گرم و خاکستری ماه اوت برفرازشهر فرود آماده بود و هوای کمابیش گرمی که یادآور تابستان بود در خیابان جریان داشت. خیابانها را، که مغازههایشان به سبب تعطیلی روز یکشنبه بسته بود، جمعیت زیادی آدمهای شاد با لباس های رنگا رنگ انباشه بود.
چراغها چون مرواریدهای درخشان از فراز تیرهای بلند بربافت های زندهی پایین که بی وقفه شکل و رنگ عوض میکردند میتابید و بافتها
بی وقفه نجواهای تغییرناپذیربه درون غروب گرم و خاکستری روانه میکردند.
دو جوان از تپهی میدان روت لند پایین میآمدند. یکی از آنها تازه داشت تک گویی بلندی را به پایان
میرساند. دیگری، که درحاشیهی جاده قدم میزد، و گهگاه به سبب خشونت دوستش مجبوربود قدم توی جاده بگذارد، در حالی مشتاق و سراپا گوش به خود گرفته بود. خپل و سرخ چهره بود.
کلاه قایق رانیاش ازجلو پیشانی به عقب رفته بود و روایتی که به گوشش میرسید سبب میشد که چهرهاش حالتهای گوناگونی به خود بگیرد، حالتهایی که از گوشههای بینی، چشمها و دهان شروع میشد و به همه جای چهره میرسید. فوران خندهای خس خس دارپیاپی از تن مرتعش او بیرون میزد. چشمانش که از نشاطی زیرکانه میدرخشید هر لحظه به چهرهی همراهش دوخته میشد. یکی دو بار بارانی سبکی را که به شیوهی گاوبازها از شانه آویخته بود مرتب کرد.
شلواربرمودایش، کفشهای لاستیکیاش و بارانی را که با بی خیالی بردوش انداخته بود بیانگر جوانی او بود. کمر و شکم پیش آمدهاش بشکه مانند به او داده بود. مویش تنک و خاکستری بود و چهرهاش وقتی حالتهای مختلفی به خود میگرفت وارفته به نظرمی رسید.
وقتی یقین پیدا کرد که داستان به پایان رسیده نیم دقیقهای بی صدا خندید. سپس گفت:
- بابا... این یکی دست خوش داره.
صدایش ظاهراً ازشور و شوق عاری بود و، برای آن که به کلماتش قوت بخشیده باشد، با شوخ طبعی گفت: دست خوش این یکی دیگه راستی راستی، منحصر به فرد و جانانه س. پس
از بیان این حرف جدی و ساکت شد. زبانش درد گرفته بود
چون سراسر بعدازظهر را درمکانی عمومی در خیابان درست حرف زده بود.
بیشتر مردم لنه هان را زالو میدانستند، اما، با وجود این موضوع، زیرکی و نفوذ کلامش همیشه مانع از آن میشد که دوستانش به خط مشی واحدی برضد او برسند. او برای حضور در جمع دوستان دریک کافه و با چالاکی انتظار کشیدن تا سرانجام در یک دوربازی راه پیدا کند، از شیوهی جسورانهای برخوردار بود. در عین حال ولگرد جوان مردی بود که تعداد بسیاری داستان، شعر فکاهی و معما در چنته داشت. نسبت به بدرفتاری حساسیت نشان نمیداد.
هیچ کس نمیدانست مسئلهی دشوار معاش را چگونه از سرمیگذارند، اما نامش بفهمی نفهمی با مسائل اسبدوانی وابسته بود.
پرسید: «ببینم، کورلی، زا کجا پیداش کردهی؟»
کورلی به تندی زبانش را روی لب بالایش کشید و گفت:
«راستش، یه شب داشتم تو خیابان دیم رد میشدم که زیرساعت واترهاوس یکی از اون حسابی هاش نظرموجلب کرد و شب خوشی گفتم. این شد که راه افتادیم رفتیم دورکانال قدمی بزنیم و اون دراومد گفت که تو یه خونه، تو خیابون باگوت، خدمتکاره. یه شنبهی بعد، جونم برات به گه، طبق قراری که گذاشته بودیم دیدمش با هم رفتیم دانی بروگ. گفت که با یه شیرفروش میرفته... جونم برات به گه، عالی بود. سیگار بود که هرشب برام میآورد و پول رفت و برگشت تراموامومی داد. یه شب دوتا سیگار برگ عالی و شاهانه برام آورد – چی به گم، جونم برات به گه، از اون سیگارهای مکش مرگ مایی که اربابش میکشید... راستش ترسیدم نکنه بخواد روم خراب شه. اما اون به هرجورش راضی یه.»
لنه هان گفت: «شاید خیال می کنه باهاش عروسی میکنی.»
کورلی گفت: «به ش گفتم از کارم بیکار شده م. گفتم حالا تو مغازهی پیم کارم یکنم زرنگی کردم و اسم مو به ش نگفتم. اما، جونم برات به گه اون خیالم یکنه من لنگه ندارم.»
لنه هان دوباره بیصدا خندید.
گفت: «از تموم چیزهایی که تا حالا شنیدهم این یکی دست خوش داره.»
از شلنگی که کورلی برداشت معلوم بود که از تعریف لنه هان خوشش آمده، حرکت بدن تنومند او سبب شد که دوستش قدمی سبک روی جاده بردارد و سپس باز درپیاده رو به راهش ادامه دهد.
کورلی فرزند ستوان پلیس بود و هیکل و طرز راه رفتن پدرش را داشت. با دست آویخته در راستای تن و شق و رق راه میرفت و سرش را به چپ و راست حرکت میداد. سری بزرگ، کروی و چرب داشت، در هر هوایی عرق میکرد؛ و کلاه بزرگ و گردش را که یک بری سر میگذاشت، حکم پیاز گلی را داشت که درون پیاز دیگری روییده باشد.
