بررسی داستان کوتاه «کرگدن» نویسنده «اوژن یونسکو»؛ «ریتا محمدی»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

بررسی داستان کوتاه «کرگدن» نویسنده «اوژن یونسکو»؛ «ریتا محمدی»

نمایش‌نامه‌نویس وداستان‌نویس و منتقد در رومانی به دنیا آمد و تحصیلات ابتدایی و متوسطه و دانشگاهی را در همان جا به پایان رساند و در سال 1938 به فرانسه رفت.

اولین نمایش نامه‌اش آوازخوان کچل در 1950 او را به شهرت جهانی رساند.

مهم‌ترین نمایش نامه‌های او: درس- صندلی‌ها- آمده یا چگونه می‌توان از شرش خلاص شد- مستأجرجدید- کرگدن‌ها- شاه می‌میرد

 

کرگدن‌ها

من و دوستم ژان در ایوان نشسته بودیم و آرام از هر دری سخن می‌گفتیم که ناگهان در پیاده رو مقابل، عظیم و جَسیم و نفس‌زنان، کرگدنی را دیدیم که کوس بسته بود و می‌تاخت و تنه‌اش به بساط فروشندگان می‌سایید. رهگذران به سرعت خود را از مسیر او کنار می‌کشیدند تا راه برایش باز کنند.

کدبانویی از وحشت نعره کشید و سبد از دستش افتاد و شراب بطری شکسته‌ای روی سنگ فرش پخش شد. چند تن از رهگذران، از جمله پیرمردی، خود را به داخل دکان‌ها پرت کردند. این همه به سرعت برق گذشت. رهگذران از پناهگاه‌ها بیرون آمدند، گروه‌هایی تشکیل دادند، به دنبال کرگدن که دیگر دور شده بود نگریستند، دربارهٔ ماجرا بحث کردند، سپس متفرق شدند.

واکنش‌های من نسبتاً کند است. فقط تصویر یک حیوان درندهٔ دونده در ذهنم نقش بست بی‌آن که اهمیت فوق العاده‌ای به آن بدهم. وانگهی آن روز صبح احساس خستگی می‌کردم و دهانم براثرمی گساری‌های شب پیش تلخ بود: سال روز تولد یکی از دوستان را جشن گرفته بودیم. ژان جزو جمع نبود و از این رو لحظهٔ اول حیرت که گذشت شگفت زده گفت: کرگدن و آن هم رها شده در شهر! آیا تعجب نمی‌کنید؟ نباید چنین چیزی را اجازه بدهند.

گفتم: راستی هم! فکرش را نکرده بودم. خطرناک است.

_ باید نزد مقامات شهرداری شکایت بکنیم.

گفتم: شاید از باغ وحش فرارکرده باشد.

جواب داد: خواب می‌بینید! از وقتی که طاعون، در قرن دوازدهم، حیوانات را قلع و قمع کرد دیگر باغ وحشی در شهرما نمانده است.

_ پس شاید از سیرک آمده باشد.

_ چه سیرکی؟ شهرداری به چادرنشین‌ها اجازهٔ اقامت در اراضی این بخش را نمی‌دهد. از زمان بچگی ما حتی یک نفرشان از این طرف‌ها رد نشده است.

خمیازه‌ای کشیدم و گفتم: شاید از آن زمان یکی از این حیوانات خودش را در بیشه‌های باتلاقی این حوالی مخفی کرده باشد.

_ بخارات غلیظ الکل وجود شما را گرفته است.

_ از معده متصاعد می‌شود.

_ بله، ومغز شما را احاطه می‌کند. بیشه‌های باتلاقی در این حوالی کجا بود؟ اسم ایالت ما را «کاستیل کوچک» گذاشته‌اند، یعنی بیابان برهوت.

_ پس شاید خودش را زیرقلوه سنگی مخفی کرده باشد. شاید روی شاخهٔ خشکیده‌ای لانه گذاشته باشد.

_ شما با این حرف‌های ضد و نقیض حوصله‌ام را سرمی برید. شما توانایی این که جدی حرف بزنید ندارید.

_ به خصوص امروز.

_ امروز هم مثل روزهای دیگر.

_ ژان عزیزم، عصبانی نشوید. ما که نباید سر این حیوان با هم دیگر دعوا کنیم.

موضوع را عوض کردیم و دربارهٔ آفتاب و باران، که در نواحی ما بسیارکم می‌بارد، و دربارهٔ لزوم استفاده از ابرهای مصنوعی و دربارهٔ مسائل روزمرهٔ لاینحل دیگر حرف زدیم.

از یک دیگر جداشدیم. یکشنبه بود. رفتم خوابیدم و تمام روز را خواب بودم. این یکشنبه هم مثل یکشنبه‌های دیگر به هدر رفت. صبح دوشنبه به اداره رفتم و جداً تصمیم گرفتم که دیگر هرگز، به خصوص روزهای شنبه، مستی نکنم تا روزهای یکشنبه‌ام به هدر نرود. آخر من فقط یک روز در هفته آزاد بودم و سه هفته تعطیل تابستانی داشتم به جای مشروب خوردن و بیمارشدن آیا بهتر نبود که سرخوش و ترد ماغ باشم و لحظه‌های کوتاه آزادی‌ام را به طرز عاقلانه‌ای بگذرانم. مثلاً به دیدن موزه‌ها بروم.

مجله‌های ادبی بخوانم، سخنرانی بشنوم؟ و به جای این که موجودی‌ام را صرف مسکرات کنم آیا پسندیده‌تر نبود که بلیت تئاتربخرم و به تماشای نمایش نامه‌های جالب توجه بروم؟ من از تئاترپیشرو که این همه حرفش را می‌زنند غافل بودم و هیچ کدام از نمایش‌های اوژن یونسکو را ندیده بودم. یا باید همین امروز نوگرا بشوم یا دیگر هیچ وقت.

یکشنبهٔ بعد باز در ایوان همان کافه به ژان برخوردم. در حالی که به او دست می‌دادم گفتم: من به قولم وفا کردم.

پرسید: چه قولی داده بوددی؟

_ قولی که به خودم داده بودم. من عهد کرده‌ام که دیگر مشروب نخورم. به جای می‌گساری تصمیم گرفته‌ام که ذوقم را پرورش بدهم و ذهنم را فرهیخته بکنم. امروز فکرم روشن است. بعد‌ازظهر به موزهٔ شهرداری می‌روم و شب به تئاتر. آیا با من می‌آیید؟

ژان پاسخ داد: خدا کند که نیت‌های نیک شما دوام بیاورد. من نمی‌توانم همراه شما بیایم. باید برای دیدن دوستانم به پیاله فروشی بروم.

_ وای، عزیزمن، حالا شما سرمشق بد به دیگران می‌دهید. می‌خواهید بروید مستی کنید!

ژان با لحن خشمگینی جواب داد: یک بار استثناست در حالی که شما...

بحث ما داشت به جاهای باریک می‌کشید که ناگهان غرش رعد‌آسایی شنیدیم و صداهای شتابندهٔ سُم حیوانی وحشی همراه با فریادهای مردم و مئومئوهای گربه‌ای برخاست و همان دم، در پیاده رو مقابل، به سرعت برق، جثهٔ کرگدنی که نفیرمی کشید و به تاخت می‌رفت پیدا و ناپیدا شد.

لحظه‌ای بعد زنی که لاشهٔ بی‌شکلی را در بغل گرفته بود هق هق کنان به خیابان دوید و شیون کنان گفت: گربه‌ام را زیرگرفت، گربه‌ام را له کرد.

مردم به دور زن بیچارهٔ موآشفته که گویی مجسمهٔ ماتم بود جمع شدند و براو دل سوختند و به صدای بلند گفتند: بدبختی را ببین، حیوان زبان بسته!

من و ژان برخاستیم و به یک جست به آن سمت خیابان رفتیم و به جمع دوره کنندگان زن بینوا پیوستیم. من که نمی‌دانستم چه طور او را تسلی بدهم احمقانه گفتم: همهٔ گربه‌ها فانی هستند. عطار یاد آوری کرد: هفتهٔ پیش هم از جلو دکان من رد شد!

ژان با لحن قاطعی گفت: این همان نبود، همان نبود. کرگدن هفتهٔ پیش دو شاخ روی بینی داشت، کرگدن آسایی بود، در حالی که کرگدن این هفته یک شاخ داشت، کرگدن افریقایی بود.

من کلافه شدم و گفتم: مزخرف می‌گویید. چه‌طور می‌توانستید شاخ‌هایش را تشخیص بدهید؟

حیوان به سرعت گذشت که ما به زور او را دیدیم. شما فرصت شمردن شاخ‌هایش را نداشتید.

ژان با خشونت جواب داد: مغز مرا بخار الکل نگرفته است. ذهن من روشن است و زود حساب می‌کنم.

_ آخر سرش پایین بود و می تاخت.

_ به همین دلیل شاخ‌هایش بهتردیده می‌شد.

_ ژان، شما آدم پرمدعایی هستید، آدم فضل‌فروشی که معلوماتش مبنایی ندارد. زیرا اولاً کرگدن آسایی که یک شاخ روی بینی‌اش دارد، کرگدن افریقایی دوشاخ دارد!

_ اشتباه می‌کنید، برعکس است.

