جهان وطنی( پنداری خردمندانه – فلسفهای حکیمانه )
الف - کلیّات
ب - مبانی جهان وطنی
ج - جهان وطنی و اعلامیۀ حقوق بشر
د - جهان وطنی و تنوع فرهنگی
ﻫ - جهان وطنی و محیط زیست
و - جهان وطنی و حدود جمعیت
ایمان به فلسفۀ جهانوطنی به معنی آن نیست که کشوری سادهلوحانه ، امروز مرزهای خود را به روی جهان باز کند و منابع و معادن خود را در اختیار جهانیان قرار دهد .
من خود در شرایط کنونیِ جامعۀ بشری ، در عمل ناسیونالیست و در نظر ، انترناسیونالیست هستم .
الف - کلیّات
هر فلسفه و فیلسوفی باید سرانجام از آسمان فرود آید و پای بر زمین گذارد . هر مکتب فلسفی و نظام فکری چنانچه فاقد نظریۀ سیاسی و فلسفۀ سیاسی باشد ناقص و ناتمام است . اهمیّت هر مکتب فلسفی را باید از چند و چون فلسفۀ سیاسیِ آن شناخت .
آن فلسفهای که خرگوشِ تیزپاتر از لاکپشت را هرگز از لاکپشت پیش نمیاندازد و آن فلسفهای که نتیجهاش انکارِ حرکتِ پیکانِ رها شده از کمان است ، فلسفه نیست ، فلسفه بازی است . دریغ از یک لحظه سرگرم شدن به این رفتار بیهوده ، در حالیکه هزاران هزار انسان گرسنهاند ، میلیونها آدم ستمدیدهاند ، هزاران متفکّر دربنداند ، میلیونها کودکِ در حال رُشد از تربیت و پرورشِ مناسب بیبهرهاند و صدها هیتلر و چنگیز در حال ظهورند .
ما بایستی از برجِ عاجِ فلسفه فرود آییم و به زمینِ زیرِ پایمان قدم گذاریم .
هیچ موجودی بیش از انسان همنوعان خود را به قتل نرسانده است . هیچ موجودی به این اندازه همنوعان خود را به بردگی و بیگاری و استثمار نکشانده است و به تحقیق ، هیچ موجود دیگری به اینسان همنوعان خود را استثمارِ فکری نکرده است .
میلیونها انسان در آینده نیز کشته خواهند شد ، متفکّران در آینده نیز به بندِ سکوت کشیده خواهند شد ، میلیونها نفر در فقر و تنگدستی خواهند زیست ، حقوق فطریِ انسانهای بیشماری پایمال خواهد شد ، جنگهای محلی و منطقهای در آینده نیز روی خواهد داد و بشر از رنج و درد ناشی از جهل و نادانیِ خود به این زودیها آزاد نخواهد شد .
وای بر فیلسوفان و متفکّران جهان اگر در مقابل این رفتار ابلهانه ساکت نشینند .
هر فیلسوفِ خردمندی باید در این اندیشه و امید باشد که بشریّت به شَرف عقل شریفتر شود و از شرّ بلایایِ خودساخته رها شود .
بنای باشکوه و عظیمِ تمدّنِ امروز ، بر روی اجساد انسانهای بیشماری ساخته شده که در راه ساختنِ این تمدّن ، مظلومانه بیگاری کردهاند و خود از این تمدّن ، جز رنجِ کارِ بدنی ، هیچ بهرهای از زندگی نبردهاند . امروز به تمام این زنده به گورها که در زیر این ساختمانِ رفیعِ تمدّنِ بشری مظلومانه آرمیدهاند ، باید عنوانِ شهیدانِ راهِ تکاملِ بشری داد .
آن فلسفۀ سیاسیای که در این نوشتار نظریۀ « جهانوطنی »نامیده شده ترکیبی است معقول ، هماهنگ و متناسب از نظریاتِ فیلسوفانِ پیشین . من فرزانهسالاریِ افلاطون را پذیرفتهام امّا روش و شیوۀ سالارگریِ فرزانگان را پیشنهادی دیگر دارم . همچنین جهانوطنیِ سیسرون ، حاکمیت مطلق و دائمی بُدَن ، اتّحادیۀ مللِ کانت ، روح کلّی هِگِل ، فردگرائیِ استوارت میل ، شور و حرارتِ مارکس و اَنگلس در عدالتخواهی و جمعگرائی ، مردِ برتر نیچه ، سوسیالیسمِ توأم با اعتدالِ فابیانها و ......................... همه را بیتعصّب و پیشداوری مدّنظر داشتهام و همزمانعقل را که در آرای عمومی تجلّی میکند تنها منبعِ تمیز و فرد را ترکیبِ نیک و بد و برآیند کلّیِ حرکتِ جامعه را رو به خیر دانستهام .
میتوان برای خوشایندِ اکثریت ، وعدههای بسیار داد ، میتوان کودکانه و آرمانگرایانه بهشتِ موعود آن جهانی را این جهانی وانمود کرد ، میتوان چند عبارتِ زیبا و دلپسند را در پیِ هم گذاشت و به نام جهانبینیِ سیاسی ارائه کرد . امّا میتوان لختی هم درنگ کرد و به خطرِ جنگهای ویرانگر ، آلودگیِ محیط زیست ، ویرانه شدن کرۀ زمین ، فقر ، بلایای طبیعی و افزایشِ در حال انفجار جمعیت و پایمال شدنِ حقوقِ کشورهای ضعیف توسّط کشورهای قدرتمند تأمّل کرد و به جرگۀ خردمندانِ حامیِ نظریۀ جهانوطنی پیوست .
ایدۀ جهانوطنی از وَرای خیالهای فیلسوفمآبانه پدید نیامده و مکتبی برای خوشایندِ ضعفا و فقرا و تهیدستان نیست بلکه برآمده از خرد بشری است و این مکتب هیچ راهبر و متولّیِ خاصّی ندارد . آنان که به جبر تاریخی باور دارند وقوعِ جهانوطنی را باید نه تنها جبریترین بلکه واجبترین رسالت تاریخ بدانند . این عقلِ بردبار و سالخوردۀ بشری است که ندای جهانوطنی را رساتر از هر زمان دیگری سرمیدهدو این زمینِ استثمار شده با آن همه بهرهدهیهایِ بیجواب است که امروزه خشمِ قهری و جبریِ خود را متوجّه بشریت کرده است .
انسانِ آینده فقط دارای هویّتِ قومی یا ملّیِ خاصّی نخواهد بود . انسان در الویّتِ اوّل دارای یک هویت عقلانی و سپس دارای یک هویت زمینی سپس یک هویت ملّی سپس یک هویت قومی خواهد بود . کاملاً واژگونۀ آنچه که اکنون هست و آنچه که اکنون به آن تعصّب داریم .
انسانِ آینده اگر باید بماند و اگر باید خوشبختتر باشد ، باید در تمام مراحل ، الویّتِ اوّل را انسان و زمین ، الویّتِ دوم را منطقه یا کشور و ملیّت و الویّتِ سوم را قومیّت قرار دهد . امّا اجرای این فکرِ متعالی نباید بدون فراهم شدن زمینههای فرهنگیِ آن انجام شود زیرا تحوّل اجتماعی و تغییر معیارهای اجتماعی نیازمند وقت و زمان است و انجام تحوّلات اجتماعی در یک یا چند سال عملی نیست . تا تحوّل در اذهان و نهایتاً در طبع و خوی آحاد مردم صورت نگیرد تحوّل اجتماعی ممکن نیست .
بشر امروز نسبت به گذشته ، بسیار واقعیتر به جهان مینگرد . به آسمان به ماه و ستارگان بیندیشیم ، به مرض ، به رعد و برق ، به زلزله و آتشفشان ، به دولت و جامعه و حاکم و حکمران بیندیشیم ، پندارِ ما با پندارِ انسانهای پیشین بسیار متفاوت است .
بشرِ امروز به طور نسبی از اوهامِ ساختۀ ذهنِ خود رها شده ، و این رها شدن از اوهام ادامه دارد و روز به روز شتاب بیشتری خواهد گرفت .
بعید میدانم که شیر را دوباره سلطانِ جنگل بنامند .
بعید میدانم که در آینده کسی را شاهنشاه بنامند .
بعید میدانم که رهبرانِ آینده ، علاقه داشته باشند که دست و پای آنها توسّط ملّت بوسیده شود .
بعید میدانم که رمّالها و فالگیرها کارشان رونق گیرد .
بعید میدانم که فلاسفه و اندیشمندان دوباره جامِ شوکران بنوشند .
بعید میدانم که کرۀ زمین را به نابودی کشیم .
بعید میدانم که نوزادانی ناقصالخلقه زاده شوند .
بعید میدانم که دیوانههایی چون هیتلر مسلّط شوند .
بعید میدانم که انسان کارِ بدنی کند .
و بعید میدانم که کرۀ زمین تکه تکه بماند .
امّا خوشخیال و سادهلوح هم نباید بود . هنوز هم عدّۀ بسیاری ، شوقِ سوار شدن دارند و بیش از اینان متأسّفانه عدّۀ بسیاری شوقِ سواری دادن دارند . هنوز در میانِ حتّی نخبگان چه بسیارند کسانی که در حسرتِ آمدن یک منجی و رهائیبخش و یا در آرزوی ظهور یک امپراتور و یا شاهنشاه و یا خلیفه هستند ، اینان به دلیلِ قرنها حکومتِ استبدادی و فردی ، دارای خوی و سرشت و طبعی فرد پرست و بردهوارند و بردگی و سرسپردگی به فرد ، در اعماقِ وجودشان رسوب کرده است .
بشر امروزی به شَرفِ علم مشرف شده است . بشر امروز ایدئولوژی انواع ایدئولوژیها را پذیرفته است . بشر امروز هر رویدادی را نه با تعصّب و خشم ، نه با محبّت و دلدادگی بلکه با بینش و دانش میبیند .
بشر امروز حتّی مجرمان را بیمار میداند .
بشر امروز به خود آمده و از ارتکاب جرم خشمگین نمیشود و با دیوانگان و روانیها و مجرمان همدردی و احساس مسئولیت میکند .
بشر امروزی به مراتب متعالیتر از بشر گذشته است .
ما امروز هیتلر و چنگیز را باید رباتهای ناقص و معیوبی بدانیم و در نابهنجاری و ناجوریِ پیدایشِ آنان تحقیق کنیم . ما امروز باید ریشۀ عقدههای خودخواهی ، خودپرستی و تسلّط بر دیگران را بازشناسیم و جامعۀ جهانیِ آینده را از لوثِ وجود این آفات و ویروسهای روانی پاک کنیم .
مدینۀ فاضله همچنان آرمان و آرزوی بشر است ، امّا این بار نه یک یا چند فیلسوف ، بلکه تمامی بشریت باید در طرح و ساختِ این مدینۀ فاضله قدم بردارند و دارند برمیدارند.
نظامهای سیاسی و نظریههای فلسفیِ گذشته را با توجّه به مسائلِ بنیادینِ پیشِ رویِ بشرِ امروز و با پایه قراردادنِ مبانیِ عقلانی ، انسانی و کلّینگر باید دوباره تجزیه و تحلیل کرد .
هر فلسفه و مکتبی که در آرمانهای خود ، فاصلۀ طبقاتیِ نامعقول را طبیعی بداند و هر مکتبی که در آرمانهای خود ، وجودِ جنگ و وجود ارتشها و ابزار جنگی را تأیید کند و هر نظریهای که نابرابریِ حقوق فطریِ انسانها و یا نابرابریِ حقوق انسانها از منابع و مخازن طبیعی را توجیه کند در نظر من مکتبی غریزی و حیوانی است .