همیشه مثل آن که در رژهای شرکت داشته باشد یک راست به جلو خیره میشد، ووقتی میخواست در خیابان به دنبال کسی نگاه کند لازم بود که تنهاش را، از کمربه بالا، بگرداند. اکنون درشهربود. هروقت شغلی پیدا میشد همیشه دوستی آماده بود تا رأی او را بزند. اغلب او را با لباس شخصی کنار پلیسها
میدیدند که مشتاقانه گرم حرف است. از سر و ته همهی امورآگاه بود و علاقه مند بود تا نظر نهایی را بدهد او بی آن که به حرفهای دوستانش توجه کند حرفهایش را ادامه میداد و منحصراً دربارهی خودش داد سخن میداد: این که به فلان آدم چه گفته و فلان آدم به او چه گفته و برای حل مسئله چه حرفی زده. وقتی مشغول این گزارشها بود اولین حرف اسمش را به شیوهی فلورانسیها از ته گلو ادامی کرد
لنه هان سیگاری به دوستش تعارف کرد. همان طور که دو دوست در میان جمعیت قدم میزدند. کورلی گهگاه به بعضی دخترانی که میگذشتند لبخند میزد؛ اما لنه هان به ماه درشت و کم رنگی که هالهای دوگانه اطرافش را گرفته بود خیره شده بود.
او مشتاقانه گذرشبکهی خاکستری شفق را از روی ماه تماشا میکرد. سرانجام گفت:
«خوب... بگو ببینم، کورلی، گمونم تو ازعهده برمی آیی که کارو راست و ریس کنی دیگه، هان؟»
کورلی یک چشمش را آشکارا به عنوان جواب برهم گذاشت.
لنه هان با تردید گفت: «یعنی می گی اون این کاره س؟ آدم زنها رو نمی شناسه.»
کورلی گفت: «اون زن خوبی یه. من بلدم چطور باهاش تا کنم. مرد. اون کشته مردهی منه.»
لنه هان گفت: «راست شو بخواهی تو حکم لوتاریوی شوخ و شنگ رو داری، یه لورتاری اغواگر درست و حسابی.»
اندک تمسخر لحنش از رفتار نوکرصفتانه اش کاست. در واقع او عادت داشت تملق گویی هایش را طوری جلوه دهد که به حساب شوخی گذاشته شود. اما کورلی نکته سنج نبود. در تأیید حرف او گفت:
«کلفت خوب رو هیچ چیزی از راه به در نمی کنه. نظرمنو قبول کردنی یه.»
کورلی سفرهی دلش را بازکرد: «اولش با اون ها میرفتم که تو ساوت سرکیولار جمع می شن. میبردم شون بیرون، جونم برات به گه. با تراموا میبردم شون جایی و پول ترامواشونو میدادم یا میبردم شون تئاتر به دیدن کنسرتی نمایش نامهای یا براشون شوکولاتی شیرینی چیزی میخریدم.» و با لحنی متقاعد کننده اضافه کرد: «خلاصه کلی پول خرج شون میکردم.»
انگارخبر داشته باشد که کسی حرفش را باورنمی کند.
اما لنه هان که حرفش را باور کرده بود، موقرانه سرتکان داد و گفت:
«من این رو بلدم، بازی احمقانهای یه.» کورلی گفت: «آخرش هم چیزی برای آدم نمی ماسه.»
لنه هان گفت: «میگم که.»
کورلی گفت: «به استثنای یکی شون.»
لب بالاییاش را بازبانش ترکرد.
یاد گذشته چشمانش را برق انداخت. او نیزحالا به قرص پریده رنگ ماده، که کمابیش پنهان شده بود، خیره شد و مثل آن که درفکرفرو رفته باشد، با حسرت گفت: «اون... کَمَکی زن خوبی بود.»
باز سکوت کرد. سپس افزود:
«حالا با همه هست. یه شب پایین دست خیابان ارل، تو یه ماشین، با دونفر دیدمش.»
لنه هان گفت: «گمونم حاصل کارتو بوده.»
کورلی فیلسوفانه گفت: «قبل از من هم با کسانی بوده.»
لنه هان این بار زیر بار نرفت که حرفش را باورکند، سرتکان داد و لبخند زد.
گفت: «کورلی، خودت هم می دونی که نمی تونی منو خرکنی.»
کورلی گفت: «به خدا قسم میخورم که خودش بهم گفت.»
لنه هان قیافهی غم انگیزی به خود گرفت و گفت: «خائن کثیف.»
همانطور که در امتداد نردههای کالج ترینیتی میگذشتند، لنههای از روی نردهها به خیابان جست زد و سربالا برد به ساعت نگاه کرد.
گفت: «بیست دقیقه هم گذشته.»
کورلی گفت: «دیرنشده اون جا منتظر می مونه. من همیشه یه کم منتظرشون می ذارم.»
لنه هان آرام خندید.
گفت: «دست مریزاد، کورلی، می دونی چطور اون ها رو داشته باشی.»
کورلی از روی اعتراف گفت: «فوت و فن رفتار باهاشون دست مه.»
لنه هان دوباره گفت: «بگو ببینم، می تونی کارو به خوبی جوش بدی؟ خودت می دونی که کار مشکلیه. وقتی کار به این جا میرسه جون سخت می شن. هان... درست میگم؟»
برای آن که اطمینان حاصل کند، با چشمان براق کوچکش چهرهی همراهش را کاوید کورلی سرش را به چپ و راست تکان داد انگار که بخواهد حشرهی سمجی را ازخود براند و سپس ابروانش را جمع کرد گفت: «من ترتیب کارو می دم. بذارش به عهدی من باشه؟»
لنه هان دیگر حرفی نزد. نمیخواست اوقات دوستش را تلخ کند و حالا که کار به این جا رسیده بود رشتهها پنبه شود. کمی هم تدبیر لازم بود. اما ابروان کورلی دوباره از هم بازشد. افکارش در جای دیگری کار میکرد.
از روی قدرشناسی گفت: «اون آدم خوب و مامانیه. همینه که میگم.»
