کنار خیابانهای تهران - اثر: آذین قاضی میرسعید - نشر ورجاوند- اسفند 1395
همه جا پر بود از همهمه شلوغی، اما هرچه شلوغتر میشد من بیشتر احساس تنهایی میکردم. عجیبتر این که همه چیز و همه کس ناآشنا بود... به رغم سالها آشنایی، نه پولی در بساط داشتم و نه جایی برای رفتن؛ به لطف شوهر ملعونم نه آبرویی برای خرج کردن .
از خیابان فرعی که گذشتم در بدو ورودم به خیابان اصلی ماشینی جلو پایم ترمز کرد، بیاعتنا از کنارش گذشتم، کمی جلوتر دوباره دوباره ... با خودم گفتم خدایا یعنی تنها راهی که پیش رو دارم همین گذر از خط ممنوعه است؟؟!!
آدمی برای قصهای پا به این دنیا گذاشته است، حتی اگر چنین تصوری نداشته باشند، اما داستان بعضی، خاصتر و پررنگتر است، زیرا سراسر آکنده از درد و تلخیست آنقدر که، زمینه را برای بروز حادثه فراهم میکند.
«کنار خیابانهای تهران» بوی مرگ دارد، مرگی برای به زیر خاک رفتن آرزوها و جوانیها تا شاید یک زندگی دیگر، روی خاکی لرزان و سست شکل بگیرد .
«کنار خیابانهای تهران» قصهٔ زندگیست. زندگی زنی به نام زهرا است که قربانی سنت هزاران سالهٔ زنجیرهای پنهان و درهم تنیده اجتماع مردسالارانه و مردپرورانده میشود.
زهرا زنی که، مهر مادری را دیگر در کودکی نمیبیند به ناچار با پدر معتادش به زندگی ادامه میدهد آنهم، زیر سایه مادری که به اجبار همسر معتادش، «تنفروش» شده است. او برای فرار از زندگیای که هیچ مهری در آن نیست، تن به ازدواجی اجباری در 12 سالگی میدهد که، خون مردش به دردی لاعلاج مبتلاست به نام «شک و سوءظن» تا آنجا که، همسرش مراد در آتش خشم و شکی دیوانهوار پای او را به زندان میکشاند تا همان درهای زندان، زندگی دیگری را برایش رقم بزند که برای زنده ماندن «قربانی بودن» را شرط «بقا» نداند.
کتاب با توصیف ساده از یک خانواده آغاز میشود که شروع یک زندگی سراسر درد و رنج را برای نسلی درخود دارد. خانهای که پاک است اما پاکیش لکهای در خود دارد. کتاب
سرگذشت واقعی زنی است که دورانی پر تلاطم و سخت را پشت سرگذاشته است. زنی که از همان چند سطور اول، به قلم نویسنده از سختیها حرف میزند اما، دوران کودکی، آن چنان رؤیاپرداز است که او سختیها را به بازی نمیگیرد تا آنجا که، زندگیش با زندگی مردی شکاک پیوند میخورد.
«کنار خیابانهای تهران» داستان زندگی زنی است که قطب منفی زندگیش کسی نیست جز پدر و مادرش و همسری که خونش با شک مسموم شده است و ذهنش پر از صحنههای خیانت و هرزگی اوست و، از همین نقطه داستان زندگی دخترک پر آرزو، به زنی تشنهٔ عشق و محبت تبدیل میشود. زهرا که «خانواده» مهمترین محور اندیشههایش است، ابتدا بردگیِ این زندگیِ ذلیل را بیچون و چرا میپذیرد، زندگیای که سرابی است ملالخیز و بیسرانجام، اما خفت را تاب نمیآورد و به دنبال آن میرود که زندگی درهم شکستهاش را سامانی ببخشد.
کتاب مبالغهامیز نیست. داستان نیم قرن زندگی یک زن است. داستان یک خانواده متشنج که نویسنده با انتخاب لحظههای مناسب، نقاط عطف و شوریدگی زندگیشان را برجستهتر قلم زده است.
زندگینامه ، داستانی است که در هر عرصهای حرفی برای گفتن دارد بخصوص که این «زندگی» از کنار خیابانهای شهر، «آغازی» دوباره داشته باشد.
