معرفی و نمایشنامه‌ای از «پالُما پِدرِرو» مترجم «پژمان رضایی»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

معرفی و نمایشنامه‌ای از «پالُما پِدرِرو» مترجم «پژمان رضایی»

Paloma Pedrero

زندگی و آثار

پالُما پِدرِرو(مادرید، 1957) در دانشگاهِ کُمپلوتِنسه جامعه‌شناسی و هنرهای دراماتیک خواند. او بازیگرِ تئاتر و سینما، نمایشنامه‌نویس، فیلمنامه‌نویس، کارگردان، تهیه‌کننده و استادِ هنرهای دراماتیک و یکی از برجسته‌ترین چهره‌های صحنه‌ی معاصرِ اسپانیاست. به مددِ شناختِ عمیقی که از ژانرِ دراماتیک دارد، پالُما پِدرِرو با زبانی روزمره و حتی ناپخته نوع جدیدی از تئاتر را به وجود آورده است که سعی دارد به روشی کاملاً واقع‌گرایانه به بحث برانگیزترین مسائلِ اسپانیای حاضر بپردازد.

این تئاتر بسیاری از ابعادِ فرهنگ و سنت‌های اسپانیایی را نشان می‌دهد، به آن‌ها حمله می‌کند و به هجوشان می‌کِشد، ابعادی که قبلاً به ندرت بدان‌ها پرداخته شده و یا اصلاً پرداختی به آن‌ها نشده است. آثاری که تا کنون به تقریر در آورده است، ماهیتی رویزیونیست دارند و تکنیک‌های نوآورده‌ای در آن‌ها مورد استفاده قرار گرفته است و جوایزِ متعددِ کشوری را نصیب وی ساخته و شهرتی وَرای مرزهای اسپانیا برایش به هم زده‌اند. با این وجود، پالُما پِدرِرو بحث‌های زیادی به پا کرده است، چرا که آثارش به جستجوی تغییراتِ رادیکال در مُدل‌های سنتیِ رفتار – به ویژه در زمینه‌ی جنسیت- هستند و اغلب بر مسائلی که حکمِ «تابو» دارند فُکوس می‌کنند، موضوعاتی نظیرِ همجنس‌گرایی. معروف‌ترین و بحث برانگیزترین آثار وی عبارت‌اند از: تماسِ لائورِن (1984)، قبضِ شخصی (1985)، بوسه‌های گرگ (1987)، زمستانِ ماهِ شادان (1987)، رنگِ آگوست (1988)، شب‌های عشقِ کوتاه (1994)، جزیره‌ی زرد (1995).

پالُما پِدرِرو یکی از پرطنین‌ترین آواهای زنانه‌ی نسلِ نمایشنامه‌نویسانی است که پس از سقوطِ نظامِ سرکوبگر و محافظه‌کار- تندرویِ فرانسیسکو فرانکو در 1975، پا به کارزارِ قلم گذاشتند. وی با نمایشنامه‌نویس، فیلمنامه‌نویس و سینماگرِ برجسته‌ی اسپانیا فِرمین کابال ازدواج کرد و در سال‌های آغاز حرفه‌اش در دهه‌ی هشتاد مدل‌های مردانه را دستمایه‌ی خود قرار داد. وی در اولین اثرِ موفقش، تماسِ لائورِن ضوابطِ خشکِ اجتماعی را به چالش می‌کشد و مردی را معرفی می‌کند، که با اجبار به سرکوبِ امیال همجنس‌خواهانه‌اش، ازدواج می‌کند. سپس ماهیتِ حقیقی‌اش در طولِ یک کارناوال، هنگامی که خود را به شکل لائورن باکالِ هنرپیشه آراسته است، هویدا می‌شود. در آثار ِبعدی، پالُما پِدرِرو نگاهِ زنانه‌اش را به کار می‌گیرد تا روابطِ دشوار بین زن و مرد را (در قبضِ شخصی)، روابطِ پیچیده‌تر زن با زن را (در رنگِ آکوست) و غیراخلاقیت یا «عشق زدگی» جوانانِ امروز را (در زمستانِ ماهِ شادان) بررسی کند.

