جستار اساسی: نویسندگان و مسئولیت
وقتی من در سن نه یا ده سالگی شروع به نوشتن کردم، بسیار تلاش کردم که باور کنم و بفهمم معصومیت واقعی چیست. یک عمل بدون مسئولیت، به عنوان کسی که مجبور است، تماشا کند کودکان بسیار کوچکی که با هم بازی میکنند، برای مشاهده چگونگی تسریع در تأثیر، تحمیل، مطیع شدن، دفاع در برابر نفوذ و غلبه، بخشش در حضور گناه فزاینده انسانی، که جریمهاش در حد مسئولیت قابل پاسخگویی باشد.
من تنها بودم
شعر و قصههای من از درون من بیرون آمدند و من نفهمیدمچگونه، آن در هیچ کسی هدایت نشده و خوانده نشده است.
مسئولیت آن چیزی است که در خارج از بهشت خلاقیت انتظار میکشد من هرگز نباید خواب ببینم که این منحصر به فردترین و. عمیقاً اعجابانگیزترین رازها ـ فوریت برای ساخته شدن با کلمات، برای اوقات فراغت در هر گوشه دنیا مناسب خواهد بود، و متسدعی مادامالعمر، خودآگاه، با وجدان، حق خود خواهد دانست که زنگ بزند. تمام حدود مرا حسابرسی کند.
عمل خلاق خالص نیست تاریخ گواه آن است. اقتضای ایدهلوژی آن را مطالبه میکند. جامعه آن را تعیین میکند.
نویسنده بهشت را از دست میدهد، نوشتهها خوانده میشوند و به سمت تحقق باوری که او جوابگوست، میروند.
نویسنده "عدهدار مسئولیت" است: واین عبارت شفاهی، به طرز تهدیدآمیزی صحیح است. بر نویسنده جایز نیست که تمام مسئولیت خود را به روی تعابیر مختلفی از دستاوردهای کاریش بگذارد (منحصر کند)
نویسنده قبل از اینکه شروع کند به وسیله ادعاها از عقاید مختلف از اخلاقیات، هنرمندانه، زبانشناسی، ایدهلوژی، ملیّت، سیاست، مذاهب محاصره شده است که خود را به او تحمیل میکنند. او یاد میگیرد که عمل خلاقهاش خالص و ناب نسبت به زمانی که در مغز شروع به شکل گرفتن میکرد نیست: تا آن زمان عهدهدار مسئولیت ذاتی برای آنچه شناخت مقدماتی اراده بود: آنچه که اصطلاحاً از لحاظ ژنتیکی، محیطی، اجتماعی و اقتصادی به او عرضه شده ست وقتی که از والدینش متولد میشود.
دونالد بارتس نوشت که زبان مجموعهای از نسخهها و عادات مرسوم تمام نویسندگان یک دوره است.
او همچنین نوشت که عمل تهورآمیز یک نویسنده ـ کارش ـ اشارات اساسی اوست به عنوان یک وجود اجتماعی
مابین این دو اظهار نظر من موضوع خود را پیدا کردم که ارتباط و امتدادشان مسئولیت نویسنده است.
برای زبان ـ زبان به عنوان تغییر شکل اندیشه به جملات نوشته شده در هر زبانی ـ فقط "یک" نیست بلکه مجموعه آثار ادبی متداول تمام نویسندگان در دوره ماست.
(شاید در وسعت کوچکتر در دیگران بسیار بوده است. اما برای اهداف، برخاستن از این دورههاست نه تنها دوره ما)
از مجموع آثار ادبی زبانی، که مابین آثار با فلان نویسندگان تقسیم شدهاند، سبک نویسنده اقدام خطیریست که جستار اساسی به عنوان یک وجود اجتماعیاش پس از آن میآید.
"اثرخلق شده" متداول در بسیاری از زبانها‘جستار اساسی تقسیم ناشدنی ست و با آن ‘نویسنده یکی شدن با آثار ادبی متداول را رها میکند و وارد توده مردم عادی اجتماع میشود و جهانی وجودی کسانی که نویسنده نیستند. او و فلان نویسندگانش در ابتدا جدا و منفرد، از آن نوع دیگر اثر به وسیله تفاوت ایدهها هستند که بسیار وسعت یافتهاند. در جوامع مختلف، جستارهای اساسی یک نویسنده به عنوان وجود اجتماعی چیست.
