کتاب شناسی رمان صد سال تنهایی
رمان " صد سال تنهایی " اثر گابریل گارسیا مارکز، ترجمه بهمن فرزانه،در 352 صفحه در سال 1353 توسط انتشارات امیر کبیر به چاپ رسیده است.
زندگی نامهی گابریل گارسیا مارکز
گابریل گارسیا مارکز[1]، ملقب به گابو[2]، رماننویس، روزنامهنگار و فعال سیاسی کلمبیایی در ۶ مارس ۱۹۲7 در «آراکاتاکا» [3]متولد شد. از آنجا که والدینش کمبضاعت بودند، نزد پدربزرگش پرورش یافت
وی در کودکی خجالتی و ساکت بود و همچنین شیفتهصحبتهای پدربزرگ و قصههای خرافاتی مادربزرگش. پدربزرگش هنگامی که او هشت ساله بود درگذشت و بینایی مادربزرگش ضعیف شد؛ بدین دلیل گابو به نزد خانواده خود بازگشت.
او به پانسیون شبانه روزی در «بارانونکیولا»، [4]شهر بندری در دهانه رودخانه «ماگدالنا» [5]فرستاده شد. در آنجا او به عنوان پسری خجالتی که شعرهای فکاهی میگوید و کاریکاتور هم میکشد، شهره شد. اگر چه تنومند و ورزشکار نبود، اما بسیار جدی بود. همین باعث شد همکلاسیهایش او را «پیرمرد» صدا کنند.
وی در نهایت در سال ۱۹۴۰، وقتی ۱۲ سال سن داشت، موفق شد بورس تحصیلیِ مدرسهای که برای دانش آموزان با استعداد در نظر گرفته میشد را به دست آورد. غروبها اغلب در خوابگاه برای دوستانش کتابها را با صدای بلند میخواند و سرگرمیاصلیاش همین بود.
گابو در سال ۱۹۴۱ اولین نوشتههایش را در روزنامهای به نام «Juventude» که مخصوص دانشآموزان دبیرستانی بود منتشر کرد و پس از فارغ التحصیل شدنش در سال ۱۹۴۶، آرزوهای والدینش را برآورده کرد و در بوگوتا در مدرسه حقوق نامنویسی کرد و بعدها هم در رشته روزنامه نگاری به تحصیل پرداخت.
گارسیا مارکز به ژنو، رم، لهستان و مجارستان سفر کرد و سرانجام در پاریس مستقر شد جایی که او خبر دار شد کارش را از دست داده است. بنا به دستور حکومت دیکتاتوری پینیلا، روزنامه «ال اسپکتدور[6]» تعطیل شد. در محلهای لاتین، و به اعتبار و لطف مهمانخانهداری زندگی کرد، آنجا تحت تاثیر آثار همینگوی یازده داستان نوشت که پیشنویس کتاب «کسی به سرهنگ نامه نمینویسد» شدند. کتابی که بعدها به نام «ساعت نحس» تغییر نام داد و منتشر شد.
وی در سال ۱۹۶۵ میلادی نگارش رمان «صد سال تنهایی» را آغاز کرد و این کار را پس از سه سال پایان برد. این رمان شاهکار گارسیا مارکز محسوب میشود.
پزشکان در سال ۱۹۹۹ تشخیص دادند که مارکز به بیماری سرطان لنفاوی مبتلا شده است. گابریل گارسیا مارکز، در روز پنجشنبه ۱۷ آوریل ۲۰۱۴ (۲۸ فروردین ۱۳۹۳)، در ۸۷ سالگی، در مکزیکو سیتیدرگذشت.
آثار
برگردانها به زبان فارسی
طوفان برگ،پاییز پدرسالار، کسی به سرهنگ نامه نمینویسد، هوشنگ گلشیری، زائران غریب (مجموعه داستان کوتاه، همچنین با عنوان ده داستان سرگردان)، ماجرای ارندیرا و مادربزرگ سنگدلاش (مجموعه داستان کوتاه)، سفر پنهانی میگل لیتین به شیلی، زیستن برای بازگفتن، انتشارات کاروان، صد سال تنهایی: ترجمههای: بهمن فرزانه، کیومرث پارسای، عشق سالهای وبا: هرمز عبدالله، ساعت نحس.
