• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • یادداشتی بر مجموعه داستان «بی‌باد و بی‌پارو» نویسنده «فریبا وفی»؛ «سمیه سیدیان»/ اختصاصی چوک

یادداشتی بر مجموعه داستان «بی‌باد و بی‌پارو» نویسنده «فریبا وفی»؛ «سمیه سیدیان»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

یادداشتی بر مجموعه داستان «بی‌باد و بی‌پارو» نویسنده «فریبا وفی»؛ «سمیه سیدیان»

جهان داستان‌های وفی، روان‌ و دلنشین است. در این داستان‌ها، حتی اگر راوی هم زن نباشد، حتی اگر جنس راوی مرد باشد، باز به توصیف و تصویر زن‌ها و تجربه‌هایشان می‌پردازد. داستان‌ها بدون هیچ شتابی روایت می‌شوند. نه از پرگویی درشان خبری هست و نه از ایجازهای عجیب و مسخره. داستان‌های وَفی سرشار از حس لطیف زانگی و زنانه و روحیات شکستنی، اما پر قدرت زنان است.

دوازده داستان کوتاه با روایت‌های متفاوت و فضاهای مختلف. اکثر داستان‌ها با اول شخص روایت شده و راوی‌ها اغلب زن هستند. داستان‌ها پر از توصیفات خاص خودش است. مثل «همین تکان سادهٔ عضلات دور دهان...» در اولین داستان کوتاه مجموعه. داستان‌هایی با ظاهر معمولی بدون اتفاق‌های آنچنانی و پررنگ که توی داستان‌های دیگران می‌بینیم.

داستان «به باران» روایت دیدار دو زن در هتلی در آنکارا است که هریک منتظر مسافری هستند و این انتظار سرآغاز آشنایی و از خود گفتن‌هاست. راوی نگار نامی است که با پرینوش، در هتلی در آنکارا آشنا می‌شود. قصه، قصهٔ پرینوش است و مهاجرت او از ایران به سوئد. زنی مطلقه با یک دختر که دختر او را ترک کرده است. زنی با گذشتهٔ مبهم که تکه تکه روایت می‌شود و نگار با ولع داستان‌هایش را پی می‌گیرد. ریزه‌هایی از خاطراتی که نگار در بازگشت از ترکیه به حمید، همسرش می‌گوید، رفته رفته حمید را علاقه مند می‌سازد به عکس‌های یادگاری. تا آنجا که نگار از لابه لای حرف‌هایش می‌پراند که پرینوش، مدتی زندان بوده و دخترش را توی زندان به دنیا آورده است. به قول نگار، پرینوش شبیه هیچ زنی نبود که می‌شناخت. زنی که در قبال همه احساس مسئولیت می‌کند و سرش برای دردسر درد می‌کند. رفت و برگشت خاطرات پرینوش و روایت آن‌ها توسط نگار، به حمید حس بازی میان مثلثی نادیده را می‌دهد. شعری که راضیه؛ یکی از هم بندهای پرینوش، موقع ترخیص شدن پرینوش از زندان زیر گوشش می‌خواند و تلنگری است برای به یادآوردن اینکه حمید نیز بارها آن شعر را خوانده و زمزمه کرده است. کویر خسک و شکوفه‌ها و بارانش... تسبیحی که حمی داشت و از دانه‌های خرما درست شده بود و تسبیحی که در لحظهٔ آخر راضیه به گردن پرینوش انداخته بود، همه کدهایی هستند که

نشان از ارتباط کمرنگ حمید و راضیه دارد. اینکه شاید زمانی این دو همدیگر را می‌شناخته‌اند.

داستان «قایقران‌ها»

داستان کوتاه کسی که با خیالات و توهمات و عذاب وجدان زندگی می‌کند اینکه راوی همواره احساس گناه و خجالت می‌کند. حتی بابت کارهایی که انجام نداده است. خوابی که راوی در بدو ورود به داستان با آن مواجه و درگیر است؛ نتیجهٔ ذهن پریشان و مریض راوی است. او که در بیداری به آرامش نمی‌رسد، رفته رفته در خواب و رؤیا که فرو می‌رود،؛ به جهان آرزوهایش نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود تا اندکی در آن جا احساس رهایی و آرامش کند. تا آن جا که مرز خو. آب و بیداری محو می‌شود و او به رویایش که شنیدن صدای آواز خواندن قایق رانان ونیزی است، می‌رسد. داستان با نظرگاه من راوی روایت می‌شود.