به وسیله مقایسه آنچه که از آنها انتظار میرود. نویسندگان اغلب مواقع خیلی کم یا هیچچیر مشترکی با هم ندارند.
هیچ مسئولیتی خارج از وضعیت نویسنده به عنوان وجود اجتماعی برنخاسته که به سبب آن میتوان ادعا کرد سال به لو. کورت ونکوت، سوزان سانتگ، تونی موریسون یا جان برگر، در مورد موضوعاتی نوشتندکه نتیجه وجود خاموش شدهشان تحت یک ممنوعیت، تحریم شده به تبعید درونی یا بازداشت شده در زندان نباشد.
اما در اتحاد جماهیر شوروی، آفریقای جنوبی، ایران، ویتنام، تایوان، آمریکای لاتین و سایر کشورها، نوعی از مطالبه ست که مسئولیت برای مفهوم اجتماعی از وجود یک نویسنده یک اقتضای دو برابر میطلبد ابتدا از ستم دیده بودن تا عمل به عنوان یک سخنگو برای آنان، دوّم، از اظهار داشتن، به مجازات شدن به خاطر آن عمل.
بر عکس، تصور کردنی نیست که مولی کن یا هر نویسنده دیگری از مکتب فکری خانوادگی گوتیک فوراً به وسیله منتقدین و خوانندگان فهمیده در آمریکا به همان خوبی بریتانیا کشف شود.
ناگفته نماند که تفسیر عبارت «جستار اساسی به عنوان یک وجود اجتماعی» تعبیری مستقل در کشورهایی مانند اتحاد جماهیر شووری، آفریقای جنوبی و غیره دارد، اگر نویسنده زن یا مرد آنجا زندگی کرده باشد.
هنوز منتقدان و خوانندگانی که در امنیت فارغ از قلمروهای دستگیریهای شبانه و انزوای زندان که مشخصه مشترک قلمروهای حکومتهای غربی و شرقیست، زندگی میکنند مطالبات فوق خود را از چنین مکانهایی را هم دارند. جستار اساسی نویسنده به عنوان وجود اجتماعی برای آنان، به خطر انداختن آنها برای چیزیست که اگر به جای آنها بودن ‘درکش نمیکردند. این نتایج تحریفات نامطبوع و بیگانه در شخصیت بعضی از این افراد ایمن است.
هر نویسندهای از یک کشور دچار کشمکش مقصودم را درک میکند. وقتی یک مصاحبه خارج از کشور انجام میدهید، اغلب ناامیدکنندهست که شما آنجایید نه در کشور خودتان در زندان و از کی شما آنجا نیستید چرا نیستید؟ اه.... آیا به این معنی نیست شما کتابی را که میبایست مینوشتید ننوشتهاید ‘میتوانید تصور کنید این نوع از استنطاق خودپسندانه مستقیماً علیه جان آپدیک برای اینکه شوک جنگ ویتنام آمریکا درتم کارهایش ساخته نشده، به کار رفت؟
رویه دیگری برای سوء ظن وجود دارد. منتقد ادبی روزنامه «لندن دیلی تلگراف کتاب داستانهای اخیرمن گفته من باید پیش از حد مبالغه کرده باشم اگر کشور من واقعاً همان مکانی بود که این چیزها در آن اتفاق افتاده من چگونه توانستهام درباره آنها بنویسم؟ ووقتی تحریف مطابق میل و سلیقه وجود دارد ‘بازتاب فرافکنی اهالی بومی از رویاهایش دال بر نویسنده بیگانه بودن ‘روزنامه نگاری که از رویاهای نویسنده قهرمان ساختگی خارج از نویسنده درست میکند‘آن نویسنده میداند جایی که او زندگی میکند، قلم سلاحی کم زورتر از شمشیر است.
