• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • بررسی داستان کوتاه «شبیه یک کلارینت» نویسنده «افروز جهاندیده»؛ «علی پاینده»/ اختصاصی چوک

بررسی داستان کوتاه «شبیه یک کلارینت» نویسنده «افروز جهاندیده»؛ «علی پاینده»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

صاف نشسته است؛ مثل یک زن سی و چند ساله‌ای که قرار است پا به میانسالی بگذارد. کتاب را بسته، ولی انگشت اشاره‌اش لای صفحات کتاب است. بچه، توی سرسره ریگ می‌پاشد. زن یک پایش را روی پای دیگر تند تند تکان می‌دهد. پردهٔ پنجرهٔ طبقهٔ چهارم کشیده شده‌است، مانند هر روز در همین ساعت؛ پرده تکان نمی‌خورد، همان جور ساکن و سبز یشمی مانده‌است؛ پشت شیشهٔ کدر شده از دود و دم و گرد و غبار.

نگاه زن می‌گردد؛ نیمکت‌های خالی روبه‌رو، وسایل بازی رنگارنگ، دختر مو بلندی که عروسکش را محکم بغل گرفته و می‌دود، پسران دبیرستانی که در گوشهٔ بدون ریگ پارک تنیس بازی می‌کنند، و هر چند لحظه یکبار، نگاهی به پنجرهٔ طبقهٔ چهارم.

بال چادر زنی به پایش می‌خورد. بدون اینکه وقت تلف کند، خودش را می‌سُراند گوشهٔ نیمکت. سر می‌برد توی کتابش.

-         خودتونو کثیف نکنید، مواظب باشید...

زنی که در نیمکت با او شریک شده، بچه‌هایش را با صدای جیغ مانندی خطاب قرار می‌دهد. زن نگاه گذرایی به او می‌کند؛ نگاهی که هیچ معنایی در آن نمی‌شود پیدا کرد، فقط نگاه یک زن غریبه است به همجنس خودش. شبیه نگاه آن زن غریبه‌ای که دست در دست شوهرش رفتند اتاق خواب او، و او همان‌جور نشسته ماند و دنبال چیزی گشت که توی دستش نبود. بعد فکر کرد دفعهٔ اول، آن نگاه همین‌گونه خالی بود یا او بیخود و بی‌جهت سر در گم شده‌بود! زن آسمان را نگاه می‌کند، تکه‌های ابر، جوری پرت شده‌اند توی آسمان؛ بی نظم، شکل پشمک‌های از چوب افتاده روی زمین. زن، ساعدش روی دستهٔ قوس‌دار نیمکت سُر می‌خورد. پشت بام ساختمان روبه‌رو پیدا نیست. صدای دویدن دوقلوهای یک لباس روی ریگ‌ها او را یاد تگرگ می‌اندازد. به شمشادهای بریده بریده نگاه می‌کند، به بچهٔ خودش که از سرسره برعکس بالا می‌رود. پشتِ پردهٔ پنجرهٔ طبقهٔ چهارم، هیچ سایه‌ای نه ایستاده است و نه رد می‌شود. می‌داند آن پشت یک تختخواب است، پرده درست کارش را انجام می‌دهد؛ پوشاندن. بچه می‌گوید: مامان آب!زن بطری باز شدهٔ آب را می‌دهد دستش. به گلوی نازک بچه که نگاه می‌کند، فکر می‌کند مرد که شد؛ رگ‌های گردنش زودتر از ریادش بلند خواهند شد؟ بچّه قهقهه می‌زند و به سمت سرسره می‌دود. زن

دوباره کتاب را باز می‌کند. ماشینی از پارکینگ ساختمان عقب‌عقب می‌آید بیرون. زن ناشیانه به دست‌هایش نگاه می‌کند. کتاب را گذاشته است کنارش. به ریگ‌های خیس جلوی پایش نگاه می‌کند، پیرمرد دوچرخه سواری که با زور و زحمت رکاب می‌زند و آرام آرام می‌گذرد را دنبال نمی‌کند. زن شریک در نیمکتِ رو به‌روی ساختمان، نیست. مثل رعد آمده و مثل مه رفته است. نمی‌داند چطور و کی رفته است. انگار زن چیزهایی به او گفته، اما او فقط صدای کلاغ شنیده است.

