گذری بر: " وش وش، وشی، وشان، سیاوش "- نوشته: " محمد رضا یوسفی "/ فرزاد زادمحسن

چاپ تاریخ انتشار:

" وش وش، وشی، وشان، سیاوش "؛ روایت پاره های وجودی و زمینه ها و جلوه های شخصیت یکی از همین – به تعبیر شاملو- " بچه های اعماق " در جامعه ما و پیوند این پاره ها در یک زمینه و بستر روایی است که فارغ از برخی گسست ها و خلاء ها در چینش عناصر روایت، چشم اندازی از یک " تخیل " رشد یافته و خلاق را پیش چشم می نهد.


تلاش نویسنده در ترسیم افقی از همکنشی عینیت و جریان و توالی رخدادها با تخیل و تلفیق زمان روایی و زمان درونی و ذهنی و جریان یافته در خیال آدمهای داستان و در یک کلام؛ نزدیک شدن به انگاره ی ذهنیت کاراکترها و قرار گرفتن واقعیت در ذیل روایت ذهن و خیال، قابل توجه بنظر می رسد و در کلیت اثر، ردپای این نگاه درون نگر، ذهنیت محور و در پی کاوش انگیزشها و کنشها و کششهای درون شخصیتهای داستان را به وضوح و با تاکیدی تمام، شاهدیم.

  • شروع کتاب
    از دریچه خطاب دوم شخص و از منظری نسبتا غافلگیر کننده است که بی مقدمه چینی و تمهید مقدمات، ذهن مخاطب را درگیر ماجرا می کند و جسد نیمه جان قهرمان داستان را طرف خطاب می گیرد و آرام آرام به گذشته اش نقب می زند و دنیای درون او را می کاود و " وش وش " و
    " وشی " و " وشان " و " سیا " ی پنهان در مراحل تکوین و دگردیسی او را در برابر " سیاوش " درونش – با فره ایزدی و کبوترهای به تاراج رفته اش، با همه آن معصومیت تکه تکه شده و تباه و از دست رفته اش- رودررو می کند.
  • زباناگرچه در برخی موارد، ضعف هایی به فقدان یکدستی و ناهموارگی نثر داستان انجامیده از جمله: " دور و اطراف جسد حلقه زدند همه، مخصوصا آن دختر جوان و کوچولو....." ( صفحه 4 ) و: " آخه بچه کمرویی نبودی...." ( صفحه 5 ) و: " هیچکی در پارک..." ( صفحه 6 ) و: " چند نفری متبسم شدند...." که پیداست این گسستگی و یکدست نبودن در جاهایی به همگونی و یکدستی بافت اثر، آسیب زده است. و همچنین مورد دیگر از این فقدان یکدست بودن، در عدم رعایت مقتضیات شخصیت و کاراکتر در گفتگوها و دیالوگ هاست: " می خواهی واسه ات سوگ سیاوش را نقل کند؟ " ( صفحه 14 ) و نمونه های متعدد دیگر، اما با اینهمه نویسنده موفق شده است تا با سیالیت و جریان روان توصیف و تصویرگری ها و فضاسازی از طریق تعبیه یک ضرباهنگ درونی غیر ایستا و دارای حرکت و ریتم مناسب با کلیت لحن روایت، زبان را از درافتادن به ورطه ی سکون و یکنواختی نجات دهد. در این میان، جمله های بیادماندنی و اثرگذار هم در جابجای اثر، کم نیست مثل: " هیچ قطاری در بیابان، ایستگاه ندارد" ( صفحه 84 ) و: چشمان صبا نیمه شب خیابان شد...." ( صفحه 98 ) و: " ولی حالا ترس، یک شکل دیگر بود. قلوه سنگی که از نوک بلندترین کوه دنیا ول کنند و تو مسئول باشی که مبادا یک بار به سر صبا بخورد، سینه سپر کردی و جلو سنگ، صخره شدی...." ( صفحه 92 ) و: " تو هنوز مردن را تجربه می کنی ". و بهره از دیالوگ های قوی و منسجم: " – یعنی پدر و مادرت باد و توفان اند و تو صبایی؟ - خیلی تیزهوشی. آمریکائیا ندزدنت! – مسخره! جالا اگر اسمت صبا نبود و فیروزه بود پدر و مادرت می شدند سنگ و معدن؟! – بغض کرد. همان جفت چشمهای سیاه و درشت نمی اشک برداشتند و گفت: الاغ، وقتی پدر و مادری نیست و اصلا از آنها خبر و نشانه ای نداری، باید یک جوری واسه خودت رگ و ریشه درست کنی خب. نه؟....." ( صفحه 94 )