داستانهای برگرفته از سرنوشتی واقعی، داستانهایی هستند که خصلتی تاریخی- اجتماعی درخود دارند، حتی اگر در ظاهر آن، این خصلتها نمایان نباشد. در واقع اهمیت این گونه داستانها روایت زندگی و تاریخ با هم است. اما وقایع تاریخی، در سرگذشت روای، حرف چندانی برای گفتن ندارند، شایدجایی در سرنوشتش نداشتهاند.
نویسنده نه تنها زن داستان را به تصویر کشیده است بلکه چهره عمومی جوامعی که دران به ناچارزیسته و افرادی که با آنان زندگی کرده، تا جایی که راوی میخواهد، نمایان میکند.
زنان داستان و الخصوص زهرای داستان در بندو اسیر تاروپود بافت سنتی مردسالارانه، از همان کودکی تا آخرین بارقههای حیات مجبور به تلاش اقتصادی هستند آنهم بدون امید به فردای روشن و راحت.
همه زنان داستان در برابر قدرت مرد، استقلال و آزادی خود را از دست دادهاند . چه زنان نیک نفس و بردبار و چه عشوه گر و لذتجو، تنها در آیینه وجود مردان دیده میشوند، چون جامعه آنان را صاحب حقی نمیداند.
راوی قصه، نه سیاه هست و نه سفید، نه خوب است و نه بد. زهرای قصه، تصویر تضادهای پیچیده درونی یک زن در جامعه سنتی و فلاکتبار است که نقشش به عنوان یک «زن» یک نقش «تحمیلی» از فرمانبرداری، باروری، همسرداری و ... است.
«کنار خیابانهای شهر»، از وجه دیگر زندگی زنان نیز حرف میزند، آنهم وجهیکه مردان احساس میکنند قدرت و ریاستشان در حال تهدید است که برای حفظش راهی جز نشان دادن اقتدار به روش تهاجمی ندارند که یا خشونتی است پنهان همچون خشونت اقتصادی، استثمار، ناامنی شغلی و... یا نگاه اروتیک (یا جنسیتی) همچون تجاوز، طلاق، انگ زدن و... یا خشونتی است آشکار که چیزی نیست جز تهدید و کتک و دشنام.
بیشتر مردان داستان تحقیر آمیز، معتاد، سطحی، زمخت و خشن هستند که باید از موجود ظریفی به نام زن محافظت کنند در حالیکه توانایی حفاظت از خود را ندارند.
از دیگر نکات مهم که به راحتی از لابلای خاطرات زهرا به ذهن خواننده خطور میکند «تنهائیش» است. با اینکه او کنج عزلت نگرفته اما به واقع تنهاست. دوران سخت زندگی، پدر معتاد، مادر تن فروش، بیخانمانی، همسر روان پریش وشکاک، فرار، بی پولی و.. همه وهمه دست به دست هم دادهاند تا او برای خودش لاک تنهایی را برگزیند اگر چه کسانی درکنارش بودند اما دوری جستن از دیگران مرحمیست بر الام روحیش.
خاطرات خیلی خوب روایت شدهاند هرچند که به نظر می اید بخشهایی از «داستان زندگی» به دلایلی گفته نشده است اما از خلال همانها هم احساس «راوی» داستان، به خوبی نمایانگر است.
نگاه نفرت و عصبیت زهرا بیشتر متوجه مردان است که علتش را باید ریشه در کودکیش دید زیرا شرایط ناهنجار دوران کودکی چنان اضطراب و تشویشی در او به وجود آورده که به دنبال راه چارهای است تا از کمند آزار دیگران رها شود و کمتر دچار دلهره گردد. راههایی همچون مهرطلبی، برتری طلبی و انزواطلبی. زهرای «کنار خیابانهای تهران» اگر میتوانست فقط به یکی از این سه سپر دفاعی پناه ببرد، شاید کمتر دچار عذاب و رنج میشد، اما او بنا به موقعیتهای مختلف، ناچار از هر سه استفاده میکند و از آنجا که این سه با هم در تضاد و مغایرت هستند، چنان کشکمش و تضادی در او ایجاد میکنند که، همه انرژیاش صرف خنثی کردن آزار دیگران است و این یعنی با نقاب زندگی کردن، یعنی روزبه روز از «خود واقعی» دور شدن و شکننده شدن «اعتماد به نفس» یعنی نهایت درماندگی که میماند چه کند.