دخترک موبلند، عروسکش را پرت کرده روی ریگ‌ها و خودش پیدا نیست. زن ساعت را نگاه می‌کند. پایش را جابه‌جا می‌کند. دوباره چشمانش شروع می‌کند به گشتن. شبیه تماشاگر والیبال شده، توپ هر جا که برود چشمان او به دنبالش می‌رود. سرگردان توی هوا. روی زمین و روی دست‌های بازیکنان. وقتی توپ می‌ایستد چشمان او هم، مات بدون پلک زدن می‌ماند، روی چیزی، بدون اینکه منتظر بماند که دوباره به حرکت در بیاید، برای همین است که همیشه غافلگیر می‌شود.

به همه چیز نگاه می‌کند ولی هیچ نمی‌بیند، حتی مردی که آن طرف پارک، با ژست مجسمه‌ایش چشم از او بر نمی‌دارد.

ریگ‌های درشت محوطهٔ بازی، خطرناک به نظر می‌رسند. شمشادهای هرس نشده مثل ردیف آدم‌هایی هستند که دولا دولا راه می‌روند. آن طرف خیابان خلوت، ساختمانی است که زن احساس می‌کند، چین‌های پردهٔ یشمی طبقهٔ چهارمش، جابه‌جا شده، شاید همین چند ثانیه پیش. پنجره‌ای در طبقهٔ بالاتر باز می‌شود. زنی سرک می‌کشد و برای کسی دست تکان می‌دهد. زن دور و برش را نگاه می‌کند، مردی پوست پرتقال به طرف پنجره پرت می‌کند. ماشین دیگری از پارکینگ عقب‌عقب می‌آید بیرون. زن تا سیاهی دو نفر را پشت شیشهٔ کدر ماشین می‌بیند، بلند می‌شود، می‌ایستد، ولی بلافاصله سر جایش می‌نشیند و سر می‌برد توی کتاب، تا صدای آشنای ماشین دور شود.

-         مامان!

زن با صدای بچه، قوزِ کمرش را صاف می‌کند. شقّ و رق می‌نشیند. بدون اینکه احساس کند خمیده شده بوده و سرش پایین افتاده بوده است. به ساعتش نگاه می‌کند. عقربهٔ ثانیه شمار را می‌پاید تا برسد به دوازده. بعد پیروزمندانه بلند می‌شود و دست بچه را می‌گیرد. مثل کسی که هیچ کس منتظرش نیست، از خیابان رد می‌شود. وارد ساختمان می‌شود. کسی پله‌های ساختمان را می‌دود. صدا می‌پیچد توی راه پله. زن به کفش پاشنهً تخت خودش نگاه می‌کند، فکر می‌کند با کفش‌های پاشنه بلند هم می‌شود روی پله‌ها دوید؟ دکمهٔ آسانسور را می‌زند.

مردِ آن طرف پارک؛ که حالا عینک قاب مشکی دارد، می‌رود طرف کتاب با تصویر چهرهٔ یک زن و فونت درشت اسم کتاب (عاشق)، که روی نیمکت پارک مثل دستمال سفید خدافظی، آرام آرام تکان می‌خورد.

توی خانه، همه چیز ساکن و ساکت نیست. می‌داند. عطر را می‌شناسد؛ ملایم، گرم، شیرین.

بچه تلویزیون را روشن می‌کند. زن مستقیم می‌رود اتاق خواب. پرده همان‌جور که خودش کشیده بوده هست، ولی هیچ وقت بالای پتو را زیر بالش‌ها تا نمی‌زد.

بچه با موزیک کارتون، روی مبل‌ها می‌پرد. زن پتو را کنار می‌زند. بوی عطر شدیدتر می‌شود. خم می‌شود روی تخت، مهره‌های پشتش تیز می‌شوند. خودش عطر نمی‌زند. ملافهٔ تخت و بالش‌ها را توی هم گلوله می‌کند و پرت می‌کند توی سبدِ رخت چرک‌ها. کف حمام خیس است. زن هیچ حس و حالی ندارد؛ نه ناراحت، نه خوشحال، نه غمگین، نه هیچ چیز دیگر. فقط احساس می‌کند لاغرتر شده‌است. مثل کدبانوی وظیفه‌شناس، سطل زبالهٔ اتاق را خالی می‌کند. آب حمام هیچ وقت چکه نمی‌کرد.

می‌نشیند لبهٔ تخت. به آرامی با حوله، دست‌هایش را خشک می‌کند. ساعت مردانه‌ای روی میز افتاده. کمد درش باز مانده. دیوارها از سفیدی زیاد دلش را آشوب می‌کنند. لیوان‌های آب پرتقال یکی‌شان جای لب کمرنگی روی لبه‌اش دارد، ولی مثل آفتاب ظهر، چشمش را می‌زند.

