• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • معرفی و نمایشنامه‌ای از «کارلوس سائِس اِچِباررییا» مترجم «پژمان رضایی»/ اختصاصی چوک

معرفی و نمایشنامه‌ای از «کارلوس سائِس اِچِباررییا» مترجم «پژمان رضایی»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

معرفی و نمایشنامه‌ای از «کارلوس سائِس اِچِباررییا» مترجم «پژمان رضایی»

كارلوس سائِس اِچِباررییا، شاعر، بازیگر، نقاش و نویسنده‌ی چندزبانه‌نویسِ اسپانیایی، که همگان او را با نام مستعارش،کارلوس اِتسِبا می‌شناسند، در 10 مارس 1929 در بیلبائو به دنیا آمد. وی تا کنون چند مجموعه شعر منتشر کرده است و از اشعار خود رسیتال‌های رادیوی متعددی به اجرا گذاشته است. آثار او در عرصه‌ی نمایش‌نامه‌نویسی جایزه‌های بین‌المللیِ فراوانی را نصیبش کرده است. کُنت دِراکولا ایدز دارد، کارِ ثابت، بحران تآتر، مِرِنگ نارگیلی،یک ستاره‌ی سینما، زنان حضرت محمدو موسیقیِ سنگ از برجسته‌ترین نمایشنامه‌های او به شمار می‌آیند. زبانِنمایشیاِتسِبا، زبانی است روان، موزون و در عین حال منسجم و نوشتاری که سعی دارد با پرداختن به موضوعاتِ بسیار ساده و پیشِ‌پااُفتاده، که بختک‌وار بر دنیای امروز سایه افکنده‌اند، جهانِ درگیر در این موضوعات را به استهزاء بگیرد. از این مَنظَر می‌توان تآترِ اِتسِبا را تآتری بسیار نو و امروزی دانست. مسلم آن است که این تآتر بیشتر روشنگرانه است تا روشنفکرانه و، بدین سبب، بیشتر مطلوبِ نظرِ مخاطبِ عام است تا خاص. موسیقی سنگ که خود نویسنده اول بار آن را در دوم نوامبر 1999 در انجمن نویسندگان تآتر مادرید قرائت کرد، نمونه‌ی برجسته‌ای‌ست از جهانِدراماتیکِ وی.

Música de Piedra

«موسیقیِ سنگ»

شخصیت‌ها:

دُن فولخِنسیو (پدرِ کلاریتا)............Don Fulgencio

دُنیا کلارا (مادرِ کلاریتا)..................Doña Clara

کلاریتا (نامزدِ آنتونیو)............................Clarita

آنتونیو (نامزدِ کلاریتا)..........................Antonio

(صحنه معرف سالنی است واقع در خانه‌ای از طبقه‌ی اجتماعیِ متوسط. اثاثه، به جز رادیو و تلویزیون، همان‌هایی هستند که معمولِ این گونه خانه‌هاست. قبل از شروعِ بازی، رادیو، به منظور آماده کردن جوِ نمایش، موسیقی راک‌اند رول پخش می‌کند. دُن فولخنسیو و دُنیا کلارا وارد می‌شوند. دُن فولخنسیو لباسِراحتِ خانه به تن، روفرشی به پا، عینک بر صورت و روزنامه در دست دارد. دُنیا کلارا لباسِ آشپزی بـهتن دارد و سرش پُر از بیگودی است.)

دُن فولخنسیو: توی این خونه هیچ کی احترام من رو نگه نمی‌داره! توی اداره همه به من احترام می‌ذارن، همونطور هم که وظیفه‌شونه به‌م می‌گَن دُن فولخنسیو. من رئیسِ باجه‌ی رسیدگی به شکایات‌م. اما این جا، توی این خونه همیشه نفرِ آخرم... دیگه این طوری نمی‌شه! حتماً باید شِمر به شم تا همه به هم احترام بذارن! توی این خونه باید آخرین نفری باشم که روزنامه می‌خونه، باشه، چیزی نمی‌گم، توی هر جشن تولدی بدترین قسمت کیک نصیبِ من می‌شه، باشه، چیزی نمی‌گم، اما دیگه نمی‌تونم تحمل کنم که این دختره با من لَج کنه و با پررویی جوابم رو بده... آخه این جَوون‌های امروزی چه‌شون شده؟ جز ولنگاری هیچ چیز دیگه‌ای تو چنته‌شون نیست... حالا هم که کاشف از آب در اومد که کلاریتا خانم از من پول می‌خواد تا با نامزدش دوتایی بِرَن جزایرِ قناری. آخه این چه نامزدی‌یه که یه پاپاسی پول توی جیبش نیست!