جوایز:
برنده جایزه نوبل ادبیات سال 1982
جایزه رومولوگایه گوس در بخش بهترین رمان برای رمان داستان غمانگیز و باورنکردنی «ارند ییرای ساده دل و مادربزرگ سنگ دلش»
مرد سال امریکای لاتین در سال 1999
خلاصه رمان صد سال تنهایی
داستان در یکی از شبه جزایر کارائیب و به طور کلی در کشورهای آمریکای جنوبی آغاز میشود. این کتاب داستان زندگی 6 نسل از خانوادهای را نقل میکند که در دهکده ماکاندرو زندگی میکنند.
داستان از صحنه اعدام سرهنگ اوئرلیانو بوئندیا [7]آغاز میشود که رو به روی جوخه اعدام ایستاده و خاطرات گذشتهاش را مرور میکند. سرهنگ به کودکیاش میرود، زمانی که در سراسر ده، فقط 20 خانه خشتی است.
ماجرای پدید آمدن دهکده ماکاندو[8] این گونه است: وقتی خوزه آرکاردیو بوئندیا [9]و اورسلا[10] با هم ازدواج میکنند، زن جوان که میدانست حاصل ازدواج خالهاش با پسر دایی خوزه، بچهای با دم خوک است، از بچه دار شدن میترسد. اهالی ده خوزه را بابت این مسئله مورد تمسخر قرار میدهند. خوزه که از این مسئله عذاب میکشد، یکی از دوستانش را که خروس باز است، برای دوئل دعوت میکند.
به دنبال این دوئل، خوزه دوستش را میکشد و پس از آن، وی خود را لایق طرد شدن میداند و به این ترتیب با اورسلا، همسرش و تعدادی دیگر از زوجهای ده که از بچه دار شدن میترسند، مهاجرت میکنند.
پس از 14 ماه، اورسلا و خوزه صاحب فرزندی میشوند که هیبت خوک ندارد...
بعد از چندین ماه آوارگی، یک شب خوزه در خواب میبیند که در همان مکان، شهر بزرگ و زیبایی با دیوارهای آئینه ای بر پا کردهاند ...واین گونه آن دسته افرادی که به دنبال عذاب وجدان از محل زندگیشان بیرون آمدهاند، ده زیبای ماکاندرو را بنا میکنند.
ورود کولیها، هر سال باعث آشفته شدن وضع مردم ده میشود. اهالی ده در آرامش و به دور از اختراعات و اکتشافات جدید، با کمترین امکاناتشان زندگی میکنند، اما کولیها با آمدنشان، سیلی از ابزار و اطلاعات جدید به ده میآورند.
اولین اختراعی که به ماکاندرو وارد میشود، آهن ربا است. خوزه آرکاردیو بوئندیا، پدر آئورلیانو[11]، زمانی ریاست دهکده را برعهده دارد، اما با گذر زمان، به موجودی خیال باف تبدیل شده است که تمام دارایی خانوادهاش را با خرید آهن ربا برای یافتن طلا و دوربین و نقشه جغرافیایی به باد داده است. به همین دلیل تمام بار مسئولیت خانواده بر دوش همسرش اورسلا، و فرزندانش است.
او دوستی ویژهای با ملکیادس[12] دارد، او کولیی است که به نوعی پل ارتباط جهان بیرون با فضای محدود و بسته روستای ماکوندو است. او یکی از شخصیتهای اصلی داستان است که چند بار در روند داستان میمیرد و سرانجام نقش تعیین کنندهای را در سرنوشت خانواده بر عهده دارد.
در این مدت، پسر بزرگ خوزه و اورسلا در یک ماجرای عاشقانه شکست بدی میخورد و پس از آن، از ده خارج میشود. اورسلا که به شدت نگران پسرش است به دنبال او از ده خارج میشود و تا چند وقت خبری از اورسلا و پسرش نیست. تا این که چند ماه بعد، اورسلا با عدهای غریبه به ده باز میگردد. غریبهها که متوجه خاک حاصل خیز ماکاندرو شدهاند در ده باقی میمانند و کم کم ده آرام، به جنب و جوش می افتد. کم کم فروشگاههای کوچک و جادههای شنی، ده را رونق میبخشند.
در این زمان آئورلیانو تمام وقت خود را صرف زرگر میکند و مادرش نیز با تولید و فروشآب نبات به درآمد خانواده میافزاید.