چشمانش را می‌بندد و دراز می‌کشد روی تخت، مثل زنی که به سرعت پا به میانسالی گذاشته است، ساعدش را روی پیشانی طوری می‌گذارد که چشمان بسته‌اش زیر لرزش پلک‌هاش پیداست. این کار را که می‌کند می‌شود به آسانی تصویر زنی که روی تخت مرده یا کشته شده را جاندار کشید و پیش نگاه‌های تحسین برانگیز گذاشت.

نفس‌هایش آرام و کند است. بلند می‌شود. وسایل مانیکورش را می‌بیند که روی میز آرایش پخش و پلاست. دستمال پاک کنندهٔ آرایش از جعبه‌اش بیرون مانده. ساعت مردانه را بر می‌دارد، با نوک تیزترین وسیلهٔ مانیکور، همانی که دوشاخه تیز دارد مثل زبان مار، که برای پوست‌های مرده دور و بر ناخن به کار می‌رود، شیشهٔ ساعت را در می‌آورد. عقربهٔ بزرگ را با انگشت اشاره هل می‌دهد عقب. مرد، بچه را قلقلک می‌دهد و درِ گوشش چیزی می‌گوید. بچّه ذوق زده به طرف زن می‌دود. زن به مرد نگاه نمی‌کند، اما می‌بیند که مرد می‌آید به طرفش و یک شانه به چارچوب در اتاق می‌ایستد. می‌گوید: "مهمون دارم..." و زن می‌داند که چه کار باید بکند. یاد گرفته است که توی چشم‌های مرد، نباید نگاه کرد، نباید حرفی زد که... بعدش درد بپیچد سرتاپایش، که مرد هم بداند که راهی برای رفتن نیست، یا گوری که در آن گم شود.

بعد یادش می‌آید که باید برای عروسی‌اش تور می‌پوشیده، ولی لباسِ محلی تنش کرده بودند که بوی تن زن دیگری را به خود داشت و کنار مردی ایستاده که جرأت نمی‌کند برای اولین بار توی صورتش نگاه کند، فقط به این خاطر که مطمئن نیست قصاص قتل غیر عمد می‌تواند ازدواج با دختر خانواده‌ای باشد که او نیستش کرده، همان کاری که زلزله، آتش یا سیل می‌توانست بکند را، او با یک چاقو کرده بود.

تیک تاک ساعت خشک است، قانون‌مندیش آدم را مجاب می‌کند. زن در اتاق را قفل می‌کند. موزیک کودکانه پشت در از هیجان می‌افتد. زن دست به موهایش می‌کشد. توی آینه هر چه نگاه می‌کند، هیچ نمی‌بیند. فقط چشم‌هایی را می‌بیند که مژه‌هایش از توی پوست پف کرده زده‌اند بیرون و لب‌های چفت شده هیچ خاطره‌ای ندارند که داغ شوند. شانه به موهایش می‌کشد. چند تار بلند مو، لای دندانه‌های شانه از کنار میز آویزان می‌شوند. به نظرش شانه شبیه انگشتان یک مرد می‌آید.

چراغ مطالعه را روشن می‌کند، سر قیفی چراغ را بالا می‌گیرد طرف پردهٔ یشمی پنجره. شروع می‌کند؛ مابین نور و پنجره چرخ می‌خورد دور خودش. روی نوک پا بلند می‌شود و با نوک دو انگشت دامنش را کمی بالا می‌گیرد و چرخ می‌زند. موهایش، با تکان سر و گردنش باد می‌خورند. توی دایرهٔ نور چاق شده‌است. هر چه به پنجره نزدیکتر می‌شود لاغر و تکیده‌تر می‌شود. آن طرف دیگر اتاق که تختخواب دارد، تاریکی پهن شده روی تخت. زن چرخ می‌زند. تنش قوس می‌گیرد، چلهٔ کمان می‌شود و راست می‌شود.

مرد داد می‌زند: "خسته نشدی!"

زن، چشم می‌بندد. دستانش را نرم در هوا بالای سرش می‌چرخاند. انگار روی شن‌های وزن دار ساحل شکلی می‌کشد. مرد، بازوهای زن را تکان تکان می‌دهد، سرش را می‌برد نزدیک صورت زن، می‌گوید:" بیدار شو!"

زن روی پاهایش می‌چرخد و دامنش را کمی بالاتر می‌گیرد. زانوهایش پیدا می‌شود. مرد می‌خندد، تلوتلو می‌خورد، به در و دیوار می‌خورد و می‌خندد.

