شادي شريفيان
بعد از موفقیت جهانی کتاب نخست او، "داستان ِ عشق" (2006)، نیکول کرائوس با کتاب "خانه ی بزرگ" دوباره برگشته است، داستان آهنگین ِادغام شدهای که پرسوناژهای آن با سرنوشتهای تراژیکی که دارند بطور مرموزی با دفتری که به فردریکو گارسیا لورکا متعلق بوده است بهم مربوط هستند.
این زن نیویورکی 37 ساله، با صدای دلنشینش از اهمیت بلاتکلیفی در روند نوشتن داستان میگوید، و از رابطه بین سینمای آلخاندرو گونزالس ایناریو و موزیک باخ، و از معماری، و حتی از جذبه دفتر کار.
"خانهی بزرگ" بیشتر کتابی است دربارهی نوشتن؟
قبل از آنکه خودم را در یک کتاب غرق کنم این حرف را نمیزنم: این کتاب روی موضوع مشابهی خواهد بود. حتی در روند نوشتار هم همینطور است. بنظرم "خانهی بزرگ" تلاش میکند خود را به دیگران بشناساند. از نظر من، نوشتن قدرتمندترین وسیله برای رسیدن به این هدف است: در عینحال برای شناختن دیگران، و همینطور برای شناساندن چیزها یا اشیا به خود. این تمیست که در هر سه رمان من دیده میشود: فقط ادبیات است که با این قدرت میتواند به داخل پوست دیگری نفوذ کند. نوشتن چیزی بیش از یک روش برای توصیف ِخود است، روشیست برای ورود به زندگی دیگران، حرکت به سوی تغییر، و همینطور به سوی خواننده.
اهمیت ابژهها در کتابهای شما به چه صورت است، خصوصاً در این دفتر که بین پرسوناژها و داستانها رابطه ایجاد میکند؟
این دفتر مثل یک صحنهی کار است، یا یک دکور که خاطرهها و تجربهها در آن زنده میشوند، و اینکه کی هستیم، و در این راستا تبدیل میشود به چیزی که آنرا "هنر" یا "هویت" میخوانیم. همیشه به نظرم رسیده که خاطره یک عمل خلاقانه است: انتخاب میکنیم، ویرایش میکنیم، بعضی چیزها را برای اینکه داستان پیچیدهتری ایجاد کنیم حذف میکنیم، چیزهایی که به ما تعلق دارند، و به ما پیوستگی میدهد، ایدهای از ما. در رمان اول من، قهرمان، مبتلا به فراموشیست، باید خودش به کمک یک سری المانهای جداگانه یک "من" ایجاد کند. در "داستان عشق" پرسوناژ اصلی من بیوقفه تکرار میکرد: "واقعیت چیزیست که من خلق کردهام تا زنده بمانم." دفتر اینجا به مثابهی یک عامل ارتباطیست بین اتفاقات گذشته، و حرکت به سوی چیزی دیگر.
بههنگام نوشتن، آیا به انجام کار خاصی عادت کردهاید؟
(با خنده) نه، من وابستگیای به اشیاء ندارم. ولی من این ایده که یک دفتر به چشم یک نفر طوری میآید که در نظر بقیه نیست را دوست دارم. ابژه به خودی خود مهم نیست، بلکه به جهت ایجاد رابطه بین پرسوناژهای مختلف بهکار میرود. وقتی من جوان بودم، آداب و رسوم خاصی برای نوشتن داشتم. ولی با بالاتر رفتن سنم، واقعگراتر شدم. برای "خانهی بزرگ"، من در مکانهای متعددی مینوشتم، مثل پاریس، نزدیک مونپارناس، جائیکه در 19 سالگی فرانسه یاد میگرفتم. همینقدر که مکانش آرام باشد برای من کفایت میکند!