از خیابان ناسوگذشتند و به خیابان کیلدرپیچیدند. نرسیده به ایوان باشگاه، جنگ نوازی توی جاده ایستاده بود و برای گروهی مینواخت. سرسری سیمها را به صدا در میآورد، گهگاه نگاهی سریع به چهرهی هرتازه واردی میانداخت و نیز باخستگی آسمان را زیرنظرمی گذراند. جنگ او نیز، بی اعتنا به این که درپوشش پایین افتاده، هم از دست چشمان غریبهها و هم دستان نوازندهاش خسته بود. نوازنده با یک دست ملودی خاموش، ای مویل را به صورت بم مینواخت وبا دست دیگر، پس از هر چند رشته آهنگ با صدای سوپرانو
آکوردم یگرفت. نغمههای آهنگ عمیق و کامل بود.
دوجوان بی آن که حرفی بزنند به طرف بالادست خیابان میرفتند وآهنگ غم انگیزآن ها را بدرقه میکرد. به استیونزگرین که رسیدند به طرف دیگرخیابان رفتند. در این جا سر و صدای ترامواها، چراغها و جمعیت آنها را از دست سکوتشان راحت کرد.
کورلی گفت: «اون هاش.»
سرپیچ خیابان هیوم زن جوانی ایستاده بود. پیراهن آبی و کلاه سفید ملوانی داشت. روی لبهی جدول ایستاده بود و چتری تابستانی را با یک دست تاب میداد. لنه هان گل از گلش شکفت.
گفت: «کورلی، بریم یه نظرببینمش.»
کورلی یک یک بری نگاهی به دوستش انداخت و زهرخندی برچهره اش نشست.
پرسید: «می خوای منو محک بزنی؟»
لنه هان مقهورانه گفت: «این حرف چیه؟ من دنبال معرفی نیستم. تنها چیزی که می خوام اینه که یه نگاه
به ش بندازی؟ نمیخورمش...»
کورلی دوستانه گفت: «آهان... یه نگاه به ش بندازی؟ خب... به ت میگم چه کارکن. منم یرم پهلوش باهاش حرف میزنم و تو می تونی بیای رد بشی.»
لنه هان گفت: «باشه.»
کورلی یک پایش را از روی زنجیرگذرانده بود که لنه هان صدا زد:
«بعدش چی؟ کجا همدیگر رو ببینیم؟»
کورلی پای دیگرش را از زنجیر رد کرد: «ده ونیم.»
«کجا؟»
«سرنبش خیابون مریون. تو برگشتن.»
لنه هان به جای خداحافظی گفت: «پس کارو درست کن.»
کورلی جواب نداد. سلانه سلانه که از خیابان عبور میکرد سرش را به این سو و آن سوحرکت میداد. جثهی تنومندش، قدمهای آرامش و صدای محکم پوتینهایش چیزی از یک آدم فاتح را با خود داشتند.
به زن جوان نزدیک شد و، بی آن که سلام کند، بی درنگ شروع به صحبت کرد. زن چترش را سریعتر تاب میداد وپاشنهی کفشهایش را نیم دوری به این سو و آن سو میچرخاند. یکی دوبار که مرد سر
پیش برد با او حرف زد، زن خندید و سرخم کرد.
لنه هان چند دقیقهای آنها را دید زد. سپس به سرعت تا مسافتی درامتداد زنجیرها پیش رفت و به طور مورب زا خیابان گذشت. سرپیچ خیابان هیوم که رسید هوا را ازعطرسنگین آکنده یافت و با نگاه سریع و نگرانش ظاهر زن جوان را از نظرگذراند. زن لباس زیبای روز یکشنبهاش را به تن داشت. کمردامن آبی سرژه اش با کمربندی از جرم سیاه بسته بود. سگک بزرگ نقرهای کمربندش ظاهراً کمر او را در خود فرو برده بود، و در واقع، مثل آن بود که پارچهی بلوزسفیدش را منگنه کرده باشند. نیم تنهی کوتاه مشکی با دگمههای صدفی پوشیده بود وشال مشکی نخ نمایی داشت. پایین یقهی توریاش به دقت شرابه دارشده بود و دسته گل بزرگی به طور واژگون برسینه اش سنجاق شده بود. چشمان لنه هان، به نشانهی تأیید، تن چهارشانه، کوتاه و عضلانی او را براندازکرد. سلامت گلگون و آشکاراو از چهرهاش، از گونههای گل انداختهی چاقش و از چشمان آبی گستاخانهاش خوانده میشد. اعضای چهرهاش درشت بود. منخرین گشاد، دو دندان پیش آمده و دهانی نا منظم داشت که به خندهای رضایت آمیزگشوده شده بود.
لنه هان همچنان که میگذشت کلاه از سربرداشت و پس از ده ثانیه کورلی پاسخ سلام را، بیآن که خطاب به کسی باشد، داد. و برای این کار بفهمی نفهمی دستش را بلند کرد و همچنان که درخود فرو رفته بود زاویهی قرارگرفتن کلاهش را تغییرداد.
لنه هان تا جلو هتل شلبورن پیش رفت، درآن جا ایستاد و منتظر ماند. پس ازآن که مدت کوتاهی انتظار کشید آنها را دید که به طرفش میآیند و، وقتی به طرف راست پیچیدند، به دنبالشان راه افتاد.
با آن کفشهای سفیدش آرام به دنبال آنها تا انتهای یک طرف میدان مریون پیش رفت. همچنان که آهسته راه میرفت سرعت قدمهایش را با آنها هماهنگ کرد. سرکورلی را میدید که، مثل توپ بزرگی که به دورمحور بچرخد، هر لحظه به طرف چهرهی زن جوان متمایل میشد. اوهمچنان آنها را دردیدرس داشت تا این که ازپلکان تراموای دانی بروک بالا رفتند؛ سپس درو زد و از راهی که آمده بود برگشت. حالا که تنها شده بود چهرهاش پیرترمی زد. شور و نشاط ظاهراً او را ترک گفته بود و وقتی به نردههای چمن دوک رسید دستش را روی آنها دواند. آهنگی که چنگ نوازنواخته بود رفته رفته حرکاتش را در اختیارگرفتند. پاهاش به آرامی آهنگ را ضرب گرفته بود و درآن حال با انگشتانش، به دنبال هر رشته نت، با سایش دست و با گامهای متفاوت کاهلانه آکورد گرفته بود.