قبضِ شخصی

پرسوناژها:

مارتا، زن

گونسالو، شوهر

سالن-غذاخوریِ یک خانه‌ی محقر یا آپارتمان. مبلمان خاصِ خانه‌ی اجاره‌ای است: خشن، غیرشخصی و ارزان. دکوراسیون اندک است. در اتاق علائمی از اسباب‌کشیِ تازه دیده می‌شود. هنگامِ روشن شدنِ نور مارتا را می‌بینیم. مرتب و آرایش کرده است، هر چند در چهره‌اش رَدی از خستگی به چشم می‌خورد. کیف دستی‌اش را می‌گشاید و کاغذی می‌جوید و آن را بر میزِ تلفن می‌گذارد. می‌خواهد شماره‌ای بگیرد اما پشیمان می‌شود و گوشی را می‌گذارد. بر راحتی می‌نشیند، کنارِ جعبه‌ای کارتونی که لباسش از آن بیرون زده است و او به ظرافت آن را در جعبه می‌گذارد.

زنگِ در زده می‌شود. مارتا بر می‌خیزد، پالتو می‌پوشد و می‌رود تا در را باز کند.

در چهارچوبِ در گونسالو ظاهر می‌شود.

مارتا: (بدونِ آن که به او اجازه‌ی وارد شدن دهد.) چی می‌خوای؟

گونسالو: یعنی چی چی می‌خوام؟ بذار ردشم.

مارتا: برای چی؟

گونسالو: باید حرف بزنیم.

مارتا: الان نمی تونم. عجله دارم. همین الان داشتم می‌رفتم بیرون.

(گونسالو در را هُل می‌دهد و خود را واردِ خانه می‌کند.)

گونسالو: فکر می‌کنم یه توضیح به‌م بدهکاری.

مارتا: باز هم یه توضیحِ دیگه؟ توضیحی دیگه برام باقی نمونده.

گونسالو: نونکا[1] کجاست؟

وارتا: تو باید بدونی. توی خونه‌ی تو بود. شاید خسته شده و رفته بیرون آفتاب به گیره.

گونسالو: نیست شده. تو تنها کسی هستی که کلیدهای خونه رو داری و می‌دونستی که من دو روز خونه نیستم. تو ماده‌سگ رو با خودت آوردی، نه؟

مارتا: (نگاه کنان به اطرافش.) صداش کن. حتماً میل داره ببیندت.

گونسالو: (در حالی که دَرهای اتاق‌ها را باز می‌کند.) نونکا! (سوت می‌زند.) نونکا! نونکا، منم...!

مارتا: حالا دیدی. نیست.

گونسالو: سگ کجاست؟ نمی‌خوام عصبانی به شم، مارتا. فقط یه توضیح ازت می‌خوام. تو اون رو برداشتی.

مارتا: می خوای از دستم شکایت کنی؟ به صلاحت نمی‌بینم. مسخره بازیِ بی سرو تهی می‌شه. (می‌خندد.) تصور کن: شوهرِ شاکی به دلیلِ سرقتِ ماده سگِ مهربان از همسرش شکایت می‌کند. (با قهقهه.) چه قدر مسخره! نه؟

گونسالو: با اعصابِ من شروع نکن. دارم سعی می‌کنم منطقی باشم. ازت می‌خوام کاری نکنی از کوره در بِرَم.

مارتا: در برو. داد بزن. خیلی هم برات خوبه. می‌دونم که به این کار احتیاج داری.

گونسالو: (صدا بلند کنان.) بِذار با این لحن باهات صحبت کنم! داری سعی می‌کنی کاری کنی که اتفاقی بیفته که سعی دارم نیفته. سگ کجاست؟

مارتا: آروم حرف بزن، خواهش می‌کنم. حالم زیاد خوب نیست. دو روزه که از خونه بیرون نرفتم. هنوز یه خرده...

گونسالو: چته؟

مارتا: تب. اون هم چهل درجه‌ش.

گونسالو: دکتر دیدتت؟

مارتا: وحشتناک هذیون می‌گفتم. دیشب جیغ زدم از خواب پریدم، خواب دیدم تبدیل شدی به یه عنکبوتِ قرمز.

