بررسی رمان «ستون‌های بی‌سایه» نویسنده«مریم فریدی»؛ «وفاکشاورزی» / اختصاصی چوک

چاپ تاریخ انتشار:

بررسی رمان «ستون‌های بی‌سایه» نویسنده«مریم فریدی»؛ «وفاکشاورزی»

ستونهای بی‌سایه، رمان اجتماعی مریم فریدی، سال 95 توسط نشر ثالث منتشر شد. این رمان، حول محور انتخاب می‌چرخد. انتخاب‌های گذشته که وضعیت حال را تحت الشعاع قرار می‌دهند. به آن شکل می‌دهند و در نهایت از هم می‌پاشندش. شخصیت‌های رمان در کلاف سردرگمی از سرنوشت اسیرند. سرنوشتی که همواره از پیش تعیین شده و کسی را در مقابلش، یارای مقاومت نیست.

آذر غریب پور، دختری است انقلابی که تلاش می‌کند، از این دایرهٔ بسته، خودش را رها کند. او که با پوشیدن لباس مردانه و گشت زدن شبانه در خیابانها، می‌خواهد حتی از مرزهای جنسیتی عبور کند، در انتها، اسیر همان دیوارهایی می‌شود که زمان و مکان، جنسیت و موقعیت، به دورش کشیده‌اند.

حادثه محور بودن رمان و کشش داستانی‌اش، کتاب را برای مخاطب عام جذاب کرده است. اما درونمایهٔ عمیق و نام قابل تأمل رمان "برگرفته از شعر جهنم سرگردان سهراب سپهری"، آن را از قرار گرفتن در صف رمانهای عامه پسند، جدا می‌کند و به رمان، جایگاه ویژهٔ بینابینی می‌بخشد تا هم برای مخاطب عام جذاب باشد و هم حرفهایی شنیدنی برای مخاطب خاص داشته باشد.

بازه ی زمانی رمان، تغییر نگرش را در سه نسل پیاپی به خوبی منعکس می‌کند. نسل ننه صغری که ساده دلانه همهٔ مسائل را با فالگیر، حل و فصل می‌کرد و همهٔ گرفتاری‌ها را به پای سرنوشت می‌نوشت، نسل مینو که می‌خواهد زمام همهٔ امور را به دست بگیرد و خودش نویسندهٔ سرنوشت خود باشد و نسلی که آینده است و فرزندان آذر را می‌سازد. اما در این میان، آذر که از لحاظ زمانی، فاصلهٔ زیادی با مینو ندارد، شخصیتی قربانی است. او پایه‌های هویتش در خانواده‌ای بنا شده که حتی شباهت ظاهری‌اش هم با فردی به قول خانواده‌اش، ناخلف، او را متهم بلقوه قلمداد می‌کند و عشق پدرانه را تبدیل به تنفر و هراس می‌کند از عاقبتی که ممکن است به لحاظ چنین شباهتی، تکرار شود.

اما این فرو رفتن در گرداب سرنوشت، محدود به زنان رمان نیست. این غرق شدن، شخصیت‌های مرد رمان را هم بی نصیب نمی‌گذارد. هادی، برادر آذر وقتی از رسیدن به عشق اولش ناامید می‌شود، تن به ازدواج با دختری می‌دهد که خانواده‌اش برای او انتخاب می‌کنند و بعد پیامد این ازدواج تحمیلی، می‌شود عشق یکطرفهٔ همسرش به او و درگیری و در نهایت، اعدام هادی به جرم فعالیتهای کمونیستی و تمام این ماجراها به شکلی بسیار ظریف توسط نویسنده تنیده شده در همان گذشتهٔ کذایی که همواره ویرانگر حال است.

در پایان، شخصیت‌های باقی مانده در این خانهٔ ویران شده، تصمیم به ترک آن می‌گیرند به این امید که نسل آینده، دختری که آذر در رحم دارد، سرنوشتی متفاوت از نسل قبلی را تجربه کند. اما نویسنده با انتخاب محلی که تاکسی قرار است به آنجا حرکت کند، خواننده را از نتیجه گیری ساده انگارانه باز می‌دارد. مادر از راننده می‌خواهد، آن‌ها را به قبرستان ببرد تا به شکلی نمادین، تداومی باشد بر زندگی با خاطرات گذشته و ارواح مردگانی که همچنان بر حیات زندگان سایه افکنده‌اند. ولی ناگهان در میانهٔ راه، آذر تصمیمش بر ترک را عوض می‌کند و از راننده می‌خواهد تا آنها را به خانهٔ سعید ببرد. شاید همه چیز تغییر کند. شاید همچنان راهی باقی مانده باشد برای ساختن و جبران کردن.

اما در نهایت این سؤال نویسنده همچنان بی پاسخ باقی می‌ماند: آیا "زندگی مثل یه ماشینه که تو به زور سوارش می شی و اون هرجا بخواد تو رو می بره. تو حق اعتراض نداری، حق پیاده شدن هم نداری."؟

و یا " زندگی مثل یه اسب سفید خوشگله که هرجا دلت خواست اونو می‌بری"؟ ( 145 فریدی)

و این پایان بازی است که نویسنده، پیدا کردن پاسخ آن را به عهده خواننده می‌گذارد.