• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • نقدی بر رمان «مردی به نام اُوه» نویسنده «فردریک بکمن»؛ «الهام شیروانی شاعنایتی»/ اختصاصی چوک

نقدی بر رمان «مردی به نام اُوه» نویسنده «فردریک بکمن»؛ «الهام شیروانی شاعنایتی»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

نقدی بر رمان «مردی به نام اُوه» نویسنده «فردریک بکمن»؛ «الهام شیروانی شاعنایتی»

رمان "مردی به نام اُوه" اثر فردریک بکمن با ترجمه‌ی خانم فرناز تیمورازف در سال 1395 در 372 صفحه توسط نشر نون به چاپ رسیده و در مدّت چندماه چاپ هفتم آن هم در دسترس علاقه مندان قرار گرفته است.

مردی به نام اوه، چهل فصل دارد و هر فصل با یک عنوان زیبا و جذاب نوشته شده است مانند مردی به نام اوه یک کامپیوتر می‌خرد که کامپیوتر نیست، مردی به نام اوه و یک زن جوان در قطار، مردی به نام اوه و روزی که دیگر کاسة صبرش لبریز شد و ...

اوه پنجاه و نه ساله است، همسرش، سونیا را به علت سرطان از دست داده است و او را اجباری بازنشسته کرده‌اند تا از نیروهای جوان استفاده کنند. اوه که سونیا را بسیار دوست می‌داشته است پس از مرگ او، امیدی ندارد و در فکر خودکشی است. هر دفعه که می‌خواهد خودکشی کند، اطرافیان جلوی این اقدام او را ناخواسته و ندانسته می‌گیرند.

اوه در 16 سالگی یتیم می‌شود و شغل پدر را که کار روی ریل‌های قطار است، ادامه می‌دهد و می‌خواهد به سربازی برود که متوجّه می‌شود یک بیماری قلبی مادر زاد دارد، در نتیجه با ناراحتی به کارش ادامه می‌دهد و یک روز سونیا را در قطار با کفش‌های قرمز، در حالیکه یک کلیپس بزرگ زرد رنگ به سرش زده است و یک سنجاق سینة طلایی روی سینه‌اش دارد می‌بیند.

آن دو، زندگانی عاشقانه‌ای را آغاز می‌کنند و سونیا باردار می‌شود و تصمیم می‌گیرند به اسپانیا سفر کنند، در این سفر، اتوبوس با گاردریل اتوبان برخورد می‌کند و سونیا هم فرزند در شکمش را از دست می‌دهد و هم برای همیشه فلج می‌شود. امّا، تا روزی که زنده‌اند همدیگر را عاشقانه دوست دارند و سونیا در مدرسه به دانش آموزان بیش فعال، شکسپیر آموزش می‌دهد.

یکی از همسایه‌ها، زنی ایرانی به نام، پروانه، باردار است و با همسرش که اوه او را " مغز فندوقی " می‌نامد با دو دختر سه ساله و شش ساله‌اش و یک گربه نقش مهمی در چهار سال آخر زندگی اوه دارند و حوادث زیبایی را شکل می‌دهند. اوه که نمی‌تواند تغییر را بپذیرد و همیشه کارهایش را از روی عادت انجام می‌دهد یک روز، بر اثر حمله‌ی دو مهاجم راهی بیمارستان می‌شود و از آن روز در کنار خانواده‌ی پروانه، از فکر خودکشی بیرون می‌آید، وارد زندگی جدیدی می‌شود و حتی کار با موبایل و کامپیوتر را هم می‌آموزد و در یک زمستان سرد می‌میرد.

رمان با شروعی جذاب و پرکشش آغاز می‌شود. بکمن در همین صفحه اول رمان، خواسته یا ناخواسته از روش براعت استهلال در شعر فارسی بهره می‌گیرد. منظور از براعت استهلال، آماده کردن خواننده است برای آن‌چه که نویسنده قرار است به مخاطب بگوید و باعث شود که مخاطب از نویسنده بپذیرد. بکمن در همان صفحه اول سعی می‌کند کاری کند که مخاطب رمان را رها نکند و او را وامی‌دارد که همراه با «اٌوِه»، شخصیت اول داستان، همراه شود. کاری که نویسنده در این‌جا می‌کند، این است که اوه را در موقعیتی قرار می‌دهد و آن‌چه را که در پیرامون او اتفاق می‌افتد، شرح می‌دهد. «اٌوه پنجاه و نه سال دارد. اتومبیلش ساب است. با انگشت اشاره طوری به کسانی اشاره می‌کند که ازشان خوشش نمی‌آید که انگار آن‌ها دزد هستند و انگشت اشارة اوه چراغ قوة پلیس! جلوی پیشخان مغازه‌ای ایستاده که صاحبان اتومبیل‌های ژاپنی می‌آیند تا کابل‌های سفید رنگ بخرند.»(بکمن: 7) همسر اوه فوت کرده است و او هیچ انگیزه‌ای برای ادامه‌ی زندگانی ندارد و تصمیم دارد خود را خلاص کند. «و حالا این جا ایستاده. قرار نبود زندگی‌اش به این جا برسد. این تمام چیزی است که اوه حس می‌کند.» (بکمن: 18) در شروع داستان با اوه آشنا می‌شویم و نویسنده در همان آغاز کار، اوه را به ما به عنوان مردی سنتی که از دنیای جدید، هیچ نمی‌داند معرفی می‌کند. «"نه اینی را که گفتی نمی خوام. کامپیوتر می خوام!"فروشنده سرش را با زیرکی به نشان تأکید تکان می‌دهد. " لپ تاپ همون کامپیوتره." اوه فروشنده را با دلخوری چپ چپ نگاه می‌کند و انگشت اشارة چراغ قوه‌ای‌اش را معترضانه روی پیشخان فشار می‌دهد. " خودم می دونم!" ... سپس زیر لبی می‌گوید:"اون وقت صفحه کلید از کجاش در می آد؟"»(بکمن:9)