گونسالو: (نگران.) اولین علائمش کِی ظاهر شد؟ درد؟ تورم؟ تب‌بُر خوردی؟ می خوای معاینه‌ت کنم؟

مارتا: نگران نباش، الان دیگه حالم خوبه. آنتی‌بیوتیک خوردم، دیگه امروز تب ندارم. راستی، گونسالو، وقتی یه مریض رو بی هوش می‌کنید تا عملش کنید، می‌شنوه؟

گونسالو: یعنی چی می شنوه؟ خوب، اگه بی هوشی از نوعِ کیرورژیک باشه، واضحه که نمی‌شنوه.

مارتا: اون وقت اگه سطحی باشه؟ اگه سطحی باشه می‌شنوه چی دور و برش می‌گذره؟

گونسالو: خوب... آره، اما، برای چی این رو سوال می‌کنی؟

مارتا: نه، یه تصور بود. وقتی توی تب هذیون می‌گفتم احساس می‌کردم بی هوش‌م. (مکث کوتاه.) اما همه چی رو می‌شنیدم.

گونسالو: خسته می‌بینمت. نباید تنها می‌موندی.

مارتا: قطارت کِی رسید؟ قبلاً منتظرت بودم. ده دقیقه تأخیر داشتی. ساعت نه و نیم رسیدی چامارتین. نه؟

گونسالو: واسه چی این رو می دونی؟

مارتا: منتظرت بودم.

گونسالو: می دونستی می‌آم دنبالِ سگ، معلومه. داری اعتراف می‌کنی که تو سگ رو برداشتی.

مارتا: نجاتش دادم. در رو باز کردم و بدو بدو اومد پیش‌م. بهش گفتم «آه، نه»، و وضعیت رو واضح براش توضیح دادم. اون موقع با اختیارِ کامل تصمیم گرفت به یاد با من زندگی کنه. باور کن مجبورش نکردم.

گونسالو: داری عصبانیم می‌کنی، مارتا. نمی‌دانم داری خوشمزه بازیِ جدید در می‌آری یا داری من رو دست می‌ندازی.

مارتا: (با تضحکه.) نه، هیچ علاقه‌ای به دست انداختن‌ت ندارم. عجله دارم.

گونسالو: گوش کن. بیا مثل دو تا آدمِ متمدن با هم حرف بزنیم. داریم بیش از اندازه زندگی رو به همدیگه زهر مار می‌کنیم. این هیچ مفهومی نداره.

مارتا: (در حالی که یک پوستر را به او نشان می‌دهد.) نظرت چی‌یه اگه این تابلو رو روی این دیوار بذارم؟ همه چیز خیلی بی‌ریخته...

گونسالو: اومدم باهات حرف بزنم!

مارتا: پیانو رو به‌م می‌دی؟ پیانو مالِ پدرم بود، به‌م هدیه داده بود.

گونسالو: ساکت شو! می خوام... داغونم، مارتا. متوجه نشدی؟

مارتا: (خیره او را می‌نگرد.) خودم می‌دونم. تحمل نداری خودت رو ترک‌شده احساس کنی. مریضت می‌کنه. اما می‌تونی آروم بگیری، چون دروغه، تو بودی که اول من رو ترک کردی و بعد من... رفتم.

گونسالو: من هیچ وقت ترکت نکردم. این حقیقت نداره.

مارتا: نه، معلومه، فقط اون قدر کار می‌کردی... خوب الان بهتری. حداقل دیگه باهام از سیستول و دیاستول حرف نمی‌زنی.

گونسالو: منظورت رو نمی‌فهمم.

مارتا: انتظار ندارم که الان منظورم رو بفهمی. یه خرده... پارانویک ام، اما احمق نیستم.

گونسالو: من همیشه تو رو توی خاطرم داشته‌م.

مارتا: من رو توی خونه داشته‌ی. یه همسایه دارم که می‌گه بهترین چیزِ متأهل بودن اینه که دیگه لازم نیست نامزدت رو ببری گردش.

گونسالو: واسه چی به‌م نگفتی؟

مارتا: چیزِ جدی‌ای نبود. خودت می‌دونی که تب‌هام منشاءِ عصبی دارن.

گونسالو: واسه چی به‌م نگفتی یکی دیگه زیرِ سر داری؟

مارتا: چه اصطلاحِ مزخرفی! تو می دونی از کجا می‌آد؟ هیچ وقت نتونستم معنیِ این اصطلاح رو پیدا کنم...