یک چیز واضح است: دوران ما دورهای ست که تعداد کمی میتوانند ارزش تمام عیار یک نویسنده را بدون ارجاع به محتوای کلامی مسئولیتها، ادعا کنند.
تبعید به عنوان سبکی از نبوغ به مدت طولانی وجود ندارد، در مقام «جویس» ما بریدههایی از کارهای ظاهر شده در "فهرست سانسور" را داشتیم.
اینها کتیبههای توقیف شده ادبیاتند. ترجمه شدههای غیر عملی از زبانها، فریاد ناامیدانه از تبعید واقعی، آنهایی نیستند که وطنشان طرد کردهاند بلکه آنهاییاند که مجبور به ترک زبانشان، فرهنگشان جامعهشان شدهاند. در مقام جویس ما دو تا از بهترین نویسندگان معاصر در جهان را داریم چسلاومیلوش و میلان کوندرا، اما هر دو آنها را به خاطر طبع مقطوع ستایش شدند، نه حس مستقل از لهستان و چکو سلواکی آنگونه جویس مستقل از ایرلند بود. کلاً: خارج از جامعه وطنی اما حق تعلق به زبان و فرهنگش. در مقام جویس ما یک قدرت استدلال داریم و در کمترین بورگس; اما در سن پیری و خارج از آنچه او در کوریاش دید و به عنوان کسی که وقتی بینا بود انجامش نداد، حالا برای سالها مشتاقانه از یک میل به تأثیرگذاری آثار ساخته شده به وسیله زندگیهای عادی و روزمره در عوض طرح مرموز نیروهای انتزاعی که نقاشی انگشتی هستند، صحبت کرده است.
علیرغم سرباز زدنش از ایدهلوژیها (به دست آوردن اجتنابناپذیریهای جهان و دقت ممکن در به زور پیش بردن در جهت مستقیم)، حتی او چشمهای بسته شده به روی مسئولیتها را حس میکرد که حس بیرونی برای نویسندگان با پشتکاردر عصر ما. جامعه چه حقی برای تحمیل مسئولیت به روی نویسدگان دارد؟ و چه حقی نویسنده برای مخالفت کردن دارد؟
من نمیخواهم بررسی کنم که چه چیزی به وسیله سانسور برای ما ممنوع شده است- که در این مورد قصه خیلی زیاد بلدم- بلکه به اینکه به چه چیزی مطیع شدهایم. من میخواهم به این امر برسم که چه چیزی از ما انتظار میرود به واسطه وجدان اجتماعی پویا و میل به آزادی تحت شرایط و مکانهای مختلف، آیا ما باید پاسخگو باشیم و اگر بله، چگونه آنرا انجام دهیم.
"زمانی که من نبایستی بیشتر از یک نویسنده صرف باشم باید نوشتن را متوقف کنم." یکی از بهترینهای عصر ما، آلبرکامومیتواند چنین حرفی بزند. او به صورت تئوری، لااقل به عنوان یک نویسنده اساس اقتضای عظیم و مبرم عصر ما را پذیرفته است.
برج عاج بالاخره مورد حمله قرار گرفته و آن به این معنی نیست که نویسنده با پرچم سفید بیرون بیاید بلکه با بادبان افراشته و آستین بالا زده برای به هم پیوستن دستهای مردم. و آن فقط به عنوان تقومشان که به صورت فشرده ساخته شده نیست، ارزش عظیمتر‘ توجه خواهید کرد، در نقش خارج از "نویسنده بودن" واقع شده نه "بیشتر از خود نویسنده صرف بودن "برای قرار دادن یک پایان برای توجیه نقش بسیار وجودی نویسنده. گرچه شرح کوتاه برای گزارش تمام معناهای ممکن اظهاراتش در نوشتههای مشخصه ویژه فرانسویاش ظاهر میشود، ولی آن نیست. عزم کامو به خوبی یک الهام مخفی است اینکه فقط او مابین ارزش وجودی خودش به عنوان نویسنده مخالف از سایر عملکردها به عنوان مردی در میان مردان، و بنیانگذاری مستقل در طرفداری از مردان، معیار براساس یک نیاز خارج از خودش و موقعیتی جهانیاش وضع شده است. سنجیده شده است ‘او در واقع پذیرفته است که مسئولیت بزرگ نسبت به جامعه است نه هنر.