داستان «بلوک‌های بتنی»

راوی دختری است که داستان مادر و. پدر نابینایش را روایت می‌کند. مادری درد کشیده و متنفر از پدر، که هر دو پا به پیری و تنهایی گذاشته‌اند. مادر اما، هنور سرپا اس، زنی که اگر تحقیر هم شده باشد، باز ستون افراشتهٔ خانه است، مثل هزار زنی دیگر. زنی محکم و قوی. پدر که براثر خوردن عرق ناخالص، کورشده، تندی اخلاقش بیشتر توی چشم می زند و اوضاع خانه را به مرحمت (مادر) بیشتر تنگ کرده است. روایت، روایت تلخکامی و ناسازگاری زن و مردی است که پابه پای لچبازی هم پیر شده‌اند. کمی آن طرف تر از این خانه، همه چیز در حال نوسازی و باز سازی است.؛ جز آن چه دراین خانه است. انگار که زمان در این خانه ایستاده است. با وکود تلخی لابه لای دیالوگ‌ها و توصیف‌ها و فضاهای داستان، اما هنوز آن نور کوچک امید از جایی بیرون می زند، اینکه شاید اتفاق بعدی بهتر باشد. اسم بلوک‌های بتونی شاید نمایی از داستان به خواننده بدهد، اینکه پدر و مرحمت همچون سنگ سختند. دختر اما که خودش از همه چیز عصبانی است، مثل مرحمت نیست، نمی‌تواند با پدرش بعد مرگ مرحمت کنار بیاید. صبر مرحمت را ندیده بود و همه چیز را به پای بی تفاوتی او می‌گذاشت. اینکه پدر گفته بود بالاخره یک روزی می‌رسد، تنها به ایستگاه اتوبوس می‌رود، رسیده؛ همان روزی که پس از مرگ مرحمت 46 روز گذشته، لباس قرمز به تن می‌کند و عطر می زند. شاید این عصبانیت راوی از خشم فروخورده در قبال رفتار پدر با مادر؛ مادر با پدر ریشه می‌گیرد.

داستان «یک مثقال، یک انبار» در آغوش گرفتن و بغل کردن، شاید نشانهٔ بچه گانه ای باشد برای ابراز محبت به کسی. اما گاه آدمی به یاد احساس محبت مادری به فرزند یا برعکس می افتد. قصهٔ این داستان، قصهٔ تنهایی و عشق مادر و فرزندی است. زنی جوان که یادش رفته، آخرین باری که به مادرش علاقه نشان داده و بغلش کرده چه زمانی بوده؟ اما در مقابل حس مادری که متفاوت است و سر زدن دیر هنگام دخترش را حتماً نشانهٔ هر چیز دیگری می‌داند، جز عشق و علاقه. دختر در نهایت باز هم مادر را در آغوش نمی‌گیرد، با توجه به اینکه از هر دری نیز صحبت می‌کنند. اما نتیجهٔ این دیدار، همان حرف‌های پیش پا افتادهٔ معمولی و هر روزه نیست. باز هم تأکید خرید ساده و جزئی مادر برای کِش. اما حسی که برای دختر به جا مانده، این است که یک روز دیگر هم مادرش را سالم و زنده دیده است.

