همه به جهنم میروند- بهشت و جهنم انتخاب با شماست- با من به جهنم بیا – گلهایی که در جهنم میروید – جهنم به ناچار، جهنم به انتخاب خودم و...
راستی جهنم چیست؟ کجاست؟
شاید زندگی با احمقها همان جهنم باشد (سارتر)، شاید هم بازتابی از ناامیدی، تفسیر مخدوش از آزادی، آرزوهای ناکام، رنج ناتوانی از دوست داشتن، وحشت هنگام غوطهور شدن به عمق درون خود، به چشم خود- خود را بیگانه دیدن یا... جهنم هرچی هست هرکجا هست دنیایی است ناشناخته که بر جلد کتاب هر زندگی میتواند بنشیند.
«جهنم به انتخاب خودم» 16 اثر از میان 100 داستان کوتاه اسماعیل زرعی است. اگرچه نام یکی از داستانهای جایزه گرفته زرعی نیز میباشد اما، بیشتر داستانها یک دنیای جهنمی را روایت میکنند. برشی کوتاه از زندگی آدمها که رخدادهایی گاه خشن را به مکانیزمی برای مکاشفه تبدیل میکنند.
زبان انسان سرشار از نمادهاست و قلم هر نویسنده پاسخی است در مقابل بحرانها. «جهنم به انتخاب خودم» داستانی فلسفی و نقادانه، دور از شعار و بیمعنایی، که بیتاثیر از طنز هم نیست. داستانی از سانسور و خود سانسوری چه در مناسبات اجتماعی چه در مناسبات خود با خود. برشی کوتاه از زندگی انسان، چه نویسندهای همانند زرعی یا فردی عادی، تجربهای به ظاهر ناچیز اما سرنوشت ساز. او از حقیقت، خیال و واقعیتی میسازد که «تلخ و ناگوار» است، آنهم در زمانهای که هنر ملزم به تعهداتی ناپیدای پیداست. شاید بهتر باشد بگوییم دردلی آشنا، نوعی سِلفی شغلی.
هریک از ما به وسیله سایهای تعقیب میشویم تا آنجا که گاهی مطابق میل او به قضاوت مینشینیم؛ حال چه این قضاوت، انسانی را نشانه رود چه یک اثر هنری را. اسماعیل زرعی روایتی شیرین از این قضاوت را در «انگشت شمار» به خواننده ارائه میدهد. اما کدام جامعهای هست که افرادش با یکدیگر اختلاف نظر نداشته باشند، اختلاف نظرهایی که در جای خود میتواند قابل توجه باشند حتی اگر مغرضانه و کوچه بازاری باشد زیرا هر فرد با اندیشه خود چیزی میبیند
که دیگری با اندیشهاش یا قادر به دیدنش نیست یا، ندیدش میگیرد. داستانی از یک دردل.
هیچ چیز برای دیدن وجود ندارد. نه آسمان، نه جاده، هیچ چیز. گویی از جهان اخراج شدهاند اما، داستان زندگیشان مثل همهی انسانها آغازی دارد و فرجامی. نگارنده، در داستان «شعله» با حذاقت، دگرگونی یک زندانی را به تصویر میکشد که همراه و همگام با جداسازی بیرونی، به آرامی به ورطه جداسازی درونی
میافتد زیرا، درد فیزیکی به بدیِ درد احساسی نیست. زندانیِ زندان انفرادی، با گذراندن زمان و ثانیههای زندگیش با شرایطی روبروست که عبور جانفرسای ساعتها و روزها پایان ناپذیرند؛ آنقدر که به تدریج زوالی برایش رقم میخورد که وجه مهمی از هویت انسانیش را از دست میدهد.
آدمی درعبور از پیچ و خمهای زندگی یاد میگیرد به اتفاقات تنها به چشم متغیرهای زمانی و موقعیتی نگاه کند، زیرا زندگی همچون رودخانه جاری و گذراست. صحبت از داستان «ساک دستی» است که نویسنده به خوبی با چینش آدمها و رخدادها و آشنایی زدایی از چیزها؛ فراغت عبور ازکوچههای زندگی مسافران ناکجاآبادی را گره میزند به قصه یک ساک دستی. یک ساک دستی معمولی اتفاقی را بدون اغراق رقم میزند که باورش میکنم چون درست تعریف شده است.
