رئالیسم جادویی در آینهی "ایزابل"
سده بیستم، زمان وارهیدن از صناعت پیرنگ محورِ نوشتارِ کلاسیک بود. ورود خلاقانه به این عرصه، محدود به نویسندهای خاص نمیگردد. بروز و ظهورِ هر سبک، حاصل آمدِ روندی تدریجی و گام به گام بوده است، تا اثری شاخص خلق گردد و نامی در یک سبک بدرخشد.
مارکز فرزند این سده (1928) و پروردهی آن است. آن بستر زمانی که آثار چخوف در جهان غرب دست به دست میشد و ذهن منتقدان را سخت به خود مشغول کرده بود. آثاری که از اصول واقعنمایی فاصله میگرفت و ترجیح میداد به نمایش حالاتِ ذهنی ـ روانی شخصیت، آن هم در قالبی طرحوار و فرمگرا بپردازد. در برههای (پسارئالیست) موجخیز از دستآوردهای مدرن، انتشار رمان "صد سال تنهایی"، سبک دیگری را تثبیت کرد که عنوان رئالیسم جادویی (Magic-Realism) را بر پیشانی دارد. اگرچه این گرایش نه با مارکز آغاز و نه به وی ختم میگردد.
استروس، فوئنتس، بورخس، اسکات، کراس، ساعدی، براهنی ... دیگرانی هستند که در این عرصه قلم زدهاند.
ویژگی "خیال" نیز به اینگونه آثار منحصر نمیگردد. خیال، توانشِ بشر و هم عمر اوست. داستانهای پریان، گوتیک[1]، فابل[2]ها و ... ریشهداری این رازآلودیِ آمیخته با روایت را نشان میدهند.
آثار هم عصر دیگری چون مسخ کافکا (1915) هم مفاهیمی فاقدِ ما به ازاء بیرونی را در خود میگنجاندند.
لیک امرِ وهمی در تمامی این آثار به اشکال گوناگونی به کار گرفته شده است.
در داستانِ "ایزابل[3]"، مکانِ خیالیِ داستان جلب نظر میکند: "ماکوندو"
محلی برای رخ دادن داستانِ مارکز، به هم برآمده از گزینشی نوستالژیک و تخیلی خلاق. همچنان که جویس مکانی ویژه برای داستانهای خود برگزید. "ماکوندو" روی هیچ نقشهای پیدا نیست.
خیال و واقعیت در داستانِ "ایزابل" و داستانهای هم سبکِ آن، گذشته از میزان سهم هر یک، چنان آمیخته به هم و ظریفانه ارائه میگردند که مرز بینشان گم میشود. جهان داستانی نخست با انباشت اطلاعات در همان پاراگراف اول، مخاطب را در خود میکشد:
«روز یکشنبه، هنگامی که مردم از کلیسا خارج میشدند، زمستان از راه رسید. غروب روز شنبه ـ دیروز ـ هوا حالت دَم کردهای داشت، ولی در سپیده دَمِ روزِ یکشنبه، هیچ کس احتمال نمیداد که باران ببارد. موقعی که مراسم عشای ربانی به پایان رسید، هنوز ما زنها دکمههای چترهایمان را باز نکرده بودیم که بادی تیره و شدید شروع به وزیدن کرد و گردبادی عظیم، اطراف ما را فرا گرفت. یک نفر که در کنار من بود، گفت:
ـ عجب بادِ بارانزایی!»[4]
راوی اول شخص ـ ناظر بیآن که خود بخواهید، شما را در معرضِ گردبادی بارانزا قرار داده است؛ در برابرِ پدیدهای بیبدیل، عظیم و غافلگیرانه.
باران عنصرِ غالب و همان ویژگی غیرمعمول در داستان است. میبارد تا همه چیز را در خود فرو ببرد و از خود بیاکند:
«سپیدهدم روز دوشنبه ... باران کاملاً اذهانِ ما را پُر کرده بود.»
هر چند آمدنِ باران طبیعی است، لیک در داستان به گونهای غریب عمل میکند؛ بارشی یکریز، مستمر و بیانقطاع تا به زانو در آمدنِ حیات و ایجاد خلاء.
آدمهای داستان نیز کسانی چون خود ما هستند، اما هیچ عمل متداولی برای مقابله با سیل انجام نمیدهند.
شگفتی در این داستان حضور دارد، بیآنکه شخصیتها را و یا حتی مخاطب را شگفتزده کند. اینگونهی داستانی، مبهم اما پذیرفتنی است. هر چند خود "واقعیت" نیز امری مبهم است.