دُنیا کلارا: حرف نامزد کلاریتا رو نزن که پسر خیلی خوش قیافه‌ای‌یه و خانواده‌ش هم خیلی خوبه. اون داره اقتصاد می خونه. تازه، یه ماشین بیست اسبه هم داره.

دُن فولخنسیو: آره، بیست اسبی که یه الاغ هِی شون می‌کُنه. ده ساله که داره اقتصاد می‌خونه، اون وقت هنوز سالِ اول رو تموم نکرده. تو بگو، آخه بچه به این سن رو چه به ازدواج.

دُنیا کلارا: این قدر بدبین نباش، فولخن. باید به این پسر فرصت داد. هنوز بیست و چهار سالش تموم نشده، اما خیلی مبادی آدابه با این که، خب، خودش رو طوری درست می کنه انگار می خواد بره بانک بزنه. در ضمن دخترِ ما اون قدر عاشقشه که اگه با اون به هم بزنه، دِق می‌کنه.

دُن فولخنسیو: من نمی‌دونم چه کار کنم تا متقاعد به شه که این پسره به دردش نمی‌خوره. آخه نمی فهمه که این پسر یه ولگردِ بی‌کاره‌ست؟

دُنیا کلارا: عشق کوره.

دُن فولخنسیو: آره، اما ازدواج چشمِ آدم رو باز می‌کنه. آخه تو بگو، بد کردم که به‌ش قول دادم برای هر یه درسی که پاس کنه هزار پِسِتا بهش بدم.

دُنیا کلارا: پول زیادی بهش دادی؟

دُن فولخنسیو: اَی بابا! بیست هزار پِسِتا به‌م بدهکاره. فقط همین رو به‌ت به گم: زاویه‌ی منفرجه رو می‌گه وازلینِ منفجره.

دُنیا کلارا: به هیچ وجه حق نداری بدِ این پسر رو به دخترمون بِگی! دق‌مرگش می‌کنی! اصل اینه که دخترمون عاشق شده، مهم‌ترین چیزِ زندگی هم همینه. تو خیال می‌کنی که اگه عاشقت نبودم، می‌تونستم این همه مدت تحملت کنم.

دُن فولخنسیو: چه طوری می‌تونی من رو با این جَوونکِ بی‌عُرضه مقایسه کنی؟ من تمومِ زندگی‌م فقط کار کردم و کار کردم تا چرخِ زندگی رو بچرخونم.

دُنیا کلارا: خُبه، خُبه...! اون قدر کار کردی تا عاقبت منو فراموش کردی و شروع کردی نشستن زیر پای اون دختر منشی‌یه، تا این که من هم از حرفِ مردم به ستوه اومدم و سر به زنگاه غافل‌گیرتون کردم. وقتی مچ تون رو گرفتم حضرت آقا با شورت بودی سرکار خانم هم با سینه بند.

دُن فولخنسیو: تو چه قدر کج فکری! بله، بله! حالا یادم می‌آد! من شورت پام بود، برای این که از اون خواسته بودم تا شلوارم رو که چاک خورده بود، بدوزه.

دُنیا کلارا: اون وقت اون چرا با سینه‌بند می‌گشت؟

دُن فولخنسیو: معلومه! برای این که هوا خیلی گرم بود!

دُنیا کلارا: دیگه نمی‌خوام منو یاد اون داستان بندازی. عصبی می‌شم یه وقت دیدی این اُتو رو پرت کردم به کله‌ت.

