این یک رویای مطلق خواهد بود که هر روز زندگیمان را در کمال بخواهیم. هیچ زندگی کامل واقعی طبق تعریف وجود ندارد، اما در عوض، میل و اشتیاق غیرقابل کنترل برای رسیدن به این رؤیا همیشه وجود دارد.
«سایههای پنهان»، انتشارات ورجاوند، چاپ دوم، 1401
«سایههایپنهان» عنوانی کوتاه، مختصر و پر از داستان؛ انتخابی هوشمندانه از استعاره در عنوان، که کنجکاوی خواننده را تحریک میکند تا بدنبال ناپیداها باشد. حتی شروع داستان همانند نامش آغازی مبهم دارد و خواننده را در چند پاراگراف اول سردرگم میکند، اولین پاراگرافها مربوط به اواخر- اواسط داستان است، چیزی شبیه به یک پیشآگاهی، سرنخهایی در اختیار خواننده قرار میدهد تا با استفاده از آنها آنچه را که قرار است بعدتر در داستان اتفاق بیفتد پیشبینی کند، اما کمکم سیر خطی داستان آغاز میشود؛ یک خط سیر دراماتیک سنتی که از آغاز و میانه و پایان بهره برده، که در میانۀ هر اتفاق فلشبکی به گذشته دارد تا خواننده با جزئیات اندکی، از پیشینۀ داستان شخصیتها آگاه شود.
راوی دختری است به نام بهار که در جنگ زاده شده، در جنگ بزرگ شده و عشق را در جنگ مییابد. دختری بدنبال یک خانواده، یک آرامش، یک زندگی توام با امنیت به دور از جدایی.
بخشی از داستان: «از دست دادن، از دست دادن است یعنی دوری و ندیدن، برای همین همیشه هر چیزی را که دوست داشتم با غصۀ خاصی پنهانش میکردم، اما رابطهها شیء نبودند و نیستند تا پنهانشان کنم، هر کدامشان نقطه پایانی دارند و زندگی هم خوب نقطه ضعفم را نشانه رفته بود.»
«سایههای پنهان» کتابی نزدیک به 600 صفحه به زندگی و احوالات «بهار» دختری متولد در جنگ میپردازد. رمان پر از صحنههای بدیع و تاثیرگذار نیست، اما نویسنده سعی کرده است احوالات روحی شخصیتهای داستانش و تردیدهای فلج کنندۀ آنها را مثل صندوقچهای رها شده در امواج روایت کند و همینها خواننده را تا به انتهای داستان میکشاند، زیرا سایهها چیزهای بیشتری برای گفتن دارند.
اگرچه روایت وقایع، که «بهار»، شخصیت اصلی رمان، آنها را به شیوه راوی اول شخص روایت میکند یک خط سیر داستانی مستقیم دارد، اما هر واقعه با فلشبکی به گذشته، خواننده را به خوبی در مسیر زندگی او قرار میدهد تا ریشههای غمانگیز و انگیزههای روانی او (و دیگر شخصیتها) را در توالی وقایعی که در زندگیش رخ داده و همچنین در تغییراتی که در درک او از واقعیت اطراف بوجود آمده را متوجه شود.
در همان فصل اول خواننده درمیبابد بهار دختری تنهاست که برای رهایی از تنهایی و جدایی، باید تصمیمی بگیرد و خواستهای را رد یا قبول کند که در هر دو حالتش جدایی اولین اتفاقش است که در انتخاب هرکدام حوادثی مختص به خودش را خواهد داشت و همین جاست که سایهها چیزهای بیشتری برای گفتن دارند. همین خط ساده داستانی خواننده را به فکر ارزشهای زندگی میاندازد و نشان میدهد که چگونه انتخابها میتوانند زندگی را دستخوش تلاطم کنند. رمان رویارویی یا به عبارتی تصادف مرگبار رویاها و واقعیت را در اختیار خواننده قرار میدهد.
مضامین رمان: زندگی، گذشته، اضطراب، جدایی، اشتیاق به رسمیت شناختن اجتماعی، خیانت و از دست دادن ارزشها در زندگی است. داستان دارای دو سطح است. سطح اول یک روایت ساده وآشکار بدون پیچیدگی کلامی؛ سطح دوم روایت ناامنی، اضطراب، ترس از جدایی، تأثیر گذشته و... است. بهار دختری که هم زندگی پرورشگاهی را تجربه کرده و هم زندگی در یک خانواده کوچک دونفره، آرزو دارد آن زندگی را که در رویایش، در کتابها، قصهها و داستانهای روزمره زندگی که از خیلیها شنیده و دیده، داشته باشد.
«هر وقت عمه از رؤیا حرف میزد خودم را جای او میگذاشتم، رویای رؤیایی میشدم در دنیایی که اصلاً وجود نداشت؛ اما اتفاقها دست به دست هم دادند تا این رؤیا را لمس کنم. درکنار فداییها، زندگی جدیدی را شروع کردم. جایگزین رؤیایی شدم تا از درون قاب عکسها، فیلمهای بجا مانده، اتاق و وسایلش که متعلق به من شد، رویاییتر شوم، اما من و رؤیا از همان روز اول تولدمان مخالف یکدیگر آفریده شده بودیم.»