با بی حوصلگی استیونزگرین را دور زد و سپس پایین دست خیابان گرافتون را درپیش گرفت. هرچند در افراد جمعیتی که از لابه لایشان میگذشت چیزهایی زیادی توجهش را جلب میکرد اما ذوق و شوقی هم نشان نمیداد. آن همه چیزهایی که برایش جذاب بودند اکنون بی اهمیت شده بودند و به نگاههایی که او را به بی باکی دعوت میکردند پاسخ نمیداد. میدانست که ناگزیراست زیاد حرف بزند، به دنبال ابداع باشد و سرگرم کند اما ذهن و گلویش حال چنین کارهایی را نداشتند. این مسئله که تا دیداردوبارهی کورلی وقت را چگونه بگذراند اندکی عذابش میداد. برای گذراندن وقت راه دیگری جز قدم زدن به فکرش نمیرسید. به میدان روتلند که رسید به دست چپ پیچید وآرامش و سکوت خیابان که با روحیهاش تناسب داشت او را آرام کرد. سرانجام جلو ویترین مغازهی محقری که دربالای آن را حروف سفید نوشته شده بود، نوشابه ایستاد. از شیشهی ویترین تبلیغ دو نوع نوشابه آویخته بود.
تکهای ژامبون توی دیس بزرگ آبی رنگی خودنمایی میکرد و نزدیک آن، درون بشقابی، یک برش پودینگ آلوی آبکی به چشم میخورد. مدتی با علاقه این غذا را دید زد و سپس، بعد ازآن که بالا و پایین خیابان را محتاطانه نگریست به سرعت قدم به مغازه گذاشت.
گرسنه بود و بجزچند بیسکویت که از دو فروشندهی بخیل کافه خواسته بود رایش بیاورند چیزی نخورده بود. پشت یک میزچوبی بدون رومیزی، روبه روی دو دخترکارگر و یک مکانیک نشست. دختری شلخته برای گرفتن سفارش بالای سرش آمد.
مرد پرسید: «یه بشقاب نخودسبزچند می شه؟»
دخترگفت: «یه پنی و نیم، قربان.»
مرد گفت: «یه بشقاب نخودسبز برام به یار، یه بطری هم نوشابهی زنجبیلی.»
با تحکم حرف زد تا ظاهراشرافی منشیاش را پنهان کند. چون هنگام ورود او همه ساکت شده بودند. صورتش داغ شده بود برای آن که طبیعی جلوه کند کلاهش را زا روی سرش به عقب برد و آرنج هیش را روی میزگذاشت. مکانیک و دو دخترکارگر پیش ازآن که صحبتهایشان را با لحنی فرو خورده ازسر بگیرند جزئیات ظاهر او را از نظرگذراندند. دختر برایش یک بشقاب نخود سبزداغ با چاشنی فلفل و سرکه و یک چنگال و نوشابهی زنجبیلی آورد. مرد غذایش را با ولع خورد و به نظرش غذا به اندازهای مطبوع آمد که در ذهنش جای مغازه را به خاطرسپرد. پس از خوردن غذا و خوش خوشک نوشیدن نوشابه، مدتی همان طور که نشسته بود در فکرماجرا جویی کورلی فرو رفت. در خیال دو دلداده را در نظرآورد که در خیابانی تاریک قدم میزنند؛ صدای کورلی را با آن الفاظ پرسوز و گدازشنید و باز آن شکفتگی دهان را دید. این صحنه او را با همهی وجود به یاد فقرمالی و روحی خودش انداخت.
از ول گشتن، از نداری، از دربه دری، از دوز و کلک خسته شده بود. ماه نوامبرکه میرسید سی و یک ساله میشد. هیچ وقت نمیشود شغل خوبی پیدا کند؟ بخاری گرمی مینشستم و یک شام حسابی نوش جان میکردم. دیگر به اندازهی کافی خیابانها را با دوستان و دخترها زیرپا گذاشته. میدانست که آن دوستان چند مرده حلاجاند. دخترها را هم میشناخت. تجربه او را ازجهان مأیوس کرده بود. اما قطع امید هم نکرده بود. حالا که غذایی خورده بود حالی بهترزا پیش پیدا کرده بود، دلزدگی اش از زندگی بهترشده بود، از شدت داغان شدن روحیهاش کاسته شده بود. هنوز هم میتوانست در گوشهای دنج آرامش پیدا کند و زندگی خوشی را در پیش بگیرد مشروط به راین که دختری خوب و ساده و اندکی پول دار سر راهش قرار بگیرد.
دو پنس و شش پنی را به دست دختر شلخته داد و ازمغازه بیرون رفت تا بازسرگردانی اش را از سرگیرد. وارد خیابان کاپل شد و به طرف کاخ شهرداری رفت. سپس به خیابان دیم پیچید. درسرخیابان جورج با دوتن از دوستانش برخورد و ایستاد تا با آنها گپ بزند. خوشحال بود که میتواند از آن همه قدم زدن بیا ساید. دوستانش پرسیدند که کورلی را دیه یا نه و چه خبرتازه ای دارد. جواب داد که روز را با کورلی گذرانده. دوستانش خیلی کم صحبت کردند. آنها بی هدف به چند نفری در دل جمعیت نگاه میکردند و گاهی چیزی از سرعیبجویی میگفتند.
یکی از آنها گفت که یک ساعت پیش مک را درخیابان و ستمورلند دیده، لنه هان به شنیدن این حرف گفت که شب پیش در کافهی ایگان با مک بوده. مردی که مک را در خیابان وستمورلند دیده بود پرسید که راست است که مک در یک مسابقهی بیلیارد مبلغی برده یانه. لنه هان خبرنداشت، گفت که هولوهان ما را درایگان مهمان کرده بود.
یک ربع به ساعت ده از دوستانش جدا شد و به طرف خیابان جورج رفت. دربازارشهربه دست چپ پیچید و وارد خیابان گرافتون شد.