داستان «بی باد، بی پارو» غرق شدن در خاطراتی که نه نیاز به بادی دارد که ما را به آن سمت بکشد و نه پارویی که با آن خودمان را به جلو یا عقب بکشیم. خاطرات باید جوری باشند تا با بستن حتی چشم‌ها بتوان درآن غرق شد و از لحظه لحظه‌اش لذت برد. داستان با روایت چند زن شروع می‌شود که به بهانهٔ بازگشت دوستشان از خارج، قرار است در حمام زنانهٔ قدیمی جمع شوند. در واقع پروین، دوستی از این جمع با این برنامه مخالف است و در آن شرکت نمی‌کند. زنی که از گذشته و خاطرات گذشته و حرف زدن از آن فرار می‌کند. شهرزادی که آمده تا با دوستانش یادی از گذشته‌ها و مدسه ای که دران درس خوانده‌اند، بکند؛ هیچ چیز یادش نیست. انگار که زن‌های دیگر او را بیشتر از خودش می‌شناختند و مدام یاداوری می‌کردند. تا جایی که توی یکی از دیالوگ‌ها می‌گوید: «یعنی من اینطور بودم که می گین؟» از مرگ دوست نزدیکشان می گویند؛ عفت نظری که روزی از مریدان شهرزاد بوده. اما او هیچ چیز یادش نیست. شهرزاد پیش از رفتن همهٔ بندها و خاطرات خود را با گذشته، بریده است. اما رفته رفته چیزهایی به یادش می‌آید.، اما خودش را از تک و تا نمی‌اندازد. در پس هر توصیف ساده و روایت و دیالوگی، داستانی نهفته است برای مخاطب. داستان ظاهری ساده دارد، اما با مفهومی عمیق در لایه‌های زیرین داستان «کابوس شناور» این داستان هم قصهٔ سه زن است. مادر و خاله و خواهرزاده. شمسی که مادر سوگل است و مدام نگران؛ زنی مطلقه و نگران آیندهٔ دختر جوانش سوگل. سوگلی که مدام مادرش را به خودکشی و افسردگی تهدید می‌کند. مادر سوگل اما زنی است مقتدر و خودساخته، که خودش از همسرش جدا شده. اما حالا خکان نسخهٔ پزشکی شوهر کردن را برای سوگل 28 ساله تجویز می‌کند. اما سوگل در نهایت آن طورکه دوست دارد از زندگی‌اش لذت ببرد. از لابه لای دیالوگ‌های بین شمسی و خالهٔ سوگل به تفاوت بین دو خواهر پی می‌بریم. اینکه خالهٔ سوگل مثل سوگل فقط تهدید توخالی می‌کند و تنبل است. اما در این حین شمسی مدام نگرانی خود را به ذهن خواهرش هم انتقال می‌دهد. زندگی در برجی بلند و تهدید مدام سوگل به پریدن خواندده را در هراسی دائم قرار می‌دهد. به گونه‌ای این حس وحال به فضای داستان تزریق شده که در صحنه‌ای که خاله دنبال شمسی می‌گردد، یک به یک اتاق‌ها را مدام به پنجره‌های باز برج فکر می‌کند. این فکر خودکشی سوگل در ذهن خاله هم رسوب می‌کند تا آن جا که نیمه شب از نگرانی دیرکرد سوگل تماس می‌گیرد و تا بوق‌ها که شنیده شوند، هزار فکر از پنجرهٔ باز برج تا ذهنش می‌چرخد. کابوسی که از ذهن نگران شمسی گذشته و به ذهن خواهرش رسیده است. صدای خواب آلود سوگل که می‌پیچد توی گوشی، آرامشی از پس این طوفان خاموش بلند می‌شود.