گونسالو: ای کاش لااقل قایمکی با این الدنگ رو هم ریخته بودی... اما نه، باید می‌آوردیش خونه. تا دربون ببیندت.

مارتا: هیچ وقت توی تخت خودمون کاری نکردیم.

گونسالو: چه اهمیتی داره! بهت گفتم چیزی که نمی‌تونم تحمل کنم اینه که... خودم رو خیانت شده احساس می‌کنم!

مارتا: گونسالو جان، بس کن، باشه؟ واقعاً حوصله‌م رو سر می‌بَره... ما همدیگه رو نمی‌فهمیم. آدم و عالم که نمی‌تونن با هم ارتباط برقرار کنن. فازِمون به هم نمی‌خوره. فاز من و تو به هم اتصالی می‌کنن، پوم! سردرگمی، سردرگمی، سردرگمی...

گونسالو: هنوز باهاته؟

مارتا: نه. دارم سعی می‌کنم آرامش به دست بیارم.

گونسالو: از اول می‌دونستم که یه مادرجنده‌ست. خوشحالم که، دستِ کم، تو این مسأله رو فهمیدی.

مارتا: من دارم از سردرگمی حرف می‌زنم.

گونسالو: پس هنوز می‌بینیش.

مارتا: چه فرقی می‌کنه...

گونسالو: می دونی که واسم فرق داره.

مارتا: من با هیچ کس نیستم. بهت گفتم، احتیاج دارم تنها باشم.

گونسالو: تا کی؟

مارتا: تا موقعی که فراموش کنم و دوباره به چیزای غیرممکن اعتقاد پیدا کنم.

گونسالو: احتیاج دارم برگردی خونه. این کار جفنگه.

مارتا: کاملاً جفنگه. خیلی زورم اومد تا این تصمیم رو بگیرم اما تصمیمی‌یه که دیگه گرفته‌م.

گونسالو: باید برگردی. عادت ندارم تنها باشم.

مارتا: مسأله‌ی درس گرفتنه.

گونسالو: من، دوسِت دارم، مارتا. قسم می‌خورم که دوسِت دارم.

مارتا: خودم می‌دونم. درسی به‌م دادی که بلد نبودم...

گونسالو: برگرد خونه. می تونیم اوضاع رو رو به راه کنیم...

مارتا: شگفتیِ عشق رو به‌م یاد دادی: ویروونی رو.

گونسالو: می‌خوام به زندگی باهات ادامه بدم. به نظرم همه چی از دست نرفته.

مارتا: شاید ویروونی هم بخشی از عشق باشه...

گونسالو: من خیلی به خودمون فکر کردم، می‌دونم که آدم کله‌شقی هستم اما... می‌خوام برای نجاتِ رابطه‌مون یه تلاشی بکنم.

مارتا: آره، هم خیلی کله‌شقی هم خیلی حرف‌نشنو.

گونسالو: باید من رو درک کنی. می دونی که کلی مسئولیت رو دوش‌مه. دارم مبارزه می‌کنم تا پُستِ رئیسِ بخش رو بگیرم. سی تا تخت تحتِ نظرمه. ده ساعت در روز توی اتاقِ جراحی‌ام...

مارتا: نه! خواهش می‌کنم، داستانِ همیشگی، نه! خوابِ آدمای کج و معوج و ناقص الخلقه رو می‌بینم، خوابِ ترانسفیوژن و اکوکاردیوگرامی ... تیک-تاک، تیک-تاک، تیک-تاک، قلبایی که هیچ وقت از زدن وا نمی‌ایستن.

گونسالو: این کارها رو برای خودمون انجام می‌دم، برای بچه‌هامون. می‌خوام پول در بیارم تا خوب زندگی کنیم.

مارتا: این جالبه. موفق باشی! ما داریم اشتباه می‌کنیم؛ من چیزای دیگه احتیاج دارم تو یه زنِ دیگه.

گونسالو: حوصله‌م رو سر نبر. تصمیم گرفتم ببخشمت... درکِت کنم. می دونم که یه خرده... نامتعادلی و این رو هم می‌دونم که من، تا حدودی، مقصرم. بیا به هم دیگه کمک کنیم. اگه کمکم نکنی نمی‌تونم اون پست رو به دست بیارم.