آمدن دندان مصنوعی توسط کولیها به ده، باعث میشود که فکر مهاجرت کردن به ذهن اهالی ده از جمله خوزه آرکادیو می افتد. اما اورسلا با مهارت میتواند این فکر را از ذهن اهالی بیرون میکند. پس از این اتفاق، خوزه از فکرهای عجیب و غریبش دست میکشد و بیشتر زمانش را صرف آموزش و تربیت فرزندانش میکند.
چندی بعد دختر 11 سالهای همراه با تاجران به ده میآید که نامهای دارد که نشان میدهد از خویشان خانوادة خوزه و اورسلا است. دخترک استخوانهای پدر و مادرش را با خود آورده است که در نامه از اورسلا و شوهرش خواسته شده که استخوانها را طبق رسوم مذهبی به خاک بسپارند. آنها اگر چه چنین خویشانی را به یاد نمیآورند، اما استخوانها را به خاک میسپارند و دختر بچه را پیش خود نگه میدارند.
بیماری فراموشی در شهر شایعه میشود. سرخپوستی به آنها میگوید که این بدترین مرض است چون باعث از دست دادن حافظه میشود. به طوری که کم کم خاطرات کودکی را از یاد میبرند و به ترتیب نام و مورد استفاده اشیا و بعد حتی نام خودشان را فراموش میکنند. و بالاخره در حالت نسیان فرو میروند. اما هیچ کس حرف او را باور نمیکند.
اهالی حرف سرخ پوست را باور نمیکنند ولی کمی بعد میبینند که همگی به مرض بی خوابی مبتلا شدهاند. آب نباتهای اورسولا بیماری را در تمام شهر پراکنده کرده است، نه داروهای گیاهی و نه هیچ نسخهی دیگری فایده ندارد.
اهالی، اوایل از بی خوابی راضی هستند و میتوانند به تمام کارهای عقب ماندهشان برسند اما با تمام شدن کارهای عقب مانده، بی تابی شهر را فرا میگیرد.
خوزه که متوجه میشود بیماری همه جا را گرفته دستور میدهد چند زنگوله میخرند و به تازه واردان سالم میدهند تا با بستن آن مراقب خود باشند و بدین ترتیب، بیماری را از ماکاندو بیرون نمیبرند. بیماری به تدریج رشد میکند طوری که مجبور میشوند تمام اشیا و کاربردشان را روی آن مینویسند. آنها به این نتیجه میرسند که قطعاً روزی میرسدکه خواندن هم از یادشان میرود.
سرانجام روزی مکیادس که مرده است با شربتی به ده باز میگردد. اهالی ماکاندو شربت را میخورند و بیماری از بین میرود و به پاس این لطف مکیادس، خانواده بوئندیا از او خواهش میکنند که تا آخر عمر با آنها زندگی کند. ملکیادس در خانه آنها مستقر میشود و شروع به نوشتن چیزهایی بر روی پوست میکند که رمز این نوشتهها، صد سال بعد کشف میشود ...
با شروع جنگهای داخلی، اهالی ماکوندو نیز سپاهی را به فرماندهی سرهنگ آئورلیانو بوئندیا (فرزند دوم خوزه آرکادیو بوئندیا) برای جنگ بر ضد نظام محافظه کار تشکیل میدهند. در ماکوندو، آرکادیو (نوه بنیانگذار روستا و فرزند پیلار ترنرا [13]و خوره آرکادیو[14]) از سوی عموی خود به ریاست شهر منسوب و تبدیل به دیکتاتوری مستبد میشود و پس از فتح شهر از سوی نیروهای محافظه کار، او را تیرباران میکنند.
جنگ ادامه مییابد و سرهنگ آئورلیانو، چندین بار از مرگ حتمی، جان سالم به در میبرد تا اینکه خسته و بی رمق از جنگ بی حاصل به معاهده صلح تن میدهد و تا پایان عمر خانه نشین میشود.
وی پس از امضای معاهده صلح، به سینه خویش شلیک میکند تا به زندگیاش پایان دهد، اما از این خطر هم جان سالم به در میبرد. سپس به خانهاش باز میگردد و از سیاست کناره گیری میکند و باقی عمرش را به ساختن ماهیهای کوچک طلایی میپردازد.