خیلی پیشتر از آنکه جنگ جهانی طرحریزی شود و دوباره بعد جنگ، موقعیت اجتماعی در استان "ناتال" کامو نویسنده در تضاد با مستعمرهزدایی جهان غرب بود. سوال اخلاقی از رقابت و قدرتی که قرن بیستم در امتداد با فرا رسیدن اجل شیطانی قدرت و معنای خود نابودی انسان مشخص خواهد شد. اما اقتضای ایجاد شده بر روی او و ضروریات اخلاقی ایجادشده در او‘ هر دو آنها در مورد هر نویسنده از ملیتی، جایی که او با ملیتی دیگر زندگی میکند یا هر صنفی از آنها که به وسیله رقابت یا رنگ یا مذهب از هم دیگر متمایز شدهاند‘علیه تبعیض و سرکوب شده هستند. صدق میکند.
بهر حال او خود را به طور مادی متعلق دغدغه میدانست که او را مجبور به تقبل مسئولیت فرا ادبی بیشتر یا کمتر "ناتورال "کرداست. امامسئله تضاد بین تمامیتها رازیاد تغییر نداد.
وفاداری یک حس است‘کمال یک اعتقاد راسخ مقید تا خارج از حدود ارزشهای اخلاقی. در حالی که در این جا من از وفاداری صحبت نمیکنم اما کمالات در تشخیص من از حق اجتماعی، ایجاد مطالبات روی نویسنده در حد تعهد نویسنده به دید هنریاش‘ منبع تضادها اینکه چه مطالباتی ایجاد شدهاند و چگونه باید با آنها مواجه شد‘ است.
این نزدیکترین به برابری و آشتی است که من میشناسم و از کشورم آفریقای جنوبی در میان بعضی نویسندگان سیاه میآید،، دقیقاً در مقام دو نویسنده بسیار مطرح آفریقا در جای دیگر اتفاق افتاده است که از گفتنش نمیتوان صرفنظر کرد.
چینوآ آچیبه و ول وسیانکا آنها بیشتر از نویسندگان شدند در بحران جنگ کشورشان نیجریه به کار آمدند ولی هیچ حسی برای توسعه مطالبات خلاقیتشان نشان ندادند. در مقابل برای سالیان انرژی خلاقیتشان را در راه مطالبات عملی فوری فدا کردند که برای سرینکا حبس را در پی داشت مشابه آن نیز برای ارنستو کاردینال اتفاق افتاد. اما این سوای بودن «بیشتر از یک نویسنده صرف» است که زنان و مردان سیاه شروع به نوشتن کردهاند. پیروز شدن بر تمام موانع و سختیها- کمبود تحصیلات، یک بیان ادبی سنتی، حتی از مطالعه تصادفی تا به فرم عادت روزانه که استعداد نویسنده شروع به رشد میکند ـ همگی به وسیله الزام به بیان کردن به اکثریت محقق میشود نه سکوت کردن‘ اما چه کسی کار میکند و چه کسی مفتخر میشود و خشم روانی در ازای تحمل کردن هیچ وقت شیوایی کلمات نوشته شده را ندارد. برای این نویسندگان هیچ تضادی در مطالبات درونی و بیرونی وجود ندارد. در همان حالی که آنها مشغول نوشتن هستند، فعال سیاسی در همبستگی حسی، تدریس، تبلیغ و ساماندهی هستند. وقتی بدون محاکمه شاید به خاطر آنچه نوشته بودند بازداشت شدند‘اما به خاطر نفس جرمی که به عنوان «بیشتر از یک نویسنده بودن» بازحویی و محکوم شدند...
