مادرم امروز مرد. این شروع معجزه آسا از داستان بیگانه نوشته آلبر کامو چیزیست که همواره در کلاسهای داستان نویسی ایران به نوآموزان این راه تفهیم میشود. حالا من دارم بعد از سالها از خواندن بیگانه به نسخهی صوتی سقوط اثر شاخص دیگر کامو گوش میکنم. اول با توضیحاتی در مورد زندگی کامو. توضیحاتی که اول از مرگ بر اثر تصادف شروع و بعد به خود زندگی این نویسنده فیلسوف شاخص قرن بیستم میپردازد.
اینکه او بعد از رودیار کیپلینگ دومین نفریست که در جوانی نوبل ادبیات را دریافت کرده. البته وقتی می گویند جوانی هفده هجده سالگی تصور نشود، چهل و چهار سالگی. مقصود مقایسه با پیرمردهای ویلچریه نوبلی است. و یا حتی شاید آدمهای آن جهانی که در میانهی بهشت و جهنم مفتخر میشوند. اینکه مثلاً محل تولد کامو الجزایر است. یادم میآید سالها پیش در انجمن ادبیای دختری که مثلاً کنفرانسی راجع به کامو داد به الجزایری بودن او اشاره کرد. وقتی من گفتم که در اصل او فرانسوی محسوب میشود و علت تولدش در الجزایر البته از مادری اسپانیایی این بوده که در آن دوره الجزایر مستعمرهی فرانسه بوده دختر که از صاحب عقلان انجمن هم محسوب میشد متعجبانه نگاهم کرد و گفت: الجزایر مال فرانسه بوده؟!
آن روز توی دلم گفتم زِکی، اطلاعات وسیع منتقد ما را ببین!!!
همه چیز از زندگی کامو گفته میشود جز مباحثات معروفش با دیگر فیلسوف داستان نویس فرانسوی هم عصرش ژان پل سارتر. هر دو متعلق به مکتب ادبی اگزیستانسیالیسم. مکتبی که گویا کامو را متعلق بدان میدانند اما او خود سعی در فرار از این برچسب داشته.
در تعریف اگزیستانسیالیسم آمده که:
اگزیستانسیالیسم یا هستی گرایی یا خودگوهرگری به انگلیسی Existentialism)) اصطلاحی است که به کارهای فیلسوفان مشخصی از اواخر سدهی نوزدهم تا اوایل سدهی بیستم اعمال میشود که با وجود تفاوتهای مکتبی عمیق در این باور مشترکند که اندیشیدن فلسفی با موضوع
انسان آغاز میشود نه صرفاً اندیشیدن موضوعی. در هستی گرایی نقطه آغاز فرد به وسیلهی آنچه نگرش به هستی یا احساس عدم تعلق یا گمگشتگی در مواجهه با دنیای به ظاهر بی معنی و پوچ خوانده میشود مشخص میشود.
برای سوال امتحانی یک کمی سخت است، آره قبول دارم. باید یک چند باری از رویش بخوانید و بیشتر تحقیق کنید تا مفهومش را درک کنید. البته بحث ما این نیست. بحث ما این دو تا فیلسوف نویسندهی شاخص آن عصر است که هم خیلی از نظرِ نظری به هم نزدیک بودهاند و هم کلی دعوا و مناقشه داشتهاند. نمونهاش را توی دورهی خودمان توی ایران هم میبینیم که همیشه نویسندههای شاخص یک سبک با هم جر و بحث دارند. این میگوید من بهترم و آن یکی هم میگوید من. آن موقع هم احتمالاً همینجوری بوده. البته من به شخصه بین بیگانهی کامو و تهوع ژان پل سارتر که هر دو را هم تقریباً همزمان خواندم کارِ سارتر را بیشتر پسندیدم. البته این یک نظر شخصی است و بحث این مقالهی ما هم مثلاً کامو میباشد نه سارتر.
خب بگذریم از این بحثها، چقدر خوب است که بپردازیم به خود داستان. داستانِ سقوط نوشته آلبر کامو. زاویه دید داستان مثل بیگانه و تهوع اول شخص بود. می دانید که ما دو زاویه دید اصلی داریم. البته زاویه دید تخاطبی یا دوم شخص هم داریم ولی بیشتر آثار ادبی جهان به دو زاویه دید اول شخص و یا دانای کل تقسیم میشوند. اینکه هر کدام از این زوایا به چند دسته تقسیم میشوند الان مبحث بحث ما نیست. در کشور ما بیشتر نویسندهها به اول شخص تمایل دارند. چون یک جورهایی دانای کل خصوصاً از نوع همه چیز دانش زاویه دید مردودی فرض میشود. اما من خودم به شخصه معتقدم که هیچ زاویه دیدی به خودی خود خوب یا بد نیست بلکه باید به داستان دقت کرد. وقتی شما با درونیات انسان مواجه هستید خُب طبیعتاً اول شخص خیلی بیشتر کاربرد دارد مثل همین داستانهایی که ذکر کردیم که همه به مشکلات درونی انسان مدرن میپردازند. معمولاً هم چنین داستانهایی بر یک شخص واحد به عنوان شخصیت مرکزی تمرکز دارند. اما وقتی تعداد شخصیتها زیاد میشود و هر شخصیتی یک جورهایی میتواند قصهی خودش را داشته باشد طبیعتاً دانای کل بیشتر کاربرد دارد.