مارتا: به جهنم! خدایا، همیشه همون آش و همون کاسه!

گونسالو: نمی‌خوای به حرفم گوش بدی؟

مارتا: نه.

گونسالو: علاقه‌ای به حرف زدن با من نداری، نه؟

مارتا: آره.

گونسالو: آره؟

مارتا: یعنی آره، علاقه‌ای به حرف زدن باهات ندارم.

گونسالو: بر می‌گردی خونه؟

مارتا: نه.

گونسالو: یادت به شه که دیگه خواسته‌م رو تکرار نمی‌کنم.

مارتا: ممنونت می‌شم. عجله دارم.

گونسالو: این آخرین فرصتته.

مارتا: نمی‌خوامش.

گونسالو: این کینه‌ای که داری باور نکردنی‌یه. تو مریضی.

مارتا: آره، ضربانِ قلبم رو بالا می‌بری.

گونسالو: اجازه نمی‌دم باهام این طوری صحبت کنی!

مارتا: باید برم.

گونسالو: کجا؟

مارتا: برو، گونسالو. از خونه‌ی من برو بیرون. من دعوتت نکردم بیای این جا.

گونسالو: باشه، اما خودت خواستی. آمده‌م این جا به خاطرِ یه چیزی...

مارتا: به خاطرِ چیزی که این جا نیست. (ساعتش را نگاه می‌کند.) وای خدا، یازده دقیقه به هشت! (به سمتِ در می‌رود. گونسالو جلویش قرار می‌گیرد تا مانعِ خروجش گردد.)

گونسالو: تو از این جا بیرون نمی‌ری تا موقعی که به من بگی سگ کجاست.

مارتا: بِکِش کنار. یه کارِ خیلی فوری دارم که باید انجام بدم.

گونسالو: چیزی رو که ازم دزدیدی به‌م برمی‌گردونی.

مارتا: مالِ منه! من بزرگش کردم، وقتی مریض بود من تیمارش کردم...

گونسالو: پرت و پلاست. من می‌بردمش جیش می‌کرد...

مارتا: دروغه! من بهش غذا می‌دادم، من همه کارش رو می‌کردم...

گونسالو: کی پولش رو داد؟

مارتا: تو هیچی نمی‌خری، احمق! هیچ چیزِ جونداری نمی‌خری. از سر راهم هم بیا کنار...!

گونسالو: سگ کجاست؟

مارتا: می‌خوای بدونی کجاست؟ می‌خوای به‌ت به گم؟ توی سگدونیِ شهرداری.

گونزالو: کردیش تو سگدونی؟

مارتا: از خونه‌ی تو یه راست بردمش سگدونی. چی فکر کردی؟ که همون جا منتظرت می‌مونه؟

گونسالو: تو یه مادر جنده‌ای...!

مارتا: به خودت هم زحمت نده بری دنبالش چون بهت نمی‌دن. من یه کاغذ دارم که گواهی می‌کنه صاحب اون منم فقط هم در ازای تحویل این قبض اون رو به‌ت می‌دن.

گونسالو: همین الان اون کاغذ رو به‌م بده!

مارتا: همه چی رو ازم گرفتی اما این سگ رو دیگه نمی‌بینی!

(مارتا دوباره سعی می‌کند خارج شود. گونزالو او را می‌چسبد.)

مارتا: بذار برم بیرون! باید برم!

گونسالو: کاغذ...!

مارتا: امروز عصر مهلتِ تحویلِ اون تموم می‌شه. سگدونی رو رأسِ ساعتِ هشت می‌بندن. فقط هشت دقیقه وقت دارم. (عصبی.) هشت دقیقه!

گونسالو: برای چی؟

مارتا: هفتاد و دو ساعت به‌م فرجه داده‌ن. اگه همین الان نَرَم، اون جا رو می‌بندن و همین امشب قربونیش می‌کنن.

گونسالو: این دروغه.

مارتا: به خدا قسم می‌خورم! (گریان.) مریض و تنها بودم. نتونستم قبل از این از خونه بیرون برم... وقتی اومدی این جا می‌خواستم برم دنبالش. خواهش می‌کنم، التماست می‌کنم، بذار برم. وقتی واسم نمونده!