(قسمت مربوط به آپارتاید حذف شد/مترجم)
هنر روی سمت دیگر استبداد قرار دارد. اگر هنر آزای روح است، چگونه میتواند در میان استبدادگران وجود داشته باشد؟ و مدارکی وجود دارد که آنرا تایید میکند چه نویسندهای از هر نوع ادبیات غنی از فاشیسم رژیم دیکتاتوری، نژادپرستی، در یک عصر هنوز هم همهگیرند، دفاع میکند؟
در لهستان جایی که شاعران شعر حماسی مردانی را میسرایند که اتحاد را در هم میشکنند؟
در آفریقای جنوبی جایی که نویسندگان آثار درخشانی در دفاع از آپارتاید تولید میکنند؟
همچنان مشکل است تشریح کردن زمینه کاری مابین اینکه چه کسی نوشتن برایش یک فعالیت انقلابی بدون تفاوت است از کسی که موافقانه با یک اتحاد حرفهای سیاسی همسو میشود یا پاسپورت تقلبی برای فرار کسی درست میکند و آنهایی مطالبات اجتماعیشان را تفسیر میکنند برای بودن "بیشتر از یک نویسنده صرف" به عنوان چیزی که میتواند طبیعت نویسندگی آنها را برآورده کند. خواه این تفسیر غیر ممکن است ‘به عملکردهای متفاوت نویسنده وابسته باشد.
حتی فقط نوشتن همتراز با "بیشتر از یک نویسنده بودن" برای یکی مثل میلان کوندرا که به کار نویسندگی ادامه میدهد، آنچه دیده و از شرایط و محیطاش میداند. کشور سرکوبیاش تا ممنوعیت انتشار کتابهایش، او را از «جستار اساسیاش» به عنوان نویسنده محروم کرد.
کسی با شخصیتی مثل او باید برای امرار معاش باید پنجره تمیز میکرد یا بلیط سینما میفروخت.
که به طعنه چیزی به عنوان «بیشتر از یک نویسنده بودن» برای او تنزل کرد. اگر او ماندن در کشور را انتخاب میکرد، چیزی که من فکر نمیکنم کامو کاملاً تصورش را کرده باشد.
کسانی از آفریقای جنوبی که خود را در موقعیت مشابه یافتند برای مثال شاعر دان مات تیرا، کسی که هفت سال نوشتن، انتشار و خواندن آثارش در محافل عمومی ممنوع بود. اما در یک کشور از اکثریت سرکوب شده جمعی مانند آفریقا جایی که ادبیات با وجود اینکه نیمه سرکوب شده است به خاطر اینکه قسمت اعظم از اکثریت جمعیت سیاهان شبه باسوادند و نمیتوانند توسط کتاب تحت تأثیر قرار بگیرند. فقط یک راه ممکن برای نویسنده برای بودن «فقط» نویسنده تحت عنوان فعالیت وجود دارد. نه هنوز «بیشتر از یک نویسنده در انتهای به انجام رساندن مطالبات جامعهاش». یک صنف شرافتمندانه برایش پیدا شد، به عنوان "کارگزار فرهنگی" در تلاش رقابتی او هنوز ممکن است در حال خدمت دیده شود حتی اگر او در مقابل گلوله و گاز اشکآور رژه نرود. در این متن خیلی قبل از این، عبارت «کارگزار فرهنگی» از میان لغات سایر انقلابها گرفته شده است، نویسندگان سیاه مجبور بودند که مسئولیت اجتماعی را بپذیرند و دیگر سفیدان مجبور نبودند. به خاطر وجود مورخان حوادث در میان مردم، دلومر، پلاتجو موفولو، شخصیتهایی خلق کردند، کسانی که به صحنه زندگی آورده شدند و حوادث را محافظت کردند، همانهایی که توسط مورخان سفید ثبت شده بودند یا کاملاً از نقطه نظر سفید فاتح ثبت شده بودند..... (قسمتهای مربوط به آپارتاید تا پاراگراف دوم صفحه 14 حذف شده/مترجم)
اگر نویسندگان مطالبات واقعی اجتماعی را قبول کنند، از هیچ، آیا او قادر به تغییر شکل، به طور شاخصآمیزی، و بسیار توانا، قادر به ارائه تکوین یک جامعه جدید خواهد بود؟ اگر او دیگران را قبول کند به خود مسئولیت را بقبولاند، تا چه اندازه به نیازهای ضروری از جامعهاش دست خواهد یافت؟ آیا مردم گرسنه انقلاب و دگرگونی را در ایدههای موجود در کارش خواهند یافت، بدون آگاهی از بصیرت و معرفت او؟ با اطمینان، در آفریقای جنوبی به عنوان موقعیت تاریخی خاص، هیچ گزینهای خارج از دو انتخاب وجود ندارد. سطح خارج یک فرهنگ در زوال بیحاصل است، دستاورهای به اوج رسیدهاش در صفی از قوطیهای آرایشی در علفزارها برای مردم دوباره ساکن شده به وسیله اجبار وضع شدهاند. آیا یک نویسنده سفید است یا سیاه، در آفریقای جنوبی جستار اساسی به وسیله کدام انجمن همبستگی که او (نویسنده) عضو میشود -سفید بودن تنها دفاع از جامعهیست که اعتبار دائمی دارد ـ یک جستار انقلابیست.