در همین ابتدای داستان، شخصیت کلیدی معرفی می‌شود، زمینه برای کنش اصلی که همان خودکشی اوه است آماده می‌شود و نشانه‌های بحران داستان که تنهایی اوست به خواننده نشان داده می‌شود. اوه را از محل کارش بازنشسته کرده‌اند و او احساس می‌کند که به هیچ دردی نمی‌خورد. «دیروز سرکار به اوه گفتند:"خوبه آدم یه کم ترمزش را بکشه!" همان موقع بهش توضیح دادند کار "کم" شده و می‌خواهند " نسل قدیم را بر کنار کنند."»(بکمن:21)

«گفتند: "الان واسه ات خوبه که یه کم ترمزت را بکشی." اصلاً می‌دانند چه حسی دارد که آدم یک روز صبح سه شنبه از خواب بیدار شود و ببیند دیگر به هیچ دردی نمی‌خورد؟»(بکمن:21)

اوه مدام در کشمکش با مرگ است. او، هر بار که می‌خواهد خودکشی کند، یک بار با طناب، یک بار می‌خواهد خود را روی ریل مترو بیندازد، یک بار با تفنگ شکاری و...، ماجرایی به طور اتفاقی پیش می‌آید و جلوی این حادثه را می‌گیرد و جالب است که تا پایان رمان، هیچ کس متوجه نمی‌شود که اوه می‌خواسته خودکشی کند.

        اوه، با اطرافیان خود چه انسان و چه حیوان مدام در کشمکش است. زیرا به نظر او، انسان‌ها بی مسئولیت شده‌اند و اوه دنیای مدرن را نمی‌تواند بپذیرد. «آدم خوب می‌داند که این روزها همه، همه چیز را قسطی می‌خرند ولی اوه همه چیز را بازپرداخت کرده. حالا همه چیز متعلق به خودش است. سرکاررفته، در کل زندگی‌اش یک روز هم مریض نشده، مشکلات خودش را داشته ولی تحملشان کرده، مسئولیت پذیرفته. این روزها دیگر کسی مسئولیت قبول نمی‌کند. این روزها همه چیز حول کامپیوتر می‌چرخد و مشاور و کارمندهای بانفوذ شهرداری که کاباره می‌روند و بابت امضای قراردادهای اجاره رشوه می‌گیرند. پناهگاه‌های مالیاتی و سرمایه گذاری در سهام. هیچ کس نمی‌خواهد کار کند. سرتاسر کشور پر از آدم‌هایی است که کل روز فقط به ناهار فکر می‌کنند.»(بکمن:19)

حتی با گربه نیز کشمکش دارد. «چند قدم به گربه نزدیک شد. گربه بلند شد. اوه ایستاد. هر دو ایستادند و چند لحظه همدیگر را مثل دو لات و آشوبگر بالقوه توی یک میخانة کوچک محلی ورانداز کردند. اوه در این فکر بود که یکی از کفش‌های چوبی‌اش را سمت گربه پرت کند. ظاهراً گربه داشت بابت این امر مسلم ناسزا می‌گفت که خودش هیچ کفش چوبی‌ای ندارد تا با آن جواب اوه را بدهد.»(بکمن:14)

پیرنگ داستان و رابطه‌ی علت و معلولی میان حوادث، کنش و واکنش شخصیت‌ها داستان را برای خواننده باورپذیر کرده است. «به گمان من اما، مفهوم پلات را می‌توان وسیع‌تر دانست به این معنا که بنا بر خرد برآمده از جهان داستان، پیرنگ؛ کلیة عناصر داستان (شخصیت، داستان، جای گاه، دیدگاه، نثر و ...) را در برمی گیرد به بیان دیگر، می‌توانیم اصل علیت را از کلیه عناصر داستان توقع داشته باشیم؛ یا پلات را "علت العلل" داستان بنامیم.»(مندنی پور،1384: 129)

انگیزه‌ی اوه برای خودکشی در داستان به خوبی پرداخته شده است. او، همسرش را که بسیار دوست دارد، از دست داده، از کارش اخراج شده و تنهاست. اوه، مثل همیشه که می‌خواهد خودکشی کند، شلوار و پیراهن پلوخوری‌اش را می‌پوشد و این بار به ایستگاه قطار می‌رود. جالب است که هنگامی که می‌خواهد خودش را روی ریل بیندازد، مردی که کت و شلوار خاکستری پوشیده، غش می‌کند و روی ریل ولو می‌شود. همه جیغ می‌کشند و حیرانند و تنها اوه است که روی ریل می‌پرد و مرد را نجات می‌دهد و همه او را قهرمان می‌خوانند. «اوه روی لبة سکوی رو به رو ایستاده و با عصبانیت یکی و سپس دیگری را نگاه می‌کند. سرانجام به خودش می‌گوید: " باورکردنی نیست.» و سپس روی ریل می‌پرد.»(بکمن: 161) «کلاه ایمنی اولی فریاد می‌کشد: "شاید شما یک قهرمان هستین!»(بکمن:163)

اوه پس از تصادف سونیا و فلج شدن دو پای او، خشمش را بر اسباب و اثاث خالی می‌کند. «در این حین، اوه آن قدر از خشم در حال انفجار بود که سونیا هرازگاهی غروب‌ها ازش می‌خواست جلوی در برود تا اسباب و اثاث را داغان نکند. دل سونیا به طرزی باورنکردنی به درد می‌آمد از این که می‌دید چطور میل به درب و داغان کردن کمر شوهرش را می‌شکست؛ درب و داغان کردن آن رانندة اتوبوس، شرکت مسافرتی، گاردریل اتوبان، شراب سازها، همه چیز و همه کس ... او این خشم را توی اتاقک چوبی تخلیه می‌کرد، توی گاراژ، این خشم را طی وارسی‌های روزانه‌اش در محوطه روی زمین می‌پاشید، در آخر این خشم را توی نامه‌ها هم پراکند.»(بکمن: 227)

مردی به نام اوه با زاویه دید سوم شخص محدود نوشته شده است. فردریک بکمن، با استفاده‌ی هوشمندانه از شیوه‌ی روایت به سوم شخص محدود، کشش اثر را بیشتر و ساخت نمایش پردازانه‌ی آن را منسجم‌تر کرده است. «اوه و گربه ساکت توی ساب می‌نشینند که کنار ورودی بیمارستان در منطقة پارک ممنوع پارک شده. اوه به گربه می‌گوید: "این جوری به من نگاه نکن، مگه تقصیر من بوده؟"