    نویسنده از عنصر " توصیف " در اکثر موارد استفاده هوشمندانه ای کرده و نقش آن را در پیشبرد روایت و جاذبه بخشیدن به زبان اثر دریافته است: " از این جور اسم ها خوشت می آمد. اگر خواهری داشتی، یا یکی پیدا می شد که خواهرت می شد، از همین اسم ها رویش می گذاشتی. با کلاس بود و خیال می کردی اسم آدم ها را از ته خندق های تاریک و بوگندو بیرون می کشند و به بالای درختهای کاج می برمد تا از آن جا دنیا را تماشا کنند و صبح را، طلوع خورشید را ببینند...." ( صفحه 5 )  و: " تو می دویدی. در تونل تاریک و دور و درازی که صدای نفیر قطاری با سرعتی سرسام آور در آن می پیچید و مسافرها از پشت شیشه های مه گرفته....." ( صفحه 26 ) و: " در و دیوار غرق آتش بود. مهتابی ها و لامپهای راهرو تق و پق می ترکیدند. بیمارها با پیراهن های کنه و چیتی که به تن داشتند، فریاد می کشیدند و فرار می کردند....." ( صفحه 65 )و: " یک دریچه دو جهان هوش و بیهوشی را بهم وصل می کرد. راه آبی که به ته چاه می رسید و از صدای قل قل و خرخر بیرون خبری نبود. همه ی بیمارها در سکوتی سنگین می مردند، مثل آن که هواپیمایی غول پیکر در آسمان شهر بایستد، نه برود و نه بنشیند و وحشت پخش کند و همه به شکم آن چشم بدوزند از ترس سقوط و...." ( صفحه 22 )......و موارد بسیار دیگر.
  • ·تخیلبارزترین وجه و اصلی ترین ویژگی " وش وش ...." بهره گیری از عنصر خیال در یکی از فراگیرترین و بسط یافته ترین وجوه و اشکال خود است. اساسا در اینجا بموازات مرور و روایت زندگی شخصیت سیاوش بعنوان قهرمان اصلی داستان، با تکوین یک روایت ذهنی، خیالین و مثالین از طریق خلق چهار شخصیت: وش وش( استعاره کودکی)، وشی(استعاره نوجوانی)، وشان(استعاره جوانی)، و سیا یا سیا دراگو(استعاره شکل گرفتن شخصیت خلافکار و دائم در فرار) و اینهمه در سایه پیرنگ کلیتی بنام سیاوش بمثابه استعاره اصلی و اساطیری از معصومیتی متقارن با پاکی و پاکباختگی و سرانجام قربانی شدن بر سر خلوص خویش و بهره ور از فره ایزدی مواجهیم که استراتژی روایت را در بسط و تکوین مرحله به مرحله این زمان و جهان خلق شده در " خیال " و تلفیق آن با عناصر واقعی و رخدادهای عینی و در پیشبرد مسیر روایت، هرچه کمرنگتر شدن و سرانجام محو کامل هر مرزی که میان این خیال با واقعیت، در ذهن مخاطب است ترسیم می کند. همه چیز – و تقریبا به راحت می توان گفت همه چیز- در این جهان، و در تخیل خلاق نویسنده با سیاوش سخن می گویند و همه عناصر و اشیاء بیجان، جان می گیرند و بازی می کنند و نقشی از خود نشان می دهند و حالت و تشخص انسانی دارند که در شعر از آن به " جاندار انگاری "  تعبیر می شود و یکی از صناعتهای شاعرانه هم هست؛ از کانال و قطار و درخت و جاده تا پله ها و....و اصلا همه چیز: " قطار ایستاد و با تعجب و یکجور فکر کردن که بیشتر مثل غصه خوردن بود به جاده نگاه کرد. دلش می خواست به طرف او برود و در جاده ی خاکی راه رفتن را تجربه کند اما...." ( صفحه 84 و 5) و: " جیرجیر قطاری وحشی می آمد که گله ای کرگدن دنبالش بودند و از شاخ آن ها فرار می کرد. مسافرها همه وحشت زده بودند و با چش های درآمده به محمود و ستاره و وش وش نگاه کردند..." ( صفحه 26 ). و: " کبوتر از چنگ داریوش که ناخن های دراز و کج و معوجی داشت فرار کرد. سرش در تاریکی به سقف و دیوار قطار خورد. پرهای کبوتر هم از چنگ داریوش فرار کردند و به این طرفو آن طرف رفتند. داریوش شاخ داشت. دم داشست. دندان هایی تیز داشت و نعره کشان به هوا پرید و رفت تا کبوتر را بگیرد....." ( صفحه 29 )
