«تحلیلی روانشناختی-اروتیسمی بر داستان سه قطره خون»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

«محمد حسین جدیدی نژاد»

 

سه قطره خون اثر صادق هدايت از آن داستان هایی است که نقدهای بسیاری در مورد آن نوشته شده. چه در مجلات پارسی زبان و چه در مجلات کشورهای دیگر. اما به گمان من هیچکدام از مقالات نتوانسته اند به اصل این داستان پی ببرند. هر چند بعضی از آنها به شدت جذابند.

داستان کوتاه سه قطره خون با این جملات آغاز می شود:

((ديروز بود كه اطاقم را جدا كردند، آيا همانطوريكه ناظم وعده داد من حالا به كلي معالجه شده ام و هفتة ديگر

آزاد خواهم شد ؟ آيا ناخوش بوده ام ؟ يكسال است ، در تمام اين مدت هر چه التماس مي كردم كاغذ و قلم

ميخواستم بمن نميدادند . هميشه پيش خودم گمان مي كردم هرساعتي كه قلم و كاغذ به دستم بيفتد چقدر چيزها

كه خواهم نوشتولي ديروز بدون اينكه خواسته باشم كاغذ و قلم را برايم آوردند . چيزيكه آنقدر آرزو مي

كردم، چيزيك ه آنقدر انتظارش را داشتم ..! اما چه فايده _ از ديروز تا حالا هرچه فكر مي كنم چيزي ندارم كه

بنويسم. مثل اينست كه كسي دست مرا مي گيرد يا بازويم بي حس مي شود . حالا كه دقت ميكنم مابين خطهاي

درهم و برهمي كه روي كاغذ كشيده ام تنها چيزي كه خوانده ميشود اينست: «سه قطره خون»))

به گمان من در فهم این داستان ابتدا باید این سوال را از خودمان بپرسیم که :«چرا راوی دیوانه شده است؟».

این داستان به عقیده ی من داستانی تمثیلی است. نویسنده از تمثیل های جانوری -فابل- استفاده کرده تا با کنار هم قرار دادن پازل های داستان بشود شکل کلی حادثه را دید.

در این داستان با تمثیل هایی روبه رو ایم: گربه، سرِ خروس، تپانچه و...

فرض اولیه: این داستان، داستان خیانت است. خیانت رخساره به میرزا احمد خان. سیاوش دوست صمیمی احمد است و پسر عموی رخساره. امّا در پایان داستان نویسنده صحنه ای را توصیف میکند که سیاوش و همسر راوی -رخساره- همدیگر را بغل میکنند و می بوسند. این ماجرا بار دیگر به صورت تمثیل گونه ای توسط سیاوش تعریف میشود؛ درست همانجا که دارد ماجرای نازی را تعریف میکند.

برای اثبات این فرضیه به تفسیر تمثیل ها و نشانه های درون متن میپردازم:

(1) گربه: در فرهنگ ایرانی ها گربه همواره جانوری موذی محسوب میشود. حیوانی که حیا ندارد و اگر در دیزی باز باشد خیانتش را میکند. فرم شکل و دهن گربه دقیقا شبیه به آلت تناسلی زن ها یا همان مهبل است.
در واقع گربه تمثیلی است از زنانگی یا همان رخساره.

سیاوش در توصیف گربه اش -نازی- او را گربه ای معرفی میکند که دو چشم شبیه چشم های سرمه کشیده داشته و بسیار لوند و ناز بوده. عصرها که سیاوش از مدرسه می آمده نازی جلوتر از او میدویده و میو-میو میکرده و خودش را به او می مالیده. ولی نازی از گیس سفید خانه که نماز می خوانده و معتقد هم بوده پرهیز میکرده: «ولي از گيس سفيدخانه، كه كيابيا بود و نماز ميخواند و از موي گربه پرهيز مي كرد، دوري ميجست»

 

(2) سرِ خروس: نویسنده برای توصیف واکنش گربه -که گفتیم تمثیلی از چیست- نسبت به دیدن سرِ خروس مینویسد:

((تنها وقتي احساسات طبيعي نازي بيدار ميشد و بجوش مي آمد كه سر خروس خونالود ي بچنگش ميافتاد

و او را به يك جانور درنده تبديل مي كرد . چشمهاي او درشت تر مي شد و برق ميزد، چنگالهايش از توي غلاف

در ميآمد و هر كس را كه به او نزديك ميشد با خرخرهاي طولاني تهديد مي كرد . بعد، مثل چيزيكه خودش را

فريب بدهد، بازي در ميآورد . چون با همة قوة تصور خودش كلة خروس را جانور زنده گمان مي كرد، دست زير

آن ميزد، براق ميشد، خودش را پنهان مي كرد، در كمين مي نشست، دوباره حمله مي كرد و تمام زبر دستي و

چالاكي نژاد خودش را با جست و خيز و جنگ و گريزهاي پي در پي آشكار مينمود . بعد از آنكه از نمايش خسته

ميشد ، كلة خونالود را با اشتهاي هر چه تمامتر ميخورد و تا چند دقيقه بعد دنبال باقي آن ميگشت و تا يكي دو

ساعت تمدن مصنوعي خود را فراموش مي كرد، نه نزديك كسي مي آمد، نه ناز مي كرد و نه تملق ميگفت )).

نازی با دیدن سرِ خروس از پوسته ی تعریف و تمجید خود بیرون می آید و به حیوانی وحشی تبدیل میشود. آن را چنگ میزند،فرار میکند و دوباره برمیگردد و در انتها با اِشتهای هرچه تمام تر آن را تا آخر میخورد.