گربه جوری اوه را نگاه می‌کند که انگار عصبانی نیست، فقط ناامید است. اوه زیرچشمی از پنجره بیرون را می‌پاید. به طریقی می‌تواند این حس را درک کند.» (بکمن:213)

«روایت با ضمیر سوم شخص دنبال می‌شود اما در حد و حدود یک نفر که یکی از اشخاص اصلی داستان است. هر جا او، مدیوم حضور یابد نویسنده هم حضور دارد و دانش راوی از وقایع در حدود دانایی اوست. در این شیوه، نویسنده به هیچ وجه مجاز نیست که به ذهن اشخاص دیگر برش بزند مگر به حدس و گمان از طریق ذهن فردی که خود را به وی محدود کرده.»(مندنی پور، 1384: 99)

موضوع داستان اوه، تنهایی انسان معاصر است. «موضوع، شامل پدیده‌ها و حادثه‌هایی است که داستان را می‌آفریند و درونمایه را به تصویر می‌کشد.»(میرصادقی،1380: 217) اوه نماد انسان معاصر است که تنها و خسته و درمانده است و امیدی برای ادامه‌ی حیات ندارد. پس از مرگ همسرش که همه کسش بوده، تنها امیدش رفتن به محل ّ کار خود است و آن را هم از او می‌گیرند.

درون مایه‌ی داستان اوه، مردی سرشار از عشق و نفرت را به تصویر می‌کشد که نسبت به مسائل پیرامون خود حساس است. اوه مانند هر انسان دیگری دچار شادی و غم است. وقتی مردهای پیراهن سفید برای خراب کردن خانه‌ی پدری اوه می‌آیند چون خانه در طرح افتاده است و از اوه می‌خواهند که اوراق را امضا کند، اوه از آن‌ها متنفر است و از خشم دستش را در توی جیب شلوارش مشت کرده است. «از مردهای پیراهن سفید متنفر بود. نمی‌توانست به خاطر بیاورد تا قبل از آن از کسی متنفر بوده باشد، ولی حالا آن را مثل یک گوی سوزان در درونش حس می‌کرد. پدر و مادر اوه این خانه را خریده بودند ... با یک دست زیر کاغذ را امضا کرد. دست دیگرش را توی جیب شلوارش مشت کرده بود.»(بکمن:126)

نویسنده هرگز شعار نمی‌دهد و زندگی اوه را با جذابیت تمام به تصویر می‌کشد. او مانند بسیاری از داستان‌های کهن و یا شخصیت‌های رمان‌ها، قهرمان مطلق خوب یا بد نیست او سیاه و سفید است برای همین است که خواننده او را دوست دارد و با او همذات پنداری می‌کند. «اوه چیزهایی را درک می‌کرد که بتواند ببیند و توی دست بگیرد. بتون و سیمان، شیشه و استیل، ابزار کار، چیزهایی که آدم می‌تواند با آن‌ها حساب و کتاب کند، زاویة نود درجه و دستورالعمل‌های واضح را می‌فهمید، نقشه و طرح خانه را، چیزهایی را که آدم می‌تواند روی کاغذ پیاده کند. او یک مرد سیاه و سفید بود.» (بکمن: 48)

شخصیت پردازی رمان، بسیار عالیست و رمان را در گروه "داستان‌های شخصیت محور "جای می‌دهد. شخصیت اوه در نظر دیگران، مردی گوشت تلخ و آدم گریز است. «مردم می‌گفتند اوه گوشت تلخ است. شاید حق با آن‌ها بوده ولی خودش در این باره مطمئن نبود. اصلاً راجع بهش فکر نکرده بود. مردم می‌گفتند:"اوه آدم گریز است." و اوه قبول کرده بود این لغت به این معنی است که او از آدم‌ها خوشش نمی‌آید و خودش هم نمی‌توانست منکر قضیه شود. بیشتر وقت‌ها مردم خیلی زیرک نبودند." (بکمن: 47)

اوه از روی عادت زندگانی می‌کند، هر روز سوسیس و سیب زمینی می‌خورد و نمی‌تواند تغییر عادت را بپذیرد. «وقتی من آرایشگاه میرم، شوهرم،{اُوه} کل روز از دستم ناراحته، چون دیگه اون شکلی نیستم که اون بهش عادت کرده بود.» (بکمن:290)

«تا وقتی سونیا زنده بود، زندگی‌شان نظم و هماهنگی داشت. اوه ساعت یک ربع به شش از خواب بیدار می‌شد، قهوه درست می‌کرد، به وارسی روزانه‌اش می‌پرداخت، سونیا ساعت شش و نیم حمام می‌رفت و سپس صبحانه می‌خوردند و قهوه می‌نوشیدند. سونیا تخم مرغ می‌خورد و اوه ساندویچ. ساعت هفت و پنج دقیقه، زنش را با ساب می‌رساند، او را روی صندلی شاگرد می نشاند، صندلی چرخ دار را توی صندوق عقب می‌گذاشت و زنش را تا مدرسه می‌رساند ...»(بکمن:288)

اوه رفتارهای وسواس گونه دارد و هر روز، وقتی در گاراژ یا در اتاق زباله یا هر دری که صبح‌ها بازرسی می‌کند، می‌بندد دستگیره را سه بار برای اطمینان خاطر فشار می‌دهد. «وارسی اتاق زباله که تمام شد، در را قفل کرد درست مثل هر روز صبح، و دستگیره را برای اطمینان خاطر سه مرتبه فشار داد ...»(بکمن:17)

اوه، یک مرد سنتی است و از دنیای مدرن خوشش نمی‌آید. «به همان اندازه که همیشه به کارت اعتباری و کارت بانک شک دارد، معتقد است که آدم باید کارت بنزین داشته باشد. اصولش این است: آدم گواهینامه می‌گیرد، اولین اتومبیلش را می‌خرد، یک پمپ بنزین زنجیره‌ای برای خودش در نظر می‌گیرد و همیشه همان جا بنزین می زند. آدم چیزهای مهم مثل مارک اتومبیل و پمپ بنزین را از روی هوا و هوس عوض نمی‌کند.»(بکمن:339)