_ می‌خواهید شرط ببندید؟

_ من با شما شرط نمی‌بندم.

و درحالی که از فرط خشم سرخ شده بود فریاد کشید: آن دوشاخ روی سرخودتان است، ای بدبخت آسیایی!

_ من شاخ ندارم و هیچ‌وقت هم شاخ نخواهم داشت. من آسیایی نیستم. وانگهی آسیایی‌ها هم آدم‌اند، مثل همهٔ مردم.

ژان که از خود بی خود شده بود فریاد زد: آن‌ها زردند.

پشت به من کرد و با قدم‌های بلند ناسزاگویان دورشد.

خودم را آدم مضحکی حس می‌کردم. حق بود ملایم‌تر باشم و با او مخالفت نکنم: من که می‌دانستم ژان تحمل ندارد و کوچک‌ترین ناملایمی کف به لبش می‌آورد. تنها عیب او همین بود، اما دل مهربانی داشت و کمک‌های بی‌شماری به من کرده بود. چند نفری که آن جا بودند و به حرف‌های ما گوش می‌دادند گربهٔ له شدهٔ زن بینوا را از یاد بردند. دور من جمع شده بودند و بحث می‌کردند: بعضی می‌گفتند که کرگدن آسیایی تک شاخ است و حق را به من می‌دادند و بعضی به عکس بر این عقیده بودند که کرگدن تک شاخ مال افریقاست و حق را به جانب مخالف گوی من می‌دانستند. آقایی (کلاه حصیری، سیبیل کوچک، عینک بی دسته، کلهٔ مخصوص اهل منطق) که تا آن وقت در کناری ایستاده بود و حرف نمی‌زد وارد بحث شد: موضوع این نیست. بحث دربارهٔ مسئله‌ای بود که شما ازآن دورافتادید. در شروع مطلب، این سؤال را مطرح کردید که آیا کرگدن امروز همان کرگدن یکشنبهٔ پیش بود یا کرگدن دیگری بود، باید جواب این را داد. ممکن است شما دوبار یک کرگدن را دیده باشید که یک شاخ داشته است، چنان که ممکن است دوباریک کرگدن را دیده باشید که دوشاخ داشته است و هم چنین ممکن است یک باریک کرگدن را با یک شاخ و باردیگر یک کرگدن دیگر را با یک شاخ دیگر دیده باشید. یا یک بار یک کرگدن را با دوشاخ و باردیگریک کرگدن دیگررا با دوشاخ دیگردیده باشید. اگر بار اول کرگدن را با دوشاخ و باردوم کرگدن را بایک شاخ دیده باشید، بازهم قضیه منتج نخواهد بود. ممکن است که در عرض همین هفته یکی از شاخ‌های کرگدن افتاده باشد و کرگدن امروز همان کرگدن هفتهٔ پیش باشد. ممکن هم هست که دوکرگدن دوشاخ هردو یکی از شاخ‌های خود را ازدست داده باشند. اگر بتوانید ثابت کنید که باراول یک کرگدن یک شاخ، چه آسیایی و چه افریقایی، دیده‌اید و امروز یک کرگدن دوشاخ. خواه افریقایی یا آسیایی، در این صورت می‌توانیم نتیجه بگیریم که ما دو کرگدن مختلف دیده‌ایم. زیرا بعید می‌نماید که شاخ دومی در ظرف چند روز به نحو مشهودی روی بینی کرگدن بروید و موجب تبدیل کرگدن آسیایی یا افریقایی به کرگدن افریقایی یا اسیایی بشود. این امر مطلقاً ممکن نیست. زیرا موجود واحد نمی‌تواند در دومکان مختلف متولد شود، خواه در لحظهٔ واحد وخواه در دو لحظه مختلف. گفتم: به نظرمن واضح و روشن است، جز این که مسئله را حل نمی‌کند.

آن آقای محترم با قیافهٔ کارشناسانه لبخندی زد و گفت: البته که حل نمی‌کند، منتها مسئله به نحو صحیح مطرح شده است.

عطاری که طبعی سودایی داشت و دربند منطق نبود به میان پرید و گفت: موضوع این هم نیست. آیا می‌توانیم بپذیریم که درمقابل چشممان گربه هامان را کرگدن‌های دوشاخ یا یک شاخ، خواه آسیایی خواه افریقایی، زنده زنده له کنند؟

مردم هیجان زده گفتند:حق دارد، صحیح است. ما نمی‌توانیم اجازه بدهیم که گربه هامان را کرگدنی یا چیزدیگری زیربگیرد.

عطار با حرکتی نمایشی زن بینوای گریان را نشان داد که لاشهٔ بی شکل و خون آلود حیوانی را که زمانی گربه‌اش بود هم چنان در بغل داشت.

***

فردا در روزنامه ها، در ستون مخصوص «گربه‌های له شده» خبرمرگ آن حیوان بیچاره را که زیرپاهای یک ستبرپوست له شده بود در دو سطر نوشته ولی توضیح دیگری نداده بودند.

بعدازظهر یکشنبه موزه‌ها را ندیدم و شب به تئاترنرفتم. تک و تنها، کسل و دل مرده و پشیمان از دعوایی که با ژان کرده بودم، در خانه ماندم.

با خود گفتم: «آخر ژان خیلی زودرنج است و من می‌بایست هوایش را داشته باشم. چه دعوای احمقانه‌ای، آن هم سرچه چیزی... سرشاخ کرگدنی که قبلاً هرگز ندیده بودیم... حیوانی متعلق به افریقا یا اسیا، آن نواحی بسیاردور، این مسئله چه اهمیتی برای من داشت؟ و حال آن که ژان دوست قدیمی من بود و من خیلی به او مدیون بودم و او...»

خلاصه، درضمنی که تصمیم می‌گرفتم هرچه زودتر به دیدن ژانم بروم و با او آشتی کنم، بی ان که ملتفت باشم یک بطری تمام کنیاک خوردم. فقط فردای آن روزبود که ملتفت شدم: سرم گیج می‌رفت، دهانم مزهٔ گس داشت، وجدانم شرمنده بود و واقعاً احساس ناخوشی می‌کردم. اما اول می‌بایست به کارم برسم: خودم را به موقع به اداره رساندم ودفترحضور غیاب را همان وقت که می‌خواستند بردارند امضا کردم. رئیسم با کمال تعجب دیدم آن موقع به اداره آمده است از من پرسید: پس شما هم کرگدن را دیدد؟

درحالی که کتم را درمی آوردم تا کت کهنهٔ کارم را که آستین‌هایش ساییده بود بپوشم گفتم: البته که دیدم.

دیزی، خانم نویس، هیجان زده گفت: نگفتم! (دیزی با گونه‌های سرخ و موهای بورش چه خوشگل بود و چه قدر هم من از او خوشم آمد. اگر می‌توانستم عاشق بشوم حتماً عاشق او می‌شدم...) آن هم کرگدن یک شاخ.

همکارم امیل دودار، فارغ التحصیل حقوق و حقوقدان عالی مقام. که آیندهٔ درخشانی در آن مؤسسه و شاید در دل دیزی داشت، حرف او را اصلاح کرد: دوشاخ!

بوتار، آموزگار سابق که حالا بایگان شده بود، اظهار داشت: من ندیدمش! و باور هم نمی‌کنم. و هیچ کس هم در این ناحیه از این جنس ندیده است مگر در تصویرهای کتاب‌های درسی. این کرگدن‌ها از ذهن خاله زنک ها گُل کرده‌اند. این هم مثل بشقاب‌های پرند ه افسانه است.

می‌خواستم به بوتار تذکر بدهم که اصلاح «گُل کردن» در مورد یک یا چند کرگدن مناسب نیست که ناکهان حقوقدان گفت: با این گربه‌ای له شده است و شهود هم آن را دیده‌اند!

بوتار که ذهنی قوی بود جواب داد:

_ همه‌اش اثر روان پریشی جمعی است، مثل مذهب که تریاک توده‌هاست!

دیزی گفت: من بشقاب‌های پرنده را باور می‌کنم.

رئیس این جدال لفظی را از وسط قطع کرد و گفت: بسیار خوب! پرگویی بس است! کرگدن بوده با نبوده، بشقاب پرنده بوده یا نبوده، باید کار پیش برود!

خانم ماشین نویس شروع به ماشین نویسی کرد. من پشت میزم نشستم و در کاغذهایم غرق شدم. امیل دودار به کار تصیح نمونه‌های چاپی تفسیر یک ماده قانون دربارهٔ تشدید مجازات می خوارگی پرداخت. رئیس در را به هم کوبید و به اتاق خود رفت. بوتار خطاب به دود دار پرخاش کنان گفت: این تحمیق توده‌هاست! تبلیغات شماست که این شایعات را رواج می‌دهد!

من مداخله کردم: تبلیغات نیست.

دیزی هم حرف مرا تأیید کرد: من خودم دیدم...

دو‌دار به بوتار گفت: حرف‌های شما خنده‌دار است. تبلیغات؟ به چه منظوری؟

_ خودتان بهتر می دانید. قیافهٔ حق به جانب نگیرید!

_ به هرحال بنده مزدور اجانب نیستم!

بوتار مشتش را روی میزکوبید و گفت: این توهین است!

