نمایشی تک پردهای
شخصیتها: جرج هندرسون (دادستان)، هنری پیترز (کلانتر)، لوییز هیل (کشاورز همسایه)، خانم پیترز، خانم هیل
] آشپزخانهی کلبهی متروکهی جان رایت، آشپزخانهای دلگیر و کم نور، تمامی وسایل آن نا مرتب رها شدهاند─
ماهی تابههای کثیف درون ظرفشویی، تکهای نان بیرون از جعبهاش، حولهی ظروف روی میز─ نمونههای دیگر از کار ناتمام هستند. کمی عقبتر صحنه، در باز میشود و کلانتر وارد میشود و به دنبال او دادستان و هیل. کلانتر و هیل مردان میان سالی هستند، دادستان مرد جوانی است. همگی لباسهای گرم بر تن دارند و یک باره به سمت بخاری میروند. به دنبال آنها، دو زن وارد میشوند─ ابتدا همسر کلانتر، تقریباً باریک اندام، با صورتی استخوانی و مضطرب. خانم هیل درشت اندامتر است و میتوان گفت که چهرهی آرامتری دارد، اما اکنون آشفته است و با هراس وارد میشود. زنها به آرامی وارد شدهاند و نزدیک در، کنار هم ایستادهاند. [
دادستان: (دستهایش را به هم میمالد) «خوبه. بیاین نزدیک آتیش خانوما.»
خانم پیترز: (یک قدم به جلو بر میدارد) «من─سردم نیست.»
کلانتر: (دکمههای پالتویش را باز میکند، از بخاری دور میشود، مثل اینکه میخواهد کار اصلی را شروع کند) «خب، آقای هیل قبل اینکه شروع کنیم، واسه آقای هندرسون چیزی رو که دیروز صبح وقتی اومدی اینجا و تعریف کن.»
دادستان: «ضمناً، چیزی جا به جا شده؟ همه چی اونطوریه که دیروز بود؟»
کلانتر: (به اطراف نگاه میکند) «همون طوره، دیشب وقتی هوا زیر صفر رفت، فک کردم بهتره فرانک رو امروز صبح بفرستم که یه آتیشی واسمون روشن کنه─ با پروندهی به این مهمی فرصت سینه پهلو کردن رو نداریم، ولی بش گفتم که دست به چیزی نزنه جز بخاری─ همتون فرانک رو میشناسین.»
دادستان: «یه نفرو باید دیروز اینجا می ذاشتیم.»
کلانتر: «وای... دیروز وقتی مجبور شدم فرانک رو، واسه اون مرده که زده بود به سرش، به مرکز موریس بفرستم─ راستشو بخواین دیروز سرم خیلی شلوغ بود. می دونستم احتمال داره تا امروز از اوماها برگردین و از اونجایی که همهی کارا رو دوش من بود─»
دادستان: «خب آقای هیل، فقط بگو وقتی دیروز صبح اومدی اینجا چی شد.»
هیل: «هری و من کارمون رو با یه عالمه سیب زمینی شروع کردیم. از مسیر خونم اومدیم تا رسیدیم اینجا که بش گفتم، می خوام ببینم میتونم جانی رایت رو راضی کنم که باهام یه مکالمهی تلفنی داشته باشه، یه بار با رایت راجع بش حرف زدیم و منو سر دووند، گفت مردم اونجا خیلی حرف می زنن، و تنها چیزی که می خوام یه کم آرامش و سکوته─ فک کنم بدونین خودش چقد حرف می زنه، ولی فک کردم شاید برم خونش و جلوی زنش حرف بزنم، گرچه به هری گفتم که نمی دونستم که چیزی که زنش ازش میخواست واسه جان فرقی داشته باشه─»
دادستان: «اینو بذار واسه بعد آقای هیل، می خوام که راجع بش حرف بزنیم ولی الان فقط بگو وقتی به خونه رسیدی چی شد.»
هیل: «نه چیزی دیدم نه شنیدم. در زدم، توی خونه ساکت بود. می دونستم بیدارن، ساعت هشت بود. دوباره در زدم و فک کنم صدای یکی که گفت،» بیا تو «رو شنیدم. مطمئن نبودم. هنوزم نیستم. ولی در رو باز کردم. این در رو (دری که دو زن هنوز کنارش ایستادهاند را نشان میدهد) و اونجا، روی اون صندلی گهواره ایه (به آن اشاره میکند) خانم رایت نشسته بود. «
] همگی به صندلی گهوارهای نگاه میکنند. [
دادستان: «داشت چی میکرد؟»
هیل: «روی صندلی تاب میخورد، پیشبندش تو دستش بود و یه جورایی داشت مچالش میکرد.»
دادستان: «چه شکلی به نظر میومد؟»
هیل: «راستش عجیب غریب بود.»
