• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • نقدی بر مجموعه داستان «پرواز به سوئیس» نویسنده «مهناز رضایی»؛ «اسماعیل زرعی»/ اختصاصی چوک

نقدی بر مجموعه داستان «پرواز به سوئیس» نویسنده «مهناز رضایی»؛ «اسماعیل زرعی»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

نقدی بر مجموعه داستان «پرواز به سوئیس» نویسنده «مهناز رضایی»؛ «اسماعیل زرعی»

پرواز به سوئیس، مجموعه‌ی 15 داستان کوتاه است که توسط انتشارات: طنین‌ِ قلم مشهد در نوبت اول در سال 1394 منتشر شده و اسماعیل زرعی، نویسنده و منتقد کرمانشاهی بر یکی از داستان‌های این مجموعه نقدی نوشته است. (ماموگرافی) طرح‌ِ ساده‌ای دارد، اما زبانی غنی؛ روایت‌گرِ آناتی از لحظات‌ِ برزخی زنی تن‌فروش؛ شرح‌ِ دقایقی که گویی نه یک تن، کل‌ِ هستی رو به افول دارد.

 

داستان، زمانی روایت می‌شود که زنی بی‌نام‌ونشان، غرقه در نگرانی، و پُر از مشغله‌های ذهنی، در ماشینی شاسی بلند که سرعتی دیوانه‌وار دارد، نشسته است.

گم‌نامی زن، نه که سرپوشی باشد برای ناشناخته ماندن‌ِ استثنایی، که از قضای روزگار ملعبه‌ی قلم‌ِ داستان‌نویسی شده باشد؛ اتفاقاً به‌عکس، اشاره‌ای موکد و گسترده است مثل چیدن‌ِ هزاران آینه با زوایایی اندک در کنارِ هم، تا بازتابشان را ببینیم بر چهره‌های در سیاهی مانده‌ی زنانی دیگر، که کم نیستند در هر کنج و کنارِ سرزمینی رها شده به امان‌ِ خدا. و نیز شاهد باشیم هوس و ثروت‌ِ نوکیسه‌های مجنون چطور و با چه سرعتی می‌کشاندمان رو به نابودی؛ البته اگر به روال معمول، مرگ را نخواهیم فقط برای همسایه.

ماشین، جلوی لمکده‌ای ترکیب و تعبیرِ تازه و نغزی از مهناز رضایی- می‌ایستد. مرد به اتفاق‌ِ زن داخل می‌شود؛ غذایی سفارش می‌دهند و بعد به ساحل می‌روند تا زن، قربانی پدیده‌ای بشود که ابتدا مثل فرشته‌ی نجات و در نهایت به هیبت‌ِ مَلَک مرگ بر او ظاهر شده است.

همه‌ی طرح داستان همین است؛ اما آنچه به ماموگرافی تشخص و اعتبار می‌دهد، کنایه‌ها، نشانه‌ها و استعاراتی است که اگر بگویم دلنشین، انگار درد و زجر دیگران به مذاق خوش آمده است؛ پس عبارات‌ِ ژرف، وسیع و چندلایه را جایش می‌نشانم.

روایت، با ماشین شروع می‌شود، نه با آدم‌ها، نه با طبیعت و نه با زمین و زمان. رُباتی سیاه، گویی تابوت، که بجای آن که مظهرِ توسعه و تمدن باشد، انباشته‌ای است از نادرستی‌هایی که مسلسل‌وار مخاطب را هدف قرار می‌دهند:

(ماشین شاسی بلندِ سیاه‌رنگ، از روی سرعت‌گیر بالا پرید و با چهار لاستیک‌ِ متمایل به بیرون روی آسفالت‌ِ موجدار