هر نظریۀ سیاسی در شرایط تاریخی و جغرافیائیِ خود بیان میشود و مهمتر آن که نظریۀ سیاسی دربارۀ نسبت و چند و چونِ روابطِ فرد و جامعه و چگونگیِ تنظیم و اجرای آن نسبتها حکم میکند و این در حالی است که فرد و جامعه موجوداتی در تغییر و تحوّل و تکاملاند . به عبارت دیگر نظریۀ سیاسی دربارۀ موجودی ثابت و معیّن و مشخّص صحبت نمیکند . فرد و جامعه موجوداتی هستند که خودﹾ ، خودﹾ را تعریف میکنند و خود، خودرا تغییر میدهند و این رابطۀ دادوستدی ، رابطهای پیوسته و مدام است بنابراین هر نظریۀ سیاسی که زمانی معقول و پسندیده جلوه کند ممکن است در آینده ، نظریهای ارتجاعی و عقبافتاده به نظر آید . علاوه بر آن ، خاستگاهِ هر نظریۀ سیاسی خواه ناخواه از موقعیتِ طبقاتی و تربیتی و خُلق و خو و دانشِ نظریهپرداز سرچشمه میگیرد .
تعریف حاکمیت ، دولت ، انسان ، جامعه ، حقوق فردی و اجتماعی امروزه با گذشته متفاوت است و من تعاریفِ امروز را تکامل یافتهتر و والاتر میدانم . بنابراین مطالعۀ نظریههای سیاسیِ فیلسوفانِ گذشته را بسیار مفید میدانم امّا نمیتواند کاربرد چندانی در نظریۀ سیاسیِ ما داشته باشد . هر میزان که فیلسوفی نسبت به ما از نظر زمانی عقبتر باشد این کاربرد کمتر خواهد بود . دلیل این امر واضح است زیرا آنان در مورد چیز و یا چیزهایی اندیشیدهاند و نظر دادهاند که امروز آن چیزها ، تغییر کرده و چیز دیگری است . بنابراین مطالعۀ افکار و عقاید سیاسیِ فیلسوفانِ گذشته بیشتر ارزشِ تحقیقاتِ تاریخی و مطالعۀ روندِ دگرگونی عقاید و نظریات سیاسی دارد تا کاربردِ امروزیِ آنها .
من به اینکه یک نظریۀ سیاسی در چند قرنِ پیش مورد اقبالِ عموم بوده یا نه کاری ندارم و کاوش در این مورد را به کاوُشگرانِ تاریخِ فلسفۀ سیاسی وامیگذارم . مسئلۀ ما امروز است . من فلان فیلسوف یا نظریهپرداز را نقد نمیکنم بلکه عقاید و افکار او را با معیارهای امروز میسنجم و هر نظر و عقیدهای را با معیارهای امروزِ خود تجزیه و تحلیل میکنم ، در صورت توافق با معیارهای امروزین به راهکارهای امروزینِ خود اضافه میکنم و در صورت مغایرت و تضاد با موازین امروزین ، آنها را به انبار محفوظات و تاریخ میسپارم .
من هرگز انسان را و حقوق فطریِ انسان را فدای شیفتگیِ خود به آن یا این فیلسوف نمیکنم . همچنانکه هرگز ادبیات و شعر را فدایِ فلان شاعر و یا هنر را فدایِ این یا آن هنرمند نمیکنم . هیچگاه هیچ فیلسوف یا عارف یا شاعر یا نوازنده و یا نقّاش و معمار را تماماً ردّ یا قبول نمیکنم . من هریک از آنان را و عقاید و افکار و آثار آنان را موجودی مرکّب میدانم . من هرگز شیفتۀ کسی و یا حتّی فریفتۀ مرامی نمیشوم .
ب - مبانی سیاسی نظریۀ جهانوطنی
آن بشری که پای در ماه گذاشته ، خود در زمین پای در گل است .
امروزه جنگهای محلی و منطقهای جریان دارد و وقوع جنگهای فراگیر محتمل است.
امروزه سهم عمدهای از حاصل تلاش و کوشش و زحمت افراد بشر صرفِ هزینههای نظامی و نظامیگری میشود .
امروزه نه تنها خلع سلاح بعید مینماید بلکه روز به روز سلاحهای مرگبارتر و پیشرفتهتری تولید میشود .
امروزه افزایش نامعقولِ جمعیت همراه با مصرف حریصانه و نابخردانه ، خسارات هنگفتی به زمین و محیط زیست تحمیل کرده است و محیط زیست و منابع طبیعی با خطر آلودگی و یا نابودی روبرو است .
امروزه حقوق انسانها ، از منابع طبیعی و ذخایر زمین ، برابر نیست .
امروزه انسانِ زمینی با حصارهای ساختگی و بلندی به نام مرزها در زمین روبرو است که نه تنها تسهیمِ نابرابرِ مواهب و منابع زمینی را بین زمینیان موجب شده ، بلکه آزادی رفت و آمد و یا سکونت آزادانه در هر نقطۀ زمین را از انسانِ زمینی سلب کرده است .
امروزه جامعۀ بشری آنطور که شایسته است در مورد عقبماندگی ، فقر ، گرسنگی ، قحطی و وقوع بلایای طبیعی احساس مسئولیت نمیکند
امروزه جامعۀ بشری دولتهای محلّی را مسئولِ جبرانِ خسارات ناشی از بلایای طبیعی میداند و حتّی دولتها نیز بلادیدگان را مسئول جبران خسارات میدانند .
امروزه انسان با پدیدۀ شوم و دهشتناک تروریسم و کینه ، نفرت و خشمِ گروهی نسبت به گروهی دیگر روبرو است و اقدامات اساسی برای خشکانیدن سرچشمههای بیدادگری و خشم و نفرت و کینهتوزی دیده نمیشود .
امروزه آزادیهای فردی وآزادیهای گروهی وآزادیهای قومی در سرتاسرجهان به اَشکال گوناگون پایمال میشود و همزمان عدّهای نیز با ادّعای حمایت از حقوق بشر ، حقوق انسانهای بیگناه بسیاری را پایمال میکنند .
امروزه سهم مهمی از دسترنج انسانها صرف سازمان و ساختار عریض و طویل دولتها میشود .
امروزه به موازات آنکه ایدۀ جهانوطنی در مخیّلۀ انسانهای خردمند در حالِ شکلگیری و تکامل است ، کم نیستند افراد یا گروهها و یا دولتها یا ایدئولوژیهایی که در فکر مصادرۀ این جهانبینی هستند و کم نیستند نخبگانِ سالخوردۀ خام و ناپختهای که هنوز برای بشریت به دنبالِ منجی و قهرمانی چون هیتلر و چنگیز اند .
راه نجات بشر ، حکومت عقل بر بشر و حاکمیت عقل بر زمین است که به عملی شدنِ آرمان جهانوطنی میانجامد .
پس از جنگ جهانی دوم و رهائی بشر از این بلای خانمان سوزِ خودﹾساخته ، شرایط مناسبی جهت طرح و تصویب حقوق بشر فراهم شد ، با وجود این ، افکار عمومی در آن زمان ظرفیت و توانِ قبولِ حقوق فطری بشر را بیش از آنچه که در اعلامیۀ مزبور آمده نداشت ، در نتیجه آن جهانبینیِ متعالی و خردمندانهای که در پیِ رفع تبعیض و اِحقاق حقوق فطری و ذاتی بشر بود به صورتی ناقص و به شکل مفادی غیر همگن و بعضاً ناسازگار با هم ، در اعلامیۀ مزبور انعکاس یافت .
جهانبینیِ یاد شده با آن که نگاهی جهان شمول داشت امّا وجود مرزها و کشورهایِ مستقل را به رسمیت شناخت و چارهای هم جز این نبود و به علّت وجودِ این تضاد ، از آن زمان تا امروز ، بارها مصالح جهانی فدای منافع ملی کشورها شده است و به دفعات شاهد مقاومت دولتها و کشورها در برابر اجرای قوانین جهانی بودهایم .
اعلامیّۀ جهانی حقوق بشر والاترین اثرِ مکتوب بشری استامّا با گذشت بیش از شصت سال از تصویب آن ، امروز نگاه به بشر و نگاه به زمین و نگاه به آینده ، نگاهی خردمندانهتر ، متعالیتر و وسیعتر از آن است که در اعلامیۀ مزبور گنجانیده شده است و مرور دوبارۀ آن اعلامیه گریز ناپذیر است .
آرزوی خردمندانِ جهان آن است که بشر به آن مرحله از تکاملِ عقلی دست یابد که در آن مرحله فلسفۀ جهانوطنی شالودۀ اصلاحاتِ اعلامیۀ جهانی حقوق بشر شود .
چکیدۀ نظریۀ جهانوطنی که من در پیِ شرح آن هستم به قرار زیر است :
1- همه انسانهای کرۀ زمین در همۀ منابع و معادن طبیعیِ کرۀ زمین حقوقِ مشاع و برابر دارند . کودکی که امروز در یک کشورِ غنی از نظر منابع طبیعی به دنیا میآید با کودکی که در یک کشورِ فاقد منابع زمینی زاده میشود باید به نحوی برابر از مواهب و منابع و معادن زمین برخوردار باشد .
2- همۀ انسانها حق دارند که زمین را وطن خود بدانند و کشورهای کنونی را جزئی خودمختار از آن وطنِ کلّی تلقّی نمایند تا در سایۀ اجرای آرمانِ جهانوطنی ، مرزهای کنونی به مرزهای اداری دگرگون شوند .
3- همۀ انسانها حق دارند که مرزهای اداریِ مزبور را شناور دانسته و جابهجایی آن مرزها را به اختیار مردمانِ همان منطقه مجاز بدانند تا به تدریج امکانات رهایی فرهنگهای محلّی از اسارتِ فرهنگهای قومی و خلاصیِ فرهنگهای قومی از اسارتِ فرهنگهای قویتر و منطقهای فراهم شود . انسان امروزیِ زمین ، حق دارد نگاهی امروزین به مفهوم دولت و حکومت داشته باشد و حق دارد وظایف و محدودۀ اختیارات دولتهای ملّی را تا حدِّ قدرت فرمانداریها تقلیل دهد .
4-همۀ انسانها حق دارند بدون کوچکترین مانعی به هر نقطۀ زمین مسافرت نمایند و یا در هر منطقهای سکونت اختیار کنند . انسانِ زمینی محقّ است که فقط دارایِ یک شناسنامۀ زمینی و یک کُد زمینی ( به جای کُد ملی ) باشد .
5-همۀ انسانها حق دارند که انحلالِ ارتشها ، لغوِ قانونِ سربازی ، نابودی سلاحها و تبدیل مرزهای سیاسیِ کنونی به مرزهایی با کاربرد اداری را طلب نمایند .
6- مهمترین عامل از عوامل تولید کالا کرۀ زمین است . آنچه که فراموش شده و در هیچیک از مکاتب اقتصادی به آن صریحاً اشاره نشده سهمِ کارِ کرۀ زمین و طبیعت به عنوانِ عاملِ اصلیِ تولید ، در فرآوریِ موادِّ اوّلیۀ طبیعی است . عوامل دیگر مانند سرمایه و کار در مقابل سهم کرۀ زمین در تولید ، ناچیز است .