دادستان: «منظورت از عجیب غریب چیه؟»
هیل: «اوم... مثه اینکه نمی دونست قراره چی کار کنه و یه جورایی انگار دیگه نمی تونه ادامه بده.»
دادستان: «وقتی وارد شدی چه جوری بود؟»
هیل: «نمی دونم، ولی هر جور بود انگار متوجه نشده بود. زیاد توجه نکرد. گفتم،» سلام خانوم رایت. هوا سرد شده، نه؟«اونم گفت،» شده؟«─ و دوباره شروع کرد به مچاله کردن پیشبندش. خب تعجب کردم، چون نه ازم خواست که برم کنار آتیش و نه حتی بشینم، فقط نشسته بود و حتی نگامم نمیکرد، واسه همین گفتم،» می خوام جان رو ببینم. «و بعدش اون خندید. فک کنم میشه بش گفت خنده. یاد هری و گروه که بیرون بودن افتادم و ایندفعه جدیتر گفتم،» نمی تونم جان رو ببینم؟«جواب داد،» نه «، یه جوری تو مایهی بی تفاوتی و اینا. پرسیدم، «خونه نیست؟«گفت،» چرا خونس. «با بی حوصلگی ازش پرسیدم،» پس
«چرا نمی تونم ببینمش؟ «به هم گفت،» چون مرده» گفتم، مرده؟«فقط سرشو تکون داد بدون اینکه حالش عوض شه و همون طوری داشت رو صندلی تاب میخورد. نمی دونستم چی به گم ازش پرسیدم،» الان کجاس؟«با انگشتش طبقهی بالا رو نشون داد─ (خودش با انگشت به اتاق بالا اشاره میکند) بلند شدم، میخواستم برم بالا، یکم اینور اونور رفتم بعدش پرسیدم» چه طوری مرد؟«به هم گفت،» با یه طناب دور گردنش»، و دوباره شروع کرد به مچاله کردن پیشبندش. رفتم بیرون، هری رو صدا زدم. فک کردم شاید کمک لازم داشته باشم، رفتم بالا، اونجا افتاده بود...»
دادستان: «فک کنم بهتره بریم بالا که بتونی همهی جزئیات رو نشون بدی. حالا بقیهی داستانو ادامه بده.»
هیل: «خب اول فک کردم که طناب رو از دور گردنش باز کنم. مثل این بود که... (میایستد، صورتش در هم میرود) ... ولی هری رفت بالای سرش. گفت، «تموم کرده، بهتره به چیزی دست نزنیم. «پس اومدیم پایین. همون طوری نشسته بود. پرسیدم،» کسی خبر داره؟«خیلی بی تفاوت گفت،» نه «. هری گفت،» خانوم رایت، کی این کارو کرده؟«هری خیلی حرفهای این سوال رو پرسید و اون سر جاش خشکش زد و گفت،» نمی دونم «. هری گفت،» نمی دونین؟«اونم گفت،» نه «. هری گفت،» شما کنارش رو تخت نخوابیده بودین؟«گفت، «چرا ولی روم یه ور دیگه بود. «هری گفت،» یه نفر یه طنابیو دور گردنش انداخته و خفش کرده و شما بیدار نشدین؟ «تو جواب بهش گفت،» بیدار نشدم. «فک کنم به نظرش اومد که حرفشو باور نکردیم چون بعد چند لحظه گفت،» خوابم سنگینه «. هری میخواست ازش بیشتر سوال کنه ولی من گفتم شاید بهتره که اول داستانشو واسه پزشک قانونی یا کلانتر به گه. واسه همین هری خودشو سریع به ریورز رسوند، چون اونجا یه تلفن هست.»
دادستان: «خانوم رایت چی کرد وقتی فهمید که شما رفتین دنبال پزشک قانونی؟»
هیل: «از رو اون صندلی پاشد اومد رو این یکی (به صندلی کوچکی که در کنج اتاق است اشاره میکند) نشست و دستاشو جمع کرده بود و پایینو نگا میکرد. فک کردم بهتره سر صحبت و وا کنم، واسه همین گفتم اومدم ببینم که جان می خواد که مکالمهی تلفنی داشته باشیم، که یهو شروع کرد به خنده، و یه لحظه وایساد و منو نگا کرد─ انگار ترسیده بود، (دادستان، که دفترچهاش را بیرون آورده، چیزی درونش یادداشت میکند) نمی دونم، شایدم ترس نبود. دوسم ندارم به گم که اینطور بوده. هری زود برگشت و دکتر لوید رو آورد و بعدش شما، آقای پیترز، و فک کنم این همه چیزایی بود که شما نمی دونستین.»
دادستان: (به اطراف نگاه میکند) «اول میریم طبقهی بالا─ بعدش هم انبار و دورو اطراف اینجا،» (رو به کلانتر) «مطمئن شدید که چیز مهمی اینجا نبوده─هیچ سر نخی.»
