشم توش کار می‌کردند؛ می‌شد جنب‌وجوشی که اون موقع‌ها توش بوده رو تجسم کرد.

 اتاق‌هاش همه یادگاری از گذشته داشت؛ دختر خونوادۀ یاوری می‌گفت: «مادرشون با چه علاقه و سلیقه‌ای، وسایل قدیمی رو نگه داشته»؛ این رو می‌شد کاملاً حس کرد.

اون‌قدر گرم و شیرین از خاطرات گذشته برام تعریف می‌کردن که گذر زمان رو اصلاً متوجه نشدم! دقیقه‌های خوشایند حضورم، تو اون خونۀ مهرآگین تموم شد، به گرمی بدرقه‌م کردن و من لبریز از اصالت و غرور ملی، راهی روستای «مود» از توابع سربیشه شدم.

 توی مود، بقایای تاریخی به جا مونده، باغ و قلعه‌ای قدیمی رو می‌شه دید که هنوز دیوارهاش بود؛ کنار این قلعۀ قدیمی، با هزاری چای خوردیم؛ بهش گفتم: «هنوز مبهوت اینهمه جاهای تاریخی فوق‌العادۀ خراسان جنوبیام!»

 توی ادامۀ مسیر هزاری بهم گفت: «صنعت فرش مود، شهرت جهانی داره و زینت‌بخش خیلی از موزه‌ها و مجموعه‌های خصوصی جهانه؛ همچنین قالی‌های این منطقه، شهرت فراوانی دارن.»؛ مود پُر از کارگاه‌های قالیبافیه و ما فقط از فرش تبریز، قم، کاشان و... شنیدیم!

شادی عجیبی از دیدن روستاهای خراسان جنوبی، تو وجودم احساس می‌کردم! بارها از هزاری تشکر کردم، بهش گفتم: «چقدر بازدید از روستاها برام دل‌پذیره و به وجدم می‌آره! مخصوصاً این روستاها که کمتر کسی ازشون می‌دونه و گذرش می‌افته.»

 روز آخر سفرم قرار بود، روستایی رو ببینم که همیشه جزو رویاهام بود! آخه یه بار محل کارم، یه مجلۀ گردشگری رسید دستم؛ همین‌طور که با ذوق ورق می‌زدم، مطلبی رو دیدم به‌عنوان «ماخونیک»، سرزمین لی‌لی‌پوت ایران (سرزمین کوتوله‌ها در ایران)؛ راستش اون موقع فکر کردم اطلاعاتم در حد همین مجله می‌مونه، نمی‌دونستم سه سال بعد تو مسیری برای رسیدن به این روستا باشم!

تو راه هزاری بهم گفت: «این جاده قاچاقچی زیاد داره، همون‌هایی که تو فیلم‌ها می‌بینیم که دهنشون رو بستن و اسلحه به دست حمله می‌کنند!»

البته داشت سر به سرم می‌گذاشت و شوخی می‌کرد؛ ولی بهش گفتم: «اون قاچاقچی‌ها من رو ببینن که با چه شوروشوقی دارم می‌رم ماخونیک، دلشون رحم می‌آد؛ می‌گن بیا برو، کاری بهت نداریم!»

به هر حال بدون هیچ مشکلی رسیدیم به یکی از هفت روستای شگفت‌انگیز جهان که حدود نیم‌ساعت تا افغانستان فاصله داشت؛ روستا بافتی قدیمی با خونه‌های محقر خشتی‌گلی بدون حیاط، پنجره و ایوون بود؛ کیپ‌تاکیپ و فشرده؛ فقط هرکدوم یه در چوبی داشت؛ تا کمر باید خم می‌شدم که بتونم برم داخل!

توی خونه هم نمی‌شد راست وایستاد، باید دولادولا راه می‌رفتم؛ در واقع در سال‌های گذشته، ساکنین این روستا قد خیلی کوتاهی داشتند؛ تقریباً نیم‌متر کمتر از میانگین، همین باعث شده بود این روستا بشه؛ «شهر لی‌لی‌پوت‌های ایران»؛ بنابراین خونه‌هاشونم متناسب با قامتشون ساخته شده بود.

بعضی از این خونه‌ها هنوز مسکونی بودن؛ هزاری راهنماییم کرد، خونۀ خانم پیری، دولادولا وارد شدم، نشستم؛ خبری از فرش، اجاق‌گاز و یخچال و لوستر نبود؛ فقط یه چراغ کوچک برای پختن غذا، چند تا بشقاب و یه لامپ وسط سقف برای روشنایی داشت. میخکوب شده بودم، دهنم از تعجب باز بود! «مگه می‌شه همچین جایی زندگی کرد!؟ چطوری اهالی این روستا، سال‌ها این‌جوری زندگی کرده‌اند؟!»