کوفته شد. ص 155). بعد از شرح‌ِ سرعت‌ِ مجنونانه که وعده‌ی حوادثی ناگوار در پی دارد، نوبت به قانون می‌رسد که به‌راحتی پشت‌ِ سر گذاشته شده است و در ادامه فقدانش را با همه‌ی رگ و پی حس می‌کنیم؛ البته نه فقط به خاطر گذشتن‌ِ ماشینی از سرعت‌ِ مجاز؛ بقول معروف: باش تا صبح دولتت بدمد. (از ساعتی پیش که از پلیس راه رد شده بود- همان صفحه)... و به دنبالش نگاهی انداخته می‌شود به قربانی‌ِ وقایع: (نگاه‌ِ زن از پیله‌ی پلک‌های ورم‌کرده‌اش پریده و روی عقربه‌ی سرعت‌سنج - که به زبان چسبنده‌ی قورباغه‌ای می‌ماند- گیر افتاده بود- همان صفحه) درواقع، داستان، دوربینی حساس و مجهز است به ابزارِ دیدِ شبانه که به هر طرف می‌چرخد، موضوعی، معضلی را شایسته‌ی شکار می‌بیند؛ و آنچه حاصل می‌شود گاه نمودِ عینی دارد مثل پلک‌های ورم کرده‌ی زن که کلی حرف و حدیث ارایه می‌دهد از آشفتگی‌های ظاهر و باطن؛ و گاه نقبی است به درون؛ مثل همین زبان‌ِ چسبنده‌ی قورباغه برای انسانی که وضعیت روحی‌اش در تعارضی ویرانگر است با آنچه به‌ناچار به‌عنوان پیشه، در پیش گرفته است. زن، در همین آغاز خودش را مگسی می‌پندارد که صیدِ قورباغه‌ی زمان شده است.

(این ماشین غیر از ماشین‌های دیگر بود اما از جایی سوز می‌آمد و دور زانوهای زن می‌چرخید. پس چرا دودِ سیگارِ آتش به آتش‌ِ این یارو بیرون نمی‌رفت؟- همان صفحه) ماشین، مدل بالاست؛ طوری که اگر در و پنجره‌اش بسته باشد، حتا دودِ سیگار هم راهی به بیرون نمی‌یابد، اما کجای کار می‌لنگد که سوزی بشدت آزارنده رخنه کرده است داخل و به‌ویژه دورِ زانوهای زن می‌چرخد؟ چرا زانو؟ زانو به زنانه‌گی نزدیک‌تر است؛ و سوز هرچه بچرخد، بالاتر می‌آید تا جانشین لذتی شود که اگر ماجرا به دلخواه می‌بود، نصیب او می‌شد؛ اما چه کند با: (بوی لاستیک سوخته میاد- همان صفحه)؟

ماشین جلوی لمکده‌ای ترمز می‌کند و زن و مرد داخل می‌شوند. چه واژه‌ی بهتری می‌توانست به جای لمکده بنشیند که هم تن‌پروری، بیعاری و تن‌ِ لشی عده‌ای را به نمایش بگذارد و هم اشاره‌ای داشته باشد به محلی برای اجماع قسمت‌ِ از دست رفته‌ای از اقشارِ جامعه؟ نَمای توسی لمکده، تأکید مجددی است بر سردی مرگبارِ روابط کسانی که آنجا گرد آمده‌اند.‌ اما تشریح رنگ، و طرح‌ِ مکان به تنهایی کافی نیست، باید (ماشین‌های پارک‌شده، به زمین نزدیک‌تر به نظر)[1] برسند تا مسافرِ محمل‌ِ سیاه به‌قدری با آنچه سوار شده است غریبه باشد، که خیال کند نه روی زمین، در فضایی تیره و تار به سر می‌برد؛ با این حال نیاز هرگز دست از سرش برنمی‌دارد. ناچارش می‌کند (نگاه‌اش را برگرداند طرف ترمز دستی که سرِ جیب‌ِ کت‌ِ چرم مرد به آن گیر کرده بود. جیب را آزاد کرد. ص 156).

جیب‌ِ مرد، فریبنده است؛ به‌قدری که قدرت تشخیص و تمییز را از او می‌گیرد، حتا متوهمش می‌کند ساده‌لوحانه خودش را از لحاظ عقلی برتر از شکارچی‌اش بداند، طوری دچارِ غرور شود که مرد را نادان محسوب کند (هرقدر هم که کار دباغی بی‌نقص باشد، بوی گاو را می‌شود حس کرد. باید این دفعه پول خوبی به چنگ بزند. جای خوبی دست انداخته. ص 156)