کلانتر: «فقط وسایل آشپزخونه اینجاس.»
] دادستان بعد از آن که دوباره آشپزخانه را بررسی میکند، در یکی از کابینتها را باز میکند. روی یک صندلی میرود و داخل قفسه را نگاه میکند. دستش را که چسبناک شده عقب میکشد. [
دادستان: «خیلی به هم ریختس.»
] زنها جلوتر میآیند. [
خانم پیترز: (رو به زن دیگر) «وای، میوه هاش؛ یخ زدن»، (رو به دادستان) «وقتی هوا خیلی سرد شد نگرانشون بود. گفته بود آتیش خاموش میشه و شیشههای مرباش میشکنه.»
کلانتر: «خب، میتونی زنه رو بزنی و زندانیش کنی واسه قتل و نگرانیش واسه مرباهاش.»
دادستان: «قبل از اینکه بحثو تموم کنیم فک کنم نگران چیز مهمتری بوده تا مربا.»
هیل: «خب زنا عادتشونه نگران چیزای بیخودی باشن.»
] دو زن به هم نزدیکتر میشوند. [
دادستان: (با شجاعتی همچون یک سیاستمدار جوان) «هنوزم، با این همه نگرانیاشون، ما بدون خانوما چی میکردیم؟ (زنها به روی خودشان نمیآورند. به سمت ظرفشویی میرود، ملاقهای پر از آب را از سطل بر میدارد و داخل لگن میریزد، دستانش را میشوید. شروع میکند به خشک کردنش با حولهی ماسورهای، این رو و آن رویش میکند تا قسمت تمیزی پیدا کند) حولههای کثیف! (پایش را به ماهی تابههای زیر ظرفشویی میکوبد) خونه داری بلد نبوده، نه مگه خانوما؟»
خانم هیل: (بسیار سخت گیرانه) «یه عالمه کار تو مزرعه داریم.»
دادستان: «می دونم.» (کمی به سمتش خم میشود) «اینم می دونم که هنوزم تو بعضی خونه های روستایی از این حولهها پیدا نمیشه.» (حوله را میکشد تا دوباره اندازهی آن را نشان دهد. (
خانم هیل: «اون حولهها خیلی زود کثیف میشن. دستای مردا همیشه اونقدا تمیز نیس.»
دادستان: «میبینم که شما خانوما هوای همو دارین. ولی شما و خانوم رایت همسایه بودین. مطمئناً دوستم بودین.»
خنم هیل: (سرش را تکان میدهد) «تو این سالا زیاد نمیدیدمش. بیشتر از یه ساله که اینجا نیومده بودم.»
دادستان: «چرا اینطور بود؟ ازش خوشتون نمیومد؟»
خانم هیل: «نه اینکه ازش خوشم نیاد. زنای کشاورزا همیشه سرشون شلوغه، آقای هندرسون. بعدشم»
دادستان: «خب؟»
خانم هیل: (اطراف را به دقت نگاه میکند) «یه جای با صفایی نبوده.»
دادستان: «نه، با صفا نیست. خونه داری تو ذاتش نبوده.»
خنم هیل: «خب، شایدم خونواده ی رایت اینطوری بودن.»
دادستان: «منظورتون اینه که با هم نمیساختن؟»
خانم هیل: «نه، منظورم این نیست. فک نمیکنم جایی که جان رایت توش باشه بتونه از این بهتر باشه.»
دادستان: «راجع به این بعداً حرف میزنیم. الان می خوام ترتیب طبقهی بالا رو بدم» (به سمت چپ میرود، جایی که سه پله به ورودی راه پله ختم میشود.)
کلانتر: «خانوم پیترز کارشو بلده. می خواس یه سری لباس واسش به بره، ویه سری خرت و پرت دیگه. آخه دیروز دیرمون شده بود.»
دادستان: «بله، ولی خانوم پیترز میخوام چیزایی رو که بر داشتین رو ببینم، حواستونم به هر چیزی که می تونه به دردمون به خوره باشه.»
خانم پیترز: «چشم آقای هندرسون.»
] دو زن به صدای پای مردها که از پلهها بالا میروند گوش میدهند، سپس به اطراف آشپزخانه نگاه میکنند. [
خانم هیل: «خوشم نمیاد مردا بیان تو آشپزخونم و فضولی کنن و ایراد بگیرن.»
] ماهی تابههای زیر ظرفشویی را که دادستان به اطراف پرت کرده بود را مرتب میکند. [
خانم پیترز: «آره بهشون ربط نداره.»
خانم هیل: «وظیفه جای خودش. ولی فک میکنم که اون زیر دست کلانتر که اومده آتیشو راه انداخته ممکنه به این دس زده باشه.» (حولهی ماسورهای را میکشد.) «کاش زودتر میفهمیدم. بد جنسیه که به گم هیچ چیزیو ترو تمیز نکرده وقتی با اون عجله بردنش.»