دیتر پترُلد میگوید: «حقیقت این است که "واقعیت" اصطلاحی است فوقالعاده مبهم و ما در گام نخست باید اِشکالی را که از این حقیقت سرچشمه میگیرد، برطرف کنیم.»
مخاطب تسلیمِ بیمرزیِ واقعیت و وهم در داستان "ایزابل" است؛ منفعل، تماشاگر و پذیرنده. سبب، ماهیتِ سبکِ رئالیسم جادویی است و شیوهی خاصاش در به کارگیری فضای سحرآمیز و جادویی. جادویی بودن در این داستان همان معنایی که در داستان امیر ارسلان رومی داشت را ندارد.
امرِ خارقالعاده، ماورائی و فرا واقع و برونرفت از ساختِ رئال، داستانِ ایزابل را به ساحتِ سورئال میبرد.
در این داستان از قهرمانِ افسانهای خبری نیست. ایزابل، هم چون پدر، همسر و نامادریش، خود را به حادثه سپرده است و تا حدِ امکان روزمرگی را دنبال میکند و اندکاندک از آن نیز دست برمیدارد. حساسیتهای طبیعی خود را نیز یک به یک تسلیم میکند. در حالی بین خواب و بیداری، زندگی و مرگ به سر میبرد. بارها در داستان از خود میپرسیم که آنها خودشان هستند یا شبحشان ...؟
«در حقیقت از روز دوشنبه عصر، چیزی نخورده بودیم و شاید هم از آن زمان بود که فکر کردن را کنار گذاشته بودیم.»
و یا:
«فردای آن روز، هوا به مانند دیروز بود: بدون رنگ، بدون بو و بدون دما.»
و در جایی دیگر:
«حتی باریدن باران را نیز احساس نمیکردیم.»
و دیگر:
«در آن حالت که فاقد درکِ حواس انسانی، بودم ...»
پس نقش سرخپوستان در این داستان چیست؟ جایی که تنها نشانهی چارهاندیشی را در ایزابل و نامادریش میبینیم:
«ـ بله، گویا حق با توست. بهتر است از سرخپوستها بخواهیم که تا قطع باران، گلدانها را به بالکن ببرند.»
تمنای نجات به آستانِ بدویتِ قومی برده میشود. گویی از انسانِ امروز کاری برنمیآید؛ هیچ کار. جز تاب خوردن در صندلیِ ننویی و رمق گرفتن از سوپی که به غذای کودکان مانند است و خود بیانگرِ میلِ بازگشت به دهلیزِ فرهنگِ کهنِ مادری است.
سرخپوستها برای نجات گاو هم مداخله میکنند. گاوی که بیتصمیم؛ بلاتکلیف و ساکن در مرز مرگ و زندگی مانده است. ایزابل هم موقعیتی مشابه را تجربه میکند:
«به درستی نمیشد گفت که چه چیزی نامطلوب است: بدون لباس بودنِ پوست، یا این که تماس پوست با لباس»
یا:
«بیاراده راه میرفتم، بدون این که بدانم به کدام طرف میروم.»
اما حقیقتِ این باران چنان عظیم، در برگیرنده و اغراقآمیز است که از داشتههای تاریخی ـ فرهنگی و یا باورهای سنتی ـ اساطیری نیز کاری ساخته نیست:
درختهای باغ «... قادر نیستند از حیاط به داخل بیایند، ...»
و
«قیافهی مردان و سختکوشی آنها، نشان از خشونت، تلاش و کمارزشیِ تبار ایشان ...» دارد.
از نسل رنج برده و خرافی "گواخیرویی" نیز کاری ساخته نیست. عجز فراگیر است.
همه چیز در برابرِ این سیلِ ویرانگر به زانو در خواهد آمد و مضمحل خواهد شد:
«همان وقت بود که مشخص گردید سیل کلیسا را فرا گرفته و احتمال دارد ساختمان آن فرو بریزد.»
نیز:
«صدای افتادن آجرها در آب به گوش میرسید. احساس میکردم که در یک حالت افقی قرار گرفتهام.»
هیچ چیز در امان نیست:
«من مردهام! خدایا، من مردهام!»