    اما این وجه از کارکرد عنصر خیال، همه حکایت ما نیست و ماجرا به همینجا ختم نمی شود. سویه دیگر این استراتژی مبتنی بر " محوریت عنصر خیال " در زبان و جهان ترسیم شده در داستان، که فراتر از کاربرد خیال در تکامل روند روایت و شکل گیری شخصیت اصلی، باید از آن به گونه ای " هستی شناسی و ماتریس خیال " تعبیر کنم، در ورای بکارگیری صور خیال به شکل فراگیر و پرشمار ( تشبیه و استعاره و.....) از سوی نویسنده در جهت یک فضاسازی بین زندگی و مرگ و در حالت اغماء ، که فلاش بک اصلی و فرصت مرور گذشته سیاوش تا لحظه زخمی شدن در پارک و به کما رفتن اوست و در عین حال، تنه اصلی و حجم بیشتر داستان هم هست، و ایجاد سیالیت و فضایی سراسر در ابهام و مه آلودگی و معلق ماندگی است که مهمترین وجه روایت " محمدرضا یوسفی " را نیز در خود بازتاب می دهد. از اینجاست که با تلفیق زمانهای گذشتهو حال و بهم پیوستگی آنها روبرو می شویم: " پرستار ورا صدا زد و گفت: بابا! بابا! شما مگر خانه زندگی ندارید؟ شب و روز پشت در آی سی یو نشسته اید که چی؟ لااقل شبها به خانه بروید و روزها این جا بنشینید. مرشدبابا که خسته و خواب آلود بود گفت: زنده شد؟ وش وش به هوش آمد؟ اسمش وش وش است؟ وش وش که کنار بابابزرگ بودو سرش روی زانوی او به خواب رفته بود...." ( صفه 31 ) می بینید که مرز گذشته و حال، در روایت، محو شده است و کودکی شخصیت اصلی " سیاوش " که هم اکنون در کما و روی تخت است کنار پدربزرگی است که به انتظار چشم گشودن و به هوش آمدن اوست. این شگرد را که عینیت بخشیدن به خیال و به تعلیق بردن واقعیت-بموازات و پا به پای هم- است در جای جای قصه می بینیم.
  • روایتالگوی تفکیک و ترکیب شش شخصیت در قالب یک کاراکتر: وش وش، وشی، وشان، سیا و سرانجام سیادراگو که هرکدام روایت و تصویر و تجسم بخشی و مرحله ای از تکوین و تکامل شخصیت و مقطعی از زندگی اوست مهمترین وجه تمایز این روایت است که البته فراتر از این انتزاع و جان بخشی چند شخصیت، می شد با تعمیق انگاره ها و وجوه شخصیت پردازانه و ترسیم شمایی روانشناسانه از آن به عنوان نقطه قوت قطعی " وش وش..." بهره جست و این شش شخصیت را در جایی و با ایده ای منسجم تر به مقصدی مطمئن رساند. محور دیگر روایت همچنانکه اشارت رفت الگوی شکست و گسست زمان و ترسیم زمان و جهانی موازی جهان عینی و مبتنی بر ذهن و خیال است که از گذشته تا کنون قهرمان اصلی را در بستر آن تعریف می کند. استعاره سیاوش و فره ایزدی و پر، نشان از رجعت نویسنده به بن مایه های اساطیری دارد که در نوع خود قابل تقدیر است و هم، بخشی از قابلیت بسیار و همچنان ناشناخته و بهره ناگرفته این منبع عظیم خیال و خلاقیت و روایتگری برای امروز ما را آشکار می سازد.
    کوتاه سخن؛ اگر بخواهم نمونه ای شبیه به فضای " وش وش، وشی، وشان، سیاوش " " محمدرضا یوسفی " در ادبیات معاصرمان سراغ کنم باید از " ثریا در اغماء " اثر ماندگار " اسماعیل فصیح " یادی کنم که تجربه ای است در نوع خود کمت تکرار شده در ترکیب زمان ذهنی و جستجو در اعماق گذشته یک شخصیت بر بستری از زمان حال واین تجربه ی یوسفی در خود، روشنایی از امید را برای پیشتر رفتن و نزدیکتر شدن به سمت خلق یک جهان و افق شخصی و تعریف تازه ای از تخیل و ذهنیت، در همکنشی با جهان واقع بازمی تابد. مشتاق و منتظر تجربه بعدی او خواهیم ماند.