خانم پیترز: (به سمت میز کوچکی که در گوشه چپ پشت اتاق است میرود، و گوشهی پارچهای که یک ماهی تابه را پوشانده را بلند میکند) «نونا رو چیده بوده.» (همان جا میایستد.)
خانم هیل: (چشمانش به تکه نان کنار جعبهاش که در قفسهی پایینی کمد در آن سمت اتاق است دوخته شده است. به آرامی به سمتش میرود) «میخواسته بذارتش اونجا،» (تکه نان را بر میدارد, و ناگهان آن را میاندازد. به حالتی که چیز آشنایی را به یاد آورده باشد) «میوه هاش─ خیلی بد شد. همشون حروم شدن...» (بالای صندلی میرود و نگاه میکند) «بعضیاشون هنوز سالمن خانوم پیترز. آره─ همینجا؛» (آن را به سمت پنجره نگه میدارد) «این گیلاسا هم همینطور.» (دوباره نگاه میکند) «رک به گم فقط همین یکیه.» (پایین میآید، شیشه در دستانش است. به سمت ظرفشویی میرود و شیشه را پاک میکند) «بعد اون همه زحمت تو هوای به اون گرمی، خیلی حالش گرفته می شه. اون روز عصری که گیلاسا رو تو ظرف میریختم واسه مربا و یادمه.»
] شیشه را روی میز بزرگی که در وسط آشپزخانه است میگذارد. آهی میکشد و میخواهد روی صندلی گهوارهای بنشیند. پیش از آن که بنشیند میفهمد که کدام صندلی است؛ نگاهی کوتاه به آن میاندازد، عقب میرود. صندلی که او لمسش کرده تاب میخورد. [
خانم پیترز: «خب، باید همه چیزایی که تو کمد اتاق جلوییه رو به یارم،» (به سمت در که سمت راست است میرود، اما بعد از نگاه کردن به آن اتاق، بر میگردد) «خانوم هیل بام میاین؟ یه کمکی بم بکنین بیاریمشون.»
] به اتاق دیگری میروند، دوباره ظاهر میشوند، خانم پیترز یک پیراهن و دامن در دستش است، خانم هیل به دنبال او با یک جفت کفش در دستش. [
خانم پیترز: «وای خدا، خیلی سرده.»
] لباسها را روی میز بزرگ میگذارد و سریع به سمت بخاری میرود. [
خانم هیل: (در حالی که دامن را به دقت نگاه میکند) «رایت تو دار بود. فک کنم واسه همین بود که هیچ وقت هیچی از خودش بروز نمیداد. اون حتی عضو انجمن زنا هم نبود. به گمونم فک میکرده نمیتونه از پسش بر به یاد. وقتیم نا مرتب و بی نظم باشی نمی تونی از چیزی لذت ببری. قبلنا وقتی تو گروه کؙر دخترای شهر مینی فاستر بود، لباسای خیلی قشنگی میپوشید و شنگول بود. ولی اون─ وای سی سال پیش بود اون. همه چیزایی که میخواستی به یاری همینا بود؟»
خانم پیترز: «گفته یه پیشبند می خواد. چیز عجیبیه، چون تو زندان چیزی نیس که بخواد کثیفت کنه، خدا می دونه... منم نخواسم که حرفشو رد کنم. گفته اونا تو کشوی بالایی این قفسس. آره همینجاس. بعدش اون شال کوچولوئه که همیشه پشت در آویزونه. (در راه پله را باز میکند و نگاهی میاندازد) آره اینم همینجاس.»
] سریع در راه پله را میبندد. [
خانم هیل: (ناگهان به سمتش میرود.) «خانم پیترز؟»
خانم پیترز: «بله خانوم هیل؟»
خانم هیل: «کار خودشه؟»
خانم پیترز: (با صدایی پر از ترس) «وای، نمی دونم.»
خانم هیل: «خب من فک نکنم کار خودش بوده باشه. اینکه پیشبند و شالشو می خواد. یا اینکه نگران مرباهاشه...»
خانم پیترز: (شروع به صحبت میکند، نگاهی به بالا میاندازد، جایی که صدای قدمها از اتاق بالا شنیده میشود. به آهستگی میگوید) «آقای پیترز میگه براش بد میشه. آقای هندرسون خیلی حرفاش نیش داره و واسه اینکه میگه بیدار نشده مسخرش می کنه.»
خانم هیل: «خب منم فک میکنم جان رایت وقتی داشتن طنابو دور گردنش مینداختن بیدار نشده.»
خانم پیترز: «نه، عجیبه. باید خیلی حرفهای و آروم انجام شده باشه. گفتن این راه ─مسخرهای بوده واسه کشتن یه آدم.»
خانم هیل: «این چیزیه که آقای هیل گفته. یه اسلحه تو خونس. گفته دلیلشو نمی تونه بفهمه.»