از انبوه دخترها و پسرها کاسته شده بود، در سر راهش به بالادست خیابان صدای گروهها و زوجهایی را میشنید که با هم خداحافظی میکردند. تا ساعت کالج جراحان پیش رفت، موقع نواختن زنگ ساعت ده بود. شتابان در بخش شمالی گرین به راه افتاد، از ترس این که کورلی زودتر برگردد عجولانه حرکت میکرد. هنگامی که به پیچ خیابان مریون رسید در سایهی یک چراغ قرارگرفت و یکی ازسیگارهایی را که ذخیره کرده بود بیرون آورد و روشن کرد، به تیرچراغ برق تکیه داد و به طرفی چشم دوخت که انتظار داشت کورلی و زن جوان برگردند.
ذهنش باز فعال شد. نمیدانست کورلی کار را به انجام رسانده است یا نه. نمیدانست تا آن وقت از زن درخواست کرده یا برای آخرکار گذاشته. هول و هراسهای موقعیت دوستش و نیزهول و هراسهای خود را داشت. یاد حرکتهای دورانی و آهستهی سرکورلی اندکی او را آرام کرد. اطمینان داشت که کورلی ترتیب کاررا خواهد داد. ناگهان این فکر به خاطرش رسید که نکند کورلی از راه دیگری زن را به خانه رسانده و او را قال گذاشته باشد. با چشمانش خیابان را کاوید: اثری ازآثارآن ها نبود؛ اما یقین داشت که از وقتی به ساعت کالج جراحان نگاه کرده نیم ساعت گذشته است. آیا کورلی اهل چنین کاری بود؟ سیگار آخرش را روشن کرد و با حال عصبی مشغول کشیدن شد. هرگاه که تراموایی در سرپیچ دوردست میدان توقف میکرد چهارچشم میشد. حتماً از راه دیگری به خانه رفتهاند.
کاغذ سیگارپرکرده اش پاره شد و او با ادای دشنامی آن را به روی زمین پرتاب کرد.
ناگهان آنها را دید که به طرفش میآیند. خوشحال از جا جست. همان طور ایستاد، نزدیک تیرچراغ برق سعی کرد نتیجه را از راه رفتنشان دریابد.
به سرعت پیش میآمدند، زن جوان قدمهای کوتاه سریعی برمی داتش، در حالی که کورلی با شلنگهای بلندش پا به پای او میآمد. ظاهراً با هم حرف نمیزدند. آگاهی از نتیجهی کرا مثل نوک جسمی تیزدر تنش خلید. می دانتس که کورلی
بازنده است. میدانست که بی فایده است.
به خیابان باگوت پیچیدند و او بی درنگ از پیاده روی مقابل به دنبالشان راه افتاد. وقتی ایستادند او نیز ایستاد. آن دو چند لحظهای با هم حرف زدند و سپس زن جوان ازپلکانی پایین رفت و وارد محوطهی خانهای شد. کورلی همان طور لب خیابان سرجایش، کمی دور از پلکان جلو، ایستاد. چند دقیقهای گذشت. آن وقت درهال و با احتیاط باز شد. زنی دوان دوان از پلکان پایین آمد و سرفه کرد. کورلی برگشت و به طرفش رفت. هیکل تنومندش چند ثانیهای زن را از نظر پنهان کرد و سپس باز دیده شد که دوان دوان از پلهها بالا میرود. در پشت سرش بسته شد و کورلی شتابان به طرف استیونزگرین پیش رفت.
لنه هان عجولانه در همان طرف به راه افتاد چند قطره باران بارید.
او قطرهها را به جای هشدار گرفت و سربرگرداند و به خانهای که زن جوان پا به آن گذاشته بود نگاه کرد، کسی او را نمیپایید؛ دوان دوان از عرض خیابان گذشت. اضطراب و دویدن تند او را به نفس نفس وا داشت. صدا زد: «آهای، کورلی!»
کورلی سرش را برگرداند ببیند چه کسی او را صدا زده و سپس همچنان به راهش ادامه داد. لنه هان همان طور که بارانیاش را با یک دست روی شانهها نگه داشته بود به دنبالش دوید.
دوباره فریاد زد: «آهای، کورلی!»
به کنار دوستش رسید و به دقت به چره اش نگاه کرد. چیزی دستگیرش نشد.
گفت: «ببینم، درست شد؟»
به سرمیدان الی رسیده بودند. کورلی که هنوز پاسخ لنه هان را نمیداد ناگهان به دست چپ پیچید و وارد خیابان فرعی شد. در چهرهاش آرامشی جدی خوانده میشد. لنه هان هنان طور که با بی قراری نفس نفس میزد پا به پای دوستش میرفت. سردرگم بود و در لحنش اثری ازتهدید احساس میشد.
گفت: «چرا چیزی نمی گی؟ گوش شو بریدی؟»
کورلی کنار اولین چراغ برق ایستاد و با سرسختی به جلو خود خیره شد. سپس با حرکتی موقرانه یک دستش را جلو نوردرازکرد، و لبخندزنان آن را نگاه حواری خود گشود. یک سکهی طلای کوچک کف دستش برق میزد.
مترجم: احمد گلشیری
___________________________
بررسی داستان
1- راوی: سوم شخص بیرونی
مثال:
گرم و خاکستری ماه اوت برفرازشهر فرود آماده بود و هوای کمابیش گرمی که یادآور تابستان بود در خیابان جریان داشت. خیابانها را، که مغازههایشان به سبب تعطیلی روز یکشنبه بسته بود، جمعیت زیادی آدمهای شاد با لبلس های رنگا رنگ انباشه بود. چراغها چون مرواریدهای درخشان از فراز تیرهای بلند بربافت های زندهی پایین که بی وقفه شکل و رنگ عوض میکردند میتابید و بافتها
بی وقفه نجواهای تغییرناپذیربه درون غروب گرم و خاکستری روانه میکردند و جوان از تپهی میدان روت لند پایین میآمدند. یکی ازآن ها تازه داشت تک گویی بلندی را به پایان میرساند. دیگری، که درحاشیهی جاده قدم میزد، و گهگاه به سبب خشونت دوستش مجبوربود قدم توی جاده بگذارد، در حالی مشتاق و سراپا گوش به خود گرفته بود. خپل و سرخ چهره بود.
2- ژانر: واقع گرای اجتماعی.
دونفرازدوستی شان با زنان می گویند، این که چگونه عاشق شدن.