7- برداشت رایگان از منابع طبیعی و ذخایر زمینی باید محکوم شود . همۀ انسانها حق دارند که بهای واقعیِ آنچه را که از این منابع برداشت میشود ، از بهرهبرداران طلب نمایند . بهرهبرداران از این منابع نه تنها باید مخارج بازیافت و هزینههای جبران خسارات وارده به محیط زیست را پرداخت نمایند بلکه باید بهایِ ذاتیِ این منابعِ بسیار گرانبها - که حاصل فعل و انفعالات طبیعیِ زمین طی دورههای بس طولانی است - را نیز پرداخت نمایند . در این راستا اوّلاً مصرفگراییِ افسارگسیخته و بهرهبرداریِ آزمندانه و نامحدود از منابع طبیعی باید محکوم شود و ثانیاً مبالغ هنگفتی باید بابت برداشت از منابع طبیعی دریافت و در جهت جبران خسارتهایی که به محیط زیست وارد میشود و مبارزه با تهدیدهای زیست محیطی ، عقبماندگی ، گرسنگی ، قحطی و جبران خسارات ناشی از بلایای طبیعی و تعدیلِ فاصلۀ طبقاتیِ بین دارا و ندار در جهان هزینه شود .
8- همۀ انسانها حق دارند جهت تضمین سعادت خود و آیندگان ، ازدیاد بیرویۀ جمعیت را یکی از مهمترین مشکلات زمین و انسان کنونی تلقّی نمایند و خواستار برنامهریزیِ مناسب درجهت تثبیت جمعیت کرۀ زمین در حدّی سازگار با امکانات و تواناییهای زمین باشند .
9- همۀ انسانها حق دارند که جبران خسارات طبیعی مانند سیل و زلزله و طوفان و آتشفشان و .... را در هر مقیاسی که رخ دهد - نه به عنوان عمل خیرخواهانه و انسانی بلکه - مسئولیت و وظیفۀ قانونی و مشترک همۀ زمینیان تلقّی کنند .
10- همۀ انسانها حق دارند کلیۀ قوانین رسمی و عرفیِ مخالف با مفّاد اعلامیۀ جهانی حقوق بشر را بیارزش تلقّی کنند ، نفی قوانینِ مخالفِ حقوق بشر چه در عمل و چه در نظر وظیفۀ هر انسان زمینی است .
ایدۀ جهانوطنی ایدهای نو و یا زائیدۀ اندیشۀ گروهی خاص نیست بلکه این ایده برآمده از تمایلات خردورزانۀ انسانهای متعالی در طول قرون متمادی است .
برای نمونه نظر چند تن از متفکّران بزرگ تاریخ در پی میآید :
سیسرون ( 64- 106 ق.م. ) عقیده داشت :
« فکر تشخیص میدهد که انسان برای این به وجود آمده است که در حیات و سرنوشت یک دولت زمینی سهیم گردد. » ( ک 1 ، ص 384 )
« همۀ آدمیان برابرند و همۀ جهان را شهر مشترک خدایان و آدمیان باید دانست . » ( ک 2 ، ص 128 )
اپیکوریان سه قرن پیش از میلاد مسیح عقیده داشتند :
« تمامی عالم فقط یک کشور است و سرتاسر کرۀ خاکی فقط یک خانه است. » ( ک 3 ، ص 208 )
رواقیان نیز قرنها پیش از میلاد عقیدهای نزدیک به ایدۀ جهانوطنی داشتند :
«از نظر آیین کشورداری و سیاست رواقیان توجهی به « شهر – دولت » خود نداشتند و همهی جهان را « شهر» خود مینامیدند و « مرد دانا » یا زئوس را پادشاه این « شهر » میشمردند .» ( ک 3 ، ص 214 )
شهر ایشان « به بخشی از جهان محدود نیست بلکه خود جهان است ، شهری است مینوی که در آن حق و حقیقت حکومت جهانی دارد . همۀ مردمان از هر طبقه و ملیت به این میهن بزرگ تعلق دارند و به این اعتبار که دارای خردند ، و فضیلت ، مقدر آنان است همه با هم برادرند .» ( ک 2 ، ص 123 )
هابز ( 1679 – 1588 ) نیز صلح جهانی را مشروط به قدرت واحد جهانی میدانست :
برای تأمین صلح جهانی مثل اینکه چارۀ دیگر نیست جز اینکه دولتهای فردی به ترتیبی که هابز گفتهاست با یکدیگر پیمان ببندند و آزادیهای خود را در اختیار قدرت واحدی بگذارند . ( ک 5 ، ص 19 )
کانت ( 1804 – 1724 ) نیز از طرفداران ایدۀ جهانوطنی بود :
« ولی همین روح انفرادی که در افراد هست ، در هر اجتماعی نیز هست و آن را وادار میکند که این معنی را در روابط خارجی خود ، یعنی در روابط دولت با دول دیگر ، بدون قید و بند به کار برد ؛ و در نتیجه هر دولتی باید از دول دیگر همان رفتار شرآمیز را که افراد پیش از اجتماع با هم داشتند منتظر باشد ، تا آنکه یک اتحاد مدنی آنها را مجبور کند که روابط خود را به موجب قوانین منظم سازند .» این هنگامی است که اقوام نیز مانند افراد از حال توحش طبیعی به درآیند و برای حفظ صلح با هم میثاق بندند . ( ک 6 ، ص 255 )
«در مورد اختیار ابتدایی حکومتها نیز همین حکم صادق است : زیرا در حالی که رشد کامل قوای طبیعی ، در اینجا هم در نتیجۀ پرداختن به تقویت قوای نظامی کشورها علیه یکدیگر متوقف میشود و بیش از همه صرف آمادگی دائمی جنگی میگردد ، شروری که نتیجۀ این وضعیت است نوع انسان را مجبور میکند تا برای منظم کردن این خصومت ذاتی و هدایت آن به طرف خیر و سلامت زندگی ، قانون تعادلی کشف کند که ناشی از اختیار و آزادی دولتها و حاکم بر آنها باشد ؛ و همین طور قدرت متحدی که حکومتها را گرد هم آورد و بنابراین نظامی از جهان وطن متشکل از مجموع دولتها که امنیت آنها را تضمین کند ، تشکیل دهد . این نظام کاملاً خالی از خطر نیست زیرا ممکن است قوای انسانی را به تعطیل و توقف بکشد ؛ اما در عوض حاوی یک اصل تعادل و برابری است که فقدان آن موجب تخریب و انهدام قوای انسانی در نتیجۀ فعالیتهای متقابل آنها میگردد . » ( ک 11 ، ص 21 )
این خود موجب تقویت این امید میشود که بعد از انقلابها و تحولات بسیار و آثار متغیر آنها ، غایت عالی طبیعت یعنی یک جهان وطن عمومی به عنوان زمینهای که تمام استعدادهای اصلی انسان در آن رشد کند ، در شرف تکوین و تحقق است . ( ک 11 ، ص 25 )
در تقابل با طرفدارانِ ایدۀ جهان وطنی ، هستند فیلسوفانی که بر علیه این ایدۀ خردمندانه دادِ سخن دادهاند .
این نکتۀ غریبی است که فیلسوفی چون هِگل- که بازآورندۀ دیالکتیک است و به عنوان فیلسوف فیلسوفان سعی در استنتاج هر مقولۀ جزئی از مقولۀ کلّیتری دارد و مقولات کلّی را هریک از بطنِ دیگری استخراج میکند- در مرحلۀ استخراج کشور و ملّت از زمین و انسان ، آنچنان گرفتار تعصّبات غیرفیلسوفانۀ قومی و ملّی است که به دیالکتیک فرمان ایست داده است .
هِگل به کمک دیالکتیک ، از فرد به خانواده و از خانواده به شهر و جامعۀ مدنی و از جامعۀ مدنی به کشور میرسد امّا ناگهان در ذهن خود ، روانی و پویائی را از دیالکتیک بازمیستاند و به آن دستورِ ایست میدهد و از کشور و ملّت به زمین و انسان نمیرسد. این در حالی است که فرخندهترین پیآمدِ دیالکتیک میتواند محو دولتهای محلی و پدیدآمدن جهانوطنی و یا به عبارتی دیگر نیستیِ ملّیتگرائی در هستیِ انسانگرائی باشد .
لین و. لنکستر در کتاب خداوندان اندیشۀ سیاسی عقیدۀ هگل را چنین بیان میکند :
یک دولت جهانی یا حتی یک فدراسیون صلحآمیز دولتها در نظر وی [ هگل ] انکار دیالکتیک است ، زیرا رژیم سیاسی واحد و مسلط باید ضرورتاً ضد خود را به بار آورد . بنابراین ، در ماهیت واقعی قضیه ، هیچ داور متنفذی میان دولتهای مطلقه جز جنگ وجود ندارد . ( ک 8 ، ص 1154 )
تعصّبات ملّی به هگل اجازه نمیدهد که از طریق دیالکتیک از ملّیتگرایی ، انسانگرایی را استنتاج کند .
من نیز چون هِگِل به مرز و بوم و ادبیات و آداب و رسوم و عادات و هنرِ ملّیِ خویش– به ایران و ایرانی بودن- میبالم امّا علاقه به ادبیات و هنر و آداب و رسوم ایرانی را در مقابله با عقلانیتِ نظریۀ جهانوطنی نمیبینم . مترجم گرانقدر ایرانی حمید عنایت ( 1361 – 1311 ) از گفتار سیسرون چنین برداشتی دارد :
سیسرون ، وفاداری آگاهانه به این « شهر جهانی » یعنی جامعۀ بشری را بلند پایهترین آیین اخلاقی میداند و در عین حال تأکید میکند که وفاداری به میهن و زادگاه نیز احساسی پر ارج است ولی میان این دوگونه وفاداری منافاتی نمیبیند . ( ک 2 ، ص 128 )
پاره پاره بودنِ زمین و تعلّق سرزمینی خاص به گروهی خاص ، هرچند در شرایط کنونیِ جامعۀ بشری طبیعی است- زیرا که واقعیتی است موجود- امّا رفعِ تضاد میانِ جزئیتِ وجود کشورها و ملّتها با کلیّتِ زمین و انسان را باید در رسالتِ سنتزی دانست که در حال وقوع است و دیر یا زود این سنتز ، عقلانیتِ جهانوطنی را از قوه به فعل میآورد .
ملّتها و دولتها چگونه شکل گرفتهاند ؟ آیا تشکیل ملّتها و دولتها و نشانهگذاری مرزهایِ بین کشورها ، عیناً و دقیقاً مشابه علامتگذاریِ درندگانی چون شیر یا ببر در جنگلها ، برای مشخّص کردنِ قلمروِ آنها نبوده است ؟ در طول تاریخ هیچگاه مرزها ثابت نبوده و هر زمان که دولتی ضعیف شده یا همسایۀ او نیرومند شده به این مرزها و نشانهها فشار آمده و جابهجا شدهاند .
این مرزها و این دولت- ملّتها بر اساس همان روشِ فرهنگ غریزی و خالی از فرهنگِ عقلانی پدید آمدهاند . این مرزها و این دولت- ملّتها بر اساس زور و قوۀ قهریه و صرفاً بر اساس زور و قدرت شکل گرفته و هیچ نشانی از عقلانیت و عدالت و تساویِ حقوق فطری و ذاتیِ بشری در شکلگیریِ آنها لحاظ نشده است . هر شیری که زورِ بیشتر داشته قلمرو بزرگتر و پرمایهتری را تصاحب کرده است .