خانم پیترز: «آقای هندرسون گفته تنها چیزی کا لازمه یه سر نخه؛ چیزی که نشونهی عصبانیت شدید باشه یا یه حس یهویی.»
خانم هیل: (در حالی که کنار میز ایستاده است) «خب، نشونهی عصبانیتی اینجا نمیبینم،» (دستش را روی پارچهی ظروف که روز میز قرار دارد، میگذارد همان جا ایستاده و به میز نگاه میکند، نیمی از میز به هم ریخته و نیم دیگرش مرتب است) «تا اینجا تمیز شده،» (دستش را تکان میدهد گویی که میخواهد کار را تمام کند، سپس بر میگردد و به تکه نان بیرون جعبهاش نگاه میکند. حوله را میاندازد و با لحنی خودمانی میگوید) «کنجکاوم بدونم چطو دارن پیش میرن بالا. خدا کنه بالا رو یکم مرتب کرده باشه. میدونی، نامردیه که تو شهر زندانیش کردن و الان اومدن دارن خونشو زیرورو میکنن واسه یه چیزی علیه خودش!»
خانم پیترز: «ولی خانوم هیل، قانون قانونه.»
خانم هیل: «آره خب.» (دکمههای کتش را باز میکند) «بهتره آروم باشی، خانوم پیترز. ولی همیشه اینطور نیس.»
] خانم پیترز شال خز دور گردنش را باز میکند، میرود تا آن را روی آویز ته اتاق آویزان کند، میایستد و به قسمتهای پایینی میز کوچک کنج اتاق مینگرد. [
خانم پیترز: «داشت لحاف چل تیکه میدوخت.»
] سبد بزرگ وسایل خیاطی را میآورد و هر دو به تکههای براق پارچه نگاه میکنند. [
خانم هیل: «چل تیکس. قشنگه مگه نه؟ میخوام بدونم که میخواسته بدوزتش یا قلاب بافیش کنه؟»
] صدای پاها که به سمت پایین میآیند شنیده میشود. کلانتر و به دنبال او هیل و سپس دادستان وارد میشوند. [
کلانتر: «میخوان بدونن که اون میخواسته بدوزتش یا قلاب بافیش کنه.»
] مردها میخندند، زنها خجالت زده میشوند. [
دادستان: (دستانش را بالای بخاری به هم میمالد) «آتیشی که فرانک روشن کرده فایده نداره واسه اینجا، داره؟ خب بیاین بریم تو انبار ببینیم اونجا چه خبره.» (مردها بیرون میروند.)
خانم هیل: (با عصبانیت) «نمیدونم وقتی چیز عجیبی نیس چرا باید وقتمونو با چیزای بیخود هدر بدیم و منتظرشون باشیم که یه نشونه پیدا کنن.» (روی میز بزرگ مینشیند و قطعهای پارچه را با دستانش صاف میکند) «چیزی واسه خنده وجود نداره.»
خانم پیترز: (با پوزش) «البته که اونا تو سرشون چیزای مهمه دیگه ایه.»
] صندلی دیگری بر میدارد و کنار خانم هیل پشت میز مینشیند. [
خانم هیل: (تکهای دیگر را بررسی میکند) «خانوم پیترز، اینجا رو نگا کن. اینجا، این همونیه که داشت میدوختش، و به دوختش نگا. همهی تیکه هاش تمیز وصافن. حالا اینو نگا کن. بی نظمه. به نظر میاد نمی دونسته چی می خواد به کنه.»
] بعد از این حرف، دو زن به هم نگاه میکنند، سپس به در خیره میشوند. پس از لحظهای خانم هیل یگ گره را میکشد و دوخت را پاره میکند. [
خانم پیترز: «وای، خانوم هیل داری چی میکنی؟»
خانم هیل: (با ملایمت) «دارم کوکایی که خوب دوخته نشده و باز میکنم. (سوزن را نخ میکند) دوخت بد همیشه منو کلافه می کنه.»
خانم پیترز: (با اضطراب) «نباید بش دس بزنیم.»
خانم هیل: «فقط همینو درست میکنم.» (ناگهان دست از کار میکشد و جلو میآید) «خانم پیترز؟»
خانم پیترز: «بله خانوم هیل؟»
خانم هیل: «فک میکنی چرا عصبی بوده؟»
خانم پیترز: «خب─ نمی دونم. نمی دونم چرا اینطوری بوده. منم بعضی وقتا که خستم همین طوری الکی فقط میدوزم.» (خانم هیل میخواهد جیزی بگوید، به خانم پیترز نگاه میکند، سپس به دوختن ادامه میدهد) «باید ترتیب اینا رو بدم. هر لحظه ممکنه بیان،» (پیشبند و سایر لباسها را جمع میکند) کجا می تونم یه تیکه کاغذ و نخ واسه بسته بندی اینا پیدا کنم.»