در نگاه نخست، داستان "ایزابل" جلوهای از مرگ اندیشی و فنا باوری در سبک رئالیسم جادویی به نظر میرسد که همان زوال و فروپاشیِ پُست مدرن را به ذهن میآورد. توجه به بسامدِ واژگانی و ترکیباتِ حاصل، نشانهی این دغدغه است:
زمستان ـ تیره (2 بار) ـ مشمئز کننده ـ گزند ـ خاکستری (2) ـ لرزان (2) ـ کسالت ـ خسته کننده (3) ـ سکوت (2 مورد در معنای منفی) ـ غمناک ـ بیاحساس ـ افسرده ـ خالی ـ کفن ـ دلگیر کننده ـ عاجز ـ فروپاشی ـ مرده (3) ـ سقوط ـ خلاء ترسناک ـ اتفاق ناگوار ـ به هم ریخته ـ گلآلود ـ راکد ـ تاریکیِ فراگیر ـ شبی زودرس ـ عجز ـ وضع نامساعدِ طبیعت ـ ناپدید شدن زنِ مریض ـ ناپدید شدنِ پدر ـ تاریکی ـ وقایع شوم ـ قبر ـ گور ـ جنازه ـ بوی فاسد شدن ـ تسلیم ـ لحن خستهی صدا ـ خلاء بزرگ ـ قلب یخ کرده و ... .
اما پایانِ این داستان روشن است نه در برگیرندهی یأسِ تاریک. در نامِ داستان به جای سیلِ ویرانگر، منکوب کننده و نیستیآور (جلوهای از ویرانشهر)، تنها به واژهی "مشکلات" اکتفا گردیده. با هوشیاری و تعمد زبانشناسانهی مؤلف، فروپاشی، اِشکالی در نظر گرفته شده که رفع شدنی است. این آیرونی قابل توجه و یکی از ویژگیهای سبک رئالیسم جادویی است.
میدانیم که "ایزابل" نام ملکهی فنیقیایی بوده که به ترویجِ عبادتِ خدای باروری و حاصلخیزی محکوم بوده و در نهایت کشته شده است. در مشابهت وضعیت ایزابلِ داستان مارکز به دانسته بودن این انتخاب میرسیم. روایتِ "ایزابل" هم چون خود او، حامل و زایشگرِ روشنی است.
به رغمِ لحنِ هذیانی روایت، داستان از یک کلیسا و مراسمِ عشای ربانی شروع میشود. مراسمی که در آن شراب و نان مقدس، هم چون خون و جسمِ عیسی (ع) تقسیم میگردد و نمادی از یکی شدن با جاودانگیِ این حضرت است. خواست رهایی و رستگاری است. ارتدوکسها این مراسم را در یکشنبه برگزار میکنند و گاهی غسل تعمید نوزاد نیز با این آداب همراه میشود.
در گفتهی نامادری:
" ـ این پیام را من در خطبه شنیده بودم."
به بشارتی مذهبی اشاره میشود.
تا این قسمتِ داستان در دلِ همه نویدِ آغازِ فصلی زایا و نو، جان گرفته است.
بارانی تمنا شده پس از هفت ماهِ خشک، در حال باریدن است. پدر لبخند میزند و نهارش را با اشتها میخورد. اکلیل و عَشَقههای تشنه، جانی دوباره خواهند گرفت.
این موهبت زندگی را لبریز میکند و از آن سر میرود. تا جایی که "ایزابل" خود را چون گیاهانِ پای در خاک میبیند و ناگزیری را درک میکند:
«فکر میکردم که به علفزاری دور افتاده، پر از جلبک، خزه، قارچهای نرم و گیاهانِ رطوبت گریز و سایهطلب ـ تبدیل شدهام.»
بعد تجربهی مرگ، در ناپدید شدن زنِ بیمار و پدر، افتادن جنازهای در آب، شناوری مردگان در گورستان و گذرها و بلاخره حس افقی شدن برای خود ایزابل، فرا میرسد. طبیعت با هر چه در آن هست در این آب شسته و روبیده میشود. نقطهی پایانِ همه چیز؛ مرگِ فراگیر. اما این پایانِ ماجرا نیست. صدای قطار دوباره به گوش میرسد:
«پرسیدم:
ـ میشنوی؟
پاسخ داد که بله، ممکن است وضع هوا در اطراف بهتر شده و ریلهای آهنی را بازسازی کرده باشند.»
این قطار سر ساعت به ماکوندو خواهد رسید:
«... قطار هیچ تأخیری ندارد!»
شاید برای سفری از جنسِ دیگر.
زندگی این جهانی در "ماکوندو" پایان گرفته، اما در پایان داستان سکوتی آرامشبخش برقرار گشته است. سکوت و زیبایی عمیق؛ روشن و زنده. نسیمی دلنواز جایگزین طوفان شده است. چیزی در هوا هست که نشان از شخصی زنده دارد که لبخند میزند.
گویی رستاخیز شده است و بار دیگر درختان (موجودات) پس از زمستانی سخت (مرگ)، شکوفه باران شدهاند. حیاتی دیگر آغاز شده است:
«... خدایا، اگر همین حالا برای دعوتِ من به آخرین مراسم عشای ربانی ـ در روز یکشنبه ـ بیایند، اصلاً تعجب نخواهم کرد.»