جالب‌ترین قسمت شخصیت او هنگامی است که دچار تحول می‌شود و در انتهای رمان از دختر پروانه، کار با موبایل را به درستی می‌آموزد و این تغییر با آنکه تغییر بزرگی نیست اوه را شخصیتی باورپذیرتر و دوست داشتنی‌تر می‌کند و باعث پویایی شخصیت او می‌شود. «دختر شش ساله به او یاد می‌دهد چطوری توی پیامک کوتاه شکلک بگذارد و بهش قول می‌دهد پاتریک اصلاً بو نبرد که اوه گوشی موبایل دارد.»(بکمن: 369)

اوه و سونیا بسیار زیبا با هم آشنا می‌شوند. «کفش‌های قرمز پوشیده بود و یک کلیپس بزرگ زرد رنگ به سرش زده بود و یک سنجاق سینة طلایی روی سینه‌اش داشت که اشعة خورشید را که از پنجرة قطار به داخل می‌تابید منعکس می‌کرد. ساعت شش و نیم صبح بود، شیفت اوه تمام شده بود و باید سوار یک قطار دیگر می‌شد تا به خانه برگردد ولی او را دید که با آن موی قهوه‌ای، با آن چشم‌های آبی و با آن لبخند گرم روی سکوی قطار ایستاده بود و آن جا بود که اوه دوبار سوار همان قطار شد.»(بکمن: 145)

شخصیت اوه، یک شخصیت کلیشه‌ای نیست که پس از تصادف همسرش او را رها کند یا زن دیگری را وارد زندگی خود کند، بلکه او آنقدر سونیا را دوست دارد که اثاث خانه را تا اندازه‌ی ویلچر برای او کوتاه می‌کند. «آشپزخانه را کلاً بازسازی کرد، جای کابینت‌های قدیمی را با کابینت‌های جدید و کوتاه‌تر عوض کرد. حتی توانست در یک مغازه یک اجاق گاز خاص پیدا کند. درها را عوض کرد و لبة پایین چارچوب‌هایشان را برداشت.» (بکمن: 226)

«در آخر این خشم را توی نامه‌ها هم پراکند. به دولت اسپانیا نامه نوشت، به دولت سوئد، به پلیس، به سیستم قضایی، ولی هیچ کس مسئولیت این حادثه را به عهده نگرفت. برای هیچ کس مهم نبود. پاسخ‌هایشان فقط به چند ماده از قانون و سازمان‌های دیگر اشاره می‌کرد. هر کس این تقصیر را از خودش باز می‌کرد. وقتی شهرداری در خواست بازسازی پله‌های مدرسه‌ای را رد کرد که سونیا در آن کار می‌کرد، اوه ماه‌ها شکایت نوشت. برای سردبیر روزنامه‌ها نامه می‌نوشت. سعی می‌کرد صاحب اختیارهای سازمان‌های دولتی را به دادگاه بکشاند. گذاشت تا وجودش از حس احمقانة انتقام یک پدر لبریز شود.» (بکمن: 227)

اوه مانند هر انسان دیگری، تضاد شخصیت دارد، هم خشن است و هم مهربان.

وقتی اوه دوچرخه آدریان را تعمیر می‌کند، پروانه تعجب می‌کند و جمله‌ای شگفت به اوه می‌گوید. «اوه، می دونی چیه؟ بعضی وقت‌ها آدم اصلاً باورش نمی شه که تو هم قلب داری!»(بکمن: 279)

اوه با خانواده‌ی پروانه برای شکستن پای شوهرش، به بیمارستان می‌روند و او دلقکی را که پول می‌گیرد و خوب شعبده بازی نمی‌کند، کتک می زند. «... دختر سه ساله شادمانه فریاد می زند:"اوه دلقک را زد!" ...دختر هفت ساله شروع می‌کند به توضیح دادن:"خب، می‌خواست پنج کرون اوه را غیب کنه ...»

اوه وسط حرف دختر می‌پرد: «و بعدش می‌خواست پنج کرون دیگه هم ازم تلکه کنه.» (بکمن:140 و 141)

اوه و سونیا به خاطر تصادف نمی‌توانند صاحب فرزند شوند و وقتی دختر شش ساله‌ی پروانه به اوه " بابابزرگ " می‌گوید اوه ده دقیقه به نقطه‌ی نامعلوم زیر پایش خیره می‌شود. «دختر از راهرو سرک می‌کشد تا مطمئن شود کسی نگاه نمی‌کند، سپس لبخند می زند و اوه را سریع بغل می‌کند.

زمزمه می‌کند:"مرسی بابابزرگ." و توی اتاقش می‌پرد ... احتمالاً ده دقیقه می‌شود که اوه توی راهرو ایستاده، هنوز کتش را در نیاورده و به نقطه‌ای نامعلوم زیر پایش خیره شده.»(بکمن: 355)

اوه، همیشه در حال تعمیر رادیاتور یا هرچیزی که قابل تعمیر باشد، است. او همه چیز را به خوبی تعمیر می‌کند و کسانی را که نمی‌توانند چیزهای ساده را به درستی تعمیر کنند به خصوص جوانان نسل جدید را "بی عرضه " می‌خواند. «دارند خانه‌هایشان را بازسازی می‌کنند و در نصب تیرک‌های چوبی برای ساخت دیوار داخلی دچار مشکل شده‌اند. نمی‌دانند چه کار کنند. بنابراین، اوه چیزی زیر لبی می‌گوید که احتمالاً " بی عرضه‌ها " است، می‌رود و چگونگی ساخت دیوار را بهشان نشان می‌دهد.»(بکمن: 369)

اوه از زن همسایه‌ی خود، خنگول مو بور، بسیار کلافه است. زیرا هم زن بی ادب است و هم اینکه گربه‌اش روی سنگ فرش‌های اوه خرابکاری می‌کند. به این منظور تصمیم می‌گیرد خودکشی خود را بار دیگر عقب بندازد و برای انتقام از آن دو، برق خفیفی به گربه وارد کند. «اوه با خود فکر می‌کند خیلی هم مهم نیس اگر آدم مردنش را یک ساعت عقب بندازد و با عجله پشت سر گربه راه می افتد.»(بکمن:243)