نوشتن از زندگی انسانها برای رسیدن به رمان باید ساختاری داشته باشد که نه تنها سرنوشت شکلی معنادار به خود بگیرد بکله جذابیت و سرگرمیش بتواند معنا و مفهومهای پنهانش را به خواننده انتقال دهد. از این منظر «کنار خیابانهای تهران» اگر صددرصد موفق نبوده باشد اما، نیمی از مسیر را پیموده است. البته جذابیت و کشش داستان نیمهٔ خالی را به خوبی پوشش داده است.
راوی داستان زن محنتکشی است که شخصیت ایستایی ندارد و علیرغم ضربههای مهلکی که به او وارد شده است دائماً در فعالیت و تکاپو برای رسیدن به آرامش است اما، در پی رهایی از بندو اسارت، تلاش و فعالیت برای سامان بخشیدن به زندگی، میان احساسات متضاد و متناقض گیر میافتاد؛ به همین دلیل افکار و اندیشههایش با عملکردش هماهنگ نمیشود و هم چون خیل عظیم انسانهای راه گم کرده و در راه مانده گرفتار میشود تا بتواند مسیر درست را پیدا کند.
«کنار خیابانهای تهران» سرگذشت واقعی زنی است که کودکیش در چند روز تمام میشود تا به دنیای «بزرگان» قدم بگذارد، که هر روزش سالی بر عمرش است. قصه زندگی زنی از زنان همین شهر که کنار ما در همسایگی خانههایمان زندگی میکنند اما بنا به مصلحتهای اجتماعی، فرهنگی و قومی، شخصیتی پنهان دارند.
کنار خیابانهای تهران زندگی جریان دارد
نامش آذین و کنیهاش قاضی میر سعید. بر برگی جلد شده، نوشتهاند متولد آبان 1354 در تهران. آخرین و دومین فرزند از یک خانواده فرهنگی. در فصلهای کودکی، نوجوانی و جوانی، داستانهای پرشوری از همنشینی با کتابها دارد؛ این همنشینی ملودرام زندگیش را با تحصیلات کتابداری همآهنگ میکند تا فوق لیسانش را در اطلاع رسانی به پایان برساند.
شخصیتی درونگرا که سرگرمیاش کتاب و فیلم است آن هم، با همراهی تنها فرزند دخترش که مانند مادر، عشق به کتاب و داستان دارد.
در گذر از دنیای کوچک اما بزرگش ، 4 اثر قلم زده است به نامهای شعلههای زندگی، عمارت سرخ، عسل تلخ و کنار خیابانهای تهران که متفاوتتر از 3 اثر دیگر است.
«کنار خیابانهای تهران»چهارمین اثر این نویسنده بهانهای شد برای یک گفتگوی ساده
نویسندگی را از کی و کجا شروع کردی؟
مشوق من پدر و مادرم بودند چون در خانه ما فقط کتاب بود که رفت و آمد میکرد.کتابهای تاریخی را بیشتر دوست داشتم که بخوانم. اولین کار نویسندگی را با ترجمه کتاب تخصصی با جمعی از دوستان دوران دانشگاهی شروع کردم ولی، وقتی بدون نامی از ما، ترجمهها مورد استفاده دیگران قرار گرفت ترجیح دادم رمان بنویسم و اولین رمانم به نام «شعلههای زندگی» تلفیقی بود از زندگی خودم و دوستانم.
آغاز فعالیتتان را در عرصه فرهنگی با چه چیزی شروع کردی؟
با نوشتن مقالات تخصصی برای مجلات که مرتبط با رشته تحصیلیم بودند مثل فصلنامه کتاب یا کتابنامه
بیشتر کدام سبک را دوست داری؟
رئال را ترجیح میدهم ولی بیشتر بستگی به شرایط روحیام، موقع نوشتن دارد. البته دوست دارم در هر حیطهای وارد شوم مثلاً تاریخی، تخیلی، جناییکمی در خصوص حال و هوای داستان «کنار خیابانهای تهران» بگوئید؟
داستانی واقعی در رابطه با زنی از طبقه پایین اجتماع که، بخت و اقبالش بیشتر در سیاهی رقم میخورد. زنی از زنان شهرمان که در معرض بیشترین تهدیدها و شکنجهها ، فشار حکومت مردانه را، در طول زندگیش به سختترین شکل ممکن تحمل کرده است.