خانم هیل: «شاید تو اون قفسه باشن.»
خانم پیترز: (داخل قفسه را نگاه میکند) «اینجا یه قفس پرندس،» (آن را در دستانش نگه میدارد) «خانم هیل مگه پرنده هم داشت؟»
خانم هیل: «نمی دونم─ خیلی وقته اینجا نیومدم. پارسال یه مرده اومده بود و قناری ارزون می فروخت، ولی خبر ندارم که خریده باشه یا نه، خودش خیلی قشنگ می خوند.»
خانم پیترز: (به اطراف نگاه میکند) «فک کن اینجا یه پرنده بوده باشه. ولی باید یکی بوده باشه وگرنه این قفس واسه چیه؟ یعنی چی سرش اومده.»
خانم هیل: «شاید گربه گرفتتش.»
خانم پیترز: «نه گربه نداش که. مثه خیلیا از گربه میترسید. یه بار گربم اومد تو خونش و انقد عصبانی شده بود و بم گف بیرونش کنم.»
خانم هیل: «خواهرم بسی هم همین جوریه. عجیبن مگه نه؟»
خانم پیترز: (قفس را به دقت نگاه میکند) «درشو نگا، شکسته. لولاش در اومده.»
خانم هیل: (او هم نگاه میکند) «انگار یکی به زور میخواسته بازش کنه.»
خانم پیترز: «آره دقیقاً.»
] قفس را میآورد و روی میز میگذارد. [
خانم هیل: «خدا کنه یه نشونه ای سر نخی چیزی پیدا کرده باشن. اصن از اینجا خوشم نمیاد.»
خانم پیترز: «خدا رو شکر که بام اومدی خانوم هیل. وگرنه باید تو این سوت وکوری تنها می موندم.»
خانم هیل: «واقعاً؟» (دست از دوختن میکشد) «می دونی من چه آرزویی دارم خانوم پیترز... کاش بعضی وقتا بش سر میزدم. من─» (به اطراف اتاق نگاه میکند) «کاش میومدم.»
خانم پیترز: «خب سرت خیلی شلوغ بود، خانوم هیل─ هم کارای خونت هم بچه هات.»
خانم هیل: «می تونستم بیام. نمیومدم چون اینجا یه جوریه─ واسه همینم باید میومدم. من─ هیچ وقت از اینجا خوشم نمیومد. شاید واسه اینکه تو سر پایینیه و به جاده دید نداره. نمی دونم ولی دلگیر بوده و هست. کاش بعضی وقتا میومدم یه سری به مینی فاستر میزدم. حالا هم دیره─» (سرش را تکان میدهد)
خانم پیترز: «نباید خودتو اذیت کنی خانوم هیل. تا اتفاقی واسه کسی نیفته─ هیچ کس ازشون خبر نمی گیره.»
خانم هیل: «اگه بچه تو خونه نباشه، کارا کمتره─ ولی نگا خونه سوت و کور میشه، رایت هم همیشه سر کار بود و وقتی میومد کسی نبود بش به رسه. جان رایت و میشناختی خانوم پیترز؟»
خانم پیترز: «نه فقط دیده بودمش. میگن مرد خوبی بوده.»
خانم هیل: «آره─ مست نمیکرده و همیشه سر قولش می مونده و همهی قرضاشو هم میداده. ولی مرد سختی بوده خانوم پیترز. یه روز باش سر کردن─» (میلرزد) «مثه یه باد تند که میره تو مغز استخونت،» (مکث میکند، چشمش به قفس دوخته میشود) «حالا میفهمم چرا یه پرنده داشته. ولی چرا مرد؟»
خانم پیترز: «مریض شده و مرده.»
] دستش را جلو میبرد و در شکستهی قفس را میچرخاند، دوباره این کار را میکند، هر دو زن به آن نگاه میکنند. [
خانم هیل: «تو اینورا بزرگ شدی؟» (خانم پیترز سرش را تکان میدهد) «نمیشناختیش نه؟»
خانم پیترز: «تا دیروز که آوردنش نه.»
خانم هیل: «اون─ بهتره به گم خودشم مثه یه پرنده بود─ خیلی ملوس و ناز، همون طوری ترسو و مظلوم. چه─بلایی─سرش─اومد.» (سکوت، نا گهان گویی فکر خوشی به سرش زده باشد و دوباره به خودش میآید) «خب خانوم پیترز چرا این لحاف رو با خودت نمیبری؟ میتونه حواسشو پرت کنه.»
خانم پیترز: «آره فکر خیلی خوبیه خانوم هیل. جلوشم نمی گیرن، نه مگه؟ خب دیگه چی ببرم؟ تیکه پارچه هاش کجان اونارم میخوام.»