دُن فولخنسیو: بفرما! قشنگ معلومه که من توی این خونه هیچ ارزشی ندارم! هر کی از راه می‌رسه به خودش اجازه می‌ده که به من توهین کنه! جای شکرش باقی‌یه که امروز برنامه‌ی تلویزیونی‌یه می تونم یه ساعتی رو خوش باشم.

دُنیا کلارا: آره! تو به شینی تلویزیون تماشا کنی، من هم برات غذا آماده کنم. به همین خیال باش!

(دُن فولخنسیو از صحنه خارج می‌شود و دختر نوجوانش، کلاریتا، وارد می‌شود.)

کلاریتا: مامان، این لباس به هم می‌آد؟

دُنیا کلارا: به نظر من که مَحشره. به مامان نمی‌گی برای چی امروز این قدر خودت رو خوشگل کردی؟

کلاریتا: آخه امروز آنتونیو می‌خواد منو با خودش به بره به یه کنسرت راکِ موزیک- اِستون.

دُنیا کلارا: حالا این موزیک استون که می‌گی چی هست؟

کلاریتا: چه قدر تو عقب‌مونده‌ای، مامان! الان موسیقیِ سنگ مُد شده. توی انگلیسی اِستون یعنی سنگ. وای که چه قدر از همه جا بی‌خبری! توی این موسیقی نه نُتی وجود داره نه چیزی، فقط صدای طبله و آزادی ضربه‌های سنگ.. آنتونیو این رو می‌گه. با خودمون سنگ می‌بریم کنسرت و اون ها رو به هم می‌زنیم. خیلی کیف می‌ده! یه روز سنگ از دست من در رفت خورد به سر پسرِ بغل دستی‌م. نمی دونی سرش چه طوری باد کرده بود. قیافه‌ش اون قدر خنده دار شده بود که نگو!

دُنیا کلاریتا: با این موسیقی سنگ چه طوری می رقصین؟

کلاریتا: مامان، چه قدر تو عقب مونده‌ای! توی این موسیقی اصلاً رقص وجود نداره!

دُنیا کلارا: پس چی کار می‌کنین؟

کلاریتا: همون طوری که آنتونیو برام توضیح داده، حرکات‌مون رو می‌سپاریم به دست ضمیرِ ناخودآگاه.

دُنیا کلارا: یعنی چه طوری؟

کلاریتا: چه قدر تو عقب مونده‌ای! ما فقط ادای اورانگوتان‌ها رو در می‌آریم، اون هم وقتی که غذا می‌خورن و از درخت بالا می‌رَن. نمی‌دونی چه موسیقیِ قشنگ و ظریفی‌یه! الان همه جای دُنیا این موسیقی مُد شده. واقعاً آدم باورش نمی‌شه که این قدر عقب مونده باشی!

(رادیو را روشن می‌کند و صدای موسیقی قوی راک‌اند رول به گوش می‌رسد. کلاریتا، در حالی که ادای اورانگوتان‌ها را در می‌آورد، چند لحظه‌ای می‌رقصد.)

دُنیا کلارا: دُنیا چه قدر عوض شده! من، زمانِ فرانکو که با پدرت پاسودوبلِس[1] می‌رقصیدم، آرنجم رو وسط سینه‌ش می‌ذاشتم، تا خیلی به هم نزدیک نشه.

کلاریتا: چه قدر تو عقب مونده‌ای، مامان! الان زمانه برعکس شده. ما اون‌ها رو سفت می‌چسبیم تا از دستمون در نَرَن.

دُنیا کلارا: باید به‌ت هشدار بدم که پدرت از دستِ نامزدِ تو خیلی دل‌خوره، برای این که هیچ وقت خدا توی امتحاناش قبول نمی‌شه.

کلاریتا: چه قدر تو عقب‌مونده‌ای، مامان! همون طوری که آنتونیو می‌گه، توی این دوره زمونه درس خوندن مانعِ پول در آوردنه! یه عمر درس می‌خونی، آخر که به جایی می‌رسی، می‌بینی یه بنّا از تو بیشتر در می‌آره.

دُنیا کلارا: خودت می‌دونی که، پدرت آدم جوشی‌ای‌یه. از بابت این مسأله هم خیلی دلخوره. حواست رو جمع کن که به هیچ وجه با اون از نامزدت حرفی نزنی.