این قلمروها در سرتاسر تاریخ یا بر اساس زور و قدرت شکل گرفته یا بر اساس زور و قدرت جابهجا شدهاند . کشورها یا بر اساس تجاوز به قلمرو دیگران و تصاحبِ قلمرو آنان تشکیل شدهاند و یا بر اساس جلوگیری از تجاوز دیگران . بیتردید آن قدرتی که من از آن یاد کردم ، خود زائیدۀ عواملِ فرهنگی ، اجتماعی و اقتصادی و پدیدههای پیچیدۀ دیگری است که موردِ بحث من در اینجا نیست .
آنچه که من میگویم این است که نه تنها پیدایشِ این مرزها و پاره پاره شدنِ کرۀ زمین با پشتوانۀ زور و قدرت انجام گرفته بلکه حفظ تعادلِ ناپایدار و ظاهریِ این ساختار فقط با پشتوانۀ زور امکانپذیر شده است . گواهِ گفتۀ من آن است که امروزه اگر در داخل هر کشور ، قدرت مسلّط را حذف کنیم ، در آن کشور سنگ روی سنگ بند نمیشود و اگر دولتها و قدرتِ دولتها را حذف کنیم ، در روی کرۀ زمین سنگ روی سنگ بند نمیشود . تعادلِ هرچند ناپایدار و شکنندۀ فعلی ، در سایۀ قدرت و زورِ فرد بر فرد ، گروه بر گروه و کشور بر کشور برقرار شده و تا انتقال ، از مرحلۀ حکمرانیِ زور و قدرت به مرحلۀ حکمرانیِ عقلانیت در روابط اجتماعی و بینالمللی ، راهی طولانی در پیش است .
امروزه ظاهراً جامعۀ بشری براساس مبانیِ فرهنگِ عقلانی و عقلانیت اداره میشود در حالیکه شکلگیریِ دولتها و ملّتها برآمده از فرهنگ غریزی و عاری از فرهنگِ عقلانی انجام گرفته است .
وجود این مرزهای کنونی و دولتهای فعلی میراث تاریخیِ دورۀ جاهلیتِ بشر است و با عقلانیتِ ادّعاییِ حاکم بر بشر امروز منافات دارد .
لحظهای به وضع اسفبارِ بشر امروز توجّه کنیم ، بشرِ امروز گروه گروه صدها میلیون جوانِ خود را به پادگانها میفرستد تا کشتن و کشته شدن را بیاموزند و در شگفتم که ممالک به ظاهر متمدّنتر نیروها و پادگانهای کارآمدتری دارند .
در طول تاریخ هیچ حیوانی به اندازۀ انسان ، همنوع خود را ندریدهاست . جنگ ، فقر ، گرسنگی ، فاصلۀ زیاد طبقاتی ، قحطی ، نابودی و آلودگی محیط زیست از آثار و نشانههای کوتهفکری بشر امروزی است .
در طول تاریخ ، انسانهای قدّاره بند و خودشیفته و کوتهفکرِ بسیاری بر تخت حکمرانی نشستند و افسار مردم بیچارۀ بدبختِ زبون را به دست گرفتند و هرجا که اراده کردند چون گلّۀ گوسفند مردمان را به میدانِ جنگهای ویرانگر بردند و قربانی کردند .
ملّتها بارها در اسارت خودکامگیِ رهبرانِ خود به مسلخ رفتهاند و فدای خودکامگیِ سلاطین و رؤسای جمهور و رهبرانِ خود شدهاند . مهمترین عاملِ بروز جنگهای ویرانگر عقدههای خود بزرگبینی ، بیخردی و کوتهفکری ، غرور و تکبّر جاهلانه ، خوی ددمنشی و وحشیگری و روحیۀ تجاوزگریِ رهبران و حاکمانِ کشورها بوده است .
شاید کسی که این مطالب را میخواند تصوّر کند که من به شکل مرزهای فعلی و وجود کشورهای کنونی اعتراض دارم و شاید این تصوّر ایجاد شود که وجود مرزها و کشورها و دولتها را در شرایط فعلی نفی میکنم درحالیکه این گونه نیست . باید فعلاً با توجّه به شرایط فرهنگیِ موجود ، از وجود مرزها و کشورها و دولتهای مستقل و جدا از هم دفاع نمود امّا هر فلسفۀ سیاسیِ کلّینگر و دوراندیش باید تعلّقِ یک انسان را به جامعۀ انسانی اولیتر و حقیقیتر از تعلّق او به کشور یا نژاد یا ملّتِ خاصّی بداند .
در عالَمِ نظر هر انسان ابتدا انسان است و در مرحلۀ بعد عضوی از مجموعههایی نظیر گروههای ملّی ، نژادی ، مذهبی یا منطقهای است . صفت انسان بودنِ هریک از ما ، فراگیرترین صفت است .
من در شرایط کنونی در عالَمِ نظر وجود مرزها و کشورهایِ مستقل و دولتهای مستقل را ارثیۀ دورۀ جاهلیت میدانم و هدف آن است که تعارض بین مبانیِ تشکیل دولت- ملّتها و مبانیِ فرهنگ عقلانی را یادآور شوم .
آرمان و آرزوی هر انسان خردمند باید جهانوطنی باشد و هر انسان خردمند باید در جهت اشاعۀ نظریۀ جهانوطنی تلاش کند به این امید که در آیندهای نه چندان دور این انقلاب عظیم روی دهد . انقلابی عادلانه ، انسانی ، خردمندانه و انقلابی تدریجی که چون نیک بنگریم چارهای جز وقوع آن نیست و در حالِ وقوع است .
امروزه جهان آنچنان کوچک شده و پدیدههای محلی و منطقهای ، آنچنان به سرعت به کلِّ جهان سرایت میکند که چارهای جز محدود کردن دولتها و راهی جز تبعیّت از قوانینِ جهان شمول ، چه در زمینههای سیاسی و چه در زمینههای زیستمحیطی و اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی نداریم .
شکلگیریِ گروههای کوچک اجتماعی و سپس تشکیل روستاها و قبیلهها و سپس شکلگیریِ قلمروهای وسیعتر و در پی آن شکلگیریِ ملّتها و کشورها و متعاقباً ظهور امپراتوریها و تلاشیِ آنها و شکلگیریِ امپراتوریها در کشورهای دیگر تا امروز- علّت آن هر چه باشد- یک روند تاریخیِ طبیعی بوده است و کمرنگ شدنِ مرزها و در سایه قرار گرفتن حکومتهای کنونی و قرار گرفتن همۀ مردم و همۀ نقاط زمین تحتِ حاکمیتِ نظامی جهانی- عقلانیِ کلّینگر و دوراندیش– و نظارت و مراقبت آن نظام جهانی بر همۀ قوانین و حاکمیتهای محلی و فرهنگی و قومی و مذهبی و ملّی هم یک روندِ عقلانیِ طبیعی است .
ایدۀ جهانوطنی به معنی این نیست که ملّتی تمام جوامع بشری را به زیر یوغ خود بگیرد بلکه به مفهوم حکومت بشر بر بشریت و بشر است . سرانجامِ راه حل مشکلات بنیادینِ بشری در آینده ، برداشتن مرزها ، حفظ محیط زیست و بها دادن به موادّ معدنی و طبیعی و کنترل جمعیت است . حصولِ این اهداف با تضعیف مرزها و تشکیلِ حکومت جهانوطنی امکانپذیر خواهد بود .
اگر آبشخور ایدۀ جهانوطنی در گذشته ، افکارِ عدالتخواهانه و برابری و برادری بود ، امروزه انگیزۀ بسیار مهمتری حکومت جهانوطنی را ایجاب میکند که همانا به خطر افتادنِ موجودیتِ بشر و ثباتِ کرۀ زمین و محیط زیست است . در شرایط اجتماعی ، اقتصادی و سیاسی امروز ، وجود کشورهای مستقل و غیر متعهّد به مصالحِ جهانی- که هریک آزمندانه و با وَلَع بسیار در رقابتی کوتهبینانه ، به بهرهبرداری از منابع و معادن زمین مشغولاند– امری غیر عقلانی است .
سرتاسرِ زمین باید زیر پوشش یک قانونِ اساسیِ جهانشمولِ کلّینگر ، عاری از تعصّب و نژادپرستی قرار گیرد .
آنچه که امروزه حکومت جهانوطنی را امری جبری و حیاتی ساخته ، سربرآوردنِ یک مدّعیِ جدید و یک مصلح و ندادهنده و هشدار دهندۀ جدید به نام زمین ، طبیعت و محیط زیست است .
امروزه این زمین و محیط زیست و طبیعت است که با قاطعیت و صلابت انسانها را و دولتها را و دولتمردان را به تشکیل یک حکومت جهانوطنی باز میخواند و تشکیل چنین حکومتی را جبری و پدیدهای بسیار طبیعی جلوهگر میکند .
امروزه این زمین است که فریاد برآورده که ای انسانها ، هرآنچه از آب و هوا و درخت و جنگل و دریا و رود و باد و آفتاب و آهن و مس و نقره و طلا میخواهید میدهم به شرط آنکه دوباره به من بازگردانید .
امروزه این زمین است که ندا برآورده ، ای انسانها دیگر زمان مفتخوری و لاابالیگریِ اقتصادی به سرآمده است، آنچه که تا به حال به رایگان از من به تاراج بردهاید بس است ، زین پس هر چیز را فقط به شما وام میدهم و دوباره باید عیناً و سالم بازگردانید که اگر این نکنید حیاتِ شما را از شما خواهم گرفت .
خوشبختانه سالها است که انقلابِ شکوفنده و بالندۀ شکلگیریِ جهانوطنی و گسترش اندیشه و باورِ نظریۀ جهانوطنی در حال شکوفائی است زیرا این طرح از خرد و عقل مایه میگیرد و نیرویِ پیش رانِ آن همین ویژگی است .
روز به روز از قدرت و میدانِ عمل و میزانِ نفوذ حکومتهای محلّی کاسته میشود و مشروعیت و مقبولیتِ تصمیمات کلّینگر و جهانی و زمینشمول بیشتر میشود . آرام آرام حکومتهای محلّی تبدیل به سازمانهایی نظیر فرمانداری و یا استانداری میشوند و همزمان میدانِ عمل و قدرتِ تصمیمهای مجامع بینالمللی و توانائی و تأثیر بازرسان ناظر بر اجرای مصوّبههایِ معطوف به زمین-که ناشی از مقبولیتِ تدریجیِ نظریۀ جهانوطنی است- افزایش مییابد . روندِ کلّیِ تحوّلات چه از جهت نظری و چه از جهت عملی رو به اجرای نظریۀ جهانوطنی دارد . قوانین زمینی ، زبانِ زمینی ، سالروزهای زمینی ، پولِ زمینی و از همه مهمتر مَنش و رفتار و خُلق و خوی زمینی در حال نشو و نما است و زمینی بودنِ بشر بنیادیترین و بالاترین ویژگیِ بشر میشود.
ایدۀ جهانوطنی به معنی تسلّط یک ایدئولوژی و یا یک مرام و مسلک و گروه و دسته بر کلّ جهان نیست . جهانوطنی ایدئولوژیِ ایدئولوژیها است . جهانوطنی یعنی آزاد شدنِ فکرِ فرد و فکرِ گروه . مهمترین وظیفۀ دولت در جهانوطنی ، تأمینِ آزادیِ اندیشه ، آزادی حرکتِ فکر در ذهنِ فرد ، آزادی حرکت فکر در میانِ گروه و آزادی حرکتِ فکر در سرتاسر زمین و آزادی انتشار ، امتزاج ، ترکیب ، زایش و نوزائی اندیشهها است .