] سبد وسایل خیاطیاش را میگردند. [خانم هیل: «چنتا قرمزش اینجان. باید توش وسایل خیاطی هم باشه دیگه.» (یک جعبهی تزئینی پر نقش و نگار را بیرون میآورد) «چقد خوشگله. مثه هدیس. شاید قیچی هاش این توئن.» (درش را باز میکند. نا گهان با دستش جلوی دماغش را میگیرد) «چیه─» (خانم پیترز جلوتر خم میشود، سپس صورتش را دور میکند) «یه چیزی تویه این پارچهی ابریشمیه.»
خانم پیترز: «قیچی هاش پس کو.»
خانم هیل: (پارچه را کنار می زند) «وای خانوم پیترز─ این─»
] خانم پیترز به جلوتر خم میشود. [
خانم پیترز: «یه پرندس.»
خانم هیل: (از جا میپرد) «ولی خانوم پیترز─ گردنشو نگا! گردنشو نگا! همه جاش─ اینورشم.»
خانم پیترز: «یکی─ خفش─کرده.»
] به هم نگاه میکنند. نگاهی سرشار از درک و ترس. صدای پا از بیرون شنیده میشود. خانوم هیل جعبه را زیر لحاف چهل تکه پنهان میکند، و در صندلیش فرو میرود. کلانتر و دادستان وارد میشوند. خانم پیترز بلند میشود. [
دادستان: (به عنوان کسی که فضای سنگین و جدی را کمی شاد میکند) «خب خانوما، می خواس بدوزتش یا قلاب بافیش کنه؟»
خانم پیترز: «فک کنیم می خواس─ قلاب بافی کنه.»
دادستان: «خب، که اینطور، جالبه.» (قفس پرنده را میبیند) «پرنده فرار کرده؟»
خانم هیل: (تکههای پارچهی بیشتری روی جعبه میگذارد) «فک میکنیم─ گربه گرفتتش.»
دادستان: (به فکر فرو میرود) «گربه؟»
] خانم هیل زیر چشمی نگاهی به خانم پیترز میاندازد. [
خانم پیترز: «الان که نه. خرافاتین. بیرونشون کردن.»
دادستان: (رو به کلانتر پیترز، به مکالمهی قطع شده ادامه می هد) «هیچ اثری از کسی که از بیرون اومده باشه نیست. طناب مال خودشون بوده. الان دوباره بریم بالا و تیکه به تیکشو بگردیم.» (به سمت بالا حرکت میکنند) «باید یکی باشه که بدونه─»
] خانم پیترز مینشیند. دو زن آن جا مینشینند و به یکدیگر نگاه نمیکنند، گویی چیزی را به دقت میکاوند و در عین حال دودل هستند. حال که صحبت میکنند به گونهای است که گم شدهاند و به دنبال راهی هستند، و از چیزهایی که می گویند میترسند اما نمیتوانند خود را کنترل کنند. [
خانم هیل: «پرنده و دوس داشته. و میخواسته با این جعبه خاکش کنه.»
خانم پیترز: (پچ پچ کنان) «وقتی کوچولو بودم گربم یه پسره بود که تبر کوچیک داشت، و جلوی چشم و قبل اینکه برسم» (یک لحظه صورتش را با دستانش میپوشاند) «اگه جلومو نگرفته بودن، حتماً» (خودش را جمع و جور میکند، بالا جایی که صدای پاها به گوش میرسد را نگاه میکند در حالی که صدایش میلرزد با بی حالی میگوید) «حقشو می ذاشتم کفه دستش.»
خانم هیل: (به آرامی به اطرف نگاه میکند) «بچه نداشتن چه طوریه،» (مکث میکند) «فک نکنم رایت پرنده و دوس داشت اونم آواز خونش. اونم آواز می خوند. اونم کشتش.»
خانم پیترز: (این پا و آن پا میکند) «نمی دونم که پرنده و کی کشته.» خانم هیل: «کار جان رایته.»
خانم پیترز: «دیشب اینجا یه فاجعه پیش اومده خانوم هیل. یه مردو شب تو خواب با یه طناب دور گردنش کشتن.
خانم هیل: گردنش. خفش کردن.»
] دستش به سمت قفسه پرنده میرود و روی آن آرام میگیرد. [
خانم پیترز: (در حالی که صدایش را بالا میبرد) «نمی دونیم کار کیه. نمی دونیم.»
خانم هیل: (با همان احساس قبلی) «اگه یه عالمه سال هیچ دلخوشی نباشه، بعدش یه پرنده بگیری که واست آواز بخونه، کار وحشتناکیه─سکوت، دوباره سکوت.»
خانم پیترز: (گویی قصدی در حرفهایش باشد) «می دونم سکوت چه طوریه. وقتی تو داکوتا ساکن بودیم و اولین بچم وقتی دو سالش بود مرد و فقط من موندمو»
خانم هیل: (حرکت میکند) «فک میکنی کی یه نشونه پیدا می کنن؟»
خانم پیترز: «می دونم سکوت چیه.» (به خودش میآید) «هر جرمی یه مجازات داره خانوم هیل.»