مثال:
کورلی به تندی زبانش را روی لب بالایش کشید و گفت:
«راستش، یه شب از خیابان دیم رد میشدم که زیرساعت واترهاوس یکی از اون حسابی هاش نظرمو جلب کرد و شب خوشی گفتم. این شد که راه افتادیم رفتیم دورکانال قدمی بزنیم و اون در اومد گفت که تو یه خونه، تو خیابون باگوت، خدمتکاره. یه شنبهی بعد، جونم برات به گه، طبق قراری که گذاشته بودیم دیدمش با هم رفتیم دانی بروگ. گفت که با یه شیرفروش میرفته... جونم برات به گه، عالی بود. سیگار بود که هرشب برام میآورد و پول رفت و برگشت تراموامومی داد. یه شب دوتا سیگار برگ عالی و شاهانه برام آورد – چی به گم، جونم برات به گه، از اون سیگارهای مکش مرگ مایی که اربابش میکشید... راستش ترسیدم نکنه بخواد روم خراب شه. اما اون به هرجورش راضی یه.»
3- مسئلهی داستان چیست؟
رابطهی درونی مردها با زنها
لنه هان گفت: «شاید خیال میکنه باهاش عروسی میکنی.»
کورلی گفت: «به ش گفتم از کارم بیکار شده م. گفتم حالا تو مغازهی پیم کارم یکنم زرنگی کردم واسم مو بهش نگفتم. اما، جونم برات به گه اون خیال می کنه من لنگه ندارم.»
لنه هان دوباره بی صدا خندید.
گفت: «ازتموم چیزهایی که تا حالا شنیده م این یکی دست خوش داره.»
از شلنگی که کورلی برداشت معلوم بود که از تعریف لنه هان خوشش آمده، حرکت بدن تنومند او سبب شد که دوستش قدمی سبک روی جاده بردارد و سپس باز در پیاده رو به راهش ادامه دهد.
4- محور معنایی داستان چیست؟
نگاه مردان به زنان چیست؟ زن کیست؟ خواستهها و نیازهای او چیست؟ چرا باید مردان به آنها توجه کنند؟ نیاز هریک به دیگری چیست؟ «بحث تفاوتهای فردی، زن / مرد»
روان کاوی: کورلی سعی میکند، با شوخ طبعی و ابرازعشق، لبخند به زنان و دختران زدن، آنها را شیقتهی خود کند. زیرا میداند بخشی از نیاز آنها همین رفتاراوست.
دیگری لنه هان: رفتار کورلی را نمیپسندد معتقد است، خرج کردن برای آنان بازی احمقانه ایی است!
مثال اول:
هروقت شغلی پیدا میشد همیشه دوستی آماده بود تا رأی او را بزند. اغلب او را با لباس شخصی کنار پلیسها میدیدند که مشتاقانه گرم حرف است. از سر و ته همهی امورآگاه بود و علاقه مند بود تا نظر نهایی را بدهد او بی آن که به حرفهای دوستانش توجه کند حرفهایش را ادامه میداد و منحصراً دربارهی خودش داد سخن میداد: این که به فلان آدم چه گفته و فلان آدم به او چه گفته و برای حل مسئله چه حرفی زده. وقتی مشغول این گزارشها بود اولین حرف اسمش را به شیوهی فلورانسیها از ته گلو ادا میکرد.
مثال دوم:
کورلی سفرهی دلش را بازکرد: «اولش با اون ها میرفتم که تو ساوت سرکیولار جمع می شن.
میبردم شون بیرون، جونم برات به گه. با تراموا میبردم شون جایی و پول ترامواشونو میدادم یا
میبردم شون تئاتر به دیدن کنسرتی نمایش نامهای یا براشون شوکولاتی شیرینی چیزی میخریدم.»
و با لحنی متقاعد کننده اضافه کرد: «خلاصه کلی پول خرج شون میکردم.»
انگارخبر داشته باشد که کسی حرفش را باور نمیکند.
اما لنه هان که حرفش را باور کرده بود، موقرانه سرتکان داد و گفت:
«من این رو بلدم، بازی احمقانهای یه.» کورلی گفت: «آخرش هم چیزی برای آدم نمی ماسه.»
5- داستان پرسش محوراست.
زیستن در جهان امروز چه معنایی دارد؟ آزادی، بلوغ فکری چیست؟ چگونه میتوان درزندگی پایدار ماند؟ مثال:
لنه هان دوباره گفت: «بگو ببینم، میتونی کارو به خوبی جوش بدی؟ خودت می دونی که کار مشکلی یه. وقتی کار به اینجا میرسه جون سخت میشن. هان... درست میگم؟»
برای آن که اطمینان حاصل کند، با چشمان براق کوچکش چهرهی همراهش را کاوید کورلی سرش را به چپ و راست تکان داد انگار که بخواهد حشرهی سمجی را ازخود براند و سپس ابروانش را جمع کرد گفت: «من ترتیب کارو می دم. بذارش به عهدی من باشه؟»
لنه هان دیگر حرفی نزد. نمیخواست اوقات دوستش را تلخ کند و حالا که کار به این جا رسیده بود رشتهها پنبه شود. کمی هم تدبیر لازم بود. اما ابروان کورلی دوباره از هم بازشد. افکارش در جای دیگری کار میکرد.
از روی قدرشناسی گفت: «اون آدم خوب و مامانی یه. همینه که میگم.»
6- داستان دو سطحی است.
سطح اول:
واضح و آشکارعدم پیچیدگی زبانی است.
مثال:
دو جوان از تپهی میدان روت لند پایین می امدند. یکی ازآن ها تازه داشت تک گویی بلندی را به پایان
میرساند. دیگری، که درحاشیهی جاده قدیم میزد، و گهگاه به سبب خشونت دوستش مجبوربود قدم توی جاده بگذارد، در حالی مشتاق و سراپا گوش به خود گرفته بود. خپل و سرخ چهره بود.
سطح دوم:
درسطح دوم با دونوع موقعیت روبه رو هستیم. ثابت اولیه / ثابت ثانویه
ثابت اولیه: مردانی دنبال زنان برای رفع نیازخود هستند.