ایستادن در نقطهای که آدمی را میبلعد و منحل میکند تسلیم شدنی است که ننتیجهای در بر نخواهد داشت. «گرگها و وگوزنها» داستانی نمادین و فلسفی، زیبا و عمیق است که، خاطرات پنهان هر خوانندهای را به مرور مینشاند. «گرگها و گوزنها» ی زرعی نشان دهندهی خلق و خوی انسان است. ترس و اضطراب حضوری پررنگ دارند. باز هم موجودی تک افتاده و غریب، در موقعیتی ناآشنا و چالشهای روحی و روانی. انتظار، تحمل و یا مرگی وهنماک و آمیخته با حسی ... داستانی زیبا و عمیق از درونیات هر موجودی.
ترسی نامعقول و شدید از یک موضوع، یک موقعیت یا یکشی؛ بیشک اثرش، موجی از اضطراب، ترس شدید و حتی وحشتزدگیست. «ثبت نام» قصه آدمهایی است که در جایی نه شبیه بیمارستان و نه شبیه تیمارستان به دور هم گردآمدهاند. دستمایه قرار دادن موضوعاتی همچون بیمار، پزشک و بیمارستان؛ به ویژه دنیای رازآلود اتاقهای جراحی شاید ترس کاذب ما را از آنها بشکند یا بیشتر نماید اما، نویسنده چنین هدفی را ندارد بلکه با پرداختن به نابترین سوژه به بازآفرینی بخشی از واقعیتهای موجود در جامعه پرداخته. اگرچه داستان کمی شلوغ و درهم است اما توانسته است از مناسبات میان پزشک و بیمار، هیجان، بی قراری و هراس آنها در برابر خونسردی و رفتار متعارف مروجان بهداشت، یک تضاد به تصویر بکشد.
ته خط قانون، آنجاییست که گاهی باید گلو را سپرد به طناب زمخت سفید رنگی که تماشاگرانش اولین و آخرین مجازات رابا خنده و شوخی و هیجان به نظاره مینشینند تا از رقص مرگ هراسی به دل بگیرند برای دوری از بیقانونی!! «دل به آینهها بسپاریم» رئالیسم تلخیست که براساس آن هر لحظه به شگفتی پیچدگی درون آدمی میتوان پی برد. تصویری روشن از حادثهای انسانی. آنقدر همه چیز نسبی و متغیر است که دچار وحشتی از بیثباتی روح (بگوییم روان) انسان خواهیم شد. اسماعیل زرعی، ازلحاظ روانی، جامعه مریض و ناسالم و محتاج به درمان را در این اثر کوتاه به ظرافت به تصویر کشیده. اپیدمی بیماریهای روانی که میتواند سند محکومیت یک نظام اجتماعی باشد.
اقتضای شغلشان، در اوج بودن و شهرت است اما، آنچه که در نهان است دنیای خالی از پشتوانه است. «خاموشی» داستانی از دنیای دوقطبی افرادی است که معروف بودنشان ثروتی را به جیبشان سرازیر نکرده است. باز هم دردلی آشنا، نوعی سِلفی شغلی.
استفادهی بجا و زیبا از محیط برای نشان دادن درونیات آدمها. برف وسرما حضوری پررنگ در «ایستگاه» دارند تا خواننده سردی روح منجمد شده انسانها را به خوبی حس کند. این اثر ساعتی از زندگی عادی انسانهایی را روایت میکندکه همان پستاندارانِ بهشدت اجتماعی شدهای هستند که مغزهایشان برای پاسخدادن به دیگر افراد برنامهریزی شده است، اما در حال جداشدن و کندن از یکدیگر هستند.
روزگاری که سرخط اخبار جهان، کشتار و خون و جنون و بی رحمی است اسماعیلی زرعی در «غروب آخرین روز پاییز» از حقیقت زندگی و تداوم آن؛ روایتی واقعی و باورپذیر زیر سایه جنگ ارائه میدهد.