ارکسترِ توی سر زن، پرهیجان‌تر می‌نوازد. می‌رقصد، نفس‌نفس می‌زند، از شقیقه‌اش عرق راه می‌افتد.

مرد می‌گوید:"خودت خواستی، سرتو بالا بگیر و نگاه کن!"

زن موهایش را از لای پنجه‌های مرد بیرون می‌کشد. توی صورت زنی که لبهٔ تخت نشسته نگاه می‌کند، می‌بیند که آن زن چقدر شبیه خودش است و فکر می‌کند چطور می‌شود یک مرد برای عذاب دادن، این چنین فکر بکری به سرش زده باشد؟

باید بایستد. تلاطم مایع داخل گوشش را حس می‌کند، دیگر کنترل حرکاتش دست خودش نیست. دیوارهای اتاق با وسایلی که چارچنگولی چسبیده‌اند به دیوار تکان‌تکان می‌خوردند. اتاق و ساختمان روی دریای طوفانی شناورند!

دایرهٔ رقص را گم کرده. موهایش را از جلوی چشمانش کنار می‌زند و پشت گوش گیر می‌دهد. خارج از اصول می‌رقصد. دارد فکر می‌کند حقّ این کار را دارد، اما هر چه توی ذهنش می‌گردد؛ معنی حق و حقوق را نمی‌تواند بفهمد که صدایی عظیم، نواخت ارکستر را می‌پوشاند؛ صدای برخورد چیزی به شیشهٔ پنجره، ریگی یا سنگریزه‌ای یا ...

سکوت می‌شود. زن مطمئن نیست. زل می‌زند به پرده، به دایرهٔ نوری که یک طرفش تاریک است. صدا دوباره می‌پیچد توی گوش‌های زن؛ زنگدار، سنگین و فرو رونده، توی سالن طاق‌دار ارکسترِ خاموش. بعد، آن چنان سکوتی می‌شود؛ انگار کسی تیر خلاصی را زده‌است.

زن می‌نشیند مابین نور و پنجره. سرش توی دایره، شبیه یک کلارینت شده‌است. قدم بر می‌دارد، می‌شمارد یک، دو،... مکث می‌کند. ضربهٔ سوم نمی‌خورد به شیشه. دوباره می‌شمارد؛ یک، دو، ... سکوت و زن با هم منتظرند، با پس زمینه‌ای از صداهایی گنگ که پرده و پنجره آن‌ها را خفه کرده. می‌نشیند. سرش را با دو دست نگه می‌دارد. حالا دیوار و وسایل داخل اتاق می‌رقصند.

زن می‌شنود یک، دو، ...

بررسی داستان

اگر دقت کنید اکثر منتقدان ایرانی در موقع نقد به سراغ داستان بزرگان می‌روند اما می‌توان در میان نسل نو و نویسندگان تازه به میدان رسیده هم داستان‌های خوبی که ارزش نقد را داشته باشند را یافت. این داستان از افروز جهاندیده را می‌توان در این دایره جای داد. گرچه من خودم بیشتر به واژه‌های یادداشتی بر داستان معتقدم تا نقد. چراکه نقد واقعاً آن طور که در ایران مصطلح شده کار ساده‌ای نیست. به طور مثال اگر منِ نویسنده رئال بنویسم و سورئال را نشناسم باز هم می‌توانم داستان خوبی بنویسم اما یک منتقد می‌بایست به تمام زیر و بم داستان از مینی مال تا رمان در تمامیه گونه‌ها و ژانرهای بسیار گوناگون داستان وقوف کامل داشته باشد. بنده یکبار در انجمن ادبی‌ای داستان پست مدرنی را خواندم. یک نفر از بین حدود سی نفر گفت که به این دلیل و آن دلیل شما پست مدرن موفقی ننوشته‌اید که خُب، حرفش هم کاملاً درست اما بیست و نه نفر دیگر جوری با داستان برخورد کردند که من از خودم پرسیدم که آیا این افراد تاکنون در عمرشان چنین مدل داستان‌هایی خوانده‌اند و اگر نخوانده‌اند چرا بجای عیبجویی و گمراه کردن نویسنده نمی‌روند بیرون و کمی مطالعه کنند و بعد برگردند و دست به کاری بسیار ظریف مثل نقد بزنند؟! پس چون بنده هنوز در خود این توانایی بسیار عمیق که نیاز به مطالعات بسیار گسترده دارد را نمی‌بینم بجای واژه‌های نقدی بر داستان به یادداشتی بر داستانی از افروز جهاندیده قناعت می‌کنم.