زن، به پسرش قول داده است برای او آتاری بخرد. نگهداری پسر به عهده‌ی زنی دیگر، به احتمال زیاد از جنس خودش،‌ ولی از کار افتاده است، به نام‌ِ مصی. قرار گذاشته‌اند هرچه درمی‌آورد با او نصف کند. البته از این بابت ناراضی هم نیست، چون دست‌کم جدا از خودش، دو نفرِ دیگر را خرج می‌دهد و همین، شاید کمی از مشقت‌ِ روحی‌روانی آنچه ناخواسته پیشه کرده است بکاهد. درواقع خودش را برای سایرین مفید می‌داند، هرچند مسیر لمکده پر از قلوه سنگ باشد و پیشروی زن و مرد را با مشکلی البته نچندان سخت روبرو کند. ولی می‌شود (با مدارا قدم بردارد-همان صفحه)

لمکده، یک چهره‌ی ظاهری دارد و یک صورت‌ِ باطنی. به‌ظاهر محلی است مثل کافه‌تریاهای معمولی؛ اما در اصل مأمنی است برای خلوت‌ِ فاحشه‌گان و هوسرانان؛ جدا از این، مکانی است که تواماً ما را به دو زمان‌ِ اکنون و عهدِ باستان ارجاع می‌دهد: (دو ستون‌ِ کوتاه به سبک هخامنشی. پسری که جلیقه‌ی بته‌جقه‌ای‌ِ طرح ترمه پوشیده- همان صفحه) این‌ها یادآورِ دوران شکوه و اقتدارِ امپراتوری جهانگیریست که از افتخارات‌ِ عدیده‌ی آن فقط دو ستون‌ِ کوتاه باقی مانده است و طرحی در قالب‌ِ لباس به تن‌ِ آدم‌ِ کم‌مایه‌ای، که هر دو نشانه، از سویی یادآور زَوال‌ِ ارزش‌ها هستند و هم بیانگر تغییر، تبدیل و مسخ آنچه مقتدِر بوده و اکنون مضحکه شده است.

متصدی لمکده از همکارش می‌پرسد (شیشلیک رو چند بزنیم. ص 157). شکی نیست در هر کافه‌ای، رستورانی، جایی، قیمت‌ها مشخص است اما با آمدن‌ِ ماشین‌ِ شاسی بلند، متصدی می‌خواهد به دلخواه‌ِ خودش قیمت‌ها را تغییر بدهد. نقض‌ِ بی‌کیفرِ قانون و نتیجه‌ی آن، ایجاد بی‌سروسامانی، برای بارِ دوم به خوانده‌ی داستان علامت می‌دهد تا به فضای حاکم بر جامعه‌اش بیشتر دقت کند و بداند وضع به گونه‌ای است که هر کس می‌تواند به دلخواه خودش قانونی را نقض و اهداف و اغراض شخصی‌اش را اعمال کند، از متصدی لمکده گرفته تا مردِ هوسرانی که بی‌واهمه هر بلایی بخواهد سرِ زن می‌آورد.

در بخش بعدی: مرد از کنار دستشویی سرک می‌کشد تا زن را ببیند. زن به پارچ دوغ روی میز خیره شده است و آرزو می‌کند (کاش می‌شد این دوغ، شیر بود و آن را سر می‌کشید تا سطح شیر مثل همین کارتون‌های میکی‌موس برسد به چشم و بالاتر... پسرم... پسرم چقدر شیر دوست دارد. ص 157)

از دیدِ مرد، زن فقط وسیله‌ی متعفنی برای ارضای غریزه‌ی مشترک‌ِ همه‌ی جانوران از انسان گرفته تا حیوان است. به باورِ او، زن، ظرفی است بوگندو؛ بنابراین باید از کنار دستشویی بپایدش. اما دوغ، کارکردی چند لایه و تو در تو دارد. سپیدی‌اش زن را یادِ شیر می‌اندازد. شیر نمادِ تغذیه، پرورش و رشد است. در اینجا، همچنین جایگزین مخارج معاش‌ِ خانواده‌ی کوچک دونفره‌ی- زن به‌علاوه‌ی مصی نیز هست. شیری که رنگ سپیدش باید مظهر پاکی باشد، از سینه‌ای می‌جوشد بشدت در معرض‌ِ خطر. سینه‌ای که غفلت بشود، سروکارش می‌افتد به ماموگرافی. مکانی می‌شود برای غده‌ای سرطانی که بدون‌ِ شک چنگ می‌اندازد، پیش می‌رود و همه‌ی اندام را، چه موجودیت زن، و چه پیکرِ جامعه‌ای را نابود خواهد کرد.