یکی از اهالی با وسایل قدیمی که خودش جمع‌آوری کرده بود، خون‌های رو موزه کرده بود؛ وارد موزه ماخونیک شدم، ایشون تاریخچه‌ای از وسایل می‌گفت و این که مردم روستا چطوری ازش استفاده می‌کردند.

 وارد روستا که شدم، کلی از بچه‌ها دوروبرم رو گرفتن، یه جور عجیبی بهم نگاهم می‌کردن! تو ماشین هزاری بهم گفته بود: «حواست باشه به این بچه‌ها پول ندی، چون عادتشونه که درخواست پول بکنن.»

دقیقاً همین شد! خدایی بچه‌های شیرین با مزه‌ای بودن؛ یه‌جوری بهم چسبیده بودن که خودمم دلم نمی‌خواست جدا بشم یا پولی بهشون ندم!

 توی روستا با یه‌سری بچه‌ها دوست شدم که واقعاً دوست‌داشتنی بودن! ریحانه، عبدالرحمن، علی و... که کلی باهاشون عکس انداختم؛ بغلشون کردم، اون‌ها هم کلی باهام ارتباط گرفتن؛ حتی موقع خداحافظی، نمی‌ذاشتن از کنارشون برم؛ هنوزم وقتی عکس دسته‌جمعی‌مون با بچه‌ها رو دمِ درِ موزۀ ماخونیک می‌بینم، لبخند رضایتی رو لبام می‌شینه! مردم ماخونیک تا همین پنجاه سال پیش چای و گوشت نمی‌خوردن؛ تلویزیون نمی‌دیدن، این کارها رو گناه می‌دونستن!

البته الآن کنار بافت قدیم، خونه‌هایی با بافت جدید توی روستا ساختن که یه مقدار شکل شهری به روستا و مردم داده؛ وقتی تو کوچه‌هاش قدم می‌زدم، طول قدمم با ارتفاع

خونه‌ها یکی بود؛ کوچه‌ها اون‌قدر تنگ بود که فقط یه نفر

می‌تونست رد بشه.

نسل قدیم این روستا، همه قد کوتاه بودن؛ حدود 140 سانتی‌متر که دلیلش رو مشکلات تغذیه‌ای می‌دونن؛ الآن با بهترشدن تغذیه، ازدواج با نژادها و اهالی دیگه، مشکل کوتاهی قد برطرف و میانگین قد اهالی، بسیار بلندتر شده.

یه چیز جالب این بود که بالای خونه‌ها (همون پشت بوم) شلغم زیاد می‌دیدم، از هزاری علتش رو پرسیدم؛ گفت: «منابع غذایی این روستا شلغم و چغندره که خودشون کشت می‌کنن که یا آب‌پز می‌کنن یا با آرد مخلوط می‌کنن که یه چیزی شبیه آش درمی‌آد و می‌خوردن.»

این روستای سیصدساله یکی از حیرت‌انگیزترین جاهایی بود که دیدم! خوش‌حالم که مسافرتم به «خراسان جنوبی» با رفتن به این روستای شگفت‌انگیز به آخر رسید و یکی از رویاهام که دیدن اینجا بود، محقق شد!

شب با بدرقۀ آقای کاشانی و دینای عزیز از فرودگاه بیرجند راهی تهران شدم؛ تو راه برگشت یاد حرف آقای‌ِ کاشانی افتادم که ازم پرسیدن: «حالا نظرت چیه؟» گفتم: «فکر دیدن همچین جاهایی رو نمی‌کردم، هنوزم باورم نمی‌شه، شگفت‌زده شدم، مطمئنم دوباره برمی‌گردم برای کشف جاهای دیگه‌ش!» بعد از برگشت، توری طراحی کردم و اسمش رو گذاشتم؛ «شرق باشکوه ایران»؛ ناشناخته‌های شرق ایرانم، اون‌قدر باشکوه و ارزشمندبودن که این اسم به‌حق، شایستۀ این قسمت از ایران زیبامه؛ با اینهمه سفری که کردم، هروقت ازم بپرسن کدوم سفرت هیجان‌انگیز بوده و دوست داری تکرار بشه؟! بدون لحظه‌ای مکث می‌گم: «خراسان جنوبی، شرق باشکوه ایرانم»■

سفرهای «مرجاپولو»؛ شرق باشکوه ایران نویسنده «مرجان محمدبیگی»