در جهانوطنی ، ملیّت به مفهوم همخوانیِ فرهنگی یک گروه یا یک جامعه یا یک قوم ، قوام میگیرد و همخوانیِ فرهنگی مهمتر از همنژادی خواهد شد . هر بخش از زمین ویژگیهای فرهنگی خود را دارد و هرکس میخواهد در آن بخش میماند و هرکس نمیخواهد به بخشِ دلخواهِ خود ( از نظر فرهنگی ) میرود . در جهانوطنی ، هر اقلیم استقلال فرهنگیِ خود را حفظ و تقویت میکند . در جهانوطنی حصار و دستبند و پابند از فرهنگها و اندیشهها برداشته میشود .
در حکومتِ جهانوطنی ، مرزها تبدیل به مرزهای اداری خواهد شد و هرگونه تغییر و تحوّل این مرزها به سهولت ( به اختیار مردمان همان ناحیه ) امکانپذیر خواهد بود . چه بسا بر اساسِ آرای مردمِ هر ناحیه ، بعضی از این مرزها جنبۀ مذهبی پیدا کنند ، بعضی قومی ، بعضی ایدئولوژیک و ... .
در حکومتِ جهانوطنی مرزها شناور خواهد بود و تنوّع فرهنگی در حکومت جهانوطنی بیشتر خواهد شد .
حکومت در جهانوطنی عاری از هرگونه ایدئولوژی است . حکومت پاسدارِ ایدئولوژیها است نه میزان سنجش ایدئولوژیها . حکومتِ جهانوطنی وظایفی غیر ایدئولوژیک و غیر مذهبی خواهد داشت .
رؤیای جهانوطنی واقع بینانهتر و عملیتر از رویای مرامهای اشتراکی است امّا برای خوشایند طبقات فرودست جهان سرهمبندی نشده است . جهانوطنی یعنی عملی شدن همه رؤیاهای انسانهای خردمند ، که از بدو پیدایش بشر در روی زمین تا امروز ، در قالب همۀ ایدئولوژیهای انسانی و عدالتخواه ارائه کردهاند .
تضمین اجرائی شدن ایدۀ جهانوطنی در انرژی و قدرتی است که در ذاتِ این ایدئولوژی نهفته است . این ایده به طبقۀ خاصّ و یا گروه و نژاد خاصّی وابسته نیست و آبشخور آن عقلانیت است . این ایده وابسته به بشر است ، وابسته به بشر و زمین و بشرِ زمینی است .
در دورۀ جهانوطنی ، مهمترین پاسدار و نگاهبان جامعۀ جهان وطن ، خرد و عقلِ بشر است . همه ارزشها و انگیزههای بشر ، در دوران جهانوطنی ، از خرد و بینشِ کلّینگر و وجدانهای آگاه و خردمند بشر در آن دوره سرچشمه خواهد گرفت . آبشخور ارزشها و انگیزههای بشر امروز ، ترس از جزای دنیوی و اخروی است که به تجربه میبینیم کارآئیِ کافی ندارد . این ترس باید زایل شود و به جای آن خرد و خردمندی باید مهارِ شخصیّت و فطرت بشر را در دست گیرد . باید خرد- عقلانیت همراه با اخلاق- در ژرفای ذهن و شخصیت افراد به صورت وجدان تجلّی کند .
ایدۀ بشرِ زمینی و جهانوطنیقطعاً آرامترین و عظیمترین انقلابی است که از بدو خلقت بشر تا امروز روی داده است . این انقلابی نیست که طی چند سال به بار نشیند . شاید قرنها این انقلاب طول خواهد کشید . انقلابی است که نه تنها معیارها و ارزشهایِ فردیِ فرد فردِ بشر را تغییر خواهد داد بلکه مفاهیمی نظیر ملّت ، دولت و بشر و زمین و تکامل همه و همه را دگرگون خواهد کرد . انقلابِ جهان وطنی انتقال از فرهنگ غریزی به فرهنگ عقلانی است .
با این همه این پرسش به جا است که چرا تحقّق این آرمان در آیندهای نزدیک ممکن نیست . در پاسخ باید گفت ایدۀ جهانوطنی از طرفی با چالشهای بنیادین وانبوهی مانند مطلقاندیشی ، تعصّب ، خودخواهی ، مصرفگرائیِ آزمندانه ، برتریطلبیِ افسارگسیخته و روحیههای تجاوزگر روبرو است زیرا آبشخور رفتار بشرِ امروزین غریزه است نه عقلانیت و از طرف دیگر ایدۀ مزبور به عنوان یک ایدئولوژیِ منسجم باید نگرانیهایی از قبیل قالبی شدن انسانها ، یکسان شدن فرهنگها و حذف سنّتها و آداب و رسوم محلی را برطرف نماید .
گسترش و رشد تکامل و اجرای این انقلاب با چالشهای عظیمی نیز مواجه است . مهمترین مانع در برابر رواج ایدۀ جهانوطنی تعصّبات ملّی و روحیۀ ملّت پرستی و میهن پرستی است . هنوز بشریت به آن مرتبه از خرد و عقلانیت نرسیده که انسانیت را بر ملّیت و قومیت مقدّم بداند . به گفتۀ جان دیوئی ( 1952 – 1859 ) :
در این حالات بینالمللی بودن یک واقعیت و قدرتی است نه آرزو و امید . روح ملت پرستی اکنون مانع تحقق این منافع میشود .
قوای کار و تجارت و علم و هنر و دین امروز با یک روح بینالمللی سازشپذیر است ، ولی موج عقاید ملت پرستی بزرگترین سدی در راه تحقق این مقصود است . ( ک 6 ، ص 458 )
طرحِ حکومتِ جهانوطنی قطعاً برای طبقۀ بالادستِ جامعۀ بشری طرح جذّابی نیست زیرا که با مصرفگرائی و حیف و میل کردنِ منابع زمینی و فاصلۀ نامعقول طبقاتی در ستیز است .
نظریۀ جهانوطنی باید به پرسشهای بسیاری پاسخ دهد . تکلیف برتریطلبیهای فردی چه خواهد شد ؟ انگیزههای فردی ، مالکیت فردی و قلمروِ فرد تا کجا مجاز است ؟ تکلیف شرکتهای عظیم و فراگیر در سطح زمین چه خواهد شد ؟ میزان و میدان عمل این شرکتها تا کجا مجاز خواهد بود ؟ احزاب ، سندیکاها و محافل ایدئولوژیک تا کجا مجاز خواهند بود ؟ چه تضمینی وجود دارد که در یک جامعۀ بشریِ بدون مرز ، گروهی به سهولت بخشی یا قسمتی یا همۀ زمین را دوباره زیر سلطه نبرند ؟ در زمینِ بدون مرز و بدونِ ارتش ، چگونه میتوان جلوی شورش برتریطلبان محلی را گرفت و از سرایت گروهی اوباش و یاغی و راهزن به مناطقِ دیگر جلوگیری نمود ؟
بسیاری از مبانی باید از پایه و اساس تغییر کند . توسعه به شکلی که تا امروز انجام گرفته باید به عنوان پدیدهای مضر تلقّی شود . باید چه از نظر مکانی و چه از نظر زمانی به توسعه ، کلّی نگاه کرد . حتّی باید به تحوّلات اقتصادی و زیست محیطی محلی و منطقهای هم ، جهانی نگاه کرد . باید به پیامدهای تاریخیِ توسعه در آیندۀ بشر دقّت کرد . رشد و توسعه به شکلی که تاکنون انجام گرفته چه لزومی دارد ؟ و چه منطقِ جهانﹾبین و آیندهنگری از آن پشتیبانی میکند . چه لزومی دارد که هر نسل نسبت به نسلهای قبلی نفت ، گاز ، آهن ، گوگرد ، اکسیژن ، آلومینیوم و ... بیشتری از زمین را ضایع کند ؟ با تذکّرِ این نکته که رشد فرهنگی و علمی و هنری را از رشد صنعتی و رشد مصرف باید جدا کرد ، زیرا هیچ محدودیتی برای آنها جایز نیست .
محدود کردن دولتها به مفهوم نفیِ قانون نیست بلکه هر میزان که دولتها محدودتر شوند- چه در کشورهای کاملاً مستقل و جدا از هم و چه در جامعۀ جهانوطنی- مستلزمِ حاکمیتِ بیشتر قانون خواهد بود . در سایۀ آزادیهایِ فردی ، تمایلات و آرمانهای بشری و جامعه - که طی یک روندِ طبیعی در بسترِ آزادیها ، حکیمانه و خردمندانهتر میشوند و به عقلانیت نزدیک میشوند- در قانون و قوانین تجلّی میکند و آن قوانین باید از قدرت و تأثیر و حاکمیتِ کافی برخوردار شوند . بنابراین محدود کردنِ دولت و دولتها یعنی حاکمیتِ مقتدرانهتر و مؤثرترِ قوانینِ عقلانی . این تحوّل در طیِ فرایندی طبیعی و عقلانی تا جایی پیش خواهد رفت که تبعیّت از چنان قوانینی به اجبار و زور نخواهد بود بلکه طبیعی و عقلانی خواهد شد . آحادِ بشر به تبعیّت از عقلانیت با رضایتِ خاطر از قوانین آنچنان پیروی خواهند کرد که گویا از تمایلاتِ غریزی و طبیعیِ خود پیروی میکنند . این آرمانی بس دور و دراز است که جامعۀ بشری در روندی طبیعی در مسیرِ آن است .
محدود کردن دولتهای محلی و اداره شدن زمین توسّط نمایندگان بشر زمینی نباید دستآویز عدّهای تمامیّتخواه و فرصتطلب و عدّهای نژادپرست قرارگیرد ، به همین دلیل این فلسفه به صورت آرمانی باید تبلیغ شود و شاید پس از صد سال- پس از آنکه بشر به خردِ لازمۀ زندگی در روی کرۀ زمین رسید و وسایل و امکانات لازمه فراهم شد- بتواند اجرا شود .
از فلسفۀ جهانوطنی ، همانقدر که سلاطین و شهریاران و رؤسای جمهور و نژادپرستان نفرت خود را اظهار میکنند به همان میزان هم شکارچیان عقاید سیاسی ، این فلسفه را محملی برای حکومت عدّهای یا نژادی یا کشوری- که خود به آن وابستهاند- بر زمین تلقّی خواهند کرد و شادمان خواهند شد . به همین دلیل تا پیدایش فرهنگِ جهانوطنی ، آحاد ملّت هر کشور و رؤسای جمهور یا سلاطین هر کشور میبایستی با تمام قدرت از استقلال و تمامیّت خود دفاع کنند . ایمان به فلسفۀ جهانوطنی به معنی آن نیست که کشوری سادهلوحانه ، امروز مرزهای خود را به روی جهان باز کند و منابع و معادن خود را در اختیار جهانیان قرار دهد .
فلسفۀ جهانوطنی یک آرمان است و اجرای سادهلوحانه ، عجولانه و نابخردانۀ آن تباهی و هرج و مرج و آشوب و غارت و جنگ و نیستی به دنبال خواهد داشت . قضاوت در مورد فلسفۀ جهانوطنی باید بر مبنای عقلِ سلیم و خرد و آیندهنگری و فارغ از احساسات نژادپرستانه و حس برتری طلبی و خود شیفتگی باشد . من خود در شرایط کنونیِ جامعۀ بشری ، در عمل ناسیونالیست و در نظر ، انترناسیونالیست هستم .