«کنار گربه {گربه‌ای که خودش از زیر برف نجات داده } می‌ایستد و ابتکارش را مدتی طولانی ورانداز می‌کند. یک تله سگ درست و حسابی زیر برف پنهان شده که تویش برق دارد و آمادة انجام عملیات است. یک دستگاه مرتب و منظم برای گرفتن انتقام. اگر دفعة دیگر به سر خنگول و آن سگ ولگرد بزند که جانور روی سنگ فرش اوه بشاشد، برق از طریق ایرانیت آن جانور ولگرد را می‌گیرد ... اوه دست‌هایش را توی جیبش می‌کند و سرش را به نشان نفی تکان می‌دهد. سپس آه می‌کشد: " نه ...نه ...نه." ساکت آن جا می‌ایستد. دست آخر، اضافه می‌کند:"نه ...نه، معلومه که نه." و زیر چانه‌اش را می‌خاراند. و باتری و گیره‌ها و ایرانیت را جمع می‌کند و همه را توی گاراژ می‌برد. اصلاً نظرش این نیست که خنگول و آن سگ هرز مستحق یک شوک الکتریکی نیستند، معلوم است که هستند، ولی یادش می افتد خیلی وقت پیش یک نفر بهش یادآوری کرده بود کسی که بد است فرق دارد با کسی که می‌تواند بد باشد." (بکمن: 248) این قسمت مانند بسیاری از قسمت‌های دیگر داستان خواننده را با شخصیتی روبرو می‌کند که باعث شگفتی می‌شود. شخصیت اوه قابل پیش بینی نیست و برای همین جالب است. او خودکشی‌اش را برای انتقام از خنگول بور و گربه‌اش به تأخیر می‌اندازد و از طرفی، لحظه‌ای که می‌خواهد انتقام خود را با برق بگیرد، او را می‌بخشد.

به نظر سونیا، اوه کینه‌ای است. «سونیا همیشه می‌گفت اوه "کینه‌ای " است. مثلاً، یک بار به مدت هشت سال از نانوایی محل خرید نمی‌کرد، چون خانم فروشنده فقط یک دفعه پولش را اشتباهی پس داده بود.» (بکمن:267)

اوه و سونیا با یکی از همسایه‌ها به نام رونه و آنیتا ارتباط برقرار می‌کنند. رابطه‌ی اوه و رونه خوب است و دو زن هم زمان باردارند. پس از تصادف سونیا و از دست دادن فرزندش، غم پدر نشدن همیشه اوه را اندوهگین می‌کند هرچند که به زبان نمی‌آورد. از طرفی رابطه‌ی خوب دو مرد، تبدیل به کینه و قهر و خشم و نفرت می‌شود. «طبیعتاً این خصومت به طور ناخودآگاه و بلافاصله از وقتی شروع شد که اوه و سونیا بعد از تصادف از اسپانیا به خانه برگشتند. اوه در آن تابستان، تراس را او نو کاشی کرد. در نتیجه، رونه دور تراسش نرده کشید. در نتیجه، اوه هم طبیعتاً یک نرده بلندتر کشید. در نتیجه، رونه به مصالح فروشی رفت و چند روز بعد توی محوطه راه افتاد و قمپز در کرد که " یک استخر ساخته ". اوه با صدای بلند به سونیا گفته بود هیچ هم استخر نیست، فقط یک حوضچه برای پسر تازه متولد شدة آنیتا و رونه است، نه بیشتر.» (بکمن: 268)

اختلافات این چنینی رابطه‌ی دو مرد را تیره می‌کند و اما همسرانشان با هم دوست هستند و می‌مانند. یکی از علت اصلی دعواها این است که اوه تنها اتومبیل ساب دوست دارد و البته به ولووی رونه حسادت می‌کند. «از آن روزی که دو مرد ولوو 760 توریو و ساب 9000i خریدند و آن‌ها را دوباره فروختند، در واقع یک کلمه حرف هم با یکدیگر نزدند.» (بکمن: 271) «شاید اوه نتوانست رونه را ببخشد، چون رونه به هر حال یک پسر داشت و او از داشتن بچه محروم شده بود. شاید رونه نتوانست اوه را ببخشد...»(بکمن: 374)

جالب است که بعد از فوت سونیا، رونه دچار بیماری شدیدی می‌شود و از طرف شهرداری می‌خواهند او را به آسایشگاه ببرند، آنیتا هم دچار بیماری است و به سختی از رونه نگهداری می‌کند و دلش هم نمی‌خواهد رونه را ببرند، پسرشان هم بزرگ شده و در امریکاست و گاهی حال آن‌ها را تلفنی جویا می‌شود، در این میان اوه که از موضوع به زور بردن رونه به آسایشگاه با خبر می‌شود با همکاری همسایه‌ها که با هم دوست شده‌اند از ورود "پیراهن سفیدها " که مأمورین بی رحم شهرداری هستند جلوگیری می‌کنند. در این میان دختر خبرنگاری هم هست که پس از حادثه‌ی نجات مرد کت و شلوار خاکستری پوش ریل قطار، مدام در تلاش است تا با اوه مصاحبه کند و نمی‌تواند، او هم در این امر به اوه کمک می‌کند. دختر خبرنگار، مسئول پیراهن سپیدها را متهم می‌کند. «این مدارک مربوط به همة کارهایی می شه که شما و بخشتون این چند سال اخیر رویشان کار کردین، اشخاص بیماری مثل رونه که گیرشون انداختین و علی رغم میل خودشون و خانواده شون، اونا را گوشة آسایشگاه‌ها انداختین، تمام بی بند و باری‌های توی آسایشگاه‌ها که شما دستورش را داده بودین، همة اتفاقاتی که در موردشون قوانین نادیده گرفته شده و روند تصمیم گیری به درستی پیش نرفته.» (بکمن: 333)

«وقتی اوه یک ساعت بعد خانه را دوباره ترک می‌کند، مدتی می‌شد که با رونه توی اتاق نشیمن تنها نشسته بود و با صدای آرام حرف می‌زد. اوه در حالی که پروانه، آنیتا و پاتریک را با ترش رویی به آشپزخانه هل می‌داد، توضیح داده بود باید او و رونه " بدون هیچ گونه مزاحمتی " با هم حرف بزنند. و چون آنیتا از همه جا بی خبر بود، فقط می‌توانست قسم بخورد که چند دقیقة بعد چند بار صدای خندة بلند و از ته دل رونه را شنیده بود.» (بکمن: 336)

و اینجاست که دوباره شخصیت اوه برای ما غیرقابل پیش بینی می‌شود و خواننده را دچار شگفتی می‌کند و همچنین خواننده هم لبخند می زند و هم به اوه بیشتر علاقه مند می‌شود.