داستان در ذهن خواننده مباحث سنگین و عمیق روانشناسی و فلسفی ایجاد نمیکند، اما مباحثی که بر میانگیزد باری سنگین به نوبه خود ایجاد میکنند که نشان میدهند میتوان از دل معمولیترین عواقب و شرایط یک درام بیرون کشید. داستان در مورد واقعیات، دروغها و تضادها است؛ که گردابی از کشمکش و هیجان درونی خلق میکند و رابطه عاشقانه عجیبی را تعریف میکند؛ داستانی از دیو و دلبز، جنگ، خاطره و پشیمانی؛ که گاهی خشم خواننده را برمی انگیزد، گاهی همدلی و گاهی رحم و دلسوزی.
بهار، که روایتگر داستان از نگاه خودش است در مواجهه با هر اتفاقی در زندگیش به برچسبی که او را با دیگران متفاوت کرده، اشاره غیرمستقیمی دارد و با وجود همه تفاوتها ... که او را از دیگران متمایز میکند، میبایست روزهای زندگیش را در خدمت و پاسخگویی به خواستههای عجیب و غریب مردی به نام فربد سپری کند.
مردی زن مرده، بیش از حد تحریکآمیز و بیعاطفه که به سختی میشود از او متنفر بود. مردی که در تلاش است تا بر گذشتهاش غلبه کند، و از نو شروع کند، اما چه چیزی؟ پیوند به دیگری! به خود! به عشق! به اعتماد... و انگار بهار باید اولین نت از سمفونی تغییر زندگی او باشد.
در روایت رویدادهای ساده و معمولی، رازها و تراژدیهای متفاوتی از زندگی در حال رخ دادن هستند. در گذشتۀ هردو شخصیت رازهایی وجود دارد، که نمیخواهند افشا شود. اما هر راز سایهای دارد که نمیگذارد شخص فراموش کند یا ببخشد. رازهایی که به نظر میرسد گاهی سایههایشان پررنگ و گاهی کم رنگ میشوند، اما در نهایت باید تصمیم بگیرند که کدامین سایه را به نور تبدیل کنند و به چه کسی یا کسانی اعتماد کنند.
«سایههای پنهان» داستان یک سفر برای کشف و جستجو با عناصر رمانتیک به همراه عذابهای روحی و جسمی زن و مردی است که هردو درگیر سایههای پنهان زندگی خود هستند؛ همان بخشی که هر آدمی به هر قیمتی از آن اجتناب میکند، به همین دلیل آنقدر پنهان است که نمیداند چیست، و وقتی با آن مواجه میشود، تمایل دارد از آن پنهان شود یا آن را به نفرت انگیز بودن متهم کند. با این حال، همین سایه اسرار آزادی و خوشبختی را در خود جای داده است که آدمی به دنبالش گاهی آن را در دیگری جستجو میکند؛ آزادی این که همه آن چیزی که هستیم باشیم: یعنی پذیرفتن ویژگیهایی که خوب و بد میدانیم.
روانشناس کارل یونگ میگوید سایه، سمت تاریک ناشناخته شخصیت است. به عقیده یونگ، سایه از نظر غریزی و غیرمنطقی بودن، مستعد فرافکنی روانشناختی است که در آن فرودستی شخصی ادراک شده به عنوان نقص اخلاقی درک شده، در شخص دیگری شناخته میشود.
برای بهار، فربد فرصتی است برای رسیدن به آنچه که ندارد و برای فربد، تصاحب بهار، گذر از سوگ است. هردو شخصیت که به طور غیرستقیم و گاها مستقیم تنهائیشان را به رخ میکشند، دچار آشفتگی هستند، اما میکوشند این آشفتگی را که با هر اتفاقی در حال شدت یافتن است در لابلای مهر- محبت و عشق به کودکی که باران شسشتوی زندگی آنهاست پنهان کنند. اما سایهها تهدید میکنند. بنابراین باید پنهان شوند. آنها مثل زبالهای هستند که هیچکدام آن را نمیخواهد اما این بدان معنی نیست که با پنهان کردن سطل زباله، آنها آنجا نیستند.