در همان سطرهای اول اشاره به بابل آدم را یاد رؤیای بابل ریچارد براتیگان میاندازد؛ گویی در ناخودآگاه جمعی روشنفکران غرب عظمت تمدنهای قدیم خاورمیانه جایگاه ویژهای دارد. عظمت و شیفتگی عجیبی که غربیها دریافتهاند اما ما خاورمیانهایها خود نه!!!
آنچه از فهوای کلام کامو که خود را در پس راویاش پنهان کرده از ابتدای داستان استنباط میشود مشکلات و سرگشتگی انسان مدرن است. در واقع همان راه بیگانه و تهوع. میگوید که انسان مدرن زِنا میکند و روزنامه میخواند. البته چیزی که شاید کامو خود متوجه آن نباشد این است که او دنیا را از دید مردانه میبیند. در واقع همه جا وقتی دقت میکنیم در همهی نویسندگان جهان میبینیم که نویسنده جهان را از دید جنسیت خود میبیند. یک مردِ نویسنده دید مردانه و زنِ نویسنده دید زنانه دارد. بله مواردی هم وجود دارد که مثلاً مردی سعی کرده راوی زنی بپرورد اما وقتی دقت میکنیم و با نوشتههای نویسندههای زن مقایسه میکنیم به راحتی متوجه تفاوت دیدگاه میشویم و اینکه محال است یک نفر بتواند شخصیت اول شخص جنس مخالف خود را بپروراند. من وقتی اینها را مینوشتم یاد رمان کمتر شناخته شدهی بهار خاکستری از خانم زهره ابوقداره با یاری پروین پورجوادی افتادم. کتابی که راوی اول شخص داستان کسیست که عمل تغییر جنسیت انجام داده. ماها که از نزدیک نویسنده را میشناختیم میدانستیم که نویسنده این رمان را در واقع از خاطرات واقعی چنین شخصیتی درآورده. و واقعاً هم چطور کسی که خودش درگیر چنین مشکلی نبوده میتواند چنین شخصیتی را درک و با قلم به تصویر درآورد؟!
راوی، ژان کلمانس باتیست در قالب طنز اشاره میکند که انسان مدرن غربی خود را مسیحی میداند اما برخلاف دستورات کتاب مقدس حاضر به تقسیم مایملک خود با فقرا نیست! در واقع اسماً مسیحی اما در عمل پیرو فیلسوفان بزرگ دوران مدرن مثل نیچه است. پیروان این فیلسوفان یک وقت مرا نکشند، در واقع امثال نیچه فقط واقعیت نهاد بشر را برایمان هویدا میکنند نه اینکه آن را تبلیغ نمایند.
داستان پر است از استعاره و تلمیح و اشاره. از ماهیهای آدم خوار برزیلی و مقایسه نهادشان با واقعیت ذات بشری گرفته تا افسران آلمان نازی.
آدم واقعاً از خودش میپرسد که آیا واقعاً با داستانی طرف است یا کتابی فلسفی که برای روایت خود از قالب داستان بهره برده.
راوی تمایلی عجیب به تک گویی دارد. شاید بتوان گفت تک گویی نمایشی که در آن راوی مخاطبی در خود داستان را مورد خطاب قرار میدهد. ما صدا و حرفهای او را میشنویم و پاسخ مخاطب را هم باز از دهان راوی. صدای راوی تک گو که گویی مخاطبش خواننده است به عینه در داستان شنیده میشود.
عدم تعلیق و پیچش داستانی از مشکلات این اثر به شمار میآید. در واقع ما بیشتر با یک کتاب فلسفی مواجه هستیم تا یک کتاب داستان. سوال اینجاست که آیا کتاب فلسفی در جهان کم است که نویسنده بخواهد برای حل مشکلات انسان مدرن داستان بنویسد؟؟؟
شاید بعضیها به من حمله ور شوند که چطور جرأت جسارت به کاموی بزرگ را داری اما حقیقتش من به شخصه همیشه به خود اثر دقت میکنم نه نام بزرگ نویسندهاش. در واقع مهم متن جلوی روست نه اینکه چه کسی آن را نگاشته و چقدر مورد تمجید چه کسان دیگری قرار گرفته. در واقع فقط و فقط متن.
شخصیت داستان که گویی زمانی وکیل دعاوی بوده اما حالا خود را قاضی توبه کار میخواند در جایی میگوید: فرشتهی عدالت هر شب با من هم آغوش بود.
کامو کلمه به کلمه و سطر به سطر با نیش زهرآگین قلم خود را بر پیکر جامعه میمالد. جالب این است که راوی مخاطب خود را آقای عزیز میخواند. مخاطبی که ما هرگز صدایش را در داستان نمیشنویم. همان دید مردانه که قبلاً هم از آن گفتم.
خطابهی بلند کامو از زبان ژان کلمانس تا ابد ادامه مییابد و شاید اگر مقتضیات جهان فانی نمیتوانست جلوی او را بگیرد کامو میتوانست تا ابد نیشهای زهردار خود را بر پیکر جامعه، انسان مدرن، دین، سیاست، اقتصاد و همه چیز بزند. نه تعلیق، نه پیچش داستان، نه چیزی که مخاطب را به ادامه دادن وادارد. تنها و تنها فلسفهی سرگشتگی انسان مدرن در دنیای پوچ اگزیستانسیالیستی. ■