داستان «سیب زمینی ایرانی» روایت سفر مادر و پدری پا به سن گذاشته به امریکا، برای دیدن دو پسر خودشان. زن پسر بزرگ با آن که ایرانی بوده، اما همچنان افاده‌ای و متکبر برخورد می‌کند، طوری که ملکه و محمود نیز از او حساب می‌بردند. تفاوت ملکه و محمود، از همان روز اول و ورود به خانهٔ پسر بزرگ معلوم می‌شود. ملکه زود چند کلمهٔ انگلیسی یاد گرفت و محمود چند کلمهٔ فارسی به نوه‌ها یاد داد. تفاوت فکرها در آن سوی دنیا برایشان عیان‌تر و واضح‌تر بود. هر روز که می‌گذشت اختلافات محمود و ملکه بیشتر و بیشتر می‌شد. ملکه با عروس کوچک‌ترش احساس جوانی می‌کرد و صمیمیت بیشتر. انگار همه چیز را به نوعی برای بار اول تجربه می‌کرد. اما حس بدی که محمود نسبت به ملکه، بالا می‌گرفت. ارتباط هر کدامشان با بیرون، با آدم‌ها و اشیاء، ساختمان‌ها حتی در حین عکس گرفتن هم کاملاً واضح بود. حس بچگانه‌ای که ملکه حتی در موقع ورود به لاس وگاس و کازینو هم داشت، صدای محمود را درآورد. در انتهای سفر که محمود بر اثر فشارهای روانی حاصل از رفتارهای ملکه، قلب درد گرفت، ملکه با محمود هم دردی کرد و تنها یک اظهار نظر کوتاه در مورد طعم سیب زمینی امریکا و ایران کرد. دیالوگ تأثیرگذار اما سادهٔ محمود درون ماشین پسر بزرگ: «زنده برسم ایران، این جا نمیرم.»، دل ملکه را نرم کرد. در آن لجظه ذهنیات ملکه هر چه که بود و هر حسی که داشت؛ حس نزدیکی به محمود می‌کرد.

داستان «درخشش نحس» روایت زنی جوان از خود و ذهنیات و درونیات خود است. درگیر تصمیم گیری‌ها. اغلب در وحشت این به سر می‌برد که کسی ارادهٔ او و زندگی‌اش را در دست گرفته. مدام از زبان او تکه حرف‌هایی را می زند. حتی دیگران هم متوجه اش می‌شوند و به او تذکر می‌دهند که حرف نامربوط و بی ربطی زده است. دختر جوان ناراضی و نگران است. ترس از این دارد که دیگر خودش نباشد و همراه او (آن دیگری خودش باشد). صدایی از ذهنش که مدام او را کنترل می‌کند و به گونه‌ای وسواس گونه او را به خودش و رفتارهایش یادآوری می‌کند. تا به آن جا که دیگر روزی می‌رسد که شماره‌های موبایل و خانه را هم فراموش می‌کند. حتی عکس‌هایی که درون ذهنش هست هم نمی‌شناسد. در واقع آدم دیگری با ذهن دیگری شده است.

داستان «هتل مشهد» درگیری‌های یک زن است که تصور می‌کند شوهرش به او خیانت کرده. زن که به شدت پیگیر است، تمام شماره‌های گوشی همسرش را چک می‌کند تا اینکه شماره‌ای را زنی جواب می‌دهد. این شک تا بدانجا پیش می‌رود که زن به دنبال مأموریت همسرش به مشهد، خودش را یک روزه با هواپیما به مشهد می‌رساند و هتلی را که قرار است همسرش ساکن شود، پیدا می‌کند. با دسته گلی به قصد غافلگیری در لابی هتل، کارمند را راضی می‌کند تا کارت الکترونیکی اتاق همسرش را به او بدهد. در را که باز می‌کند تنها همسرش را می‌بیند که روی تخت خوابیده. او که طی این سفر و انتظار چند ساعته به این نقطه رسیده، باز می‌گردد و از اینکه در ذهن خودش همسرش را خیانت کار تصور کرده، شرمنده می‌شود. اما در نهایت این شک در تمام جانش می‌ماند. شاید بعد از اینکه او رفته، آن زن به هتل برگشته. زن راوی همیشه قیافهٔ راضی به خود می‌گیرد، اما خودش خوب می‌داند که در اصل هنوز آن شک به شوهرش مانده. هیچ چیز قطعی نیست.