آئورلیانو تریسته[15]، یکی از هفده فرزند سرهنگ آئورلیانو بوئندیا، یک کارخانه یخ سازی در ماکوندو تاسیس میکند و برادرش آئورلیانو سنتنو[16]، به سرپرستی آن میرسد.
آئورلیانو تریسته، خود و با هدف آوردن قطار از ماکوندو میرود. چندی بعد در ماکوندو، ریل قطار کشیده میشود و این مسئله رونق فراوانی به ده میبخشد و به این ترتیب، آن شهر به مرکز فعالیتهای منطقه تبدیل میشود و هزاران نفر را از اطراف و اکناف به خود جذب میکند.
بعضی از خارجیها یک مزرعه موز در نزدیکی ماکوندو تاسیس میکنند. شهر همچنان به رشد و توسعهاش ادامه میدهد تا اینکه روزی کارگران مزرعه موز، اعتصاب میکنند که برای پایان دادن به اعتصاب، ارتش ملی مداخله میکند و تمامی کارگران معترض را کشته و اجسادشان را به دریا میریزد.
پس از کشتار کارگران شرکت موز، بارانی که چهار سال و یازده ماه و دو روز طول میکشد، شهر را در بر میگیرد. آنگاه اورسولا میگوید که در انتظار پایان بارندگی است تا بمیرد.
آئورلیانو بابیلونیا [17]به دنیا میآید که آخرین فرزند از نسل بوئندیا است. نام او در ابتدا آئورلیانو بوئندیا است تا اینکه با کشف رمز مکاتیب ملکیادس در مییابد که نام فامیل پدریاش بابیلونیا است. هنگامی که باران قطع میشود، اورسولا میمیرد و شهر ماکوندو خالی از سکنه میشود.
تعداد اعضای خانواده کاهش مییابد و در ماکوندو کسی دیگر خانواده بوئندیا را به یاد نمیآورد؛ آئورلیانو خود را در آزمایشگاهش زندانی کرده و سرگرم کشف رمز مکاتیب ملکیادس است که در این میان خالهاش آمارانتا اورسولا از بروکسل بازمی گردد.
آنها با هم یک ماجرای عشقی دارند و از این رابطه عاشقانه آمارانتا اورسولا [18]باردار میشود، ولی پس از زایمان متوجه میشوند که کودک دم خوک دارد. او بر اثر خونریزی زایمان میمیرد. آئورلیانو بابیلونیا ناامیدانه از خانه خارج میشود و در به در دنبال کسی میگردد تا او را یاری کند، اما در شهر دیگر کسی زندگی نمیکند، حالا ماکوندو شهری متروکهاست. او فقط به کافه داری بر میخورد که به او عرق تعارف میکند، آنها می، مینوشند و آئورلیانو، مست در میان شهر می افتد. وقتی به خود میآید به یاد بچهاش می افتد و دوان دوان به جستجویش میرود ولی هنگامی به او میرسد که مورچهها در حال خوردنش هستند.
آئورلیانو به خاطر میآورد که این واقعه در مکاتیب ملکیادس پیش بینی شده است، او داستان زندگی خانواده بوئندیا را که از پیش نوشته شده است میخواند و در مییابد که پس از خواندن آخرین کلمات مکاتیب، داستان زندگی خودش نیز به پایان میرسد، یعنی داستان ماکوندو ...