آیا تا به حال خداوند یک عقیده صحیح و روشن داشته؟ فلوبر به جورج سند نوشت من باور دارم که هنر توانمند غیر شخصیست من نه عشق نه نفرت، نه ترحم، نه خشم را میخواهم. بیطرفی شرح و توصیف با عظمت قانون برابر خواهد شد. تقریباً یک قرن گذشته قبل از رمان نو، نویسندهها به این نوع از عظمت کشش داشتن، فرا رفتن از مدل سطح زندگی متوسط. کاری که آرزوی قلبیشان بود شیء در نفس وجود خود هر چند ساخته شده از عناصر -کلمات ‘ تصاویر ـ که هرگزنتواند از دلالتهای بیشمار جانبدارانه برخیزد. نویسندگان تا اخرین حد ممکن از مطالبات اجتماعی فاصله گرفتند. آنها تلاش بسیاری کرده بودند تا دیدگانشان روی علائم ویرجینیا دولف به روی دیوار متمرکز شود ـ همانند یک پایان نه یک شروع. هنوز هم ضد جنبشها به نظر میرسد که وجود دارند، در کل، روی نوع مسئولیت اجتماعی بعضی از نویسندگان، دست کم از شروع جنبش مدرنیته تا تغییر شکل جهان به وسیله سبک یک دگرگونی منفی متظاهر شده است و این بوده و هست......(قسمتهای آپارتاید 8 سطر حذف گردید)
جهان به وسیله سبکهای ساختار شکنانهای به عنوان رکن اصلی مثل سمبولیسم و دادائیسم تغییر شکل داده است. اما تغییر شکل اجتماعی (در شکل یک آگاهی جدید) در شکستن ساختارهای قدیمی به کار رفته است ‘به وسیله تعابیر مختلف به طرز وحشتناکی از اعتبار افتادهاند: اروپا، خاور دور، خاورمیانه‘ خاور نزدیک، آسیا، آمریکای لاتین و آفریقا به وسیله جنگ نابود شدند میلیونها انسان سرگردان و آواره بدون سرپناه شدند.
وارثان سمبولیسم و دادئیست، در آنچه سوزان سان تگ گفته: تحول فرهنگی که از سیاسی بودن سرباز میزند، در میانشان آن ماجراجویان روانی، طرد شدگان اجتماعی، منسوخ کردنشان را تعیین میکنند. نه از لحاظ اخلاقی مفید بودنشان برای اجتماع مسئولیت از داخل بیانیهها، اما و اگرها، ادعاهای رهبران انقلاب بیرون میآید.
در میان تغییر فرم به وسیله سبک، ایجاز (فشرده و مبهمگویی) غیر شخصی شده کلمه به کلمه ساموئل بکت در برگیرنده جستار اساسی مسئولیت مستقیماش به سرنوشت بشر است و نه به هر سلول محلی انسانی.