ناگهان در اتاق رئیس پس رفت و سر او خارج شد: آقای بوف امروز نیامده است.

من گفتم: صحیح است، غیبت دارد.

_ اتفاقاً کارش داشتم. آیا خبرداده که مریض است؟ اگر این وضع ادامه پیدا کند مجبورم اخراجش کنم.

اول بار نبود که رئیس دربارهٔ همکارمان چنین تهدیدهای به زبان می‌آورد. رئیس به دنبال سخن خود گفت: آیا در میان شما کسی هست که کلید میز او را داشته باشد؟

درست در همین لحظه بانو بوف وارد شد وحشت زده به نظرمی رسید: خواهش می‌کنم شوهرم را معذور بدارید. برای تعطیل آخر هفته، پیش خانواده‌اش رفته و آن جا زکام شده است. بفرمایید، این هم تلگرافش. امیدواراست که چهارشنبه برگردد. یک لیوان آب به من بدهید... با یک صندلی!

این را گفت و روی نشیمنگاهی که برایش آورده بودیم درغلتید. رئیس گفت: البته اسباب تأسف است! اما این دلیل نمی‌شود که شما این جور سراسیمه بشوید.

بانو بوف با لکنت زبان گفت: آخر یک کرگدن از خانه تا این جا مرا تعقیب می‌کرد.

من پرسیدم: کرگدن یک شاخ یا دوشاخ؟

بوتار به صدای بلند گفت: حرف‌های شما خنده‌دار است!

بانو بوف کوشش بسیار کرد تا توانست توضیح بدهد: حالا آن پایین توی راهرو ایستاده است. گویا می‌خواهد از پلکان بالا بیاید.

در همان لحظه صدای مهیبی برخاست. ظاهراً پله‌ها زیرفشار سنگینی فرو می‌ریخت. شتابان به بیرون دویدم و دیدیم که فی الواقع، میان تل آوار، کرگدنی با سری رو به پایین و غرش‌هایی وحشت زده و وحشت زا به دور خود می‌چرخید.

من توانستم ببینم که دوشاخ دارد. گفتم: این کرگدن افریقایی است. نه، خدایا، آسیایی است.

آشفتگی ذهنی من به حدی بود که دیگر نمی‌دانستم آیا وجود دوشاخ نشانهٔ کرگدن آسیایی یا افریقایی است و یا، برعکس، وجود یک شاخ نشانهٔ کرگدن افریقایی یا آسیایی است ویا، برعکس، وجود دوشاخ... خلاصه دچار پریشانی ذهنی شده بودم و در همان حال بوتار نگاه غضب آلودی به دودار انداخت و گفت: این توطئه شرم آوری است!

و مثل این که پشت میز سخنرانی ایستاده باشد انگشت خود را به سوی حقوقدان دراز کرد و افزود: زیر سر شماست.

حقوقدان در جواب گفت: زیر سر خودتان است!

دیزی که بیهوده می‌کوشید تا آن‌ها را ساکت کند گفت: آرام باشید، حالا وقتش نیست!

رئیس گفت: خوب است چند بار از مدیر کل تقاضا کرده باشم که به جای این پلکان پوسیدهٔ کرم خورده یک پلکان سیمانی به ما بدهند! چنین اتفاقی جبراً می‌بایست بیفتد. قابل پیش بینی بود. حق با من بود.

دیزی به طعنه گفت: طبق معمول، اما حالا چه طور باید پایین برویم؟

رئیس در حالی که گونهٔ خانم ماشین نویس را نوازش می‌کرد با لحن عاشقانه‌ای گفت: من شما را بغل می‌کنم و با هم می‌پریم پایین!

_ دست زبرتان را به صورت من نمالید، ای مرد ستبرپوست!

رئیس فرصت نکرد تا خودی نشان بدهد. بانو بوف که بلند شده بود و پیش ما آمده بود و از چند لحظه پیش کرگدن را که پایین پای ما به دور خود می‌چرخید تماشا می‌کرد ناگهان فریاد وحشتناکی برآورد و گفت:

_ این شوهر من است! بوف، بوف بیچارهٔ من، چه بلایی سرت آمده است؟

کرگدن، یا به عبارت دیگر، همان بوف با غرشی هم خشن و هم مهرآمیز جئاب او را داد در حالی که بانو بوف بی هوش در آغوش من افتاد و بوتار دست‌ها را بالا برده بود و می‌خروشید:

_ این دیوانگی محض است! چه جامعه‌ای!

چون لحظه‌های اول تعجب گذشت، ما به مأموران آتش نشانی تلفن کردیم و آن‌ها با نردبان‌هایشان آمدند و ما را پایین کشیدند. بانو بوف، گرچه از این کار منعش کرده بودیم، برپشت همسرش سوار شد و به سوی مقرخانوادگی خود رفت، این می‌توانست دلیلی برای گرفتن طلاق باشد (از چه کسی؟) اما او ترجیح می‌داد که شوهرش را درآن وضع و حال تنها نگذارد.

ما همه (البته منهای آقای و خانم بوف) برای خوردن ناهار به پیاله فروشی کوچکی رفتیم و آن جا شنیدیم که چند کرگدن در چند گوشهٔ شهر دیده شده‌اند:

بعضی می‌گفتند هفت تا، بعضی هفت تا، بعضی هفده تا و بعضی سی و دوتا. بوتار، در مقابل چنین شهادت‌هایی، دیگر نمی‌توانست بداهت وجود کرگدن را انکارکند. اما مدعی بود که می‌داند تکلیفش چیست و یک روز آن را به ما خواهد گفت. او از «چون و چرا» ی امور و از جزئیات «پشت پرده» و از «اسم و رسم» مسئولان این ماجرا و از مقصود و معنای این «تحریکات» خبرداشت. البته بعد از ظزهر نمی‌شد به اداره رفت (گور پدرکارهای اداری) و می‌بایست منتظر ماند تا پلکان را تعمیر کند.

آر این فرصت استفاده کردم تا سری به ژان بزنم، بلکه با او آشتی کنم. خوابیده بود، گفت: حالم خیلی خوش نیست!

_ می دانید، ژان حق با هردو ما بود. در شهر هم کرگدن‌های دو شاخ هست و هم کرگدن‌های یک شاخ، این که این‌ها از کجا آمده‌اند و آن‌ها از کجا خیلی مهم نیست. مهم به نظر من وجود خود کرگدن است.

ژان بی‌آن که به من گوش بدهد تکرار می‌کرد: حالم هیچ خوش نیست، حالم هیچ خوش نیست!

_ چه‌تان شده است؟

_ کمی تب دارم. سرم هم درد می‌کند.

رد حقیقت پیشانی‌اش بود که درد می‌کرد. می‌گفت: «حتماً به جایی خورده است.» اتفاقاً هم نوک یک دمل از بالای بینی‌اش بیرون زده بود و رنگش تیرهٔ مایل به سبز و صدایش دورگه شده بود.

_ آیا گلوتان دردم یکند؟ شاید آنژین باشد.

نبضش را گرفتم ضربان آن منظم بود.

_ مسلماً چیز مهمی نیست. چند روز استراحت می‌کنید و خوب می‌شود. آیا به پزشک مراجعه کرده‌اید؟

پیش از رها کردن مچش، متوجه شدم که رگ‌هایش متورم و برجسته شده است. بیشتر دقت کردم و دیدم نه فقط رگ‌ها درشت شده است، بلکه پوست اطراف آن‌ها دارد به طور محسوس تغییر رنگ می‌دهد و سفت می‌شود.

در دل گفتم: «شاید وضع وخیم‌تر از آن باشد که فکر می‌کردم.»

بلند گفتم: باید دکترخبرکرد.

با صدای زمختی گفت: توی لباس هام احساس ناراحتی می‌کردم، حالا تحمل پیژامه‌ام را هم ندارم.

_ پوست شما مثل چرم شده است.

سپس خیره به او نگریستم و گفتم: خبردارید چه به سر بوف آمده است؟ کرگدن شده است.

_ خوب، که چی؟ چه عیبی دارد؟ خودمانیم، آخر کرگدن‌ها هم مخلوقاتی مثل ما هستند و مثل ما حق زندگی دارند...

_ به شرطی که زندگی ما را تباه نکنند. آیا متوجه تفاوت طرز تفکر هستید؟

_ خیال می‌کنید طرز تفکر ما بهتر است؟

_ نه، اما ما اخلاقی خاص خودمان داریم که به نظرم با اخلاق این حیوانات ناسازگار باشد. ما فلسفه و نظام ارزش‌های والایی داریم...

_ انسانیت قدیمی شده است! شما آدم امّل احساساتی مضحکی هستید و مزخرف می گویید.

_ ژان عزیزم، شنیدن چنین حرف‌هایی از شما بعید است. مگر عقل از سرتان پریده است؟ گویا واقعاً عقل از سرش پریده بود. قیافه‌اش براثر خشمی کورانه از ریخت افتاده و صدایش چنان تغییر کرده بود که من کلماتی را که از دهانش خارج

می‌شد به زحمت می‌فهمیدم.

خواستم ادامه بدهم که: چنین اظهاراتی از جانب شما...