وقتی دو خرابکار، در شب جشن تولد دختر پروانه، شیشه‌ی یکی از خانه‌های محوطه را می‌شکنند، اوه که در محوطه است متوجه می‌شود و به طرف آن دو حمله می‌کند، آن دو اوه را زخمی می‌کنند و فراری می‌شوند. پروانه و خانواده‌اش او را به بیمارستان می‌رسانند و در این حال، از ذهن اوه می‌گذرد که ورود آمبولانس به محوطه ممنوع است. «اوه صدای قدم‌های خراب کارها را می‌شنود که توی برف می‌دوند و دور می‌شوند و به این نتیجه می‌رسد که فرار را ترجیح داده‌اند. نمی‌داند چند ثانیه گذشته، ولی سردردش غیرقابل تحمل است ... آخرین چیزی که اوه می‌تواند بهش فکر کند این است که زن باید بهش قول بدهد نگذارد آمبولانس توی محوطه تا جلوی در خانه بیاید. به عبارت دیگر، ورود اتومبیل به محوطه ممنوع است.»(بکمن: 358)

پس از این حادثه، اوه که همسرش را از دست داده و از کار بازنشسته‌اش کرده‌اند و احساس می‌کند کاری برای انجام دادن ندارد، دیگر به خودکشی فکر نمی‌کند و با خانواده پروانه و دخترهای او دوست می‌شود، فرزند سوم پروانه که یک پسر است به دنیا می‌آید، اوه کمی با دنیای مدرن آشنا می شودو گوشی تلفن همراه می‌خرد و «در کل خوب است که روزها کاری برای انجام دادن دارد.» (بکمن:369)

تمام موارد ذکر شده درباره‌ی شخصیت اوه، بیان کننده‌ی این امر است که بکمن در رمان خود، شخصیت اوه را به نمایش گذاشته است و از طرفی شخصیتی جامع را به زیبایی به تصویر کشیده است. «محک و آزمون یک شخصیت جامع این است که آیا می‌تواند به شیوة مقنع و قانع کننده‌ای خواننده را با شگفتی روبرو نکند، ساده است، اگر موجب شگفتی شود و متقاعد نکند ساده‌ای است که تظاهر به جامعیت می‌کند: یعنی که واجد پاره‌ای بی حسابی‌های زندگی است البته زندگی در خلال اوراق کتاب.»(فورستر، 1352:93)

سونیا برعکس اوه که سیاه و سفید است، رنگی است. «و زنش رنگی بود. همة رنگ‌ها را داشت.»(بکمن: 48)

سونیا زنی مهربان و اهل کتاب است و به این علت با اوه ازدواج کرده است که اوه "چیزی بیش از غیر عادی است ". «دختر هیجان زده پرسید:"کتاب خوندن دوست دارین؟" اوه با حالتی مردد سرش را به علامت منفی تکان داد، ولی ظاهراً دختر ناراحت نشد. در عوض، گفت: «من عاشق کتابم! سپس شروع کرد به تعریف کردن داستان تمام کتاب‌هایی که روی دامنش بود و اوه به این نتیجه رسید که دوست دارد تا آخر عمرش به حرف‌های او دربارة چیزهای مورد علاقه‌اش گوش دهد .... چند سال بعد، زن جوان تعریف کرد وقتی اوه وارد واگن شد و بغل دستش نشست فهمید او چیزی بیش از غیرعادی است. اعمالش خشن و رفتارش گستاخانه بود ولی چهارشانه بود و عضلات بازوهایش آن قدر برجسته بودند که آستین پیراهنش کش آمده بود و چشم‌هایش دوست داشتنی بودند ...» (بکمن: 146)

پدر سونیا، از مردانی که از شهر می‌آیند و ماهیگیری نمی‌دانند، خوشش نمی‌آید، امّا از آن جا که اوه تعمیرکار خوبی است یکی از عللی که پدر سونیا از او خوشش می‌آید همین است. «اوه هیچ وقت ماهیگیری یاد نگرفت! ولی از روزی که سونیا او را با خودش پیش پدرش برد تا دو سال بعدش، سقف کلبه در پاییز دیگر چکه نکرد، و هربار که آدم استارت می‌زد، کامیون بدون حتی یک بار خفه کردن روشن می‌شد. معلوم است که پدر سونیا قدر دانی‌اش را به هیچ عنوان به طور مستقیم نشان نمی‌داد، ولی دیگر هیچ وقت به این موضوع اشاره نکرد که اوه " از شهر " می‌آید و همین موضوع، با توجه به استاندارهایش، نشانة بی نظیری از دوست داشتن بود.»(بکمن: 186)

سونیا زنی قوی است. پس از مرگ پدرش، تا سه روز نمی‌تواند از تخت پایین بیاید و اوه فکر می‌کند که سونیا دیگر تحمل زندگانی پس از این را ندارد اما از روز چهارم، با انرژی و قدرت به زندگی ادامه می‌دهد. «روز چهارم، سونیا از تخت بیرون آمد و با چنان انرژی و قدرتی خانه را تمیز کرد که اوه خودش را سریع از زیر دست و پا بیرون کشید، درست مثل یک آدم عاقل که از جلوی گردباد به یک جای امن پناه می‌برد.» (بکمن: 186)

پس از حادثه‌ی تصادف، سونیا به کلاس‌های تدریس برگشت و به دانش آموزانی که هیچ کس حاضر نبود درس بدهد و"بیش فعال هستند " شکسپیر درس می‌دهد. «سونیا تنها کسی بود که برای آن موقعیت شغلی مراجعه کرد و او به آن دخترها و پسرها احتیاج داشت تا برایشان آثار شکسپیر را بخواند.»(بکمن:227)

یکی از شخصی‌های زیبای داستان، گربه‌ای است که اوه از زیر برف نجات می‌دهد، امّا نمی‌خواهد او را نگه دارد و با اصرار پروانه، مجبور می‌شود گربه را در خانه‌اش بپذیرد و باز هم اوه باعث تعجب خواننده می‌شود. وقتی می‌خواهد از خانه بیرون برود، گربه را تنها نمی‌گذارد. «این که اوه را به طور اتفاقی مجبور کرده‌اند کاملاً علی رغم میلش با این موجود کوچک زندگی کند به جهنم دلیل نمی‌شود آن حیوان وحشی را توی خانه تنها بگذارد. گربه باید با او برود، حتی اگر او و اوه بلافاصله سر این موضوع دعوایشان شود که گربه باید با او برود، حتی اگر او و اوه بلافاصله سر این موضوع دعوایشان شود که گربه باید روی صندلی شاگرد ساب، روی روزنامه بنشیند.»(بکمن:193)

جدال گربه و اوه، یکی از زیباترین قسمت‌های رمان است.