گونسالو: نه.

(مارتا به سمت او می‌جهد و او را کتک می‌زند.)

مارتا: حروم زاده! تو یه ...! تقصیرِ توئه اگه بکشنش!

گونسالو: تقصیرِ توئه. تو بودی که بردیش کشتارگاه.

مارتا: (تضرع‌کنان.) هنوز وقت هست. سگدونی همین به غله... چهار دقیقه باقی مونده...

گونزالو: نه.

مارتا: (قبض را به او می‌دهد.) بگیر، تو برو. من جاش رو بهت می‌گم...

گونزالو: نه.


مارتا: نه؟ نمیری؟

گونسالو: بوالهوسی‌های یه دیوونه تاوون دارن. (کاغذ را می‌خواند و ساعت را نگاه می‌کند.) تموم شد، دیگه وقتی نیست.

مارتا: این تویی. دارم خیلی خوب، خیلی واضح می‌بینم. یه جورایی احساسِ شادی می‌کنم وقتی می‌بینم اشتباه نکردم. آدم بیخودی هستی. یه عنکبوتِ قرمز که ریشه‌هام رو، برگ هام رو خوردی و... سگم رو کُشتی.

گونسالو: تو کشتیش. تو دیوونه‌ای، مارتا. تنها دیوونه‌ی غرورت.

مارتا: تنها دیوونه‌ی تنفرم.

گونسالو: وضعت از اونی که فکر می‌کردم وخیم‌تره.

مارتا: می تونی از کارِت راضی باشی، دکتر.

گونسالو: هشت تمام.

مارتا: خدافظ.

گونسالو: یه لحظه، باید مطمئن به شم.

(به سمتِ تلفن می‌رود.)

مارتا: چی کار می‌خوای بکنی؟

گونسالو: می‌خوام به سگدونی زنگ بزنم.

(گونسالو شماره می‌گیرد. صبر می‌کند و گوشی را می‌گذارد.)

گونسالو: بستن. (خرسند.) سگ کوچولوت حالا دیگه... (ژست آمپول زدن می‌گیرد و کاغذ را پاره پاره می‌کند.) خدافظ. (خارج می‌شود.)

(مارتا به سمتِ در می‌نگرد. لحظاتی صبر می‌کند و ناگهان شروع می‌کند قاه قاه خندیدن. به سمتِ یک جعبه‌ی بسته‌بندی شده می‌دود، آن را باز می‌کند و نونکا را از داخلِ آن خارج می‌کند و به بغل می‌فشردش.)

مارتا: (تعجب زده.) بیدار شدی...؟ حیوونکی... خیلی خوب، رفتارت عالی بود. (چیزی برای خوردن به او می‌دهد.) شنیدی، نونکا؟ می‌خواستم همه چی رو بشنوی، بفهمی بابات چه جور آدمی‌یه. خوب، کم کم داری بیدار می‌شی... فقط یه چرتِ کوچولو بود. (سرنگی از داخل جعبه در می‌آورد.) تقصیرِ گونسالوست، این مالِ اون بود. (با استهزاء پرتش می‌کند.) دیدی همه چی چه خوب از آب در اومد؟ خوب می‌شناسمش... می‌دونی، حتی خودِ من هم فکر کردم حقیقت داره، داشتم می‌مردم. اما دیگه تموم شد، دیگه اذیت‌مون نمی‌کنه... حداقل تو رو، بریم دَدَر؟ بریم...

(نونکا شادان دم تکان می‌دهد. مارتا زنجیرش را می‌گیرد. خارج می‌شوند.)

هر گونه استفاده از این اثر منوط به مجوزِ کتبیِ مترجم است.

 


[1]Nunca: در لغت به معنای «هیچ وقت» یا «هرگز» است و در این اثر نامِ خاص برای سگ. این دوگانگی در زبانِ اصلی می‌تواند تداعی معانی خاصی به وجود آوَرد که بدیهی ست، در ترجمه، قابل انتقال نیست./م

دیدگاه‌ها   

#1 امیر 1396-07-05 12:28
سلام. مطلب عالی بود. سپاسگزارم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692