اما به من مجال نداد. رواندازش را پس زد، پیژامه‌اش را پاره کرد و لخت و عور روی تخت ایستاد (آن هم او معمولاً آن همه عفیف و نجیب بود.) سراپایش از شدت خشم سبزشده بود. دمل پیشانی‌اش درازتر و نگاهش خیره‌تر شده بود. گویی مرا نمی‌دید. نه، مرا خوب می‌دید، زیرا سرش را پایین گرفت و به طرف من تاخت آورد. فقط فرصت کردم جستی بزنم و کنار بکشم، وگرنه به دیورا میخ کوب شده بودم.

فریاد زدم: شما کرگدن شده‌اید!

و در حالی که به سوی در می‌شتافتم توانستم این چند کلمه را هم تشخیص بدهم: تو را لگدکوب می‌کنم! تو را لگدکوب می‌کنم!

از پله‌های عمارت چهارتا چهارتا پایین دیدم در حالی که دیوارها از ضربه‌های شاخ به لرزه در آمده بود و غرش‌های وحشتناک و خشم آلود او به گوشم می‌رسید.

به اجاره نشین ها که مات و مبهوت لای در خانه‌هایشان را رو به پلکان باز کرده بودند و دویدن مرا تماشا می‌کردند، فریاد زنان گفتم: پلیس را خبرکنید! پلیس را خبرکنید! یک کرگدن توی عمارت هست!

وقتی که به طبقهٔ هم کف رسیدم با زحمت بسیار توانستم خودم را از حملهٔ کرگدنی که از اتاق سریدار خارج شده بود و به طرف من کوس می‌بست نجات بدهم، تا بالآخره از پا و از نفس افتاده، خیس عرق خود را به خیابان رساندم.

خوشبختانه گوشهٔ پیاده رو نیمکتی بود و من رویان نشستم. هنوز نفسم جا نیامده بود که ناگهان گله‌ای کرگدن دیدم که شتابان از خیابان پایین می‌آمدند و تازان به من نزدیک می‌شدند. کاش دست کم از وسط خیابان می‌رفتند. اما نه. عدهٔ آن‌ها به قدری بود که نمی‌توانستند در سواره رو بگنجند و به پیاده رو تجاوز می‌کردند. از نیمکت برجستم و خودم را به دیواری چسباندم. کرگدن‌ها نفیرزنان وغرش کنان در حالی که بوی فحل و چرم می‌دادند از کنار من گذشتند و مرا در ابری از غبار گرفتند. وقتی که دور شدند دیگر نتوانستم روی نیمکت بنشینم: دادن نیمکت را خرد کرده بودند، و لاشهٔ آن پاره پاره برسنگفرش افتاده بود.

از زیر این همه هیجان نتوانستم کمر راست کنم وناچار چند روزی در خانه افتادم. دیزی به دیدنم می‌آمد و تحولاتی را که رخ می‌داد برایم نقل می‌کرد.

اول رئیس اداره کرگدن شده بود. بوتار از عمل او سخت برآشفته بود، اما خودش هم بیست و چهار ساعت بعد کرگدن شده بود. آخرین کلمات انسانی‌اش این بود: باید هم رنگ جماعت شد. از تغییر وضع بوتار، با وجود ظاهر محکمش، تعجب نکردم. آن چه باعث تعجبم شد تغییر حال رئیس بود. البته دگرگونی او غیرارادی بود، اما به نیروی مقاومت او امید بیشتری می‌رفت. دیزی به یاد می‌آورد که در روز ظهور بوف به صورت کرگدن، به رئیس تذکر داده بود که دست‌هایش زبرشده است و این تذکر در رئیس تأثیر بسیار کرده بود. البته به روی خود نیاورده بود. اما معلوم بود که عمیقاً متأثر شده است.

_ اگر من خشونت کمتری نشان می‌دادم، اگر من این نکته را با مدارای بیشتری به او می‌گفتم شاید این اتفاق نمی‌افتاد.

ماجرای ژان را برای او شرح دادم و گفتم: من هم متأسفم که چرا با ژان نرم‌تر تا نکردم. حق بود که دوستی و تفاهم بیشتری نشان بدهم.

دیزی به من خبرداد که دودار هم تغییر شکل داده است. و نیز یکی از پسرعموهای خودش را که من نمی‌شناختم. دیگری هم، از دوستان مشترک یا از نا آشنایان، تغییر کرده بودند. دیزی گفت: عده‌شان زیاد است. شاید هم یک چهارم جمعیت شهر باشند.

_ با این همه هنوز در اقلیت‌اند.

دیزی آهی کشید و گفت: با این ترتیب که پیش می‌رود زیاد طول نخواهد کشید!

_ افسوس که همین طور است! و کارآیی بیشتری هم دارند.

وجود گله‌های کرگدن که در معابر شهر می‌تاختند امری عادی بود که دیگر باعث تعجب کسی نمی‌شد. رهگذران از سر راه آن‌ها کنار می‌کشیدند و سپس گردش خود را از سر می‌گرفتند یا دنبال کارهایشان می‌رفتند، گویی که هیچ خبری نشده است. من بیهوده فریاد می‌کشیدم: مگر می‌شود کرگدن بود؟ قابل تصور نیست!

ازحیاط‌ها، از خانه‌ها، حتی از پنجره‌ها دسته دسته کرگدن بیرون می‌آمد و به جمع دیگر کرگدن‌ها می‌پیوست.

زمانی رسید که اولیای امور خواستند آن‌ها را در محوطه‌های وسیعی اسکان دهند. اما جمعبت حیوانات، بنابر دلایلی انسانی، با این کار مخالفت کرد.

از طرف دیگر، هرکس در جمع کرگدن‌ها خویش نزدیکی، دوستی، آشنایی داشت و همین امر، بنابردلایل آسان فهم، اجرای طرح را نا ممکن می‌ساخت. ناچار آن را به دست فراموشی سپردند.

وضع وخیم‌تر شد و این قابل پیش بینی بود. مثلاً روزی یک هنگ کرگدن، پس از این که دیوارهای پادگان را خراب کردند، از آن جا برون آمدند و با طبل و دهل به خیابان ریختند. در وزارت آمار، آمارگران آمارگیری می‌کردند: سرشماری حیوانات، محاسبهٔ تقریبی افزایش روزانهٔ عدهٔ آن‌ها، درصد تک شاخ و دوشاخ... چه فرصت مناسبی برای بحث‌های فاضلانه! چندی نگذشت که آمارگیران نیز یک یک به گروه کرگدن‌ها پیوستند. تک و توکی که مانده بودند حقوق سرسام آوری می‌گرفتند. یک روز از بالکن خانه‌ام کرگدنی دیدم که غرّان و تازان لابد به استقبال رفقایش می‌رفت و یک کلاه حصیری برتارک شاخ خود افراشته داشت.

بی‌اختیار گفتم: این همان مرد منطقی است! یعنی او هم؟ آخر چه طور ممکن است؟

درست در همین لحظه دیزی از در آمد. به او گفتم: مرد منطقی هم کرگدن شده است!

خودش می‌دانست. لحظه‌ای پیش او را در خیابان دیده بود. دیزی سبدی آذوقه با خود داشت. به من پیشنهاد کرد: می‌خواهید با هم ناهار بخوریم؟ راستش خیلی زحمت کشیدم تا مقداری خوراکی گیر اوردم، دکان‌ها را غارت کرده‌اند: آن‌ها همه چیز را می‌بلعند. خیلی از دکان‌ها را بسته‌اند و روی در نوشته‌اند: «به علت تحول تعطیل است.»

_ دیزی، من شما را دوست دارم، دیگر از پیش من نروید.

_ عزیزم، پنجره را ببند. خیلی سر و صدا می‌کنند. و گرد و خاکشان تا این جا می‌رسد.

_ تا وقتی که ما با هم باشیم من از هیچ چیز نمی‌ترسم و هراتفاقی بیفتد برایم بی اهمیت است.

سپس پنجره را بستم و گفتم: فکر نمی‌کردم که دیگر بتوانم عاشق زنی بشوم.

او را تنگ در آغوش فشردم. محبت مرا به گرمی پاسخ داد. گفتم: چه قدر دلم می‌خواهد شما را خوشبخت کنم! آیا می‌توانید با من خوشبخت یاشید؟

_ چرا نتوانم؟ شما ادعا می‌کنید که از هیچ چیز نمی‌ترسید و حال آن که از همه چیز ترس دارید! چه برسر ما خواهد آمد؟

لب‌هایش را با شوری که دیگر در خود سراغ نداشتم بوسیدم، شوری تند و درناک، و پچ پچ کنان گفتم: عزیز دلم، شادی زندگی‌ام!

زنگ تلفن خلوت ما را برهم زد. دیزی از آغوش من بیرون آمد، پای تلفن رفت، گوشی را برداشت، فریادی کشید: حالا دیگر سر به سرما می‌گذارند!

دیزی هراسان پرسید: چه خبر شده است؟

رادیو را گرفتیم تا اخبار را بشنویم: باز هم صدای غرش‌های کرگدن بود که به گوش می‌رسید. دیزی می‌لرزید. گفتم: آرام باش، آرام باش!

وحشت زده فریاد زد: آن‌ها تأسیسات رادیو را تصرف کرده‌اند.

من که خودم هر دم آشفته‌تر می‌شدم تکرار می‌کردم: آرام باش! آرام باش!