شخصیتهای مهم رمان عبارتند از: خوزه آرکادیو بوئندیا[19] که اولین مرد وارد شونده به سرزمینی ست که بعدها ماکوندو[20] نام میگیرد زن او به نام اورسولا[21] که در طی حیات خود اداره کردن خانواده را با تحمیل مقررات خود به بچهها عهده دار میشود و تولد چندین نسل را به چشم میبیند. اورسولا به ساختن آب نباتهای کوچک به شکل حیوانات میپردازد تا مخارج خانواده را تامین کند. دو پسر او آئورلیانو و خوزه آرکادیو هستند که اولی در جنگ شرکت میکند و به عنوان سرهنگ و رهبر آزادی خواهان به مبارزه با دولت محافظه کار میپردازد و دومی به سفر میرود و بعد از بازگشت به دهکده ماکوندو به کارهای خلاف اخلاق میپردازد. سرهنگ آئورلیانو بوئندیا در طی سالهای جنگ از زنهایی که با آنها در جبهه جنگ آشنا شده صاحب پسران بسیار میشود. دختر اورسولا به نام آمارانتا بر خلاف دو برادر خود تا آخر عمر مجرد میماند و سرپرستی بچههای دیگران را برعهده میگیرد. نسلهای بعدی این خانواده از خوزه آرکادیو و همسرش ربکا[22] به وجود میآیند. آمارانتا که قبل از ازدواج ربکا با خوزه آرکادیو برای ازداج با یک مرد ایتالیایی رقابت میکند کینه ربکا را به دل میگیرد. از ازدواج پسر خوزه آرکادیو و ربکا پسری به دنیا میآید که اسمش را آرکادیو میگذارند. خوزه آرکادیو و برادرش سرهنگ آئورلیانو بوئندیا با زنی به نام پیلار ترنرا که فال ورق برای اعضای خانواده میگیرد رابطه برقرار میکنند که پسر سرهنگ آئورلیانو بوئندیا به نام آئورلیانو خوزه از همین زن به وجود میآید. همسر جوان سرهنگ به اسم رمدیوس[23] بعد از ازدواج با او بدون آنکه برایش فرزندی بیاورد میمیرد. اسم دیگر پسرهای سرهنگ آئورلیانو بوئندیا را که از زنهای دیگر در جبهه جنگ به وجود آمدهاند آئورلیانو میگذارند و اسم مادرهایشان را به اسم هرکدام اضافه میکنند تا مادر هریک از آنها مشخص باشد. آرکادیو پسر خوزه آرکادیو در غیاب سرهنگ اداره ماکوندو را برعهده میگیرد اما با ظلم و ستم به مردم دهکده همه را از خود عاصی میکند. حتی اورسولا مادربزرگ او از ظلم او ناراضی ست و این نارضایتی را با کتک زدن او به او نشان میدهد. آرکادیو از سانتا سوفیا [24]صاحب یک دختر به نام رمدیوس و دو پسر دو قلو به نامهای خوزه آرکادیوی دوم و آئورلیانوی دوم میشود. از ازدواج آئورلیانوی دوم با فرناندا دل کارپیو[25] دو دختر با نامهای آمارانتا اورسولا و رناتا رمدیوس [26]و یک پسر به اسم خوزه آرکادیو به وجود میآیند. رناتا رمدیوس از پسری به اسم مائوریسیا بابیلونیا [27]که شاگرد مکانیک است صاحب فرزندی به اسم آئورلیانو میشود. این آئورلیانو بزرگ میشود و با آمارانتا اورسولا که خاله اوست در غیاب شوهرش گاستون[28] که بلژیکی است رابطه برقرار میکند و از او صاحب پسری به اسم آئورلیانو میشود که آخرین نسل از خانواده بوئندیاست. ملکیادس که از کولیهای دارای تجربه در فروش کالاهای اختراعی دنیای خارج به اهالی دهکده است به خوزه آرکادیو بوئندیا و دیگر اهالی دهکده اختراعاتی را نشان میدهد که همه آنها را مجذوب شگفتی آن اختراعات میکند.
وقتی سرهنگ آئورلیانو بوئندیا زمام امور شورشیان آزادیخواه را برعهده میگیرد و با متحد کردن آنها به قدرت میرسد به یک دیکتاتور تبدیل میشود و در اواخر دوره جنگ نسبت به همه حتی به مادر خود اورسولا نیز بدبین میشود طوری که وقتی وارد خانه میشود به اورسولا دستور میدهد از فاصله سه متر به او نزدیکتر نشود. او برای کسب قدرت از کشتن نزدیکترین دوستان خود دریغ نمیکند و مارکز در خلال داستان نقل میکند که او در عمر خود به هیچ کسی حتی به زنهایی که مادر فرزندانش بودند واقعاً دل نبست و زندگی را در جنون قدرت و بی اعتمادی به دیگران گذراند
درآمدی بر روایت [29]و روایتشناسی[30]
روایت را از نگاههای متفاوتی بررسی کردهاند و تعاریف مختلفی برای آن ارائه دادهاند.
روایت، شیوه یا فنی است که به وسیله آن داستان توسط نویسنده نقل و روایت میشود. راوی شخص یا چیزی است که داستان از نظرگاه یا اصطلاحاً از زبان او نقل میشود.