نویسنده در سیر خطی داستان نشان میدهد این سایه است که سرنخها را نگه میدارد و راز تغییر را در خود دارد، و اگر به سایهها نپردازیم شاید در بیرون خوب به نظر بیائیم، اما تاریکی، منفیگرایی و چیزهایی که نمیخواهیم دیگران دربارۀ ما بدانند، در نهایت شروع به نفوذ در ذهن و افکارمان خواهند کرد؛ پیامی که از این مکان پنهان دریافت میشود ساده است: «مشکلی در من وجود دارد»؛ «خوب نیستم»؛ «دوست داشتنی نیستم»؛ «ارزش ندارم»؛ پیامهایی که میتوانند به شکل بدبینی، افکار منفی، لغزش زبان، خشونت، سوءظن، درماندگی، بیچارگی، سوءاستفاده... بیرون آیند و چنان ترس عمیقی ایجاد کنند که تنها راه مقابله با آن پنهان کردن یا انکارش باشد که برای پنهان و انکارش، فرد به ناچاز باید از ماسک استفاده کند، مثل بهار و فربد «سایههای پنهان». و به گفته یونگ آنچه را که ما به هوش نمیآوریم در زندگی ما به عنوان سرنوشت- تقدیر ظاهر میشود.
اما استفاده از ماسک خستهکننده و آزاردهنده است راه رفع این خستگی، برای هردوی آنها برداشتن نقاب است. رها کردن خود دروغین و جرات باز کردن چشمها به روی همه چیز: روشنایی و تاریکی؛ توانایی دیدن تاریکی و در آغوش کشیدن آن چیزی که کمک میکند تا خود و دیگران را دوست داشته باشند و بیشتر بپذیرند. تا حقیقت را ببینند، چون فقط آن موقع است که میتوانند انتخاب آگاهانه کنند که چه چیزی را حفظ و چه چیزی را باید حذف کنند. اگرچه رسیدن به این مرحله در 52 فصل داستانی گاهی خواننده را کم حوصله میکند، اما در انتها خواننده میتواند با هردو شخصت داستان «فربد» و «بهار» سختی مسیر را، عبور از میان تار عنکبوت ضخیم و پاره کردن رشتههای چسبناک و نادیده که مانند یک ماسک چهره را پوشاندهاند، درک کند.
نویسنده تلاش داشته در سیر داستان عناصر سه گانه تاریک شخصیت: خودشیفتگی بزرگ (خود اهمیتی)، سایکوپاتی (بیرحمی و بدبینی)، ماکیاولیسم (استثمار و فریب استراتژیک) و سه گانه نور: ایمان به انسانیت (اعتقاد به خیر اساسی انسانها)، اومانیسم (ارزش دادن به کرامت و ارزش هر انسان)، کانتییسم (در نظر گرفتن مردم به عنوان هدف در خود، نه به معنای رسیدن به هدف) را به تصویر بکشد، خواندن این تلاش در روایت داستانها در 52 فصل حوصله میطلبد؛ جدا از بعضی از فصلها که میتوانست کوتاهتر و موجزتر و با تعداد کمتری از شخصیتها نوشته شود، اما نویسنده با سناریوهایی، توانسته کشش و تعلیقی ایجاد کند تا خواننده را به پرسش و پیگیری ادامۀ داستان وادارد تا نسبت به آنچه شخصیتهای اصلی در ادامه با آن مواجه میشوند آگاه شود و از طریق همذاتپنداری و درک احساس شخصیتها با این عناصر نور و تاریکی روبرو شوند.
نویسنده در رمانی با راوی اول شخص، داستانی را روایت کرده است که راهحل بسیاری از مسائل زندگی را میشود در تغییرِ روایتِ پیشنویسهای زندگی یافت. اینکه ما که هستیم و چه میکنیم تحت تأثیر قصههاییست که دربارۀ خودمان میگوییم و پیشنویسهایی است که برای خودمان مینویسم. شاید همیشه نتوانیم قصههایی را که دیگران دربارۀ ما میگویند تغییر دهیم اما میتوانیم بر قصههایی که خودمان، دربارۀ خودمان و کسانی که دوستشان داریم میگوییم، تأثیر بگذاریم. به عبارتی: چطور بد و خوب خودمان (خود واقعی)، بدترین ترسهایمان، دوست نداشتنهای وجودیمان، تجربههای زندگیمان را کنار هم بچینیم تا به قصهای برسیم که محصول انتخاب خود ما باشد.
تا زمانی که ما به پنهان کردن، مخفی کردن، سایههایمان ادامه میدهیم، نه آزادی برای بودن و نه آزادی انتخاب داریم. سایهها وجود دارند تا به ما بیاموزند، ما را راهنمایی کنند برای رسیدن به خودمان، باید سایهها را پذیرفت. کمتر رخ میدهد که ترس، عمل عاقلانهای را باعث شود بیشتر منجر به عملی میشود که آن خطری را که ترس از آن برخاسته افزایش دهد.
«... این را هم خوب میدانستم که سایههایی همیشه سایبان زندگی ما هستند. سایههایی که به طرز باورنکردنی قادر بودند حقیقت را نشانم بدهند آنقدر که بدون آسیب به من میتوانستند به من یک زندگی رؤیایی بدهند و حافظهام را وادارند حتی از تصور یک قصر در ذهنم خاطره بسازم و زیرلب آرام زمزمه کنم:
رؤیایی دارم در خیال،
در انتظاری سبز
در دستهای گرم
.... ■