زن دلش می‌خواهد می‌توانست پلیدی‌ها را از خودش دور کند و به‌قدری آرزومندِ پاکی جسمش است که حتا به مرگ، به غرق شدن در آنچه می‌تواند تطهیرش کند هم راضی است؛ البته می‌توان خوش‌بینانه نگاه کرد و واژه‌های مرگ و غرق را برداشت و بجای آن‌ها رهایی از نکبت را گذاشت.

فاجعه‌ی استحاله‌ی زن از مظهرِ زایش و زندگی به موجودی کم‌بها که جنبه‌ی ابزاری گرفته، به‌قدری دردناک است که گستره‌ی تاریخ سرزمینی کهن‌سال را در برمی‌گیرد: (روی دیوار، رودابه با پوستی زرد و دو دست‌ِ گشوده جیغ می‌کشید. ص 157)

رودابه‌ای که مظهرِ شهامت و توانمندی بوده، زنی اسطوره‌ای که با کمندِ گیسویش پهلوانی مثل زال را از ارتفاعی بسیار، بالا می‌کشید، حالا با پوستی بیمارگون، فقط می‌تواند درد بکشد، فریاد بزند و یاری بخواهد که در آخرهای داستان می‌بینیم یاری‌رسان چگونه به کمکش می‌شتابد. (نرمه ذغالی آتشین داشت سفره را سوراخ می‌کرد. زن، کف‌ِ پارچ پُر دوغ و یخ را روی آن گذاشت. ص 158) سفره‌ای که زن به‌ناچار برای خود و خانواده‌اش گسترده است خواه‌ناخواه آتش به جسم و جانش می‌زند. از همین‌جا می‌توان نشانه‌های سوختن زن را در آینده‌ای نزدیک دید. در دنباله‌ی مسخ‌ِ ارزش‌ها و انسان‌ها، در ترسیم فضای لمکده، یکی دیگر از پهلوانان‌ِ اساطیری را می‌بینیم:‌ (رستم‌ِ خپلی که روی دیوار کشیده بودند، گرزِ گران را روی چیزی فرود می‌آورد. همان صفحه) دوره‌ی پهلوانی سر آمده است؛ عصرِ مفتخورهاست، شکم گنده‌هایی که قواره‌ی مُضحک‌شان حسرت ایامی را به دل می‌نشاند که هر وقت خطری مملکت را تهدید می‌کرد، یلی مثل رستم عیش و نوش را رها می‌کرد و هر جا که بود، برای نجات وطن جانش را کف دست می‌گذاشت.

حالا که رستم نیست؛ حالا که ایده‌آل‌ها رخ گردانیده‌اند، اقلاً کاش بشود حفظ‌ِ ظاهر کرد: (چقدر دلش می‌خواست این یاروها فکر کنند از سرِ سیری است که کار می‌کند. اما اگر بتواند ماهی یک قدری هم از این مرتیکه بسلفد، وضع بهتر می‌شود. دندان روی جگر می‌گذارد. چه کند؟ به شانه‌ی راست می‌خوابد. نکند قافیه را ببازد و کار بکشد به اشک و آه و ماموگرافی. ص 158)

زن به‌قدری احساس‌ِ نیاز می‌کند که حاضر است با درد و رنج بسازد ولی وسیله‌ی امرار معاشش را به خطر نیندازد؛ نکند آن را از او بگیرند. سینه‌ی زن، مکان جوشش‌ِ شیر است، بخشی از بدن که در صورت تندرستی، نمادِ تغذیه و پرورش است. حالا تبدیل شده است به ابزاری برای کسب و درآمد.