کلاریتا: پس اگه این خبرهای آخری رو بشنوی چی!

دُنیا کلارا: چی شده؟

کلاریتا: هیچی، از نظر من که اصلاً چیز مهمی نیست.

دُنیا کلارا: خُب این چیزی که از نظر تو اصلاً مهم نیست، چی هست؟

کلاریتا: چه قدر تو عقب مونده‌ای، مامان! نمی دونم چه طوری بهت به گم! (جیغ زنان.) من دو ماهی هست که خون نمی‌بینم.

(به دُنیا کلارا سرگیجه و احساس خفگی دست می‌دهد. از حال می‌رود. کلاریتا برای او یک صندلی می‌آورد تا بر آن بنشیند.)

دُنیا کلارا: چه خاکی به سرمون شد! ای خدا، من و پدرِ این بچه چه گناهی به درگاهت کردیم، که باید یه همچین دختری داشته باشیم! یعنی این چیزها برای تو مهم نیستن؟ همین فردا می‌برمت داخلی زنان، ببینم چه بلایی سر خودت آوردی.

کلاریتا: من فقط اون اندازه که باید اهمیت بدم، اهمیت می‌دم. بیشتر از اون، اَبدآ. شماها خیلی متحجرین، اون قدر خُلین که هنوز نفهمیدین دُنیا به کل عوض شده. حالا ارزش‌های دیگه‌ای مطرح هستن، آدم‌ها زندگی رو جور دیگه‌ای نگاه می‌کنن، من هم با تموم وجودم عاشق آنتونیو جونم هستم، برای این که اون خیلی خوشگله و خیلی خوب قِر می ده، منظورم موقعی‌یه که می‌رقصه، توی کنسرت سنگ. دوست‌های دخترِ من، وقتی رقصیدن اون رو می‌بینن، دیوونه‌ش می‌شن، اما من به اون‌ها گفته‌م که فقط حق دارن نگاش کنن، نه این که به‌ش دست بزنن، آخه، چشم‌های اولین دختری رو که به‌ش دست بزنه، از کاسه در می‌آرم. همه شون از من می‌ترسن! آنتونیو می‌آد دنبال من، من هم می‌خوام یه کار سخت گردنش بذارم.

دُنیا کلارا: چه کاری؟

کلاریتا: حالا می‌بینی!

(زنگ خانه به صدا در می‌آید و دُن فولخنسیو و آنتونیو داخل می‌شوند. آنتونیو جوانی است که به شیوه‌ی پانک لباس پوشیده است. شلوار چرم به پا و یک تاجِ بزرگ مو به سر دارد، هیکلش پوشیده شده است از زیورآلات فلزی. کلاریتا پیش می‌رود و او را در آغوش می‌گیرد.)

آنتونیو: امروز روزِ بزرگِ ساله. امروز روز کنسرتِ بزرگِ موزیک-اِستونه. می دونم، خیلی از این کنسرت خوشت می‌آد.

(کلاریتا رادیو را روشن می‌کند و دوباره موزیک راک‌اند رول قبلی، به آرامی پخش می‌شود. آنتونیو و کلاریتا، شعف زده، چند لحظه‌ای، با در آوردن ادای اورانگوتان‌ها، می‌رقصند.)

کلاریتا: برای پدر مادرم کمی از این موسیقیِ سنگ حرف بزن. هر دوشون اون قدر عقب مونده‌ان که هیچی از مسائل مربوط به مدرنیته نمی‌دونن.

آنتونیو: خُب موسیقی اِستون خودِ جهانه که با موسیقی فرآوری شده. محتوایی‌یه که به منظور تلذذ حواس ساخته و پرداخته می‌شه. یه تفاهم کامله بین محتوای شنیداری و محتوای سنگی که صدا از اون تولید می‌شه.

دُنیا کلارا: حقیقت داره که شما برای رقصیدن همراه این موزیک باید با کوبیدن سنگ‌ها به هم سر و صدا راه بندازین؟

آنتونیو: طبیعتاً. ابزارهای اصلی همون طبل‌ها و سنگ‌ها هستن. بعدش نوبت می‌رسه به صدای من.