«روایت، نوعی از کلام و سخن است که رویداد یا رویدادهایی را بیان میکند. از این رو شامل آثار غیر داستانی مانند خاطرات، زندگی نامهها، زندگی نامههای خود نوشت و متنهای تاریخی هم میشود؛ چون آنها هم رخداد یا رخدادهایی را بازگو میکنند. امّا روایت شناسی ادبی، روایت شکلهای داستانی مانند داستان کوتاه، داستان بلند، نوولت، رمان و حتّی اشکال قدیمیتر یعنی افسانه، قصّههای جن و پری، حماسه، حکایت و رمانس را هم در بر میگیرد.»(فلکی، 1392: 20)
رد پای روایت را در هر دورهی تاریخی و هر سرزمینی میتوان یافت. در واقع روایت را باید در تاریخ زندگی بشر جستجو کرد. چرا که همواره با ذهن بشر همگام بوده است.
شاید نخستین قصّه گویان و راویان، انسانهای نخستین بودند. آنهایی که شبها در کنار آتش با خانواده خود مینشستند و حوادث روز را برای آنها بازگو میکردند. آن زمان هم زندگی بشر منطقی داشت. منطقی که پیش از آنکه بر اساس رابطهی علیّ و معلولی باشد، منطق داستانی است. این رخدادها هستند که زندگی ما را نقش میدهند و هر داستانی توالی رخدادها در بستر زمان است. هر داستانی، روایت است؛ روایتی از رخدادها. روایت آن چیزی است که داستان را باز گوید یا نمایش دهد و این نمایش یا بازگویی باید در برههای از زمان باشد.
از آنجایی که روایت در تمام جلوههای فرهنگی، انسانی حضور دارد پس هر جا انسان باشد، روایت نیز هست. جامعه بدون روایت امکان حیات ندارد. زیرا جامعه بدون فرهنگ، تصورناپذیر است.
«نظریه پردازان معاصر معتقدند که، روایت به عنوان یک پرداخت زبانی، نه تنها داستانگویی را ممکن میسازد بلکه فهم از جهان، همواره به واسطهی روایت است و روایتپردازی فرآیند معنی بخشیدن به زندگی است. به عبارتی، روایت به مثابهی شیوهای توضیحی برای درک زندگی به شمار میرود و شناخت آن برای درک و فهم پدیدهها ضروری مینماید.» (والاس،1386: 6)
به طوری که امروزه نظریه روایت در سراسر دنیا به موضوع مورد مطالعهی جدّی تبدیل شده و به علّت برجسته بودن آن در تمام عرصههای زندگی، روایتشناسی به عنوان رشتهی دانشگاهی مورد بررسی و آموزش قرار میگیرد.
«در مطالعهی ادبیّات داستانی روایتشناسی با رویکردی نوین و ساختارگرا در پی یافتن دستور زبان داستان، کشف زبان روایت، نظام حاکم بر انواع روایی و ساختار آنها است.» (پروینی،1387:183)
امروزه بر این باورند که روایتشناسی، نوعی نظریهی ادبی است و نظریهی ادبی، شرح مستدل ساختار روایت، عناصر داستانسرایی، ترکیببندی و نظم و نسق مولفههای داستان است.
«تقریباً تمام نظریهپردازان بر اهمّیّت روایت تأکید کردهاند و بر حسب مکتبهای گوناگون (مانند نظریههای مارکسیستی، فرمالیستی، ساختارگرایی، پساساختارگرایی، پسامدرنیستی، فمینیستی) تعاریف متعددی از روایت مطرح کردهاند. «هنگامی که تعاریف گوناگونی را برای تعیین و توصیف یک گسترهی ویژه به کار میبندیم، دستاوردها نیز متفاوت خواهد بود. همانگونه که نقشههای مکاننگاری و سیاسی و جمعیتنگاری یک جنبه از واقعیت را نشان میدهند و جنبههای دیگر را نادیده میگیرند. البتّه در نقد ادبی، گوناگونی دیدگاه، بیشتر است و نظریههای ادبی برای هدفهای گوناگون وضع شدهاند.»(والاس،1386: 5)
بنابر این، نمیتوان تعریف فراگیری برای روایت به دست آورد که همهی گونههای داستانی را در بر گیرد. در واقع هر یک از تعاریف، شامل وارد دیگری میشود و معنای متفاوتی از آن دریافت میشود.