چرا زندگینامه و چرا همچین داستانی را انتخاب کردی؟
خب هیچ زندگی وجود ندارد که داستانی نداشته باشد و من دوست داشتم در این حیطه هم وارد شوم و داستان یکی از همین آدمایی که زیر گوشمان زندگی میکنند را بنویسم وخب، یکی از همین آدما در کنار من روزگارش را میگذراند؛ دوست داشتم زندگیش را، دوباره برایش بنویسم شاید که بتواند سرنوشتش را جور دیگری از «سر» بنویسد.
ویژگیهای بارز نوشتن زندگی نامه از نظر شما چیست؟
مستند هستندکه، اگر راوی خودش را سانسور نکند، هیچ حرفی به خاک سپرده نمیشود. البته به نظرم هیچ زندگینامهای بدون سانسور نوشته نمیشود.
با توجه به اینکه موضوع کتاب بر اساس واقعیت است نام کتاب را خودتان انتخاب کردید یا راوی؟
اسم کتاب را خودم انتخاب کردم چون گویا و ملموسه. کنار هر خیابانی، در هرجایی، حتماً داستانی برای گفتن وجود دارد.
آیا اتفاقی را به دست حذف سپردهای ؟
خب خیلی از ماجراها به دلیل ممیزی ارشاد یا نباید نوشته میشد یا اگر نوشته شده حذف شدندکه دیگر گفتنش هم فایده ندارد. بخشی هم به دلیل ملاحظات خانوادگی بوده است.
کنار خیابانهای تهران ، از انقلاب اسلامی کوتاه و مختصر حرف زده است اما، اصلاً حرف یا خاطرهای از جنگ نداردکه، 8 سال زندگی مردم را تحت الشعاء قرار داده بود آیا جز حذفیات است؟
من سعی کردم آن قسمتی از تاریخ و اجتماعی که در ارتباط با زندگی این زن بوده و حادثهای را آفریده، در داستان وارد کنم، جنگ تحمیلی هیچ کجای زندگیش، حادثهای را رقم نزده بود که او بخواهد خاطره تلخی از آن تعریف کند.
چه اندازه افکار داستانپرداز شما تاثیرگذار در اتفاقات «کنار خیابانهای شهر» بوده تا داستان ساختار رمان به خود بگیرد؟
هیچ نویسندهای نیست که افکارش در داستان بیتأثیر باشد. البته حوادث متعلق به من نیست بلکه توصیف صحنهها، اتفاقات و احساسات راوی، برای معنا پیدا کردن داستان متعلق به من است زیرا برای هر کدام از آنها فقط یک «کلمه» در زندگی زن ِداستان وجود داشت که باید ساخته و پرداخته میشد تا تصویر دقیق و درستی از احساسات و دنیای او به خواننده داده شود که بتواند با او ارتباط برقرار کند.
چه مدت زمان صرف نوشتش کردی؟ 4 سال زمان برد
همه داستانهایت چنین زمانی را از تو میگیرند ؟ نه فقط این داستان.چرا؟
داستانی بود که خیلی از دنیای من و زندگیم فاصله داشت؛
خیلی تلخ بود. من همیشه در داستانهایی که مینویسم با
شیطنت «میآیم» و «میروم» ولی متاسفانه این داستان جایی برای ورد من نداشت و این خیلی من را اذیت میکرد. خیلی از حوادث این زندگی، اشک من را در آورده بود و بعضیهایش به شدت مرا عصبانی میکرد و حرصم را درمیاورد. گاهی چنان افسرده میشدم که دوست نداشتم دیگر ادامه دهم ، کلاً تجربه خوبی از لحاظ نوشتاری برای من نبود.
راوی زندگیش را خوانده؟ بله
و نظرش ؟
گفت شبیه یک فیلمه که داستان قشنگی دارد؛ گفت انگاری مال او نیست اما وقتی یادش میاید که این زندگی اوست که داستان شده است ، بدبختیهایش مثل همان موقع عذابش میدهد.گفت ای کاش قبلاً کتابی مثل این را خوانده بود چون، وقتی از دور به آن نگاه میکند تازه متوجه میشود که بعضی جاها میتوانسته جور دیگری فکر کند و کار دیگری انجام دهد که این مسیر سنگلاخی را طی نکند.■