فردا در خیابان‌ها کرگدن بود که از همه سو می‌دوید. می‌شد ساعت‌ها تماشا کرد و مطمئن بود که احتمال دیدن حتی یک موجود بشری در میان نیست. خانهٔ ما زیر سم همسایه‌های ستبرپوست مان می‌لرزید. دیزی گفت: هرچه باداباد! چه می‌شود کرد؟

_ همه دیوانه شده‌اند. دنیا مریض است.

_ ما که نمی‌توانیم آن را معالجه کنیم.

_ دیگر حرف هیچ کس را نمی‌شود فهمید. آیا تو می‌فهمی چه می‌گویند؟

_ باید سعی کنیم ذهنیاتشان را تعبیر کنیم و زبانشان را یاد بگیریم.

_ آن‌ها زبان ندارند.

_ تو چه می دانی؟

_ گوش کن، دیزی، ما بچه دار می‌شویم و بچه‌های ما هم بچه دار می‌شوند. البته خیلی خیلی طول خواهد کشید. اما ما دونفره می‌توانیم جامعهٔ بشری را از نو بسازیم. اگر کمی همت کنیم.

_ من نمی‌خواهم بچه دار شوم.

_ پس چه طور می‌خواهی دنیا را نجات بدهی؟

_ اصلاض شاید خودما را باید نجات داد، شاید غیرطبیعی خود ما باشیم. مگر از نوع ما دیگر کسی را می‌بینی؟

_ دیزی، من حاضرنیستم چنین حرف‌هایی از تو بشنوم.

نوامیدانه به او نگریستم.

_ حق با ماست، دیزی. من مطمئنم.

_ چه ادعایی! دلیل مطلق وجود ندراد. حق با دنیاست، نه با من و نو.

_ چرا، دیزی، حق با من است. دلیلش هم این که تو حرف مرا نمی‌فهمی و من تو را آن قدر که مردی بتواند زنی را دوست داشته باشد دوست دارم.

_ من کمی شرم دارم از آن چه تو اسمش را عشق می‌گذاری، عشق یک چیز مرضی است... و با این نیروی فوق العاده که از این موجودات اطراف ما برمی خیزد قابل قیاس نیست.

من که چنتهٔ استدلالم ته کشیده بود کشیده‌ای به او زدم و گفتم: نیرو می‌خواهی؟ این هم نیرو!

و بعد در حالی که او گریه می‌کرد گفتم.

_ من از مبارزه دست نخواهم کشید. من میدان را خالی نخواهم کرد.

دیزی از جا برخاست و بازوهای خوش بویش را به گردن من انداخت: من هم تا آخرین نفس همراه تو مقاومت خواهم کرد.

نتوانست به قولش وفا کند. افسرده شده بود و روز به روز تحلیل می‌رفت. یک روز صبح که بیدار شدم جایش را دررخت خواب خالی دیدم. بی آن که کلمه‌ای بنویسد از پیش من رفته بود.

وضع برای من، به واقع کلمه، تحمل ناپذیر شد. تقصیر خودم بود که دیزی رفته بود. چه برسرش آمده بود؟ بازهم باریک گناه دیگر بردوشم. هیچ کس نبود تا بریا یافتن او کمک کند. بدترین مصیبت‌ها در نظرم مجسم می‌شد و خود را مسئول می‌دانستم.

و از همه سو، غرش آن‌ها، تاخت و تاز آن‌ها، گرد و خاک آن‌ها بود. بیهوده می‌کوشیدم تا به اتاقم پناه ببرم و پنبه در گوشم بگذارم. شب آن‌ها را درخواب می‌دیدم.

«هیچ چاره‌ای نیست جر این کهان ها را متقاعد کنم.» ولی به چه چیز؟ تحول که برگشت پذیرنیست. و برای متقاعد کردن آن‌ها باید با آن‌ها حرف زد. بریا این که آن‌ها زبان مرا (که خودم هم داشتم فراموش می‌کردم.) دوباره بیاموزند اول می‌بایست من زبان آن‌ها را بیاموزم. من غرشی را از غرش دیگر و کرگدنی را از کرگدن دیگر تمیز نمی‌دانم.

یک روز که در آیینه نگاه می‌کردم دیدم چهره‌ام دراز و زشت شذه است: احتیاج به یک یا بلکه دوشاخ داشتم تا بتوانم به قیافهٔ وارفته‌ام سر و صورتی بدهم. و نکند که به قول دیزی اصلاً حق با آن‌ها باشد؟ من از قافله عقب افتاده بودم و زیر پایم خالی شده بود.

پی بردم که غرش‌های آن‌ها گرچه اندکی خشن است خالی از لطف و جاذبه هم نیست. تا هنوز وقت نگذشته بود می‌بایست این نکته را در نظربگیرم. سعی کردم که غرشی برآورم. اما صدایم چه ضعیف بود و فاقد صلابت! چون سعی بیشتری می‌کردم فقط به زوزه کشیدن غیر از غریدن است. بدیهی است که آدم نباید همیشه دنباله رو جریانات باشد و باید تازگی و اصالت خود را حفظ کند. با این حال، هرچیزبرای خود جایی دارد. البته باید غیر از دیگران بود... اما با دیگران هم باید بود. من دیگر مشابهتی با هیچ کس و هیچ چیزنداشتم جز با عکس‌های کهنهٔ قدیمی که دیگر بازنده‌ها مناسبتی نداشتند.

هر روز صبح دست‌هایم را نگاه می‌کردم به امید این که شاید پوست آن‌ها در خواب سفت شده باشد. اما پوست آن‌ها شل بود. تنم را که بیش از اندازه سفید بود و پاهای پرمویم را تناشا می‌کردم: ای کاش که آن پوست سفت و آن رنگ یشمی فاخر و آن برهنگی شایسته و بی موی آن‌ها را من هم می‌داشتم!

روز به روز وجدانم شرمنده‌تر و معذب‌تر می‌شد. خودم را عفریتی می‌دیدم! افسوس! من هرگز کرگدن نخواهم شد: من دیگر نمی‌توانستم عوض بشوم.

دیگر جرئت نکردم به خودم نگاه کنم. از خودم شرم داشتم. و با این همه، نمی‌توانستم. نه، نمی‌توانستم.

مترجم: ابوالحسن نجفی

___________________

بررسی داستان

راوی: اول شخص عینی

مثال: من و دوستم ژان درایوان نشسته بودیم و آرام از هر دری سخن می‌گفتیم که ناگهان در پیاده رو مقابل، عظیم و جَسیم و نفس زنان، کرگدنی را دیدیم که کوس بسته بود و می تاخت و تنه‌اش به بساط فروشندگان می‌سایید. رهگذران به سرعت خود را از مسیراو کنار می‌کشیدند تا راه برایش باز کنند.

ژانر: شگفت (استدلالی وجود ندارد.)

مثال: رئیس در حالی که گونهٔ خانم ماشین نویس را نوازش می‌کرد با لحن عاشقانه‌ای گفت:

_ من شما را بغل می‌کنم و با هم می‌پریم پایین!

_ دست زبرتان را به صورت من نمالید، ای مرد ستبرپوست!

رئیس فرصت نکرد تا خودی نشان بدهد. بانو بوف که بلند شده بود و پیش ما آمده بود و از چند لحظه پیش کرگدن را که پایین پای ما به دور خود می‌چرخید تماشا می‌کرد ناگهان فریاد وحشتناکی برآورد و گفت:

_ این شوهر من است! بوف، بوف بیچارهٔ من، چه بلایی سرت آمده است؟

کرگدن، یا به عبارت دیگر، همان بوف با غرشی هم خشن و هم مهرآمیز جئاب او را داد در حالی که بانو بوف بی هوش در آغوش من افتاد و بوتار دست‌ها را بالا برده بود و می‌خروشید:

_ این دیوانگی محض است! چه جامعه‌ای!

مسئلهٔ داستان چیست؟

راوی و دوستش درکافه‌ای نشسته‌اند با هم گپ و گفتی می‌کنند ناگهان کرگدنی را درخیابان می‌بینند، داستان همان طور که پیش می‌رود اتفات عجیبی می افتد، شخصیت‌ها تبدیل به کرگدن می‌شوند.

چگونه قدرت‌های حاکم از انسان به عنوان ابزاری برای به دست آوردن قدرت بیشتراستفاده می‌کنند درنتیجه انسان‌ها به استثمار شدن براثرعادت انسانی‌شان خو گرفته و مانند کرگدن پوستی کلفت و خشنی پیدا می‌کنند تا حدی که برای آزاد شدن از بند اسارت قدرت‌ها دیگر هیچ کاری نمی‌کنند چون آن را امری عادی تلقی می‌کنند.

مثال اول: من و دوستم ژان درایوان نشسته بودیم و آرام از هر دری سخن می‌گفتیم که ناگهان در پیاده رو مقابل، عظیم و جَسیم و نفس زنان، کرگدنی را دیدیم که کوس بسته بود و می تاخت و تنه‌اش به بساط فروشندگان می‌سایید. رهگذران به سرعت خود را از مسیراو کنار می‌کشیدند تا راه برایش باز کنند.