امّا هر یک از این نظرات، آموزندهی نکاتی است و در نهایت ما را با پرسشهایی مواجه خواهد ساخت. در نتیجه موجب بحث و گفتگو میان منتقدان ادبی میشود. پژوهش در این باب، دارای پیشینهی طولانی است و شاید تشریح ارسطو از طرح اولین داستان تلاش در طرح روایت باشد. از آنجا که بهترین راه شناخت هر نظریه، بررسی سیر تحول و تطور تاریخی آن است، مروری بر تاریخ و سیر تکاملی روایتشناسی لازم است. با توجّه به موضوع پژوهش که بررسی روایتشناختی دو رمان "عزاداران بیل"و "صدسال تنهایی" بر اساس نظریهی ژرار ژنت (نظریهپرداز ساختارگرا) میباشد، برای پرهیز از درازی سخن و دور شدن از موضوع اصلی، به اختصار تاریخچه و نظریههای روایت را از منظر فرمالیستها[31] و ساختارگراها[32] با توجه به تأثیر آنها بر ژرار ژنت[33]، مورد بررسی قرار میدهیم و از پرداختن به دیگر مکاتب خودداری میکنیم.
پیشینهی روایتشناسی
به باور ارسطو، یا داستان توسط راوی روایت میشود یا یکی از شخصیتهای داستان. در حالت اول، متن روایی است و در حالت دوم نمایشی است و توسط یکی از شخصیتها به نمایش در میآید. البتّه در حالت اول هم عناصری مانند گفت و گو و خودگویی در روایت حضور دارند.
«در دههی سوم قرن بیستم، ادوارد مورگان فورستر نویسندهی انگلیسی، معنا شناسی روایی را با انواع شخصیتها – شخصیتهای ساده و ایستا و شخصیتهای جامع، پیچیده و پویا – ترازبندی کرد و موضوع پلات را به این بحث افزود. کمی دیرتر ولادیمیر پراپ روس برای " بن مایه " در روایت جایگاهی قائل شد. منظور از بن مایه "یک کهن الگو "تصویر، مفهوم یا رخدادی است که پیوسته در داستان تکرار میشود و موجب ارتقای جذابیت و ارزش هنری آن میشود.»(بی نیاز، 1388: 104)
اندکی بعد، ویکتور شکلوفسکی صناعت "آشنایی زدایی "[34] یا " بیگانه سازی " را در روایت مطرح کرد. او از یک سو کاربرد ابزار و روشهای کلی روایت و از سوی دیگر کاربست مفاهیم غیرمتداول را مطرح کرد. «برای نمونه، شخصیتی که به این و آن آزار جزئی میرساند تا تحقیر شود و از حقارت خود نزد دیگران لذت ببرد، در زمانهی خود آشنازدایی در سطح اول بود. در سطح دوم، اجتناب از کاربرد واژههایی مطرح است که برای مردم کلیشه شده است. برای نمونه "آسمان این شهر پر از آهن و بتن شده است "، بهتر است در یک متن روایی جای خود را به جملهی دیگری بدهد.»(بی نیاز، 1388: 105)
در دههی شصت قرن بیستم، ترازبندی مشخصی از روایت شناسی به عمل آمد: دورة پیشاساختارگرا[35] تا سال 1960، دورهی ساختارگرا از 1960 تا 1980، و دورهی پساساختارگرا[36].■
[1] GabrielJosé García Márquez
[2] Gabo
[3] Aracataca
[4] Barankyvla
[5] Magdalena
[6] El Spector
[7] Ayvrlyanv Bvyndya
[8] Macondo
[9] Jose Kardyv Bvyndya
[10] Ursula
[11] Yvrlyanv
[12] Mlkyads
[13] Pilar Trnra
[14] Jose Kardyu
[15] Yvrlyanv Trieste
[16] Yvrlyanv Sento
[17] Yvrlyanv Babylvnya
[18] Amaranta Ursula
[19] Jose Kardyv Bvyndya
[20] Macondo
[21] Ursula
[22] Rebecca
[23] Remedios
[24] Santa Sophia
[25] Fernanda del Carpio
[26] Renata Remedios
[27] Mauricio Babylvnya
[28] Gaston
[29] Narrative or narration
[30] Narratologe
[34] Defamilarization
[35] Prestructuralist
[36] Poststructuralist