ایدۀ جهانوطنی یک آرمان انسانی است و نباید توقّع داشت که بدون آماده شدن بسترِ فرهنگی و مقبولیتِ عامِّ افکار عمومیِ جهان ، دفعتاً کشوری به تنهایی مرزها را برچیند ، سلاحها را نابود کند و پایگاهها و پادگانهای نظامی را تعطیل نماید . متأسّفانه بشریت محکوم است تا سالیان دراز نظارهگر فجایع و مصائب خودساختۀ خود باشد .
برداشت از حکومت جهانوطنی ، احساس تعلّقِ جهانی و قبولِ مسئولیتهای جهانی ، اگر سطحی باشد نه تنها به تکامل بشری نمیانجامد بلکه جامعه و بشریّت را به لبۀ پرتگاه میبرد .
برداشت غلط از حکومت جهانوطنی ، موجب تسلّط خودخواهان بر بشریّت خواهد شد و تسلّط دوبارۀ امثال چنگیز و هیتلر را در پی خواهد داشت . حکومت جهانوطنی یعنی نفی حکومتِ فرد یا گروه یا ایدئولوژیِ خاص بر زمین . حکومت جهانوطنی یعنی حکومتِ عقل بر زمین و بشریت ، یعنی عقل برای بشر تصمیم بگیرد . موضوع، تغییرِ نوعِ حکومتِ یک کشور نیست زیرا که جمهوریهای سلطنتی ، پارلمانهای انتصابی و قوانین اساسیِ مغایر با حقوق اساسیِ انسانها را زیاد میبینیم . ما باید مفهوم حکمران و حکومتکننده را در ذهن خود اصلاح کنیم . دیگر بشر حیوان نیست که زورمندان ، سلطهجویان ، خودخواهان و خودپرستان حکومت کنند .
عملی شدنِ آرمانِ جهانوطنی به ایجاد یک جهانِ فاضله میانجامد نه یک مدینۀ فاضله زیرا ساختن یک مدینۀ فاضله در میان شهرها و کشورها و مناطق عقبمانده امری محال است . باید جهانی اندیشید و به جای مدینۀ فاضله ، جهانِ فاضله را مطرح کرد . جهانِ فاضله هنگامی عملی است که شهری ویرانه و عقبمانده در آن نباشد زیرا از هر شهر عقبمانده امکان هجوم و حمله به مناطق آبادِ دیگر هست . درهر شهر هم ، آحاد جامعۀ آن شهر باید از حدّاقل استاندارد زندگی بشری برخوردار باشند در غیراینصورت خطر ظهور افرادی وجود دارد که دار و دستهای راه بیندازند و شهر و زمین را به تباهی بکشند .
در جهانوطنی و « زمینِ فاضله » همۀ مبانی و اصول باید بر اساس مرامِ « جهانوطنی » باشد و کلیۀ مبانی و اصولِ قبلی باید اصلاح شوند . جُرم باید بیماری تلقّی شود زیرا مجرمان مریض هستند و بیمار و معلولاند . بیمه باید سراسری و فراگیر شود . امکانات اوّلیه نظیر بهداشت و تعلیم و تربیت باید در حدّ مطلوب در اختیار همگان قرار گیرد ، حسّ برتریطلبی آحاد جامعه باید تحت کنترل درآید ، از ایجاد عقدههای حقارت باید پیشگیری شود و .... کنترل موالید باید اجرا شود ، یک میلیارد مرفه بهتر از هفت میلیارد جمعیت است که پنج میلیارد آن فقیر باشند . امّا اجرای این موارد و حصول این آرمان چگونه امکانپذیر است ؟ تأمین بودجۀ این طرح از طریق دریافت عوارضِ بهرهبرداری از منابع و معادن ، امکانپذیر است . باید یک نهاد بشری ( بین المللی ) به عنوان نمایندۀ کرۀ زمین ، سهم کرۀ زمین را - که تولید کنندۀ موّاد خام و طبیعی است - از فروش کالاهای صنعتی دریافت نماید و در جهت اهداف نظریۀ جهانوطنی هزینه کند . دریافت این عوارض حتّی امروز هم که زمین یکپارچه نیست امکان پذیر است .
دریافت عوارضِ بهرهبرداری از منابع و معادن زمین- به میزانی دهها برابرِ آنچه که امروزه دریافت میشود - موجب گران شدنِ محصولات صنعتی و متقابلاً کاهشِ تقاضا برای این محصولات خواهد شد – که در جای خود پدیدۀ میمونی است – امّا با وجودِ این کاهشِ تقاضا ، منابع بسیار هنگفتی از محلِ این عوارض به دست خواهد آمد .
ممکن است تصوّر شود که من سادهلوحانه و تنها به قاضی رفتهام و طرحِ حکومتِ جهانوطنی دادهام . ممکن است تصوّر شود طرحِ حکومتِ جهانوطنی مانند این داستانِ سادهلوحانۀ خیالی است که ما به شیرها بگوئیم به گوزنها کاری نداشته باشید و به گوزنها بگوییم که هر روز یکی از شما داوطلبانه خود را به کام شیرها بیندازید و شهید راهِ صلح و دوستی شوید . من این نقد و پندار را تأیید میکنم . و تا حدودی با این گفتۀ هابز ( 1679 – 1588 ) موافقم که گفته است :
« مردم نسبت به یکدیگر مثل گرگاند » . ( ک 5 ، ص 19 )
نظریۀ حکومتِ جهانوطنی با موانع اساسی و بزرگی روبرو است که تا سالیان دراز امید به اجرای آن نیست ، امّا چارهای دیگری هم نیست .
به هر لحظه از تاریخِ بشری که نگاه کنیم چه میان آحادِ مردم و چه میان اقوام و چه میان ملّتها و دولتها ، دو نیرو همیشه آنان را در تعادلی ناپایدار نگه داشته است . یک نیرو ناشی از غریزۀ برتریطلبی و زیادهخواهی و یا رفع نیاز ، یک نیرو هم ناشی از دفاع از قلمرو .
این که گفتهاند معیارهای عدالت و برابری و حقّ را قدرت تعیین میکند حرفِ بیربطی نبوده است . هر فرد و گروه و قوم و کشور اگر امروز بیش از اندازه نجابت به خرج دهد در اجتماعِ غیراخلاقی و غیرانسانیِ جامعۀ بشریِ امروز ، نابود میشود . اگر دقّت کنیم وضعِ امروزِ آحادِ مردم با هم ، طبقات با هم ، اقوام با هم ، کشورها با هم را ، قدرت تثبیت کرده و تا دههها هم قدرت نسبتِ اینها را با هم تعیین میکند . امروزه حقّ را قدرت تعریف میکند . فقط یک آرمانِ عدالتخواهانه و کمالطلب است که این وضع را و این تعادلِ ناپایدارِ مبتنی بر قدرت را دگرگون میکند .
ج - جهان وطنی و اعلامیۀ حقوق بشر
اعلامیۀ جهانی حقوق بشر درخشانترین نشانۀ تکامل فرهنگ بشری است .
حدود شصت سال پیش ، فرهنگ بشری چشمش به اعلامیۀ جهانی حقوق بشر روشن شد . این تحوّلی عظیم ، از نظر فکری برای بشر بود .اعلامیۀ مزبور اوّلین گام در جهت عملی شدن آراء و عقاید فلاسفه و متفکّرانی است که جهانی میاندیشیدند و کلّی مینگریستند . به سخنی دیگر تصویب اعلامیۀ جهانی حقوق بشر آغاز عملی شدن نظریۀ جهانوطنی است .
اعلامیۀ جهانی حقوق بشر دفعتاً و ناگهانی پدید نیامده است . بشر روزگاری به درازای تاریخ در پهنهای به وسعت زمین ظلم و بیدادگری و ستم و تجاوز و تحقیر دیده تا گام به گام از خوی ددمنشی و غرایز حیوانی به دروازههایِ عقلانیت و خرد راه یافته است .
به یاد داریم که میلیونها نفر همین هفتاد سال پیش ، در پیشگاه پیشوای عقبافتادهای چون هیتلر شعارِ « های هیتلر » سردادند و با اعتقاد به تفاوت انسانها از نظر سرشت ، به پالایشِ نژاد پرداختند و شگفتتر آن که میلیونها نفر در راهِ این مکتبِ تعصّب و تحجّر جانفشانی کردند .
اجداد ما ، همۀ اجداد مردمان زمین ، در طی هزاران سال شهید دادند ، خواری و خفّت و ظلم و ستم دیدند تا اعلامیۀ جهانی حقوق بشر پدید آمد . اعلامیه را ما ، همۀ ما ، همۀ زمینیان و همۀ بشر پدید آوردهاند .
اعلامیۀ جهانی حقوق بشر اوّلین شناسنامۀ بشر امروزی است و گویا بشر پس از آن ، تازه به دنیا آمده است . هزاران سال ما در جهل و جهالت و کوری و منگی و کَری بودیم . تازه امروز بشر گذر از طفولیّت به نوجوانی را تجربه میکند . تازه امروز بشر زشتی و پلیدیِ خودکامگی و استبداد را درک میکند و تازه امروز فرزندان استعمارگران، پدران خود را لعن میکنند .
اصل اوّل فلسفۀ سیاسیِ مورد قبولِ بشرِ خردمندِ امروزی ، موظّف بودنِ حکومتها به قبول و رعایتِ حقوق فطری و ذاتی بشری است .
بر اساس اعلامیۀ جهانی حقوق بشر ، هیچ حکومتی و حتّی هیچ اکثریتی ، حقِ نفیِ این حقوقِ فطری و بشری و یا حقِّ وضعِ قانونی نافیِ این حقوق را ندارد . هر قانونِ خلاف اعلامیۀ جهانی حقوق بشر باطل و هر عملِ مخالف اعلامیۀ جهانی حقوق بشر خلاف و جُرم است . با وجود این عملی شدنِ اعلامیۀ جهانیِ حقوق بشر در هر ناحیهای نیاز به توسعۀ سیاسیِ قبلی دارد . در جوامعی که از نظرِ سیاسی عقب افتادهاند، اجرای کامل اعلامیۀ جهانی حقوق بشر با مقاومتها و مشکلاتی روبرو است .
وقتی من در این نوشتار از حقوق ذاتی و فطریِ بشر سخن میگویم منظور این نیست که حقوق از آسمانها و ملکوت اعلی توسط علّتالعلل و خدا و یا طبیعت ابلاغ شده و دارای ارزش ذاتی است . بلکه منظور از حقوقِ ذاتی و فطری این است که طبیعی است و منظور از طبیعی این است که پس از میلیونها سال طی یک روند تکاملیِ تاریخی ، خردمندان و فرزانگان و نخبگانِ جامعۀ انسانی این حقوق را نه با زور و فشار بلکه با تکیه بر عقل و خرد پذیرفتهاند . در حقیقت مشروعیتِ این حقوق از آنجا که از عقلانیت و خرد انسانِ زمینی سر برآورده ، محکمتر و پذیرفتنیتر است تا اینکه آن را به ناکجاآباد و ملکوت اعلی و غیره مُنتسب کنیم .
اگر فیلسوفانی بر آسمانی بودنِ این حقوق اصرار کنند میتوانند با مخالفانِ خود صدها سالِ دیگر هم به بحث و مجادله مشغول شوند و سرانجام هم ناچار از مراجعه به آرای عمومیِ « مجمع فیلسوفان سیاسی » خواهند بود . امّا من هرگز لحظهای معطّل و منتظر نخواهم شد و این حقوق را با جان و دل پذیرفتهام و آن را محدود کننده و ناظر و مراقب قانون اساسیِ هر کشوری میدانم .