داستان «غشای نازک» داستان دختری که بعد از قبولی دانشگاه به دعوت عمو و زن عمویش به خانهٔ آن‌ها می‌رود. فضای خانه با اینکه ساکت است، اما جوی پر از تنش میان عمو وزن عمو برقرار است. اینکه حتی دختر در خواستن کوچک‌ترین نیازهای خود، خجالت می‌کشد و با وجود رفتار مهرآمیز خانوادهٔ عمو، باز درگیر است. اما رفتار عمو و زن عمو خارج از خانهٔ خودشان، محکم، باوقار و صمیمی بوده است. اما در اینجا آن رفتارها دیده نمی‌شود و گویی پردهٔ نازک از مقابل چشم‌های دختر کنار رفته و حالا با دیدی بهتر آن دو را می‌بیند که زن عمو از هر فرصتی برای سرکوفت زدن در زیر حرف‌هایش به عمو استفاده می‌کند. ظاهر سازی همیشگی خودشان را کنار گذاشته‌اند و در یک لحظهٔ کوچک انار خوردن، مهم‌ترین تصمیم زندگی‌اش را می‌گیرد؛ نادیده گرفتن همسرش.

داستان «صعود» روایت پیری و از کار افتادگی مادری است که به خاطر بی حوصلگی، قرار است مهمان خانهٔ یکی از دخترانش شود. مادر فراموش کرده که خانهٔ دختر طبقهٔ چهارم است و آسانسور هم ندارد. مدتی برای فکر کردن به وضعیت خود روی همان پلهٔ اول طبقهٔ اول می‌نشیند. دختر که از دیدن پاهای کج و پرانتزی مادر می‌ترسد. چنان که می‌گوید: ما اول از پاهایمان پیر می‌شویم. همواره مراقب پاهایش است و مدام به آن‌ها رسیدگی می‌کند. مادر اما اجازه نمی‌دهد دختر به او کمک کند. در یک تصمیم ناگهانی، چهار دست و پا از راه پله بالا می‌رود تا به طبقهٔ چهارم و خانهٔ دخترش می‌رسد. خوشحال است که به تنهایی بالا آمده، اما درست مثل کوهنوردی که به قله صعود کرده اما پرچمی ندارد که آن را برافراشته کند.

داستان «کلبه رو به اقیانوس» روایت نگاه کردن فیلمی، که زن توی فیلم، تمام علایق و وابستگی‌های خودش را به گذشته از بین می‌برد. با فروختن خانه و دور ریختن وسایل مردی که به او خیانت کرده شروع می‌کند. از همه چیز بریده. راوی زنی است که با تمام صحنه‌های فیلم همذات پنداری می‌کند، گاه از عکس العمل های زن انتقاد می‌کند و هر لحظه منتظر است که زن دوباره بازگردد. اما زن توی فیلم تنها به دوست دوران بچگی خود می‌گوید که قصد چه کاری دارد. شهرها را پشت سر می‌گذارد. روزها و شب‌ها تنهایی درون اقیانوس شنا می‌کند. همه نشان از نیاز زن به آرامش و دور از هیاهو بودن و دور بودن از دیگران است. مرگ مادرِ زنِ تویِ فیلم، بهانه‌ای برای بازگشت زن و شرکت در مراسم تدفین است. اما دوباره باز می‌گردد به همان کلبهٔ رو به اقیانوس. راوی نیز شاید همانند زن توی فیلم، همانطور که خودش پی برده، در قهر و دوری از زندگی و دیگران چیزی نیست. اما در نهایت زن توی فیلم انتهای راه خودش را آرامش در تنهایی می‌بیند که زن راوی دوست دارد. اما تنهایی چیزی است که زن راوی از آن فراری می‌کند. این حس را با انتقادهایی که از فرار زن از خودش کی کند، نشان می‌دهد.


 

نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک

www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html

دانلود ماهنامه‌هاي ادبيات داستاني چوك

www.chouk.ir/download-mahnameh.html

شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک

https://telegram.me/chookasosiation

اینستاگرام کانون فرهنگی چوک

http://instagram.com/kanonefarhangiechook

دانلود نمایش‌های رادیویی داستان چوک

www.chouk.ir/ava-va-nama.html

دانلود فرم ثبتنام آکادمی داستان نویسی چوک

www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html

بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان

www.chouk.ir/honarmandan.html

بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر

http://www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html

فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه چوک

www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html

دانلود فصلنامه‌های پژوهشی شعر چوک

www.chouk.ir/downlod-faslnameh.html

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692