خانم هیل: (بدون جواب دادن به سوال) «کاش مینی فاستر وقتی لباس سفید با روبانای آبیشو میپوشید و تو گروه کر می خوندو میدیدی.» (نگاهی یه اتاق میاندازد) «وای، کاش بش سر میزدم! یه جنایته! جنایت! کی مجازاتش می کنه؟»
خانم پیترز: (به بالا نگاه میکند) «کار ما نیس. قبولش کن.»
خانم هیل: «باید می دونستم کمک می خواد. می دونم زنا چیا می کشن. خیلی عجیبه خانوم پیترز. خونه هامون نزدیکه همه ولی از هم خبر نداریم. زندگی هممون همینه یکم حالا اینور اونورتر،» (چشمانش را پاک میکند، شیشهی مربا را میبیند و آن را بر میدارد) «اگه جات بودم بش نمیگفتم مرباهاش خراب شده. نگو بش. بگو همه سالمن. اینم ببر بش نشون بده مطمئنش کن. ممکنه─ اصن هیچ وقت نفهمه.»
خانم پیترز: (شیشه را میگیرد، دنبال چیزی میگردد تا دورش
بپیچد؛ از میان لباسهایی که از اتاق دیگر آوردهاند زیر دامنی پیدا میکند و با نگرانی آن را دور شیشه میپیچد. با حالتی مصنوعی میگوید) «خدایا، خوبه مردا صدامونو نمیشنون. وگرنه بمون میخندیدن! واسه یه چیز کوچولو─یه قناری مرده انقد به هم ریختیم. کاریشم که نمیشه کرد. حتماً بمون میخندیدن!»
] صدای پای مردها که سمت پایین میآیند شنیده میشود. [
خانم هیل: (زیر لب) «شاید... شایدم نه.»
دادستان: «نه پیترز، هیچ چیز مشکوکی جز دلیل این کار نیس. ولی قاضیارو که میشناسی که با زنا چطورن. اگه یه چیز مشخص وجود داشته باشه. یه چیز کوچیک واسه نشون دادن و داستان ساختن─ یه چی که به قتل ربط داشته باشه»
] زنها برای لحظهای به هم نگاه میکنند. هیل وارد میشود. [
هیل: «خب، گروه دارن دور و بر و می گردن. بیرون خیلی سرده.»
دادستان: «یکم اینجا میمونم،» (رو به کلانتر) «می تونی فرانک رو بفرستی اینجا نه؟ می خوام همه چیو بررسی کنم. هنوز راضی نیسم از کارمون.»
کلانتر: «نمی خواین ببینین خانوم پیترز چیا با خودش میبره؟»
] دادستان به سمت میز میرود، پیشبند را بر میدارد و میخندد. [
دادستان: «وای، چیزایی که خانوما برداشتن اونقدا خطرناک نیسن.» (چند چیز را جا به جا، تکههای پارچهای که جعبه را پوشانده به هم میریزد. به عقب میرود) «نه نیازی به گشتن نیس. از این بابت که زن یه کلانتردر واقع با قانون ازدواج کرده. تا حالا بش فک کردین خانوم پیترز؟» خانم پیترز: «نه. اینطوری نه.»
کلانتر: (پیش خود میخندد) «ازدواج با قانون.» (به سمت اتاق دیگر میرود) «می خوام یه لحظه باهام بیای، جرج. باید به این پنجرهها هم نگاه کنیم.»
دادستان: (با ریشخند) «وای، پنجرهها!»
کلانتر: «آقای هیل الان میایم.»
هیل بیرون میرود. کلانتر به دنبال دادستان به اتاق دیگر میروند. خانم هیل بلند میشود، دستانش را محکم به هم گره کرده، با جدیت به خانوم پیترز که به آرامی بر میگردد و چشمانش را به او میدوزد، نگاه میکند. خانم هیل به او نگاه میکند و سپس با چشمانش به جایی که جعبه پنهان شده، اشاره میکند. ناگهان خانم پیترز تکههای پارچه را از روی جعبه بر میدارد و سعی میکند جعبه را درون کیفش بگذارد.
خیلی بزرگ است. جعبه را باز میکند، میخواهد پرنده را بیرون بیاورد، نمیتواند لمسش کند، به هم میریزد، نمیداند چه کار کند. صدای دستگیرهی در از آن اتاق میآید. خانم هیل جعبه را میقاپد و درون جیب کت بزگش میگذارد. دادستان و کلانتر وارد میشوند. [
دادستان: (به شوخی) «خب، هنری، حداقل الان می دونیم که نمیخواسته تیکه دوزیش کنه. میخواسته─ خانوما چی بش می گین؟» خانم هیل: (در حالی که دستش روی جیبش است) «بش می گیم. قلاب بافی، آقای هندرسون.» پردهها پایین میآیند. ■