یکی از پرسوناژهای شما، یک آنتیکفروش مجار است که زندگیش را از راه تعمیر چیزهایی که از یهودیها دزدیده شده میگذراند. این همانچیزی نیست که شما بهعنوان نویسنده انجام میدهید، مثل آرشیتکت گذشته؟
یکی از موتورهای خلاقیت من این است که اجزای تجاربم را در یک واحد قرار دهم. نه بصورت اولیه، بلکه یک گروه جدید. من با یک هدف شروع میکنم، سپس هدف بعدی پیش میآید، بدون اینکه هیچ ایدهای داشته باشم که به کجا دارم میروم. واقعاً هیچ ایدهای! من بیشتر دوست دارم خودم را با رمانهایی مثل یک خانه معرفی کنم. من خانه میسازم. اول از همه، کلیدش را دارم، بعد میخواهم دری بسازم که به آن کلید بخورد، و به یک اتاق باز شود، و یک پرسوناژ هم داخل آن است. من از داخل شروع به ساختن میکنم، با اینحال گاهی یک انگیزهی جالبتوجه پیدا میکنم، که دوست دارم درون این خانه بسطش بدهم، بعد هم ممکن است آنرا از بین ببرم: همهچیز از روابط است، اینکه چطور المانها بین خود بههم متصل شدهاند. سپس ساختار ِ کل شروع به خودنمایی میکند، که مرکب از بسیاری از چیزهای خلاقانه است، مثل خاطرات یا مالکیتها: خوب، این ایده دهسال است که در سر من میچرخد، و من شروع میکنم که ازش یه چیزی در بیارم. بعضی از منتقدین به من میگویند که "خانهی بزرگ" یکسری اتفاقات جدید است که بههم مرتبط است. این اشتباه است! مهم کل است، نه جزء. امیدوارم، مثل یک ارکستر موسیقی باشد، با اکو و پیوسته.
مثل فیلمهای آلخاندرو گونزالس ایناریتو (21 گرم، بابل)
بله کارهای او را خیلی دوست دارم! ما نقاط مشترک زیادی باهم داریم. فیلمBiutiful ، با بازی خاویر باردم فوقالعادهست. بهنظر بعضیها نوشتن چنین فیلمنامههایی، خیلی معاصر است، چراکه این موضوع را منعکس میکند که حواس ما به تکنولوژیهای جدید پرت شده است. اما بهنظر من خیلی مربوط نیست، احمقانه است! به موسیقی باروک نگاه کنید. وقتی باخFugue (قطعه موسیقی که در آن چند تن پشت سر هم دنبالهی موسیقی را میگیرند) را مینوشت هم همین بود! تلفیق صداهای جدا. این یک روش خلق کردن است، روش فکر کردن.
پرسوناژهای شما سعی میکنند رازها را کشف کنند، مثل آن مرد بیوه که نمیتوانست بعد از 50 سال زندگی مشترک بفهمد همسرش چهچیزی را از او پنهان میکند.
آنچه که بیش از راز برای من جالب است، نامطمئنیست . اینکه ندانی چه میشود. پرسوناژهای من از واقعیت خبر ندارند. من وقتی ناراحتم بیشتر احساس راحتی میکنم. من مثل نویسندههایی نیستم که مطمئن هستند، و به همهی سوالات پاسخ میدهند. خیلی عجیب است، چرا که پیشرفت من تا حدودی به همین بلاتکلیفی بستگی دارد، که بهنظر میرسد روی پرسوناژهایم هم تأثیر میگذارد که خود دنبال پاسخ هستند، مثل همان پرسوناژی که پسر از او فرار میکرد، و یا آنکه تصمیم میگرفت چطور پدر خوبی باشد. با خواندن "خانهی بزرگ" باید صبر داشته باشید مدت زیادی بدون آگاهی بمانید.
خیلی چیزها اصلاً معلوم نمیشوند. مثل زندگی، ما هرگز نمیفهمیم انتخاب درستی کردهایم یا نه، ما در رمز و
ناشناختگی میمانیم.
آیا بههنگام نوشتن، به دنبال تزکیهنفس نیستید؟
من در زندگی خوشبختم، ولی مثل همهی افراد مشکلات خودم را داشتهام. فکر میکنم جراحات ناشی از این مشکلات در کارم هم بروز کردهاند. من اتوبیوگرافی نمینویسم، کاملاً واضح است، ولی رمانهایم خیلی شخصی هستند. من "خانهی بزرگ" را به یکی از دوستانم تقدیم کردهام. تقدیم کردن کتاب برای اولینبار به کسی کار بسیار مشکلی است. او آنرا خواند و به من گفت: "واو، تو میگفتی که اینکار خیلی شخصیست، ولی با این رمان حتما ً احساس کردی زنده زنده قطع عضو شدهای." من نهتنها گستاخانه خودم را با نوشتن نشان
میدهم بلکه این کار یک نیاز بزرگ را در من اقناع میکند.