این اعتراف به ارادهای برتر، اعجاببرانگیز و قادر است. خواستِ تحققِ بشارتی مذهبی و اعتقادی است. پس روندِ متکی به لحنِ این روایتِ هذیانوار که امکانِ تجربهی واقعیتی فرای توانایی ادراک بشری را فراهم آورده، شکلی سینوسی دارد که به اعتباری یونگی، تجارب اساسی انسان و البته پدیدههایی فراسویی را در برگرفته است.
مشکلِ مرگ
مشکلِ زمستان (آیرونی[5])
مشکلِ ناتوانی در درک آنچه در حال رخ دادن است.
زمان در این داستان از سویی مسیر خطی دیروز ـ امروز ـ فردا را طی میکند (رئال است) و از دیگر سو رازآلود و گیج کننده (جادویی) پیش میرود. ایزابل میگوید:
«از به هم ریخته شدنِ زمان گیج و منگ بودم.»
زیرا تجربهای عظیم، جادویی و ماورائی از سر گذرانده میشود.
پیشتر، ایزابل در درکِ مدتِ خوابیدنش و تشخیص موقعیت زمانی خود (پنجشنبه یا جمعه) دچار مشکل شده بود. همانطور که سطوح دیگر ادراک نیز دچار اختلال و عجز شدهاند. جایی میگوید:
«روز پنجشنبه صبح، بو از بین رفت. درک فاصله ـ در همه ـ زایل شده بود. حسِ زمان نیز که از دو روز قبل در هم ریخته بود، به طور کلی از بین رفت.»
گویی برای حسِ چنین واقعهی شگرفی، میبایست حواس این جهانی را کنار گذاشت.
این داستان در آنِ واحد خصایصی از آثار پیشامدرن، مدرن و پسامدرن را در خود گرد آورده است. واقعیتِ مهآلودِ داستانی به گونهای عرضه شده که حتی آن لذتِ ارسطوییِ وابسته به قدرت باورپذیری (proper pleasure) زایل نشود. لیک این سبک اختصاصات ویژه و انحصاری خود را معرفی میکند.
چهگونه میتوان دربرداشتِ تمِ قوی اعتقادی در این داستان را نادیده انگاشت و آن را در ردیفِ ادبیات بحران و انحطاط جا داد؟!
این داستان مفهومِ بشارت، انتظار و ظهورِ جلوههای رحمت الهی را در خود دارد. چراغ امید را به رغم رنجهای بشری روشن نگه میدارد. آنچه از متن برمیآید، حکم میکند بر این که هر چیز معطوف به ارادهای متعالی است و عجیب نخواهد بود که پس از ویرانی، آبادانی (دوباره بر جا بودن کلیسایِ ویران شده) و از پیِ نابودی، حیات جلوه کند.
پس این سبک را نمیتوان یک سره، آینهی یأس و درماندگی دانست. هر سبک، امکانی است در دست نویسنده و قابلیتهای تازهای را معرفی میکند و استعداد آن را دارد که به شیوههای بهتر به کار گرفته شود.
پارودی[6] در داستانِ رئالیسم جادویی، فضایی را ایجاد میکند که در آن هر چیز امکانِ رخ دادن دارد. واقعیتی دیگرگونه و به وسعت خیال در برابر مخاطب کشودگی مییابد. اغراق و آیرونی، دیگر امکاناتی هستند که به ساختن چنین واقعیت داستانی منحصر به فردی کمک میکنند.
گابریل گارسیا مارکز، نویسندهی بزرگی است، باید از او آموخت. نوشته شدنِ داستانهایی همچون «طوبی و معنای شب»، «رازهای سرزمین من»، «آواز کشتگان»، و «روزگار سپری شدهی مردم سالخورده» و ... را مدیون آموزههای سبک رئالیسم جادویی هستیم. مهم آن است که در دستهبندی «ادبیات خیالی»، این سبک، تأمل را به جای سرگرمی مینشاند و فراتر از آن، حس ناب را در جای عقلگرایی مطلق.
حرف آخر این که در این داستان، در کنارِ وانمودِ رنج و ناگزیری بشر، امید به گشایش و رهایی، حضور دارد. واژگان «دعا»، «تسبیح»، «کلیسا» و «عشای ربانی»، توسل و امید را یادآوری میکند. همان چیزی که «توکل، صبر و رضا» میشناسیم.