کدبانویی از وحشت نعره کشید و سبد از دستش افتاد و شراب بطری شکسته‌ای روی سنگ فرش پخش شد. چند تن از رهگذران، از جمله پیرمردی، خود را به داخل دکان‌ها پرت کردند. این همه به سرعت برق گذشت. رهگذران از پناهگاه‌ها بیرون آمدند، گروه‌هایی تشکیل دادند، به دنبال کرگدن که دیگردور شده بود نگریستند، دربارهٔ ماجرا بحث کردند، سپس متفرق شدند.

واکنش‌های من نسبتاً کند است. فقط تصوی ریک حیوان درندهٔ دونده در ذهنم نقش بست بی‌آن که اهمیت فوق‌العاده‌ای به آن بدهم. وانگهی آن روز صبح احساس خستگی می‌کردم و دهانم براثرمی گساری های شب پیش تلخ بود: سال روز تولد یکی از دوستان را جشن گرفته بودیم. ژان جزو جمع نبود و از این رو لحظهٔ اول حیرت که گذشت شگفت زده گفت: کرگدن و آن هم رها شده در شهر! آیا تعجب نمی‌کنید؟ نباید چنین چیزی را اجازه بدهند.

گفتم: راستی هم! فکرش را نکرده بودم. خطرناک است.

_ باید نزد مقامات شهرداری شکایت بکنیم.

گفتم: شاید از باغ وحش فرارکرده باشد.

جواب داد: خواب می‌بینید! از وقتی که طاعون، در قرن دوازدهم، حیوانات را قلع و قمع کرد دیگرباغ وحشی در شهرما نمانده است.

_ پس شاید از سیرک آمده باشد.

_ چه سیرکی؟ شهرداری به چادرنشین‌ها اجازهٔ اقامت در اراضی این بخش را نمی‌دهد. از زمان بچگی ما حتی یک نفرشان از این طرف‌ها رد نشده است.

خمیازه‌ای کشیدم و گفتم: شاید از آن زمان یکی از این حیوانات خودش را در بیشه‌های باتلاقی این حوالی مخفی کرده باشد.

_ بخارات غلیظ الکل وجود شما را گرفته است.

_ از معده متصاعد می‌شود...

_ بله، ومغز شما را احاطه می‌کند. بیشه‌های باتلاقی در این حوالی کجابود؟ اسم ایالت ما را «کاستیل کوچک» گذاشته‌اند، یعنی بیابان برهوت.

_ پس شاید خودش را زیرقلوه سنگی مخفی کرده باشد. شاید روی شاخهٔ خشکیده‌ای لانه گذاشته باشد.

_ شما با این حرف‌های ضد و نقیض حوصله‌ام را سرمی برید. شما توانایی این که جدی حرف بزنید ندارید.

_ به خصوص امروز.

_ امروز هم مثل روزهای دیگر.

_ ژان عزیزم، عصبانی نشوید. ما که نباید سراین حیوان با هم دیگر دعوا کنیم...

مثال دوم: وجود گله‌های کرگدن که در معابر شهر می‌تاختند امری عادی بود که دیگر باعث تعجب کسی نمی‌شد. رهگذران از سر راه آن‌ها کنار می‌کشیدند و سپس گردش خود را از سر می‌گرفتند یا دنبال کارهایشان می‌رفتند، گویی که هیچ خبری نشده است. من بیهوده فریاد می‌کشیدم: مگر می‌شود کرگدن بود؟ قابل تصور نیست!

ازحیاط ها، از خانه‌ها، حتی از پنجره‌ها دسته دسته کرگدن بیرون می‌آمد و به جمع دیگر کرگدن‌ها می‌پیوست.

زمانی رسید که اولیای امور خواستند آن‌ها را در محوطه‌های وسیعی اسکان دهند. اما جمعبت حیوانات، بنابر دلایلی انسانی، با این کار مخالفت کرد.

از طرف دیگر، هرکس در جمع کرگدن‌ها خویش نزدیکی، دوستی، آشنایی داشت و همین امر، بنابردلایل آسان فهم، اجرای طرح را نا ممکن می‌ساخت. ناچار آن را به دست فراموشی سپردند.

وضع وخیم‌تر شد و این قابل پیش بینی بود. مثلاً روزی یک هنگ کرگدن، پس از این که دیوارهای پادگان را خراب کردند، از آن جا برون آمدند و با طبل و دهل به خیابان ریختند.

در وزارت آمار، آمارگران آمارگیری می‌کردند: سرشماری حیوانات، محاسبهٔ تقریبی افزایش روزانهٔ عدهٔ آن‌ها، درصد تک شاخ و دوشاخ... چه فرصت مناسبی برای بحث‌های فاضلانه! چندی نگذشت که آمارگیران نیز یک یک به گروه کرگدن‌ها پیوستند. تک و توکی که مانده بودند حقوق سرسام آوری می‌گرفتند. یک روز از بالکن خانه‌ام کرگدنی دیدم که غرّان و تازان لابد به استقبال رفقایش می‌رفت و یک کلاه حصیری برتارک شاخ خود افراشته داشت.

محور معنایی داستان چیست؟

1- عدم هویت انسانی:

همگی جمع می‌شوند درمورد گربهٔ له شده توسط کرگدن‌ها نظرمی دهند تا اطلاعیهٔ روزنامه را هم پیش بینی می‌کنند اما در مورد کرگدن شدن آدم‌ها هیچ عکس العملی نشان نمی‌دهند، تسیلم پیش آمد می‌شوند.

مثال:گفتم: به نظرمن واضح و روشن است، جز این که مسئله را حل نمی‌کند.

آن آقای محترم با قیافهٔ کارشناسانه لبخندی زد و گفت: البته که حل نمی‌کند، منتها مسئله به نحو صحیح مطرح شده است.

عطاری که طبعی سودایی داشت و دربند منطق نبود به میان پرید و گفت: موضوع این هم نیست. آیا می‌توانیم بپذیریم که درمقابل چشممان گربه هامان را کرگدن‌های دوشاخ یا یک شاخ، خواه آسیایی خواه افریقایی، زنده زنده له کنند؟

مردم هیجان زده گفتند:حق دارد، صحیح است. ما نمی‌توانیم اجازه بدهیم که گربه هامان را کرگدنی یا چیزدیگری زیربگیرد.

عطاربا حرکتی نمایشی زن بینوای گریان را نشان داد که لاشهٔ بی شکل و خون آلود حیوانی را که زمانی گربه‌اش بود هم چنان در بغل داشت.

***

فردا درروزنامه ها، در ستون مخصوص «گربه‌های له شده» خبرمرگ آن حیوان بیچاره را که زیرپاهای یک ستبرپوست له شده بود در دو سطر نوشته ولی توضیح دیگری نداده بودند.

2- بی عشقی:

با وجود پیشرفت جوامع و بالابردن سطح آگاهی و شعورانسان ها ولی برخلاف انتظارعشق به جای پررنگ شدن نه تنها کم رنگ بلکه دیگر وجود واقعی ندارد، ماهیت خود را از دست داده، اگر هم ابرازعشقی هست براساس غریزهٔ"نرینگی و مادگی" است زیرا که نظام‌های دیکتاتوری حتی عشق را هم ازانسان ها گرفته‌اند تا به دیگری مشغول نباشند در"فردیت و تنهایی" خود، وابسته به کارباشند تا بیشتر به مادیاتی که قدرت‌ها می‌خواهند دست پیدا کنند تا دربی خبری مطلق بسرببرند.

مثال: سپس پنجره را بستم و گفتم: فکر نمی‌کردم که دیگر بتوانم عاشق زنی بشوم.

او را تنگ در آغوش فشردم. محبت مرا به گرمی پاسخ داد. گفتم: چه قدر دلم می‌خواهد شما را خوشبخت کنم! آیا می‌توانید با من خوشبخت یاشید؟

_ چرا نتوانم؟ شما ادعا می‌کنید که از هیچ چیز نمی‌ترسید و حال آن که از همه چیز ترس دارید! چه برسر ما خواهد آمد؟

لب‌هایش را با شوری که دیگر در خود سراغ نداشتم بوسیدم، شوری تند و درناک، و پچ پچ کنان گفتم:

_ عزیز دلم، شادی زندگی‌ام!

زنگ تلفن خلوت ما را برهم زد. دیزی از آغوش من بیرون آمد، پای تلفن رفت، گوشی را برداشت، فریادی کشید:

_ حالا دیگر سر به سرما می‌گذارند!

دیزی هراسان پرسید: چه خبر شده است؟

رادیو را گرفتیم تا اخبار را بشنویم: باز هم صدای غرش‌های کرگدن بود که به گوش می‌رسید. دیزی می‌لرزید. گفتم:

_ آرام باش، آرام باش!

وحشت زده فریاد زد: آن‌ها تأسیسات رادیو را تصرف کرده‌اند.

من که خودم هر دم آشفته‌تر می‌شدم تکرار می‌کردم: آرام باش! آرام باش!

فردا در خیابان‌ها کرگدن بود که از همه سو می‌دوید. می‌شد ساعت‌ها تماشا کرد و مطمئن بود که احتمال دیدن حتی یک موجود بشری در میان نیست. خانهٔ ما زیر سم همسایه‌های ستبرپوست مان می‌لرزید. دیزی کفت:

_ هرچه باداباد! چه می‌شود کرد؟

_ همه دیوانه شده‌اند. دنیا مریض است.