در یک نگاه کلی می‌توان در اکثر داستان‌های زنان نویسندهٔ ایران دید زنانه را دید. یک نگاه فمینیستی. نشان دادن مشکلات زنان. دیده نشدن‌ها. خیانت مردان. و زنان سرخورده که توسط جامعهٔ مردسالار پایمال می‌شوند و غم خود را در درون فرو می‌برند. من به شخصه کمتر داستانی از یک نویسندهٔ زن در ایران دیده‌ام که توانسته باشد از این نوع نگاه دور شود.

پایبندی به قواعد ایرانی را در این داستان به وضوح می‌توان دید. نویسنده از زاویه دید سوم شخص خارج نمی‌شود. مطابق تعریف مرسوم در ایران در زاویه دید سوم شخص یا دانای کل محدود راوی که بیرون از داستان است همهٔ آگاهی خود را در اختیار یکی از شخصیت‌های داستان قرار می‌دهد و همه چیز را از چشم او بیان می‌کند. در این زاویه دید با اینکه نویسنده در داستان حضور فیزیکی ندارد ولی تمام ذهنیات خود را از طریق اوی شخصیت داستان بیان می‌کند. در این شیوه نویسنده فقط می‌تواند در ذهن و افکار او شخصیت داستان حلول کند و احساسات و عقاید وی را نسبت به سایر کاراکترها و همچنین جامعه و محیط تصویر کند و حق نفوذ به اذهان و اندیشه‌های سایر شخصیت‌های قصه را ندارد. به بیان دیگر نویسنده حق نفوذ به ما فی الضمیر بقیهٔ آدم‌های داستان را ندارد و برای بیان حالات درونی آن‌ها فقط از طریق او قادر به این عمل خواهد بود. در این داستان افروز جهاندیده کاملاً به این قاعده پایبند است. توجه کنید که به طور مثال در داستان اولین از جویس که آن هم به همین زاویه دید نگاشته شده جویس در چند خط پایانی به راحتی و بی هیچ غم و غصه‌ای این قانون را کنار می‌گذارد و با اینکه داستان از زاویه دید دختری بنام اولین بیان می‌شود چند کلمهٔ پایانی از دید فرانک بیان می‌شوند و جویس به هیچ وجه خود را پایبند به قواعد نمی‌داند.

_ اولین! اِوی.

فرانک به آن طرف مانع دوید و اولین را صدا زد که دنبال او برود. به فریاد از فرانک خواستند که پیش برود، اما او همچنان اولین را صدا می‌زد.

اولین چهرهٔ سفید خود را، بی حالت، همچون حیوانی درمانده رو به فرانک گرفته بود، و فرانک در چشمانش اثری از عشق یا بدرود یا آشنائی نمی‌دید.

نویسنده سعی بر این دارد تا اطلاعات را به صورت غیر مستقیم به خواننده برساند.

بعد یادش می‌آید که باید برای عروسی‌اش تور می‌پوشیده، ولی لباسِ محلی تنش کرده بودند که بوی تن زن دیگری را به خود داشت و کنار مردی ایستاده که جرأت نمی‌کند برای اولین بار توی صورتش نگاه کند، فقط به این خاطر که مطمئن نیست قصاص قتل غیر عمد می‌تواند ازدواج با دختر خانواده‌ای باشد که او نیستش کرده، همان کاری که زلزله، آتش یا سیل می‌توانست بکند را، او با یک چاقو کرده بود.

نویسنده بر طبق قواعد رایج در ایران همیشه غیر مستقیم اطلاعات را به خواننده‌اش می‌رساند. رایج است که می گویند که باید برای خوانندهٔ تیزهوش نوشت. خوانندهٔ خاص. خواننده می‌بایست چند بار داستان را از اول تا آخر آن هم با دقت بخواند تا به عمق وقایع پی ببرد. مثل کتاب درسی. سؤال اینجاست که در این عصری که داستان ارزش همیشگی خود را از دست داده، با هزاران وسایل اطلاع رسانی و تفریحی قدرتمندتر مثل سینما و تلوزیون و ماهواره و فلان و فلان، با این همه سریال و فیلم و شبکه‌های فراوان ماهواره و اینترنت و فیسبوک و تلگرام و واتس آپ و اینستاگرام و فلان و فلان، واقعاً چنین خواننده‌ای کجاست و چه تعداد هستند افرادی که وقت خود را برای خواندن یک داستان بگذارند؟! آیا اگر داستان در همان نگاه اول خواننده را نگیرد، خواننده در این دوره زمانه وقتی برای دوباره و دوباره خواندن یک داستان می‌گذارد؟!