داستان در یک هفته رخ میدهد و باری دیگر "گیتی از هیچ آفریده میشود[7]." خداوند در شش روز هستی را میآفریند و در روز هفتم به استراحت میپردازد. گویی خداوند در داستان "ایزابل" این رسم را در باز آفریدن نیز تکرار کرده است و بار دیگر آدمِ هبوط کرده را به بلندی میرساند.
در باور باکوبا[8]، زمین در ابتدا چیزی جز تاریکی و آب نبوده است. برای مسیحیان، زنده شدن مردگان (تولد مجدد)، همان رستاخیزِ عیسی مسیح است؛ باور به "روح" چون وجهی غیر مادی و فناناپذیر. از نظر مسیحیان این رستاخیز چه "جسمانی" و چه "روحانی" دانسته شود[9]، معنای نیستی را رد میکند.
داستان "ایزابل" از کلیسا (مجاز ظرف و مظروف) به عنوانِ مکانِ عبادت آغاز و به شکلی به آن ختم میگردد. در این داستان، واژگان "دعا"، "تسبیح"، "موعظه" و "عشای ربانی" در راستای خواستِ نامیرایی عمل میکنند. داستان "ایزابل" از دعای آدابِ عشای ربانی آغاز میشود که در پایان نیز به طور ضمنی مورد اشاره قرار میگیرد:
"ای پدر ما که در آسمانی، نام تو مقدس باد
ملکوت تو بیاید. اراده تو چنان که در آسمان است بر زمین نیز کرده شود.
نان کفاف ما را امروز به ما بده.
و گناهان ما را ببخش. چنان که ما نیز، آنان که بر ما گناه کردند را میبخشیم.
و ما را در آزمایش میاور، بلکه از شریر رهایی ده.
زیرا ملکوت، قدرت و جلال از آن توست تا ابدالآباد. آمین"■
منابع
1- داستان و نقدِ داستان ـ گلشیری ـ 1375 ـ انتشارات نگاه.
2- داستان تخیلی و گونههای وابسته ـ دیتر پترُلد ـ محمود حسنآبادی ـ خرداد 1372 ـ مجله ادبیات داستانی.
3- آیا قصه میتواند از حقیقت غریبتر باشد ـ دیوید گلوپ ـ سیما ذوالفقاری ـ اسفند 1372 ـ مجله ادبیات داستانی (سال دوم ـ شماره 17).
4- نگاهی به دو حلقهی ادبیات بحران و انحطاط ـ کافکا و مارکز ـ شهریار زرشناس ـ آذر 1381 ـ مجله ادبیات داستانی (سال دهم ـ شمارهی 63).
5- هستیشناسی ادبیات داستانیِ پسامدرن ـ فتحالله بینیاز ـ دی و بهمن 1381 ـ مجله ادبیات داستانی (سال دهم ـ شمارهی 65-64).
6- مبانی و ساختار رئالیسم جادویی ـ کامرانِ پارسینژاد ـ اسفند 1381 و فروردین 1382 ـ مجله ادبیات داستانی (سال دهم ـ شماره 67-66).
7- زنی که هر روز رأس ساعت 6 صبح میآمد! ـ گابریل گارسیا مارکز ـ نیکتا تیموری ـ 1378 ـ انتشارات شیرین.
8- رئالیسم جادویی چسیت و ویژگیهای آن کدام است ـ شهریار زرشناس
www.mashreghnews.ir
9- رئالیسم جادویی در ایران و افغانستان ـ تینا محمد حسینی ـ مرتضی حسینی شاهترابی
www.aghalliat.com
10- رئالیسم جادویی و مارکز ـ عزیز حکیمی (سردبیر مجلهی ادبی نبشت) ـ مجله ادبیات داستانی نبشت.
Nebesht.com/marquez-magic-realism-and-others
11- دانشنامهی ویکی پدیا.
[1]- داستانهایی ماورائی و رازآمیز که در ویرانهها و مکانهای متروک شکل میگیرد.
[2]- شامل داستانهای حیوانات، افسانهای، اسطورهای و خارقالعاده.
[3]- به علت طولانی بودنِ نام داستان، در متن مقاله، به قیدِ "ایزابل" اکتفا شده است.
[4]- از خطاهای احتمالی ترجمه صرفنظر میکنیم.
[5]- شیوهای بلاغی و کنایهوار که به تناقض و یا ناهمخوانی اشاره دارد (تناقض طنزآلود). امری دور از انتظار و آشناییزدایی شده (دکتر حسین پاینده، 185:1391).
[6]- بازتولید واقعیت به گونهای استهزاءآمیز
[7]- مراجعه کنید به بخشِ سفر پیدایش در تورات
[8]- باورهای آفریقایی
[9]- نگاه کنید به "رستاخیز ایلعاذر" در انجیل.