دُن فولخنسیو: یعنی تو، با این صدای نکره‌ای که داری، روی صحنه برای مردم آواز می‌خونی؟

دُنیا کلارا: صدای خیلی گرمی داره!

دُن فولخنسیو: آره، فقط مواظب باش نسوزی!

آنتونیو: مسأله این نیست که چیزی خونده به شه. فقط باید هیجان و طغیان خودت رو بیرون بریزی.

کلاریتا: بعد شروع می کنه به قِر دادن روی صحنه و همه‌ی دوست‌های دختر من عقل از سرشون می پره و مثل دیوونه ها گریه می‌کنن و جیغ می‌کِشَن.

آنتونیو: وقتی توده‌های سبز و قرمزِ مِه تمام صحنه رو پُر می‌کنن، تأثیرش فوق العاده می‌شه. همه چیز می‌ره توی یه جوِ اسرارآمیز.

دُنیا کلارا: اگه این طور باشه که می‌گین، باید منظره‌ی خیلی قشنگی به وجود بیاره.

دُن فولخنسیو: پرت و پلا گویی رو بذاریم کنار. مسأله‌ی مهم برای دختر من اینه که تو هیچ وقت توی امتحاناتِ اقتصاد قبول نمی‌شی و آینده‌ت خیلی تیره و تاره.

کلاریتا: من هم حامله‌م!

(دُن فولخنسیو، با شنیدن کلماتِ دخترِ خود، مثلِ فَنَر از جای می‌جهد و با تمام قوا فریادی می‌کشد.)

دُن فولخنسیو: چی شنیدم! تو حامله‌ای؟

کلاریتا: (با صدای بلند.) بله، بابا! درسته. من حامله‌م!

دُن فولخنسیو: دیگه این طوری نمی‌شه! من همین الان این مرتیکه رو می‌کُشَم. دختر منو حامله کردی، اون وقت اومدی توی خونه‌ی من با پُررویی تموم داری بِر و بِر منو نگاه می‌کنی.

(دُن فولخنسیو بر روی آنتونیو می‌جهد. می‌خواهد او را خفه کند. دُنیا کلارا و کلاریتا سعی می‌کنند آن‌ها را از هم جدا کنند، اما بی‌فایده است. همگی داد و بیداد می‌کنند. سرانجام موفق می‌شوند که سوای‌شان کنند. دُن فولخنسیو و دُنیا کلارا می‌زنند زیر گریه. کلاریتا به سمت آنتونیو، که درب داغان شده است، می‌رود.)

دُن فولخنسیو: تنها دخترِ من، جگر گوشه‌ی من، قربونیِ این مجنونِ جنسی شد! دخترِ بدبختِ من، از همین حالا دارم می‌بینم که چه طور وِیلون‌سِیلونِ کوچه‌خیابون‌ها شدی، تنها، با یه بچه توی بغل، خونه به خونه گدایی می‌کُنی و پله‌های مردم رو تمیز می‌کُنی!

دُنیا کلارا: طفلکی دخترم! کوچولوی من! مادرت هیچ وقت تو رو ترک نمی کنه! اگه پدرت از خونه بیرون بندازتت، مادرت اون وَرِ دُنیا هم که شده باهات می‌آد! تو تنها نیستی، دخترم. (رو به دُن فولخنسیو.) از خونه که بیرونش نمی‌ندازی، هان؟

دُن فولخنسیو: باید از این محل بِریم، اما قبل از اون من باید این بی‌شَرَف رو بکشم!

(دوباره به روی آنتونیو می‌جَهَد و سعی دارد که خفه‌اش کند. یک بارِ دیگر دو زن مداخله کرده، سوای‌شان می‌کنند.)

آنتونیو: یه لحظه! یه لحظه! آخه شما که به من مهلت حرف زدن نمی‌دین... فکر می‌کنم حق داشته باشم که جلوی شما از خودم دفاع کنم.

دُن فولخنسیو: تو فقط حق داری که با این دست‌های من بمیری. بی حیا، بی شرف، آدم مزخرف! خونه‌ی من رو بی‌آبرو کردی!