جنگ، سوژهای جاندار است وچیزی نمیتواند باشد جز موقعیت رویارویی. در «جنگافزارهای معیوب» هیچ توهم یا پیچیدهگی ساختگی در اثر دیده نمیشود. داستان در یک بستر بسیار معمولی و رئال حرکت میکند. نامی از جغرافیای داستان وجود ندارد ولی با نشانهها میشود پیبرد که ماجرای رویارویی «دو جان» است که بسیاری از مفاهیم، نیازها و اعتقادات را تغییر میدهد. فضای جنگ با وجود اینکه زیاد توصیف نمیشود اما معلوم است که سنگری است کاملاً معمولی برای پناه سرباز، تفنگی برای کشتن و سیگاری برای رفع خستگی که خاطرات و احساسات را به ذهن سرباز احضار میکند. از خیالات بسیار فلسفی و پیچیده در اثر خبری نیست اما، نویسنده با توصیفهای بجا و ساده از واقعیت خشن بیرون و احساس عواطف انسانی یک معنی عمیق در ذهن خواننده ایجاد میکند.«تو یک صورت و یک قد و قواره و رنگ مو را میگفتی و من دربه در دنبال نشانیهات میگشتم سخت نیس؟ ولی بروز ندادم که...» همین یک خط کافی است تا زخم و دردِ خیانت، حسادت و جراحاتِ پنهان در داستان «آن هنگام که لب به سخن گشود»، به ذهن خواننده گسیل شود.
داستانی برسر «حس تملک»، که پایانش رسیدن به ورطه ویرانی است. نویسنده در این داستان به ظرافت از خلاء عاطفی، سایه سنگین حسادت، خیانت (هرچیزی که اعتماد و عزت نفس شریک زندگی را متزلزل کند) و مهمتر از همه بحرانی به نام «ابراز احساسات» در زندگی زناشویی؛ حادثهای ویران کننده میآفریند.
«چاهی به ژرفای نیستی» داستانی از دنیای بیرون و درون دو دوست. بازخوانی رویاهای از دست رفته که هر آدمی در پیری روزگارش را با آن سر میکند.
«کوچه» دلنوشتهای زیبا از جایی که دیگر مثالش در دنیای امروزی نیست. خاطرهای به ذهن آمده از حسِ حسرت و دلتنگی از کوچهی ناپیدای زندگی. مرثیهای از تغییرات گذرا و ناپایدار دنیا، که قرار نیست در یک قالب ثابت زیست کند.
روایت گذر زندگیِ یک انسان در فضای خشک و پر از مقررات برای رسیدن به حالی پر از یاس و نامیدی. بیمار و خسته از عمری یکنواخت و بی روح و پر استرس، «وسوسه» ای برای پایان دلمردگی. داستانی از احساس یک نظامی مایوس. داستانی از کشمکشها و تضادهای شخصی، دادگاهی برای اعلام یک حکم.
نویسنده در «پنجره» همانند «کوچه» در توصیف ناگفتهها زبردست است. دلنوشتهای برای جهان- زایش و مرگ.
«جهنم به انتخاب خودم» روایتهایی صریح و مستقیم از زندگی و جامعه دارد. کارنامهایست از دو دهه اخیر تاریخ اجتماعی جامعهمان.
داستان بد ندارد اما داستان ضعیف دارد ولی داستانهای خوبش آنها را پوشش میدهد. بعضی از داستانها را برای درک یا شناخت بهتر بیش از یک بار باید خواند تا به خوبی به کارکردهای عناصر داستانی دست پیدا کرد.
بیان دردها و دغدغههای شخصی و اجتماعی در کمتر داستانی نادیده گرفته شده که البته بعضی از داستانها را تبدیل به یک بیانیه کرده است.
داستانها از تکنیک و شگردهای داستان نویسی و سبکها بهره کافی بردند اما آنگونه نیستند که خواننده مرز خیال و واقعیت را گم کند.
استفادهی درست از محیط و اشیا برای نشان دادن درونیات کاراکترها، از جمله نشانههای شاخص داستانهاست
روایت، لحن، شخصیتپردازی، گفتار، فرآیندهای ذهنی، نماد، مضامین، واکنش فرد و.. عناصری هستند قادرند از «جهنم به انتخاب خودم» یک اثر موفق با تکنیک بسازند. ■
جهنم به انتخاب خودم، نویسنده: اسماعیل زرعی – به انتخاب کیومرث کریمی، انتشارات مروارید، چاپ اول- بهار 1396