مثال:
سرپیچ خیابان هیوم زن جوانی ایستاده بود. پیراهن آبی و کلاه سفید ملوانی داشت. روی لبهی جدول ایستاده بود و چتری تابستانی را با یک دست تاب میداد. لنه هان گل از گلش شکفت.
گفت: «کورلی، بریم یه نظرببینمش.»
کورلی یک یک بری نگاهی به دوستش انداخت و زهرخندی برچهره اش نشست.
پرسید: «می خوای منو محک بزنی؟»
لنه هان مقهورانه گفت: «این حرف چیه؟ من دنبال معرفی نیستم. تنها چیزی که می خوام اینه که یه نگاه
به ش بندازی؟ نمیخورمش...»
کورلی دوستانه گفت: «آهان... یه نگاه به ش بندازی؟ خب... به ت میگم چه کارکن. منم یرم پهلوش باهاش حرف میزنم و تو می تونی بیای رد بشی.»
لنه هان گفت: «باشه.»
کورلی یک پایش را از روی زنجیرگذرانده بود که لنه هان صدا زد:
«بعدش چی؟ کجا هم دیگر رو ببینیم؟»
کورلی پای دیگرش را از زنجیر رد کرد: «ده ونیم.»
«کجا؟»
«سرنبش خیابون مریون. تو برگشتن.»
ثابت ثانویه: تأثیرعمیقی که زنها روی مردها میگذارند، بهطوری که دست کشیدن از زنان متعدد کاردشوار به نظر میآید.
مثال:
لنه هان تا جلو هتل شلبورن پیش رفت، درآن جا ایستاد و منتظر ماند. پس ازآن که مدت کوتاهی انتظار کشید آنها را دید که به طرفش میآیند و، وقتی به طرف راست پیچیدند، به دنبالشان راه افتاد.
با آن کفشهای سفیدش آرام به دنبال آنها تا انتهای یک طرف میدان مریون پیش رفت. همچنان که آهسته راه میرفت سرعت قدمهایش را با آنها هماهنگ کرد. سرکورلی را میدید که، مثل توپ بزرگی که به دورمحور بچرخد، هر لحظه به طرف چهرهی زن جوان متمایل میشد. اوهمچنان آنها را در دیدرس داشت تا این که ازپلکان تراموای دانی بروک بالا رفتند؛ سپس درو زد و از راهی که آمده بود برگشت. حالا که تنها شده بود چهرهاش پیرترمی زد. شور و نشاط ظاهراً او را ترک گفته بود و وقتی به نردههای چمن دوک رسید دستش را روی آنها دواند.
آهنگی که چنگ نوازنواخته بود رفته رفته حرکاتش را در اختیارگرفتند. پاهاش به آرامی آهنگ را ضرب گرفته بود و درآن حال با انگشتانش، به دنبال هر رشته نت، با سایش دست و با گامهای متفاوت کاهلانه آکورد گرفته بود.
7- داستان ضد زن است.
هویت زنان خیابانی که تنها رفع نیازجنسی مردان را عهده دارند که آن را حاکی از نظام غلط اجتماعی آن هم درسایهی شکاف طبقاتی، هرچه این شکاف بیشتر، پدیده شوم فقرنمایان ترمی شود، بهطوری که راه هرزگی مردان و زنان هموارتر میشود.
مثال: «راستش، یه شب از خیابان دیم رد میشدم که زیرساعت واترهاوس یکی از اون حسابی هاش نظرمو جلب کرد و شب خوشی گفتم. این شد که راه افتادیم رفتیم دورکانال قدمی بزنیم و اون در اومد گفت که تو یه خونه، تو خیابون باگوت، خدمتکاره. یه شنبهی بعد، جونم برات به گه، طبق قراری که گذاشته بودیم دیدمش با هم رفتیم دانی بروگ. گفت که با یه شیرفروش میرفته... جونم برات به گه، عالی بود. سیگار بود که هرشب برام میآورد و پول رفت و برگشت تراموامومی داد. یه شب دوتا سیگار برگ عالی و شاهانه برام آورد – چی به گم، جونم برات به گه، از اون سیگارهای مکش مرگ مایی که اربابش میکشید... راستش ترسیدم نکنه بخواد روم خراب شه. اما اون به هرجورش راضی یه.»
8- فقراجتماعی در تقابل زن و مرد را نویسنده نشان داده است.
زنان:
زن اول: زنی خدمت کار زیرساعت واترهاوس، نظرکورلی را جلب میکند.
مثال:
«راستش، یه شب از خیابان دیم رد میشدم که زیرساعت واترهاوس یکی از اون حسابی هاش نظرمو جلب کرد و شب خوشی گفتم. این شد که راه افتادیم رفتیم دورکانال قدمی بزنیم و اون در اومد گفت که تو یه خونه، تو خیابون باگوت، خدمتکاره. یه شنبهی بعد، جونم برات به گه، طبق قراری که گذاشته بودیم دیدمش با هم رفتیم دانی بروگ. گفت که با یه شیرفروش میرفته... جونم برات به گه، عالی بود. سیگار بود که هرشب برام میآورد و پول رفت و برگشت تراموامومی داد. یه شب دوتا سیگار برگ عالی و شاهانه برام آورد – چی به گم، جونم برات به گه، از اون سیگارهای مکش مرگ مایی که اربابش میکشید... راستش ترسیدم نکنه بخواد روم خراب شه. اما اون به هرجورش راضی یه.»
زنان دوم: زنانی را به ساوث سرگیولارمی برد، دورهمی و هزینههایی انجام میداد.
مثال:
کورلی سفرهی دلش را بازکرد: «اولش با اون ها میرفتم که تو ساوت سرکیولار جمع می شن.
میبردم شون بیرون، جونم برات به گه. با تراموا میبردم شون جایی و پول ترامواشونو میدادم یا
میبردم شون تئاتر به دیدن کنسرتی نمایش نامهای یا براشون شوکولاتی شیرینی چیزی میخریدم.»
و با لحنی متقاعد کننده اضافه کرد: «خلاصه کلی پول خرج شون میکردم.»