کلاریتا: این قدر تراژدی در نیار، پدر! توی این دوره و زمونه هیچ کی این طوری برخورد نمی‌کنه.

دُنیا کلارا: پس چه جوری برخورد می‌کنن، دختر؟

کلاریتا: الان فقط حرف حرفِ اقتصاده. همه چی هم با پول حل می‌شه.

دُن فولخنسیو: این فَلَک‌زده‌ای که مَگَس توی جیب‌هاش پشتک‌وارو می‌زنه، چه طوری می‌خواد همه چیز رو با پول حل و فصل کُنه! این شازده‌ای که هیچ وقت خدا نخواسته لای یه کتاب رو باز کنه!

آنتونیو: آخه به من بگین درس خوندن توی این کشور به چه دردی می خوره. من یه استاد روان‌شناسی رو می‌شناسم که از یه برق‌کار کمتر در می‌آره. یه لوله‌کش رو می‌شناسم که از یه پزشک بیشتر در می‌آره. شما به من بگین، آخه این همه درس خوندن به چه دردشون خورده. به همین خاطر هم بوده که من هیچ وقتِ خدا نخواسته‌م لایِ یه کتاب رو باز کنم. من همیشه عاشق راک‌اند رول بودم، چون این ماده‌ی درسی هیچ احتیاجی به مطالعه نداره، خودم رو وقفِ تکامل بخشیدن به این نوع موسیقیِ اصیل کردم.

دُن فولخنسیو: من فقط دارم به‌ت می‌گَم که اگه فوراً با دختر من ازدواج نکنی و پدر بودنِ نوه‌ی من رو تَقَبُّل نکنی و سَرِت گرمِ یه کاری نشه، می‌کُشمت. می‌کشمت می‌رَم گوشه‌ی زندان می‌خوابم.

آنتونیو: چه کسی به شما گفته که من نمی‌خوام با دختر شما عروسی کنم؟

کلاریتا: (هیجان زده.) آنتونیوی من... یعنی... یعنی... تو واقعاً می‌خوای با من عروسی کنی، تا تکلیفِ بچه‌مون روشن به شه؟

آنتونیو: خودت الان از زبونِ پدرت شنیدی که اگه با تو عروسی نکنم، منو می‌کشه. چاره‌ی دیگه‌ای ندارم! اما حالم از این بابت گرفته‌ست که نمی‌دونم تو چه طوری آبستن شدی، ما که همه‌ی پیش‌گیری‌های لازم رو انجام دادیم!

کلاریتا: خُب دیگه عزیزم، بعضی وقت‌ها از این اتفاق‌های عجیب و غریب هم می‌افته.

دُن فولخنسیو: بسیار خُب، مسأله‌ی عروسی حل شد! حالا برای خرجیِ خونواده‌ت می‌خوای چه کار کنی؟ چیزی از برق‌کاری می‌دونی؟

آنتونیو: نه.

دُن فولخنسیو: چاه‌کِشی بلدی؟

آنتونیو: نه آقا! من رو چه به جاکِشی!

دُن فولخنسیو: چیزی از باغبانی می‌دونی؟

آنتونیو: ابدآ.

دُن فولخنسیو: پیشخدمتی، آشپزی، جاروکشی؟

آنتونیو: نه، آقا. من از هیچ کدام از این کارها سر در نمی‌آرم. من فقط بلدم با موسیقیِ سنگ به خونم و برقصم.

دُن فولخنسیو: مرده شور ببردت!

آنتونیو: شور یا شیرینِ من چه به دردِ مُرده می‌خوره!

دُنیا کلارا. ـ وای، دخترم! وای به روزگارت با این شوهرت!

دُن فولخنسیو: همینم کم بود که یه داماد رقاص و آوازخون نصیبم به شه! دیگه طاقتم طاق شده! تو رقاص‌بازی و مُطربی


رو می‌ذاری کنار و مثل یه بچه‌ی آدم می‌ری سر یه کاری، شده اون کار تی کشیدن زمین باشه، و الا، می‌کشمت!