«اولش گربه را به زور روی دو تا کاغذ تبلیغ دولا می نشاند و گربه همان لحظه کاغذها را بلافاصله با پنجه‌های عقبش با عصبانیت روی زمین می‌اندازد و روی تشک نرم صندلی لم می‌دهد. همان لحظه، اوه گربه را با خشونت از گردنش بلند می‌کند، طوری که حیوان به طرز خیلی عصبی و آشفته‌ای به اوه فیس می‌کند و اوه سه تا کاغذ تبلیغ دولا به اضافة نقدنامه‌های کتاب را زیر حیوان هل می‌دهد.»(بکمن:193)

این درحالی است که اوه فکر می‌کند در یک نبرد تن به تن پیروز شده و در همین هنگام عکس العمل گربه بسیار جالب است. «آن وقت است که گربه با سه مرتبه چنگول کشیدن معترضانه، کاغذ را به آرامی پاره می‌کند و دو پنجة جلویش را از لای پارگی کاغذ تو می‌برد و روی صندلی می‌گذارد. همان موقع، اوه را با حالتی تحریک کننده نگاه می‌کند، انگار بخواهد ازش بپرسد: " حالا می خوای چی کار کنی؟" این جاست که اوه پایش را محکم روی ترمز می‌کوبد، طوری که گربه، شوکه شده، به جلو پرتاب می‌شود و با دماغ به داشبورد می‌خورد و قیافه‌اش جوری می‌شود که انگار بخواهد به سوال خودش چنین پاسخی بدهد:" دقیقاً این کار!"(بکمن:193-194)

لحن داستان همراه با تشبیه‌های زیبا به داستان حرکت می‌دهد و خواننده آن‌ها را تصور می‌کند، می‌خندد و بار طنز رمان را بر دوش می‌کشد. «قیافة گربه جوری است که انگار بخواهد یک آدامس بادکنکی صورتی را توی صورت اوه بترکاند.»(بکمن: 190)

" آمل "چنان توپ و تشری می زند که حروف صامت توی اتاق مثل یک بچة تخس بالا و پایین می‌پرند:"گربه، بیرون! کافه که جای حیوون نیست!»(بکمن:285)

لحن داستان گاهی باعث اندوه می‌شود. وقتی پیراهن سفیدها می‌خواهند رونه را به زور به آسایشگاه ببرند تشبیه نگاه آنیتا، درد و اندوه او را منتقل می‌کند. «آنیتا پاسخ می‌دهد:"من می تونم مراقبش باشم! " نگاهش مثل یک غار زیرزمینی، تاریک است.»(بکمن:332)

در واقع فضای داستان، لحن غمگین و طنز دارد.

نویسنده فضای داستان را فضایی ترسیم کرده که شخصیت آن، یک زندگانی روزمره دارد و نسبت به اطرافیان، بی اعتماد است. «دستگاه قهوه را روشن کرد و درست همان مقدار قهوه تویش ریخت که هر روز صبح طی چهار دهه زندگی در خانه‌شان که در ردیف خانه‌های دیگر بود با زنش نوشیدند. یک قاشق برای هر فنجان و یک قاشق اضافه برای قوری. نه بیشتر و نه کمتر. این روزها دیگر هیچ کس نمی‌تواند قهوة درست و حسابی دم کند. درست مثل این که این روزها کسی نمی‌تواند با دست چیزی بنویسد ...» (بکمن: 13)

مکان داستان در سوئد و سفر به اسپانیا می‌گذرد. نویسنده در رمان با افزودن یک "می" استمراری بر فعل‌ها، زندگی کسالت بار و مدامی را تداعی می‌کند و از طرف دیگر، به اهمیت نقش حضور همسرش هم می‌افزاید. «جمعه شب‌ها تا ده و نیم بیدار می‌ماندند و تلویزیون تماشا می‌کردند. بنابراین، شنبه‌ها دیرتر صبحانه می‌خوردند، بعضی وقت‌ها حتی ساعت هشت. سپس خرید می‌رفتند، به بازارچه، فروشگاه لوازم خانگی و مرکز گل و گیاه. سونیا گل می‌خرید تا آن‌ها را در باغچه بکارد و اوه ابزار را تماشا می‌کرد.»(بکمن:288)

روایت داستان مردی به نام اوه، زمان پریش است و از یک خط داستانی پیروی نمی‌کند. این زمان پریشی یکی از دلایل زیبایی اثر است زیرا نویسنده در آغاز تکه‌ای از داستان را بیان می‌کند و با ایجاد تعلیق خواننده را برای خواندن ادامه‌ی آن در انتظار می‌گذارد و در طول این گذشته نگری، به خواننده اطلاعات می‌دهد. اگر داستان از نظم و ترتیب خود خارج شود و به گذشته روجوع کند، گذشته نگری نام می‌گیرد و اگر داستان به آینده رجوع کند، آینده نگری نامیده می‌شود.