زن سوم: زن جوان، سرخیابان هیوم ایستاده بود.
مثال:
لنه هان چند دقیقهای آنها را دید زد. سپس به سرعت تا مسافتی درامتداد زنجیرها پیش رفت و به طور مورب زا خیابان گذشت. سرپیچ خیابان هیوم که رسید هوا را ازعطرسنگین آکنده یافت و با نگاه سریع و نگرانش ظاهر زن جوان را از نظرگذراند. زن لباس زیبای روز یکشنبهاش را به تن داشت. کمردامن آبی سرژه اش با کمربندی از جرم سیاه بسته بود. سگک بزرگ نقرهای کمربندش ظاهراً کمر او را در خود فرو برده بود، و در واقع، مثل آن بود که پارچهی بلوزسفیدش را منگنه کرده باشند. نیم تنهی کوتاه مشکی با دگمههای صدفی پوشیده بود وشال مشکی نخ نمایی داشت. پایین یقهی توریاش به دقت شرابه دارشده بود و دسته گل بزرگی به طور واژگون برسینه اش سنجاق شده بود. چشمان لنه هان، به نشانهی تأیید، تن چهارشانه، کوتاه و عضلانی او را براندازکرد. سلامت گلگون و آشکاراو از چهرهاش، از گونههای گل انداختهی چاقش و از چشمان آبی گستاخانهاش خوانده میشد. اعضای چهرهاش درشت بود.
تقابل مردان:
فریب دادن زنان، برای رفع نیازجنسی خود.
کورلی: زیرک، جسور، علاوه بررفتاری زن پسند ظاهری غلط اندازهم دارد، اغواگر و درست و حسابی است.
مثال:
کورلی فرزند ستوان پلیس بود و هیکل و طرز راه رفتن پدرش را داشت. با دست آویخته در راستای تن و شق و رق راه میرفت و سرش را به چپ و راست حرکت میداد. سری بزرگ، کروی و چرب داشت، در هر هوایی عرق میکرد؛ و کلاه بزرگ و گردش را که یک بری سر میگذاشت، حکم پیاز گلی را داشت که درون پیاز دیگری روییده باشد.
همیشه مثل آن که در رژهای شرکت داشته باشد یک راست به جلو خیره میشد، ووقتی میخواست در خیابان به دنبال کسی نگاه کند لازم بود که تنهاش را، از کمربه بالا، بگرداند. اکنون درشهربود. هروقت شغلی پیدا میشد همیشه دوستی آماده بود تا رأی او را بزند. اغلب او را با لباس شخصی کنار پلیسها
میدیدند که مشتاقانه گرم حرف است. از سر و ته همهی امورآگاه بود و علاقه مند بود تا نظر نهایی را بدهد او بی آن که به حرفهای دوستانش توجه کند حرفهایش را ادامه میداد و منحصراً دربارهی خودش داد سخن میداد: این که به فلان آدم چه گفته و فلان آدم به او چه گفته و برای حل مسئله چه حرفی زده. وقتی مشغول این گزارشها بود اولین حرف اسمش را به شیوهی فلورانسیها از ته گلو ادا میکرد.
لنه هان: فقرمالی، نداشتن شغل مناسب، نداشتن خانه، ولگردی در خیابانها چه با دختران چه با دوستان خود، نداشتن خانواده...
مثال اول:
مدتی همان طور که نشسته بود در فکرماجرا جویی کورلی فرو رفت. در خیال دو دلداده را در نظرآورد که در خیابانی تاریک قدم میزنند؛ صدای کورلی را با آن الفاظ پرسوز و گدازشنید و باز آن شکفتگی دهان را دید. این صحنه او را با همهی وجود به یاد فقرمالی و روحی خودش انداخت.
مثال دوم:
از ول گشتن، ازنداری، از دربه دری، از دوز و کلک خسته شده بود. ماه نوامبرکه میرسید سی و یک ساله میشد. هیچ وقت نمیشود شغل خوبی پیدا کند؟ بخاری گرمی مینشستم و یک شام حسابی نوش جان میکردم. دیگر به اندازهی کافی خیابانها را با دوستان و دخترها زیرپا گذاشته. میدانست که آن دوستان چند مرده حلاجاند.
مثال سوم:
دو پنس و شش پنی را به دست دختر شلخته داد و ازمغازه بیرون رفت تا بازسرگردانی اش را از سرگیرد. وارد خیابان کاپل شد و به طرف کاخ شهرداری رفت. سپس به خیابان دیم پیچید. درسرخیابان جورج با دوتن از دوستانش برخورد و ایستاد تا با آنها گپ بزند. خوشحال بود که میتواند از آن همه قدم زدن بیا ساید. دوستانش پرسیدند که کورلی را دیه یا نه و چه خبرتازه ای دارد. جواب داد که روز را با کورلی گذرانده. دوستانش خیلی کم صحبت کردند. آنها بی هدف به چند نفری در دل جمعیت نگاه میکردند و گاهی چیزی از سرعیب جویی میگفتند.
یکی از آنها گفت که یک ساعت پیش مک را درخیابان و ستمورلند دیده، لنه هان به شنیدن این حرف گفت که شب پیش در کافهی ایگان با مک بوده. مردی که مک را در خیابان وستمورلند دیده بود پرسید که راست است که مک در یک مسابقهی بیلیارد مبلغی برده یانه. لنه هان خبرنداشت، گفت که هولوهان ما را درایگان مهمان کرده بود.
9- به رغم تمامی دشواریها شخصیتها میکوشند به زندگی خود ادامه دهند و با قاطعیت و لجاجت رازهای زندگی را به چنگ میآورند.
مثال:
تجربه او را ازجهان مأیوس کرده بود. اما قطع امید هم نکرده بود. حالا که غذایی خورده بود حالی بهترزا پیش پیدا کرده بود، دلزدگی اش از زندگی بهترشده بود، از شدت داغان شدن روحیهاش کاسته شده بود. هنوز هم میتوانست در گوشهای دنج آرامش پیدا کند و زندگی خوشی را در پیش بگیرد مشروط به راین که دختری خوب و ساده و اندکی پول دار سر راهش قرار بگیرد. ■