_ ما که نمی‌توانیم آن را معالجه کنیم.

_ دیگر حرف هیچ کس را نمی‌شود فهمید. آیا تو می‌فهمی چه می گویند؟

_ باید سعی کنیم ذهنیاتشان را تعبیر کنیم و زبانشان را یاد بگیریم.

_ آن‌ها زبان ندارند.

_ تو چه می دانی؟

_ گوش کن، دیزی، ما بچه دار می‌شویم و بچه‌های ما هم بچه دار می‌شوند. البته خیلی خیلی طول خواهد کشید. اما ما دونفره می‌توانیم جامعهٔ بشری را از نو بسازیم. اگر کمی همت کنیم...

_ من نمی‌خواهم بچه دار شوم.

_ پس چه طور می‌خواهی دنیا را نجات بدهی؟

_ اصلاض شاید خودما را باید نجات داد، شاید غیرطبیعی خود ما باشیم. مگر از نوع ما دیگر کسی را می‌بینی؟

_ دیزی، من حاضرنیستم چنین حرف‌هایی از تو بشنوم.

نوامیدانه به او نگریستم.

_ حق با ماست، دیزی. من مطمئنم.

_ چه ادعایی! دلیل مطلق وجود ندراد. حق با دنیاست، نه با من و نو.

_ چرا، دیزی، حق با من است. دلیلش هم این که تو حرف مرا نمی‌فهمی و من تو را آن قدر که مردی بتواند زنی را دوست داشته باشد دوست دارم.

_ من کمی شرم دارم از آن چه تو اسمش را عشق می‌گذاری، عشق یک چیز مرضی است... و با این نیروی فوق العاده که از این موجودات اطراف ما برمی خیزد قابل قیاس نیست.

3- عدم آزادی فردی:

مثال: یکشنبه بود. رفتم خوابیدم و تمام روز را خواب بودم. این یکشنبه هم مثل یکشنبه‌های دیگر به هدر رفت. صبح دوشنبه به اداره رفتم و جداً تصمیم گرفتم که دیگر هرگز، به خصوص روزهای شنبه، مستی نکنم تا روزهای یکشنبه‌ام به هدر نرود. آخر من فقط یک روز در هفته آزاد بودم و سه هفته تعطیل تابستانی داشتم به جای مشروب خوردن و بیمارشدن آیا بهتر نبود که سرخوش و ترد ماغ باشم و لحظه‌های کوتاه آزادی‌ام را به طرز عاقلانه‌ای بگذرانم. مثلاً به دیدن موزه‌ها بروم.

مجله‌های ادبی بخوانم، سخنرانی بشنوم؟ و به جای این که موجودی‌ام را صرف مسکرات کنم آیا پسندیده‌تر نبود که بلیت تئاتربخرم و به تماشای نمایش نامه‌های جالب توجه بروم؟ من از تئاترپیشرو که این همه حرفش را می‌زنند غافل بودم و هیچ کدام از نمایش‌های اوژن یونسکو را ندیده بودم. یا باید همین امروز نوگرا بشوم یا دیگر هیچ وقت.

تقابل‌ها: انسان / حیوان

انسان / عقل و شعور «عدم هویت فردی، عدم آرامش و امنیت»

الف) عدم هویت فردی: انسان هم چنان انسان نیست، هویت انسانی خود را گم کرده، از"عشق به همان اندازه وحشت دارد که از مرگ" او نمی‌تواند حتی بدون وحشت حرف خود را بگوید.

مثال اول: خواستم ادامه بدهم که: چنین اظهاراتی از جانب شما...

اما به من مجال نداد. رواندازش را پس زد، پیژامه‌اش را پاره کرد و لخت و عور روی تخت ایستاد (آن هم او معمولاً آن همه عفیف و نجیب بود.) سراپایش از شدت خشم سبزشده بود. دمل پیشانی‌اش درازتر و نگاهش خیره‌تر شده بود. گویی مرا نمی‌دید. نه، مرا خوب می‌دید، زیرا سرش را پایین گرفت و به طرف من تاخت آورد. فقط فرصت کردم جستی بزنم و کنار بکشم، وگرنه به دیورا میخ کوب شده بودم.

فریاد زدم: شما کرگدن شده‌اید!

و در حالی که به سوی در می‌شتافتم توانستم این چند کلمه را هم تشخیص بدهم: تو را لگدکوب می‌کنم! تو را لگدکوب می‌کنم!

از پله‌های عمارت چهارتا چهارتا پایین دیدم در حالی که دیوارها از ضربه‌های شاخ به لرزه در آمده بود و غرش‌های وحشتناک و خشم آلود او به گوشم می‌رسید.

به اجاره نشین ها که مات و مبهوت لای در خانه‌هایشان را رو به پلکان باز کرده بودند و دویدن مرا تماشا می‌کردند، فریاد زنان گفتم:

_ پلیس را خبرکنید! پلیس را خبرکنید! یک کرگدن توی عمارت هست!

وقتی که به طبقهٔ هم کف رسیدم با زحمت بسیار توانستم خودم را از حملهٔ کرگدنی که از اتاق سریدار خارج شده بود و به طرف من کوس می‌بست نجات بدهم، تا بالآخره از پا و از نفس افتاده، خیس عرق خود را به خیابان رساندم.

مثال دوم: به شرطی که زندگی ما را تباه نکنند. آیا متوجه تفاوت طرز تفکر هستید؟

_ خیال می‌کنید طرز تفکر ما بهتر است؟

_ نه، اما ما اخلاقی خاص خودمان داریم که به نظرم با اخلاق این حیوانات ناسازگار باشد. ما فلسفه و نظام ارزش‌های والایی داریم...

_ انسانیت قدیمی شده است! شما آدم امّل احساساتی مضحکی هستید و مزخرف می گویید.

_ ژان عزیزم، شنیدن چنین حرف‌هایی از شما بعید است. مگر عقل از سرتان پریده است؟ گویا واقعاً عقل از سرش پریده بود. قیافه‌اش براثر خشمی کورانه از ریخت افتاده و صدایش چنان تغییر کرده بود که من کلماتی را که از دهانش خارج

می‌شد به زحمت می‌فهمیدم.

خواستم ادامه بدهم که: چنین اظهاراتی از جانب شما...

ب) عدم آرامش و امنیت: هیچ اعتمادی به دیگری نیست، خشونت علیه یک دیگر، انسان برای رسیدن به دوعنصر"آرامش و امنیت" باید هم رنگ جماعت شود، اگر انتقاد به نظام دیکتاتوری حاکم کند او را متهم به نفهمی می‌کنند.

مثال: خوشبختانه گوشهٔ پیاده رو نیمکتی بود و من رویان نشستم. هنوز نفسم جا نیامده بود که ناگهان گله‌ای کرگدن دیدم که شتابان از خیابان پایین می امدند و تازان به من نزدیک می‌شدند. کاش دست کم از وسط خیابان می‌رفتند. اما نه. عدهٔ آن‌ها به قدری بود که نمی‌توانستند در سواره رو بگنجند و به پیاده رو تجاوز می‌کردند. از نیمکت برجستم و خودم را به دیواری چسباندم. کرگدن‌ها نفیرزنان وغرش کنان در حالی که بوی فحل و چرم می‌دادند از کنار من گذشتند و مرا در ابری از غبار گرفتند. وقتی که دور شدند دیگر نتوانستم روی نیمکت بنشینم:

دادن نیمکت را خرد کرده بودند، و لاشهٔ آن پاره پاره برسنگفرش افتاده بود.

از زیر این همه هیجان نتوانستم کمر راست کنم وناچار چند روزی در خانه افتادم. دیزی به دیدنم می‌آمد و تحولاتی را که رخ می‌داد برایم نقل می‌کرد.

اول رئیس اداره کرگدن شده بود. بوتار از عمل او سخت برآشفته بود، اما خودش هم بیست و چهار ساعت بعد کرگدن شده بود. آخرین کلمات انسانی‌اش این بود:

باید هم رنگ جماعت شد.

حیوان / عدم عقل وشعور «دارای هویت حیوانی. آرامش، ادامه بقا»

الف) دارای هویت حیوانی: اوبرخلاف انسان هم چنان حیوان است، چه تک شاخ چه دوشاخ، چه آسیایی چه افریقایی، هویت خود را حفظ کرده است.