من و امثال من ، سال به سال و دهه به دهه و قرن به قرن بر اساس عقلانیت و خرد ، این حقوق را بررسی و تجدید نظر میکنیم و این کار ما عاقلانه است و حق داریم چیزی را که اعتباری میدانیم مورد تجدید نظر قرار دهیم . امّا اگر به اشتباه آن را مطلق و ملکوتی میپنداشتیم هرگز جرأت و جسارت و اجازۀ اندیشه در آن را به خود نمیدادیم .
در جوامع امروزی ، حاکمیت از آنِ قانون است و مهمترین بخش از یک نظام حکومتی قانونگذاری است . زیرا قوّۀ مجریه ، مصوّبات قوّۀ مقنّنه را اجرا میکند و قوّۀ قضاییه طبق مصوّبات قوّۀ مقنّنه قضاوت میکند . انشاء قانون یعنی اِعمالِ حاکمیت . اگر بپذیریم که قوانین در کشورهای مختلف نمیتوانند با قانون اساسیِ آنها معارض باشند و قوانین اساسی هر کشوری هم نمیتواند با اعلامیۀ جهانیِ حقوق بشر در تعارض باشد و قبول کنیم که اعلامیۀ جهانی حقوق بشر چکیدۀ هزاران سال اندیشه ، خرد و فلسفه و اخلاق بشری است و به عبارت دیگر مفاد اعلامیۀ مزبور ، مظهر فلسفۀ سیاسیِ فرزانگانِ تاریخ بشری است، میتوان گفت که کلیۀ فرزانگانِ تاریخِ بشری گرد هم آمدند و مفادّ اعلامیۀ مزبور را به صورت قانونی جهان شمول به بشریت ارائه کردند و از این جهت میتوان گفت که فرزانه سالاری و حکومتِ عقلا و فلاسفه جامۀ عمل خواهد پوشید .
میدانیم که بیش از شصت سال از صدور اعلامیۀ جهانی حقوق بشر گذشته است و امروزه از نظر سیاسی ، افقهای وسیعتری به روی بشر گشوده شده است که مرور و بازنویسیِ اعلامیۀ مزبور را ایجاب میکند .
حقوق بشر بایستی دوبارهنویسی شود ، فرهیختگانِ برگزیدۀ بشریت باید بر مبانی و اصولِ نظریۀ جهانوطنی اتّفاق کنند و این اصول باید به تدریج در اعلامیۀ جهانی حقوق بشر و در قوانین اساسیِ کلیّۀ کشورها گنجانیده شود . نظارت بر اجرایِ این اصول هم بایستی در اختیار یک سازمانِ قضائیِ بینالمللی قرار گیرد .
آنچه که من در این نوشتار به عنوان نظریۀ جهانوطنی بیان میکنم افقهای تازهای میگشاید تا اعلامیۀ جهانی حقوق بشر از منظری جهانیتر و کلّیتر به انسانِ فارع از ملّیت و نژاد و قومیت و مذهب و جنسیت نگاه کند .
د - جهانوطنی و کلّینگری به فرهنگ و تنوع فرهنگی
من در این نوشتار با توجّه به پایبندیِ خود به مکتبِ « جهانوطنی » ، به فرهنگ نگاهی کلّینگر دارم . از این منظر ، فرهنگ بشری موجودی است زنده ، واحد و مرکب ، با عمری به قدمت بشر که در پهنهای به وسعت زمین زیسته و خواهد زیست .
کلینگری به فرهنگ به مفهوم نفیِ ویژگیهای فرهنگیِ اقوام و ملل و طوایف گوناگون نیست بلکه به مفهومِ عزیز شمردن و پاسداری و گرامیداشتِ ویژگیهای فرهنگی هر ملّت و قوم و طایفه است ، زیرا از دیدگاه جهانوطنی ، آنها اجزاء یک کلّ به نام فرهنگ بشری هستند . انسان کلینگر کلیّۀ آداب و رسوم و سنن و اعیاد و .... هر ناحیه را جزئی از کل و جزئی از فرهنگ بشری میداند و مادام که در فضای آزادِ فرهنگ جهانوطنی ، قابلیت ماندگاری و توسعه و ترویج داشته باشند نه تنها هیچ مانع و سدّی در مقابل آنان نیست بلکه امکان نشو و نموِ آزادانهتری خواهند داشت . این مرزبندیهای کنونیِ زمین است که موجب میشود در داخل هریک از این مرزها ، استبداد قومِ برتر و زورمندتر ، مایۀ استثمار فرهنگیِ اقوام ضعیفتر را فراهم کند . فرهنگ جهانوطنی به همۀ سلیقههای سیاسی و تمایلات ذوقیِ همۀ گروهها ، آزادی و آزادگی و امکان نشو و نموِ بیشتر میدهد .
از دیدگاه « کلّینگری » به فرهنگ :
فرد ، محله ، طایفه ، قبیله ، قوم و ملّتها ضمن گرامی داشتن ویژگیهای فرهنگیِ خود ، باید آزادمنشانهتر و عاری از تعصّب و تحجّر ، نسبت به فرهنگ اقوام و ملل دیگر و فرهنگ بشری بنگرند . همۀ اینان دست در دست هم در حال تکامل و تعالی بخشیدن به فرهنگ بشریاند .
چنانچه از منظری دیگر به فرهنگ بشری نگاه کنیم علوم ، فنون ، هنر ، دین ، فلسفه ، عرفان بخشهای گوناگونِ فرهنگ بشریاند که با کُنش و واکنش ، دادوستد ، همه با هم فرهنگ بشری را ساختهاند و میسازند .
هر جزء از فرهنگ بشری در حال ساختن فرهنگ بشری است و همزمان فرهنگ بشری ، در حال ساختن اجزاء . جزء ، کُلّ را دگرگون میکند و میسازد و کُلّ دوباره جزء را دگرگون میکند و میسازد و از این رهگذر هر لحظه فرهنگ بشری پربارتر و متعالیتر میشود . در نتیجۀ این دادوستد ، فرهنگ بشری توسعه و گسترش یافته و از فرهنگ انسان غارنشین به فرهنگ بشر امروزی تبدیل شدهاست .
از منظرِ کلّینگری به فرهنگ بشری در مییابیم که اگر فرهنگ بشری را مانند یک کوه تصوّر کنیم آنچه که فرهنگهای محلّی و قومی نامیده میشوند برآمدگیهایی از آن کوه هستند که در مقایسه با آن کوه ناچیزاند .
ما به فرهنگهای محلی و قومی بیش از حدّ بها میدهیم ، علّت آن است که میبینیم زبان ، آداب و رسوم و اعیاد و جشنها و سالگردها ، اساطیر و افسانهها ، نقاشی و معماری و موسیقیها ، نوع پوششها ، شکل و چند و چون حاکمیتها و دولتها ، نوع پول و روابط تولید و توزیع کالاها ، نوع خوراک و شکل غذاها و ... کم و بیش از جایی به جایی دیگر متفاوت است و تصوّر میکنیم که هر ناحیه و قوم و ملّتی فرهنگی جداگانه دارد در حالیکه آنچه که گفته شد نماد و ظاهر و روبنای فرهنگ است ، اما مهمتر از همۀ آنها این است که همۀ اقوام زبان دارند ، همۀ اقوام آداب و رسوم و عید و جشن و روز عزا دارند ، همۀ اقوام اساطیر و افسانه دارند ، همه نقاشی و معماری و موسیقی و خوشنویسی و صنایع دستی دارند ، همه حاکمیت و دولت و قانون دارند ، همه مکتب و مدرسه و دانشگاه و بیمارستان دارند ، همه قوانین مدوّن و سیستم حقوقی مدوّن دارند ، همه تولید و توزیع در کارخانهها و بنگاههای متمرکز دارند ، همه میخواهند در کمترین زمان بیشترین عمل را انجام دهند و مهمتر از همه اینکه همه روز به روز بیشتر به عقل تکیه میکنند و عقلانیت را راهبر و راهنما میدانند .
من از منظرِ « کلِّینگری » به فرهنگ ، اهمیّت یک تابلوی نقاشی و یا حتّی یک نقاش بزرگ و یا حتّی یک سبکِ نقاشی را در مقابل آن تحوّل و تکاملِ تاریخیای که نقاشی را پدید آورده ناچیز میدانم .
من کشفیات و اختراعات هریک از بزرگترین دانشمندان را در برابر آن فرآیند تاریخیای که علم را پدید آورده ناچیز میدانم .
من یک غزل و یا حتّی یک دیوان از معروفترین شعرا را در قبال آنچه که طی یک فرآیند تاریخی شعر را پدید آورده ناچیز میدانم . حتّی اثرهای ادبی فاخر و ارزشمند جهان را در قبال روند تاریخیای که ادب و ادبیات را پدید آورده ناچیز میدانم .
انسانِ کلّینگر ، هنر را به پای هیچ هنرمندی ، شعر را به پای هیچ شاعری و علم را به پای هیچ عالمی قربانی نمیکند و این عبارات از ارج و منزلت عالمان و هنرمندان هیچ کم نمیکند .
خلاصه آن که فرهنگ بشری دریا است و فرهنگهای محلی و قومی و ملّی ، جویها ، نهرها و رودها هستند .
ممکن است به نظریۀ جهانوطنی این ایراد گرفته شود که اجرای جهانوطنی تنوّع فرهنگی را از بین خواهد برد و به قالبی شدن و یکنواختی و یکسانیِ فرهنگها منتهی خواهد شد . در جواب باید گفت :
در زمینِ بدونِ مرز ، ویژگیِ فرهنگهای محلّی ، تنوّع و قوام و قدرت بیشتری خواهند یافت . رقابت اقوام و شهرها و ایالات و آمیزش و دادوستد مرامها ، ادیان ، باورها و آداب و سنن ، صورتی بهتر و انسانیتر خواهند یافت . از طرفی دیگر - با توسعۀ انفجارگونۀ ارتباطات در سالهای اخیر - چیزی به نام مرز فرهنگی وجودِ خارجی ندارد که حکومتِ جهانوطنی چنین مرزی را تهدید کند زیرا مرزهای کنونی فقط جنبۀ سیاسی و اقتصادی و جغرافیایی دارند تا فرهنگی .
تبدیل مرزهای کنونی به مرزهای اداری- مرزهایی نظیر مرز بین ایالتهای گوناگون در کشورهای فدرال- موجب ارتباط و تبادل بیشتر و آسانتر فرهنگهای محلی در یک میدان رقابت سالمِ خالی از استبداد و تنگنظری میشود که احتمالاً موجب تقویت ویژگیهای فرهنگی اقوامِ گوناگون خواهد شد .
در حکومت جهانوطنی ، سرمایه و منابعِ زمینی یک کشور ، به نفع ویژگیهای فرهنگیِ یک قوم خاصّ در آن کشور مصادره نخواهد شد و رقابت عادلانه بین ویژگیهایِ فرهنگیِ گوناگون برقرار خواهد شد و این ویژگیها در مسیر تکامل تاریخیِ فرهنگ بشری عادلانه و فعالانه شرکت میکنند . ویژگیهای فرهنگیِ محلی و قومی ، یا لیاقت و شایستگیِ رشد و توسعه را دارند که گسترش مییابند و یا در میدان رقابت عادلانه ، دارای پویائی و توان ایستائی و جاذبههای لازمه نیستند که در آنصورت افول خواهند کرد .