آنتونیو: آخه شما چرا یه دفعه این طوری می‌شین؟ من برای چی باید برم زمین تی بکشم؟

دُن فولخنسیو: برای این که بتونی پول در به یاری و خونواده‌ت رو نون بدی.

آنتونیو: اما من برای این کار احتیاجی به تی کشیدن ندارم! می تونم با خوندن و رقصیدنِ موسیقی سنگ کُلی پول در به یارم.

کلاریتا: آره، بابا! آنتونیو تا همین حالاش هم کُلی پول در آورده، الان توی همه‌ی دُنیا می‌شناسنش. یه خرده قِر می‌ده یه عالمه از دیسک‌هاش توی آمریکا فروش می‌ره. می‌بینی چه طور آینده‌مون تضمینه؟

دُن فولخنسیو: اگه همه این حرف‌ها چاخان باشه چی؟

آنتونیو: نه! حقیقت داره! همین دیروز، بدونِ این که راهِ دوری رفته باشم، با بزرگ‌ترین شرکتِ انگلیسی ضبط و پخشِ دیسک قرارداد بستم. قراره دو میلیون پوند به‌م بِدَن. اون هم در ازای این که جلوی دوربین‌هاشون با موسیقیِ سنگ به خونم و یه خرده قِر بدم.

دُن فولخنسیو: به همین راحتی؟ دو تا شلنگ‌تخته می‌ندازی و دو تا قِر می‌دی و ادای اورانگوتان در می‌آری، اون‌ها هم این همه پول رو می‌دَن به تو؟

کلاریتا: به همین راحتی. آخه، بابا، خیلی خوب این کار رو انجام می‌ده.

آنتونیو: برای کنسرت دیروز، بیست هزار تا دختر از یه هفته قبلش توی خیابون‌ها خوابیده بودن تا بتونن جیغ کشیدن‌ها و

شلنگ‌تخته انداختن‌های من رو روی صحنه ببینن.

(کلاریتا به سمت تلویزیون می‌رود و آن را روشن می‌کند، بر روی صفحه‌ی تلویزیون کنسرت آنتونیو آشکار می‌شود: هزاران نوجوان در حال فریاد کشیدن هستند و آنتونیو در حالِ آواز خواندن و رقصیدن.)

کلاریتا: آره، بابا. حقیقت داره! ببین! دارَن از تلویزیون پخش می‌کُنَن.

(دُن فولخنسیو و دُنیا کلارا، با دیدن تصویرِ نقش بسته بر صفحه‌ی تلویزیون، خشکشان می‌زند.)

دُن فولخنسیو: یعنی تو همین چند وقت دیگه میلیونر می‌شی!

آنتونیو: همین الانش هم هستم!

دُن فولخنسیو: می‌دونی چی می‌خوام به گم؟ می‌خوام به گم تو بهترین دامادی هستی که سرنوشت ممکن بود سر راهِ ما بذاره! مِن بعد از این ما هم می‌شیم بهترین مشوق‌های تو. اون وَرِ دُنیا که شده پا به پا پشتت هستیم.

(دستانش را روی سَرِ آنتونی می‌گذارد.) خدایا، قسم به همین جواهری که نصیب‌مون کردی، این کار رو انجام می‌دیم! زنده باد موسیقی سنگ!

(همگی فریادِ «زنده باد موسیقی سنگ!» سر می‌دهند و با ریتمِ موسیقی‌ای که از تلویزیون پخش می‌شود، در حالی که قِر می‌دهند و اَدایِ اورانگوتان در می‌آورند، شروع می‌کنند به رقصیدن.) پرده

هرگونه استفاده از این متن منوط به مجوزِ کتبیِ مترجمِ آن است litopeyman@gmail.com



[1] : Pasodobles : موسیقیِ فولکلورِ اسپانیا که ریتمِ دوضرب دارد و نشأت گرفته از موسیقیِ نظامی ست و با همان آلات نواخته می‌شود. این موسیقی بخشِ لاینفکی از مسابقاتِ گاوبازی ست و در مکزیک و سایرِ کشورهای آمریکای لاتین نیز عمیقاً ریشه دوانده است/م.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692