مثال: موضوع این نیست. بحث دربارهٔ مسئله‌ای بود که شما ازآن دورافتادید. در شروع مطلب، این سؤال را مطرح کردید که آیا کرگدن امروز همان کرگدن یکشنبهٔ پیش بود یا کرگدن دیگری بود، باید جواب این را داد. ممکن است شما دوبار یک کرگدن را دیده باشید که یک شاخ داشته است، چنان که ممکن است دوباریک کرگدن را دیده باشید که دوشاخ داشته است و هم چنین ممکن است یک باریک کرگدن را با یک شاخ و باردیگر یک کرگدن دیگر را با یک شاخ دیگر دیده باشید. یا یک بار یک کرگدن را با دوشاخ و باردیگریک کرگدن دیگررا با دوشاخ دیگردیده باشید. اگر بار اول کرگدن را با دوشاخ و باردوم کرگدن را بایک شاخ دیده باشید، بازهم قضیه منتج نخواهد بود. ممکن است که در عرض همین هفته یکی از شاخ‌های کرگدن افتاده باشد و کرگدن امروز همان کرگدن هفتهٔ پیش باشد. ممکن هم هست که دوکرگدن دوشاخ هردو یکی از شاخ‌های خود را ازدست داده باشند. اگر بتوانید ثابت کنید که باراول یک کرگدن یک شاخ، چه آسیایی و چه افریقایی، دیده‌اید و امروز یک کرگدن دوشاخ. خواه افریقایی یا آسیایی، در این صورت می‌توانیم نتیجه بگیریم که ما دو کرگدن مختلف دیده‌ایم. زیرا بعید می‌نماید که شاخ دومی در ظرف چند روز به نحو مشهودی روی بینی کرگدن بروید و موجب تبدیل کرگدن آسیایی یا افریقایی به کرگدن افریقایی یا اسیایی بشود. این امر مطلقاً ممکن نیست. زیرا موجود واحد نمی‌تواند در دومکان مختلف متولد شود، خواه در لحظهٔ واحد وخواه در دو لحظه مختلف.

ب) آرامش، ادامه بقا: او هم چنان به حیات خود دادمه می‌دهد، هرآن چه سرراه خود می‌بیند از بین می‌برد و برای بقا می‌جنگد.

مثال: خوشبختانه گوشهٔ پیاده رو نیمکتی بود و من رویان نشستم. هنوز نفسم جا نیامده بود که ناگهان گله‌ای کرگدن دیدم که شتابان از خیابان پایین می امدند و تازان به من نزدیک می‌شدند. کاش دست کم از وسط خیابان می‌رفتند. اما نه. عدهٔ آن‌ها به قدری بود که نمی‌توانستند در سواره رو بگنجند و به پیاده رو تجاوز می‌کردند. از نیمکت برجستم و خودم را به دیواری چسباندم. کرگدن‌ها نفیرزنان وغرش کنان در حالی که بوی فحل و چرم می‌دادند از کنار من گذشتند و مرا در ابری از غبار گرفتند. وقتی که دور شدند دیگر نتوانستم روی نیمکت بنشینم:

دادن نیمکت را خرد کرده بودند، و لاشهٔ آن پاره پاره برسنگفرش افتاده بود. با استفاده از آیرونی برای بیان چیزی که نمی‌توان در ظاهر آن رابیان کرد.

راوی انسان‌ها را در غالب کرگدن نشان می‌دهد، کرگدن زبر و خشن است به چیزی کارندارد سرد و بی تفاوت، قادرنیست ببیند چه اتفاقی دردنیای اطراف خود افتاده و یا قراراست بیفتد زیرا فاقد شعور وتعقل است، بنابراین همان چیزی که قدرت‌های حاکم نظام دیکتاتوری می‌خواهند، انسان‌ها به کرگدن تبدیل شده، فاقد تعقل که تا می‌توانند به مادیات هرچه بیشتر و بیشتر وابسته و برای به دست آوردن زندگی ظاهری که انسان سیری ناپذیراست، تا هر وقت دنیا پابرجاست اوهم عطش مادیات دارد و برای رسیدن به آن به استثمارخود هم چنان ادامه می‌دهد، دیگر مجالی برای پیدا کردن درون خود ندارند.

بی تفاوت‌اند هم چنان مشغول سیرکردن طمع مادی خود هستند ضمناً با این ترفند شکاف بین خود ومردم را حفظ کرده وهم سطحی نگری آنان تضمین شده دیگر خطری نظام دیکتاتوری را تهدید نمی‌کند.

مثال: «هیچ چاره‌ای نیست جر این کهان ها را متقاعد کنم.» ولی به چه چیز؟ تحول که برگشت پذیرنیست. و برای متقاعد کردن آن‌ها باید با آن‌ها حرف زد. بریا این که آن‌ها زبان مرا (که خودم هم داشتم فراموش می‌کردم.) دوباره بیاموزند اول می‌بایست من زبان آن‌ها را بیاموزم. من غرشی را از غرش دیگر و کرگدنی را از کرگدن دیگر تمیز نمی‌دانم.

یک روز که در آیینه نگاه می‌کردم دیدم چهره‌ام دراز و زشت شذه است: احتیاج به یک یا بلکه دوشاخ داشتم تا بتوانم به قیافهٔ وارفته‌ام سر و صورتی بدهم. و نکند که به قول دیزی اصلاً حق با آن‌ها باشد؟ من از قافله عقب افتاده بودم و زیر پایم خالی شده بود.

پی بردم که غرش‌های آن‌ها گرچه اندکی خشن است خالی از لطف و جاذبه هم نیست. تا هنوز وقت نگذشته بود می‌بایست این نکته را در نظربگیرم. سعی کردم که غرشی برآورم. اما صدایم چه ضعیف بود و فاقد صلابت! چون سعی بیشتری می‌کردم فقط به زوزه کشیدن غیر از غریدن است. بدیهی است که آدم نباید همیشه دنباله رو جریانات باشد و باید تازگی و اصالت خود را حفظ کند. با این حال، هرچیزبرای خود جایی دارد. البته باید غیر از دیگران بود... اما با دیگران هم باید بود. من دیگر مشابهتی با هیچ کس و هیچ چیزنداشتم جز با عکس‌های کهنهٔ قدیمی که دیگر بازنده‌ها مناسبتی نداشتند. هر روز صبح دست‌هایم را نگاه می‌کردم به امید این که شاید پوست آن‌ها در خواب سفت شده باشد. اما پوست آن‌ها شل بود. تنم را که بیش از اندازه سفید بود و پاهای پرمویم را تناشا می‌کردم: ای کاش که آن پوست سفت و آن رنگ یشمی فاخر و آن برهنگی شایسته و بی موی آن‌ها را من هم می‌داشتم!

روز به روز وجدانم شرمنده‌تر و معذب‌تر می‌شد. خودم را عفریتی می‌دیدم!

افسوس! من هرگز کرگدن نخواهم شد: من دیگر نمی‌توانستم عوض بشوم.

دیگر جرئت نکردم به خودم نگاه کنم. از خودم شرم داشتم. و با این همه، نمی‌توانستم. نه، نمی‌توانستم.

ویژگی طنز داستان «اتفاق گروتسک»

همان طور که داستان پیش می‌رود کم کم شخصیت‌ها تبدیل به کرگدن شده درواقع راوی "موقعیت گروتسک" راهم ایجاد کرده، چرخهٔ انسانی از خود هویت خاصی ندارد، چرا که فرقی بین رئیس و کارمندان نیست همگی تبدیل شدند. زیرا ماهیت کرگدن: کلفت، نادان، نزدیک بین و خطرناک، به نوعی می‌توان گفت، راوی مسخ شدن انسان را هم نشان می‌دهد، دگردیسی! تبدیل شدن انسان به چیزدیگر، همان تو که در حشرات دگردیسی اتفاق می افتدد.

طنزگروتسک + اتفاق گروتسک = کرگدن"عامل وحشت" است. «عمل وحشت / انزجار»

تضاد "وحشت و عشق"

دیزی از پیش مرد می‌رود، زنی که نقش کلیدی دارد، با شخصیت اصلی داستان دوست و قرارازدواج گذاشته درذهنش تبدیل به کرگدن شد ولی در ظاهرمی گوید: «من نمی‌خواهم کرگدن بشم.» گرچه می‌توان گفت، از طرفی بسترکرگدن اشاره ایی به فضای جنگ جهانی که بین آلمان و ژاپن بود نیز دارد.

مثال: از این قسمت تا پایان داستان تضاد وحشت و عشق را نویسنده نشان می‌دهد:

دیزی سبدی آذوقه با خود داشت. به من پیشنهاد کرد:

_ می‌خواهید با هم ناهار بخوریم؟ راستش خیلی زحمت کشیدم تا مقداری خوراکی گیر اوردم، دکان‌ها را غارت کرده‌اند: آن‌ها همه چیز را می‌بلعند. خیلی از دکان‌ها را بسته‌اند و روی در نوشته‌اند: «به علت تحول تعطیل است.» _ دیزی، من شما را دوست دارم، دیگر از پیش من نروید.

_ عزیزم، پنجره را ببند. خیلی سر و صدا می‌کنند. و گرد و خاکشان تا این جا می‌رسد.

_ تا وقتی که ما با هم باشیم من از هیچ چیز نمی‌ترسم و هراتفاقی بیفتد برایم بی اهمیت است.

سپس پنجره را بستم و گفتم...

 


 

نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک

www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html

 

دانلود ماهنامه‌هاي ادبيات داستاني چوك

 

www.chouk.ir/download-mahnameh.html

 

شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک

 

https://telegram.me/chookasosiation

 

اینستاگرام کانون فرهنگی چوک

 

http://instagram.com/kanonefarhangiechook

 

دانلود نمایش‌های رادیویی داستان چوک

 

www.chouk.ir/ava-va-nama.html

 

دانلود فرم ثبتنام آکادمی داستان نویسی چوک

 

www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html

 

بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان

 

www.chouk.ir/honarmandan.html

 

بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر

 

http://www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html

 

فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه چوک

 

www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html

 

دانلود فصلنامه‌های پژوهشی شعر چوک

 

www.chouk.ir/downlod-faslnameh.html

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692