این است که عروج یک پیامبر از خدایان به یک کارگزار فرهنگی ترجیح داده میشود آن یک منسوج کننده زماندارست. هنوز هم بعضی از اظهار نظرهای نهایی با گذشت زمان ارزیابی میشوند. آیا بکت آزادترین نویسنده در جهان است یا مسئولترین؟ کافکا هم یک غیبگو بود، کسی که در پی تغییر ساختار آگاهی به وسیله سبک بود و کسی ست که جستاراساسیاش را به سرنوشت بشر بیشتر از قسمتهای اروپا که به آن تعلق داشت، ادا کرد، اما او از علائم نومیدانه خود ناآگاه بود او باور داشت که عمل نوشتن یک نوع بیگرایشیست که نویسندگان را با هر چیزی که ما مالکش هستیم به سمت ما، سوق میدهد. او از طبیعت پیامبرانه، غیبگویانه، غیرشخصی وحشتزای دیدگاهش که در جاکفشی تا اتاق خواب والدینش در پراگ بود، غافل بود.
بکت، در مقابل، نشانهگذاری کرده است و آگاهانه جواب داده، فراخواندن از زمان او باب شد.
در جایگاهش ـ نه وارساو، سن سالوادور، سووتو- چیز خاصی برای پرسیدن از او وجود ندارد.
و جویس بر عکس، او هرگز نمیتواند در تبعید جایی کهان را برای زندگی انتخاب کرد، باشد، برای اینکه او انتخاب کرده است تا به شرایطی ازانسان قرن بیستم هر جا از ایجاب میکند یا نه قادر به پاسخگویی باشد.
هر جایی که شما ولادیمیر، استرواگون، پوزو لاکی میبینید‘نویسندگانی که مسئولیت تخصصی در تغییر ساختار اجتماع را قبول میکنند‘ همواره به دنبال راهی برای عمل هستند که جامعهها حق تصوراش نمیتوانند بکنند، مجاز کردن تنها مطالبه: پرسش از معنایشان که شیرجه رفتن مانند یک مته خواهد بود برای رها کردن. نقطه اولیه مهم خلاقیت و خیساندن سانسور، پاکسازی اساسنامهها و کتابها از قوانین پورنوگرافی نژادپرستانه و تبعیض جنسی گرایانهشان، فرونشاندن تفاوتهای مذهبی، نابودی بمبهای آتشزا و آتش پارهاش‘ زدودن آلودگی از زمین، دریا و هوا و از انزوا درآوردن وجود انسانی به طرف لذت عریان فوارههای گاه بیگاه تابستانی. هر کس به سهم داناییاش، در مغز و قلب باقی میماند.
میچل تورنیر مسئولیتهای نویسندگان را به صورت درهم گسیختن بنیان قیاس تحمیل شده؛ خلاقیتشان، میبیند این یک مسئولیت جهانی برجسته است حتی دلنوازتر و دنیویتر از آثار بکت، انسانیتر اگر شما بخواهید آن همچنین به عنوان پذیرشی که تمام نویسندگان میتوانند انجام دهند. میتواند تحسین و پذیرفته شود، برای خلاقیتی که از درون میآید، نمیتواند به وسیله تمایل یا دیکته کردن به وجود آید اگر آنجا نیست، گرچه میتواند به وسیله دیکته کردن خرد شود.
تورنر ـ این نویسنده به ظاهر خارقالعاده و غیر وابسته ـ خلاقیتش با وجود اینکه بسیار نزدیک بود به مردی که او به عنوان اعجاز احترام میگذاشت -و او را در نزد خوانندگانش بزرگ کرد ـ تاریخ زندگی روزمرهخوانندگان مثل زبالهها در آشغالدان پراکنده شد و همچنین او اساساً با چگونگی وجود انسان سرگشته مشغول شد که برای هر کسی تصور میکرد اعاده تمامیت (تمامیتی که به طور انقلابی هنر برای آفریدن برای انسان سرگشته جستجو میکرد) در فرمی از وجود که هر دو جنس (زن و مرد) به عنوان یک فرد تجربه میکنند. چیزی نزدیکتر به جامعه غیر طبقاتی تا به حس کنجکاوی درباره نر و ماده به طور جنسیتی.