«عمده‌ترین انواع ناهماهنگی میان نظم داستان و نظم متن را (زمان‌پریشی‌ها) به رسم مألوف از یک سو "بازگشت به عقب" یا "پس‌نگری" و از دیگر سو "رجعت به آینده" یا "پیش‌نگری" می‌نامند. ژنت این دو واژه را "گذشته‌نگری"[1]و "آینده‌نگری"[2] می‌نامد. گذشته نگر، روایت رخداد داستان پس از نقل رخدادهای سپری شده‌ی متن است. گویی روایت به گذشته‌ای در داستان رجعت می‌کند.»(حسن‌لی و دهقانی،1389: 39)

وقتی پیراهن سفیدها می‌آیند تا رونه را به آسایشگاه ببرند اوه یاد خاطرات تصادف سونیا می افتد امّا نویسنده، حادثه را بیان نمی‌کند. «و حالا سرو کله‌شان دوباره پیدا شده. از وقتی او و سونیا از اسپانیا برگشتند، این دور و بر آفتابی نشده بودند. از بعد از آن تصادف.»(بکمن:206)

سفر به اسپانیا شادترین روزهای زندگی و سپس بدترین می‌شود. نویسنده با بیان این جملات، خواننده را در انتظار و هیجان می‌گذارد که چرا بدترین روزها؟«آن هفته شادترین روزهای زندگی اوه بود. و سپس بدترین روزها از راه رسید.» (بکمن:211)

اکنون بدترین روزها از راه می‌رسد. «...اتوبوس ناگهان منحرف شد، با گاردریل برخورد کرد و سپس برای یک دقیقه سکوت مطلق شد. انگار زمان نفسش را در سینه حبس کرده باشد و سپس انفجار شیشه‌ها، قرچ قرچ سنگدلانة فلز که پیچ و تاپ می‌خورد، برخورد شدید اتومبیل‌هایی که پشت اتوبوس می راندند.»(بکمن: 223 و 224)

متن زیر در زمان حال است و ناگهان به گذشته می رودو دوباره به زمان حال بازمی گردد. «گربه که به یک گوشه قل می‌خورد و شروع می‌کند به خرخر کردن، اوه نگاهی بهش می‌اندازد. آدم باید کار را دست گربه بسپارد؛ گربه‌ها به طرزی واقع گرایانه در حل کردن مشکلات تبحر دارند! نمی‌شود منکر قضیه شد. اوه دوباره پارکینگ را نگاه می‌کند. گاراژ روبه رویش را تماشا می‌کند. صدها مرتبه با رونه جلوی آن گاراژ ایستاده بودند. آن موقع هنوز با هم دوست بودند ...»(بکمن:197) اکنون داستان در خط بعدی به زمان گذشته می‌رود. «اوه و زنش اولین کسانی بودند که خیلی سال پیش به این خانه‌های ردیف هم آمدند. زمانی که خانه هنوز نوساز بود و اطرافشان پر از درخت. رونه و آنیتا یک روز بعد از آن‌ها به آن جا اسباب کشی کردند.»(بکمن: 197) این خاطره ادامه پیدا می‌کند و اوه در گذشته سیر می‌کند تا دوباره به خود می‌آید. «همان طور که اوه توی سابش نشسته و در گاراژ رونه را نگاه می‌کند، سرش را به نشان تأیید می‌جنباند. نمی‌تواند به یاد آورد آخرین دفعه‌ای که این در باز بود کی بوده. چراغ‌های ساب را خاموش می‌کند، با آرنج به گربه می زند که با همان ضربة اول بیدار می‌شود و از اتومبیل پیاده می‌شود.»(بکمن: 201)

مرگ اوه، پس از اینکه از فکر خودکشی کامل رها می‌شود و با خانواده‌ی پروانه دوستی زیبایی را شروع می‌کند، با دنیای مدرن آشنا می‌شود و با رونه آشتی می‌کند، بسیار اندوهبار است زیرا خواننده با او انس گرفته و نسبت به او دلبستگی پیدا کرده و در غم و شادی با او همراه شده، با مرگش می‌گرید و این می‌تواند دلیلی بر تأثیرگذار بودن و شکوه رمان " مردی به نام اوه " باشد. اوه در یک زمستان سرد می‌میرد. «{پروانه } با ربدوشامبر و دمپایی رو فرشی از مسیر بین خانه‌ها می‌دود و اوه را با صدای بلند صدا می زند. در را با کلید زاپاسی باز می‌کند که اوه بهش داده بود، با عجله به اتاق نشیمن می‌رود، سپس با دمپایی‌های خیسش سکندری خوران از پله‌ها بالا می‌رود. به در اتاق خواب که می‌رسد، قلبش تقریباً می‌ایستد. به نظر می‌رسد اوه در خواب عمیقی باشد. پروانه هیچ وقت قیافه‌اش را آن قدر آرام و خوشحال ندیده بود.»(بکمن: 370)

رمان مردی به نام اوه، در گروه رمان‌های رئال است زیرا پیروی اکید از اصل علت و معلولی دارد و دارای پلات است. از رویدادهای نامحتمل دوری می‌کند. دارای ساختار سه قسمتی یعنی دارای آغاز-میانه و پایان است. در داستان به مکان آن که سوئد و اسپانیا است اشاره شده است و زمان رمان هم زمان حال است. شخصیت اوه، به طور کامل شخصیت پردازی شده است.درباره‌ی طبقه‌ی متوسط جامعه است. تعلیق داستان، موجه جلو می‌رود و نویسنده قوانین طبیعی زندگانی را زیر پا نمی‌گذارد. نویسنده از زاویه دید سوم شخص محدود استفاده کرده است تا خواننده بتواند تفکر کند. برای دیالوگ‌های داستان از زبان محاوره استفاده شده است و تنها زمان داستان کمی، زمان پریش است که در حد قابل قبول برای داستان رئال می‌باشد.

در پایان، رمان مردی به نام اوه با شخصیت پردازی جامع، داستانی زیبا و دلنشین است که خواننده را با خود همراه می‌کند و عشق و نفرت را در وجود او پرورش می‌دهد، زیبایی‌ها و زشتی‌های زندگانی را یادآور می‌شود و در انتها با مرگ اوه، گویی خواننده یکی از دوست داشتنی‌ترین کسان خود را از دست می‌دهد.

منابع

کتاب‌ها

بکمن، فردریک، 1395، مردی به نام اٌوه، مترجم فرناز تیمورازف، تهران: نشر نون.

فورستر، ای.ام،1382، جنبه‌های رمان، ترجمه ابراهیم یونسی، تهران: امیرکبیر.

مندنی پور، شهریار، 1383، کتاب ارواح شهرزاد، تهران: ققنوس.

میرصادقی، جمال، 1380، عناصرداستان، تهران: نشر سخن.

مجلات

حسن‌لی، کاووس و زیبا قلاوندی، بررسی تکنیک‌های روایی در رمان شازده احتجاب هوشنگ گلشیری، 1388، ادب پژوهی، صص 25-7

 


[1] analepsis

[2] prolepsis

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692