شیر، در مثلث‌ِ مفاهیم، از یکسو نمودِ طبیعی‌اش را دارد، مثل آنچه در بازار عرضه می‌شود و ماده‌ای است برای رفع نیازهای غذایی‌ِ بدن؛ از سویی دیگر پرورشگاهی محسوب می‌شود برای زنده ماندن، تقویت و بالیدن‌ِ همه‌ی جانداران؛ درواقع مایه‌ی حیات است و در ضلع سوم، کارکردی استعاری دارد با تعبیرها و تفسیرهایی متعدد که برخی را پیشتر شمردیم و اکنون به آن‌ها مادرانه‌گی را نیز اضافه می‌کنیم؛ مادرِ طبیعت، مادرِ وطن، و یا در سطحی محدودتر، مادرِ خانواده. مادرانه‌گی اگر آلوده بشود، هستی، از زایش باز می‌ماند.

در بخش دیگری از داستان‌ِ ماموگرافی، زن و مرد از لمکده خارج می‌شوند و در ساحل پیش می‌روند. زن، صدای ساییده شدن ماسه‌ها را مثل دندان‌قروچه خودش می‌شنود. به عبارتی هر قدمی که برمی‌دارد خودش را سرزنش می‌کند؛ از این طریق می‌خواهد فریاد بزند که نه فقط از هیچ لحظه‌ی این خلوت لذت نمی‌برد، حتا بشدت آزار هم می‌بیند؛ اما ناچار است؛ نیازمند است. با امیدی واهی یک دستش را سرِ جیب مرد گرفته است که او را با خود به طرف دریا می‌کشاند. و هر قدم که پیش می‌رود، غلغله‌ی ذهنش اوج می‌گیرد؛ وحشت و هراس به جانش نیش می‌زند. انگار نه آشکارا، خیلی مبهم حس می‌کند چه بلایی در انتظارش است. از این طرف (هر موج دست‌ِ پهن و سیاهی- ص 159) می‌شود و او را به سمت‌ِ نابودی می‌کشاند. (آب مثل ماری دور پاهای زن می‌پیچد- همان صفحه). به ورطه‌ی هلاک نزدیک و نزدیک‌تر شده است اما امیدی به آمدن‌ِ ناجی نیست. این مرد هم که (نه از آداب معاشرت چیزی می‌داند و نه از اخلاق-همان صفحه) او، جدا از آداب‌ِ معاشرت و اخلاق، از انسانیت هم بویی نبرده است. با این‌حال می‌شود گفت دیگر مهم نیست. باشد، اگرچه ابرازِ خوشحالی نابجاست، ولی ناگزیرم بگویم خوشبختانه مرگ با خودش آرامش به ارمغان می‌آورد، نویدِ رهایی می‌دهد از درد و رنج. (آب گرم بود، مثل دست‌های شوهر خدابیامرزش. ص 160).

حالا که باید برود، حالا که به نهایت‌ِ فلاکت و درماندگی رسیده است نقطه‌ی اتکایش، مونس و همدم و همراه‌ِ از دست رفته‌اش برگشته است تا با حضورش به او آرامش بدهد؛ تا دوباره گرمای مهر و محبت را به او اهدا کند. برایش همین بس که در کنار عشق‌ِ فنا شده‌اش به دریا بزند.

مرد، با لباس او را برده است توی دریا درحالی که شنا هم نمی‌داند. هول و هراس‌ِ ندانستن‌ِ شنا از یک طرف و نگرانی از در معرض‌ِ نگاه‌ِ غیر بودن از طرف‌ِ دیگر آشوب‌ِ ذهنش را به اوج می‌رساند. متعجب از خودش می‌پرسد: (روسریش را کی آب برده بود؟...) و منفعلانه اعتراض می‌کند: (آب حق نداشت این‌طور دست‌ِ پهنش را دورِ قوزکش بیندازد... ص 160) آن هم حالا که شوهرش، مردِ زندگی‌اش دوباره سایه‌ی سبزِ حضورش را روی سرِ او انداخته است؛ آمده است تا آرامش و امنیت‌ِ از یاد رفته را به او برگرداند، نکند حالا که همه چیز می‌خواهد به خیر وخوشی سرانجام بگیرد به شلخته‌گی و به بی‌بندوباری متهمش کند، برنجد، بگذاردش و دوباره برود؟!

مالک‌ِ ماشین‌ِ شاسی‌بلند او را زیرآب فرو می‌کند.

  • 1/5/1395- اسماعیل زرعی/کرمانشاه




[1]-صفحه 155 کتاب

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692