سرِ خروس تمثیلی است از مردانگی یا آلت مرد.

 

(3) تپانچه: فرم کلی تپانچه دقیقا شبیه به آلت مردانه است.

تپانچه تمثیلی است از مردانگی یا آلت مرد.

*

با دانستن این تمثیل ها بار دیگر داستان را مرور میکنیم:

راوی در یک تیمارستان روانی یک سال است که تحت درمان است. او از مردی به نام عباس حرف میزند که گمان میکند تار زنی ماهری است امّا اصلا اینطور نیست. او یک سیم به روی یک چوب وصل کرده و گمان میکند تار است...و دیگر مریض های این تیمارستان هم اوضای بهتری ندارد.

میرزا احمد خان روی به دیدن دوستش سیاوش رفته که چندی پیش بیمار بوده. سیاوش داستان نازی -گربه گل باقالی اش- را برای او تعریف میکند. نازی آن اویل خیلی با سیاوش عیاق بوده. وقتی سیاوش از مدرسه می آمده نازی جلوتر از او میدویده و خودش را به او میمالیده و ناز میکرده. امّا یک روز نازی در فصل بهار هوایی میشود و ناله سر میدهد تا گربه های نر جذب میشوند و او یکی از گنده ترین و خوش صداترین آنها را انتخاب میکند و شب ها تا صبح باهم عشق بازی میکنند و صدای آه و ناله های شادیشان به گوش سیاوش می رسد -در واقع این همان آشنایی رخساره با میرزاد احمد خان است که سیاوش به آن حسادت میکند-. سیاوش در داستان میگوید:

((روزها و به خصوص تمام شب را نازي و جفتش عشق خودشان را به

آواز بلند مي خواندند . تن نرم و نازك نازي كش و واكش ميآمد، در صورتيكه تن ديگري مانند كمان خميده ميشد

و ناله هاي شادي مي كردند . تا سفيدة صبح اينكار مداومت داشت . آنوقت نازي با موهاي ژوليده ، خسته و كوفته

اما خوشبخت وارد اطاق ميشد.))

یک روز سیاوش خونش به جون می آید و ششلولش را برمی دارد و در حالی که نازی و معشوقه اش-رخساره و میرزا احمد خان- در حال عشق بازی بودند شلیک میکند و کمر گربه «نر»-که همان میرزا احمد خان است- را می شکند. (توجه: کمر شکستن در ادبیات ایران اغلب کنایه از زمین گیر کردن، به خاک انداختن و شکست دادن کسی است). سیاوش در توصیف این صحنه می نویسد:

((شبها از دست عشقباز ي نازي خوابم نميبرد، آخرش از جا در رفتم، يك روز جلو همين پنجره كارمي

كردم. عاشق و معشوق را ديدم كه در باغچه ميخراميدند . من با همين ششلول كه ديدي، در سه قدمي نشان رفتم .

ششلول خالي شد و گلوله به جفت نازي گرفت . گويا كمرش شكست ، يك جست بلند برداشت و بدون اينك ه صدا

بدهد يا ناله بكشد از دالان گريخت و...))

میرزا احمد خان که از در برابر قدرت ششلول -که گفتم ثمثیلی از چیست- سیاوش شکست خورده کمرش میشکند، زمین گیر میشود و از روی اندوه می خواند:

((دريغا كه بار دگر شام شد ،

سراپاي گيتي سيه فام شد ،

همه خلق را گاه آرام شد ،

مگر من ، كه رنج و غمم شد فزون .

جهان را نباشد خوشي در مزاج ،

بجز مرگ نبود غمم را علاج ،

" وليكن در آن گوشه در پاي كاج ،

چكيده است بر خاك سه قطره خون ."))

در پایان داستان نویسنده بار دیگر بر این موضوع تاکید میکند، ششلول میرزا احمد خان را از جیب او بیرون می آورد و با حالتی تمسخر گونه میگوید که شلیک کردن با ششلول میرزا احمد خان به خوبی تار زدن اوست. این در حالی است که ما در اول داستان میبینیم که میرزا احمد خان که خودش مسخ شده ی شخصیت عباس است در وصف عباس میگوید که او اصلا تار زن خوبی نیست. تنها یک سیم را روی یک چوب چسبانده و گمان میکند تار است و همین شعر: «دریغا که بار دگر شام شد» را میخواند. در واقع سیاوش با این کار مردانگی میرزا احمد خان را در برابر نامزد او رخساره تحقیر میکند. چرا که او بلد نیست خیلی خوب با ششلولش کار کند امّا سیاوش بلد است.

علاوه بر این دلیل دو دلیل دیگر هم برای اثبات این فرضیه وجود دارند:

1) اگر این فرضیه درست نیست پس چرا سیاوش حدودا 2 صفحه از یک داستان 6 صفحه ای را -حدودا 30%- صرف گفتن خاطراتش از نازی میکند؟؟ این در حالی است که نویسنده تمام آنها را در داستان آورده چرا که گمان میکرده تمامشان برای فهم داستان ضروری هستند.

2) اگر این فرضیه درست نیست پس چرا نویسنده در پایان داستان صحنه ای را توصیف میکند که رخساره در مورد میرزا احمد خان به سیاوش میگوید که: ((اين ديوانه است)) و بعد با سیاوش قه-قه زنان از اتاق برون میروند و در حیاط همدیگر را بغل میکنند و میبوسند؟

 

 

پایان

محمد حسین جدیدی نژاد

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692