دگرگونی تجربه، جستار اساسی اصول نویسنده را به جا میگذارد. فراتر رفتن از چهارچوب محدود شده فقط وقتی که تخیل نویسنده آن را بسط داده است‘ چیزهایی که کل معنی و مفهوم آن را آشکار میکند این هرگز آشکارتر نبوده است از متن بینهایت کارآزموده بیزاری شخصی متحمل شدهای در نویسندگان دورهای از قرن بیستم متمرکزند. منتقد انگلیسی جان با لی از آنا آخماتووا مینویسند:" دو بیتیهای شدیداً مختصرگو در آخر بخشهایی از ثبت مراسم عشای ربانی مرگ شوهرش، پسرش در زندان ...
به عنوان گواه خوبی از قدرت شعر عالی برای عمومی سازی و صحبت برای مخمصه انسان در حد نهایی، در حقیقت او هرگز عاشق گویسلاو نبوده است، کسی که سالها جدا زندگی کرده است و پسرش توسط مادربزرگش پرورش یافته بود. اما حس (در شعر) متعلق به خودش نیست بلکه برای مردمش است، با کسی که او در آن زمان در رنج بردن کاملاً متفق بود.
نویسندگان آفریقای جنوبی کسانی که «فقط نویسنده» هستند بعضی مواقع توسط سیاه، سفید سرزنش میشوند کسانی که در عبارات انقلابی عملی «بیشتر از یک نویسنده» برای نوشتن وقایع به عنوان اینکه اگر آنها خودشان در قلب جریان تحمل و رنج بودند. چنان بعید که نویسندگان سیاه درگیر، حتی اگر چه تحقیر و محرومیت از زندگی عادی تحت آپارتاید آنها را به هم متصل کند، بسیاری از آنها کودکان زیر آتش پلیس در سن هفده سالگی یا به عنوان «جنگجوی آزادی» در بوته زارها زندگی میکنند، بیشتر از آخما تووا که یک همسر دلشکسته یا یک مادر جدا افتاده از پسر که بزرگش کرده بود، نیستند، این شرایط مفروض، ادعایشان برای عمومی سازی و محبت برای مخمصه انسانی در سختیها از حد کمتر یا عظیمتر تواناییشان برای فراتر عمل کردن میآید و گسترش آن توانایی، مسئولیتشان در راه آنهاست. با کسانی که به وسیله برون یابی رنج و تحمل متحد شدهاند. نویسندگان سفیدی که «فقط نویسنده» هستند به سرزنشهای مربوطه به «دزدیدن زندگانی سیاه» به عنوان سوژه جالب، رکگو هستند. ادعاهایشان در مورد این سوژهها همانند سوژههای نویسندگان سیاه در مورد از بین نبردن هستی و مهم هیچ کس، جدی گرفته نمیشود.
جستار اساسیشان تنها به واسطه درخواست چخوف که میگوید: برای توصیف یک موقعیت آنقدر صادق باشید که خواننده نتواند دیگر از آن طفره برود، میتواند برآورده شود.
نویسنده جاودانه در جستجوی واقعیت در رابطهاش در جامعه خودش است. هر جایی در جهان، او نیاز دارد که تنها گذاشته شود و همزمان ارتباط حیاتی با سایرین داشته باشد، نیاز دارد به آزادی هنری و به یاد داشتن اینکه آن نمیتواند بدون لحن وسعت یافتهاش، هستی داشته باشد و احساس کند. در پیشگاه مابین خود شیفتگی خلاق و آگاهی وجدانی ـ باید تصمیم بگیرد که آیا آنها در کشمکش مرگ آور قفل شدهاند یا واقعاً جنینهایی هستند در شکلهای دوگانه از شکوفایی و باروری. خواه جهان به او اجازه دهد و خواه او بداند چگونه نویسنده ایدهآل باشد به عنوان وجود اجتماعی، به قول قصهگویی والتر بنجامین چه کسی میتواند اجازه دهد فتیله زندگیاش کاملاً توسط شعله لطیف قصهاش مصرف شود؟■