نویسنده سعی دارد مطابق قواعد فضا مکان داستان را برای خواننده بسازد و باید پذیرفت که این کار را خوب انجام داده است.

نگاه زن می‌گردد؛ نیمکت‌های خالی روبه‌رو، وسایل بازی رنگارنگ، دختر مو بلندی که عروسکش را محکم بغل گرفته و می‌دود، پسران دبیرستانی که در گوشهٔ بدون ریگ پارک تنیس بازی می‌کنند، و هر چند لحظه یکبار، نگاهی به پنجرهٔ طبقهٔ چهارم.

کسی پله‌های ساختمان را می‌دود. این از اندک مواردیست که افروز جهاندیده به عمد یا ناخودآگاه قواعد مرسوم در ایران را می‌شکند و جمله‌ای شاعرانه می‌نویسد.

باید اذعان کنم که پایان بندی خارق العادهٔ داستان تا حد زیادی ضعف‌ها را می‌پوشاند.

زن می‌نشیند مابین نور و پنجره. سرش توی دایره، شبیه یک کلارینت شده است. قدم بر می‌دارد، می‌شمارد یک، دو،... مکث می‌کند. ضربهٔ سوم نمی‌خورد به شیشه. دوباره می‌شمارد؛ یک، دو، ... سکوت و زن با هم منتظرند، با پس زمینه‌ای از صداهایی گنگ که پرده و پنجره آن‌ها را خفه کرده. می‌نشیند. سرش را با دو دست نگه می‌دارد. حالا دیوار و وسایل داخل اتاق می‌رقصند.

زن می‌شنود یک، دو، ...

زنِ سرخورده از خیانت جامعهٔ مردسالار با بی خیالی می‌رقصد. گویی دیگر هیچ چیز برایش مهم نیست.

نباید فراموش کرد که نمی‌توان ضعف‌ها را به طور کامل بر گردن نویسندهٔ جوان گذاشت. همانطور که جامعه در این داستان قواعدِ خود را به زن تحمیل می‌کند جامعهٔ ادبی هم به زور قواعد خود را بر نویسندگانش تحمیل می‌کند. از روز اول که یک نویسنده پا در انجمن ادبی‌ای می‌گذارد این قواعد خشک را بارها و بارها بر سرش فریاد می‌زنند. اگر این را رعایت نکنی در جمع انجمن سرخورده می‌شوی. اگر آن را رعایت نکنی تو را سرافکنده خواهیم کرد. سرانجام این قواعد آنقدر برای نویسنده تکرار و تکرار می‌شوند که جزئی از وجودش می‌شوند و نویسنده ناخودآگاه خود را ملزم به رعایت آن‌ها می‌بیند. این باعث به وجود آمدن داستان‌های یک شکل می‌شود. گویی همهٔ داستان‌های برآمده از انجمن‌های ادبی را یک نفر نوشته است. زوایای دید یکسان؛ قواعد یکسان؛ زبان‌های شبیه هم؛ و ساختن نویسندگانی یک دست، یک شکل، و یک قلم.

در یک دنیای پست مدرن تفکرهای مختلف در کنار یکدیگر حضور دارند. چند صدایی اساس پسامدرنیسم است. اما در یک دنیای دیکتاتور مآب تک صدایی حاکم است. و یک تفکر دیگر تفکرات را در خود حل می‌کند. به امید روزی که جامعهٔ ادبی ما گامی به سمت چند صدایی بردارد. آن روز خواهیم دید که خلاقیت چگونه از درون نویسندگان جوانی مثل افروز جهاندیده فوران خواهد کرد.


 

www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html

دانلود ماهنامه‌هاي ادبيات داستاني چوك

www.chouk.ir/download-mahnameh.html

شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک

https://telegram.me/chookasosiation

اینستاگرام کانون فرهنگی چوک

http://instagram.com/kanonefarhangiechook

دانلود نمایش‌های رادیویی داستان چوک

www.chouk.ir/ava-va-nama.html

دانلود فرم ثبتنام آکادمی داستان نویسی چوک

www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html

بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان

www.chouk.ir/honarmandan.html

بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر

http://www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html

فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه چوک

www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html

دانلود فصلنامه‌های پژوهشی شعر چوک

www.chouk.ir/downlod-faslnameh.html

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692