ذکر این نکته نیز بهجا است که عدّهای از رهبرانِ کشورهای غیر فدرال- که دارای حکومت مرکزی مقتدر میباشند- اصرار بر رواج و تقویت فرهنگ و آداب و سنن مورد قبولِ دولتِ مرکزی ، در سراسر مملکت و نفی فرهنگهای محلّی و قومی دارند و تصوّر میکنند که از این طریق یکپارچگیِ کشور بهتر تأمین میشود ، در حالیکه اینگونه رفتار از نظر تاریخی مآلاً موجب از هم پاشیدگی و تجزیۀ این کشورها خواهد شد . باید به اینان پند داد که فدرالیسم به ویژه فدرالیسم فرهنگی یکپارچگیِ آنها را بهتر تأمین میکند .
ﻫ - جهانوطنی و محیط زیست
مسائل مربوط به محیط زیست و بهرهبرداری از معادن و منابع طبیعی ، جنگلها ، جوّ زمین و فضا ، رودها و دریاچهها و اقیانوسها ، طرحهای افزایش یا کنترل جمعیت و ..... همه و همه مسائل ملّی نیستند بلکه مسائل بشری و جهانی هستند و باید تحت حاکمیتِ یک نظام جهانی و قوانین جهانی قرار گیرند و به همین دلیل در آینده تضعیف هر چه بیشترِ قدرتِ حکومتهای ملّی در تصمیمگیری در موارد بالا یک ضرورت است .
نسل کنونی همزمان که فرهنگِ ( یافتهها و ساختهها ) گرانبهائی را برای نسل آینده به ارث میگذارد ، ارثیههای بسیار شومی را نیز به نسلهای آینده تحمیل میکند .
یافتههای علمی ، اختراعات ، اکتشافات ، آثار هنری ، فرودگاهها ، شاهراهها و .... همه به نسل آینده تحویل و تقدیم خواهد شد ، لکن معادن متروکه ، جنگلهای ویران شده ، هوای آلوده ، فضولات اتمی ، انبوه زبالههای دفن شده ، آبهای جاری و زیرزمینیِ آلوده و ..... را نیز به نسل آینده تحویل میدهد . چه نظامی باید این نفع و زیان را بررسی کند ، قضاوت کند و تصمیمات اجرائی بگیرد ؟
زمین با جمعیت کنونی و با روشهای فعلیِ متداولِ بهرهبرداری و مصرف از منابع طبیعی ، تا چند سال دوام میآورد ؟ آیا هوا حتّی در اعماق جنگلها و بیابانها یا آبِ اقیانوسها ، میوۀ درختان ، گوشت حیوانات ، دانۀ غلات و .... تغییر نکردهاند ، اگر کردهاند در چه جهتی و تا کجا میتواند در همین جهت حرکت کند ؟ یک دگرگونیِ عظیم در نگرش ما به همۀ این امور ضروری است .
بشرِ امروز آنچنان بیمحابا و در مواردی نابخردانه و حریصانه به طبیعت و زمین یورش برده که بقاء خود و جانداران و گیاهان را به مخاطره انداخته است و این خطر یکی از مهمترین دغدغههای فکریِ خردمندانِ بشر امروزی است .
حتّی اگر این تهدیدهای زیست محیطی و خطراتی که زمین و بشریت را تهدید میکند نبود باز هم بشر حقِّ آلوده کردنِ طبیعت و اسراف را نداشت . این معیار کوتهبینانه که مصرفگرایی را مایۀ فخر و افتخار میدانند باید تغییر کند . انسان خردمند مصرفگرایی و اسراف را نشانۀ کوتهبینی میداند .آیا اگر استفاده از کالاهای قدیمی را نه تنها بابِ روز بلکه نوعی ارزش معرفی کنیم ( که واقعاً اینها میتوانند ارزشِ ناشی از خرد باشند ) و ذهنیات مردم را با این ارزشها آشنا کنیم که استفاده از کالاهای قدیمی ، افتخارآمیز و نشانۀ خردمندی است ، چه پیآمدهایِ خوبی خواهد داشت .
طیّ دو قرن اخیر بشر از لحاظ صنعتی و فنآوری جهشهای بزرگ و پیشرفتهای شگرفی داشته است امّا خرد و طبع و مَنِش او متناسب با این پیشرفتها تکامل پیدا نکرده است . آز و طمعِ بهرهکِشی از زمین و شوقِ مصرف نابخردانه و حریصانه ، نسبت به گذشته به مراتب فزونی یافته است . هر انسان امروزین صدها و یا در مواردی هزاران برابر بیشتر از انسانِ چند قرن پیش نفت ، گاز ، آهن ، مس ، اکسیژن و ......... مصرف میکند و هزاران برابر بیش از او به زمین و طبیعت زیان میرساند .
حیاتیترین مسئلۀ بشرِ امروز ، محیط زیست و کنترلِ زادوولد است . در این اتوبوس بیش از این نمیتوان مسافر جا داد . این چه هنری است که جمعیت زمین را به هفت میلیارد رساندهایم ؟ این چه هنری است که جمعیت تهران را به سیزده میلیون رساندهایم ؟ یادِ آن آب و هوا بخیر . یادِ آن آسمانِ آبی بخیر . یادِ آن ریهها و قلبهای سالم بخیر . یادِ آن خلوتیِ خیابانها و کوچهها بخیر و مهمتر از همه یادِ آن روانهایِ سالم و دلهای آرام و آرامشها بخیر .
در یکصد سال اخیر ما سرمست و مدهوش از اکتشافات و اختراعات ، بس ناپخته و خام بودهایم . به یاد آوریم که :
همین دیروز بود که به هوای دودآلودِ شهرها و مناطق و سالنهای صنعتی میبالیدیم و به هیاهو و سروصدای آنها افتخار میکردیم .
گویا همین دیروز بود که از بخار و دودی که از دودکش کشتیها و قطارها و کارخانجات به هوا میرفت لذّت میبردیم و انبوهیِ این دود و دَم را نشانۀ پیشرفت و ترقّیِ خود میدانستیم .
همین دیروز بود که کاربردِ کودهای صنعتی و شیمیایی را معجزۀ مشکلگشای کشاورزی و دامپروری میدانستیم .
همین دیروز بود که از شلوغی و ازدحام جمعیت شهرها و از انبوهیِ ماشینها در خیابان و کوچهها دلشاد بودیم .
همین دیروز بود که ساختن شاهراه و راه آهن و تونل و پلهایِ درونِ جنگلها و مناطق بِکر را مایۀ افتخار خود میدانستیم و از دیدن جادههای پیچ در پیچ در آن مناطق لذّت میبردیم .
به راستی که انسانِ خردمند چه به موقع هوشیار شد و به فکر زمین افتاد . به فکر محیط زیست افتاد ، به فکر بهداشت آب و هوا و فضا و خاک و جنگل و ... افتاد . اگر دیر بجنبیم ، زمین را وخود را فاسد کردهایم .
ما هرچه رودخانه بود تسخیر کردیم . طبیعت ، آبهای پاک را از دل کوهسارها به دامنهها جاری میکند امّا ما یکسره آن را از لولههای فاضلاب ، آلوده به طبیعت برمیگردانیم .
هیچ نقطهای از زمین ، دیگر آن هوای پاک را ندارد . این آب ، این هوا دیگر پاک و مصفّا نیست .
بشرِ امروزی با زمین و طبیعت آنگونه رفتار میکند که بچههای دارا امّا بیفرهنگ با اسباببازیهایشان .
همین که ما متوجّه شدهایم که برخی از پیشرفتهای علمی و صنعتیِ ما شبیهِ بازیِ کودک با اسباببازی است ، این خود بسیار امیدوارکننده میباشد . این که متوجّه شدهایم که این اسباببازیها بس پیچیده و بازی با آنها بس خطرناک است ، خود خیلی امیدوارکننده میباشد . خوشبختانه امروزه شاهد پیدایشِ هرچه بیشتر گروههای سبز و طرفدارانِ محیط زیست هستیم .
ما میخواهیم زنده بمانیم و میخواهیم نسل بشر ادامه یابد . پس اوّلین اصل قانون جهانی و بشری چنین است . « انسان باید زنده بماند » . این اصل هرچند در ابتدا بدیهی و بسیار پیش پا افتاده به نظر میرسد امّا آنقدرها هم ساده نیست . وقتی بیشتر راجع به آن فکر کنیم از پیچیدگیِ آن شگفتزده خواهیم شد .
فرض کنید کسی قلبی بیمار دارد که به زودی میایستد ، فرض کنید ناگهان توسّط موجودات فضایی ، دستگاهی پیچیده جانشین قلب او میشود و فرض کنید او هیچگونه دسترسی به آن موجودات فضائی ندارد و فرض کنید از چگونگیِ کار آن دستگاه هم اطّلاعی ندارد . آیا جرأت دستکاری در آن دستگاه را دارد ، آیا با آن وَر میرود ، آیا به باز و بسته کردنِ آن مشغول میشود ؟ اگر فرضیات فوق را قبول کنیم ، اکثریت قریب به اتّفاق مردم هرگز حتّی در فکر دستکاریِ آن دستگاه هم نمیافتند . این مثال روشنگر وضع کنونی بشریّت است . بشر امروز در قلب خود که زمین ، طبیعت و فضا میباشد دارد دستکاری میکند ، مانند کودکی که اسباب بازیهایِ خود را دستکاری میکند . گروه معدودی با جسارت این دستکاریها را شروع میکنند ، چون نتایج اوّلیه درخشان است بقیه هم به ناچار پیروی میکنند . چند نفر با جرقههای فکریِ خود ، مسئلهای نو پدید میآورند ، بقیه هم سادهلوحانه پیروی میکنند .
ما از نتایج پیشرفتهای عظیم بشری در یکصد سال گذشته بهره بردهایم امّا باید این دوران را به دوران دستکاری قلبِ مثال زده شده و یا به دورانِ دستکاریِ اسباببازی توسّط کودک تشبیه کرد ، دوران بعد از دستکاریِ قلب و اسباب بازی هنوز ناشناخته است . باید حتماً درایت و دوراندیشی را با شهامتها توأم نمود . فقط یک حکومتِ جهانی میتواند آیندهنگری را با این شهامتها همراه کند .
چند ده هزار سال پیش در مقایسه با امروز ، اجدادِ ما موجوداتی مفلوک ، عقب افتاده و غریزی مانند آهوان بودهاند . محفظۀ فکر آنان را فقط شکم و تنازع بقاء به سبک ابتدائی و ارضای غریزهها تشکیل میداد ، آنقدر مفلوک بودند که طعمۀ گرگ و شیر میشدند . همه چون نوزادان که همه چیز را به دهان میبرند ، همه چیز را فقط برای خوردن میدیدند . اجدادِ غارنشینِ ما به طور غریزی از راه بقای خود به بقای نسل عمل میکردند . بسیار بعید مینماید که در مخیّلۀ اجداد غارنشینِ ما مقولۀ حفظ و بقای نوع انسان و یا بقای جانداران و گیاهان هرگز خطور کرده باشد .
اصل بقایِ فرد امروز هم از اوّلین اصول هر مکتب فکری است امّا بشر ، امروز در سایۀ عقل و خرد همزمان علاوه بر بقای فرد ، به بقای نوعِ انسان هم میاندیشد .
و - جهانوطنی و حدود جمعیت
افزایش زاد و ولد و میزان جمعیت در یک کشور مسئلۀ آن کشور نیست ، مسئلۀ بشریت است . در صورت عملی شدن نظریۀ جهانوطنی ، یک مجمع جهانی حق دارد میزان جمعیت و حدود آن را برای زمین و هر کشور تعیین و برنامهریزی کند .
جمعیت کره زمین باید کاهش یابد و جمعیت ایران با توجه به شرایط طبیعی و جغرافیایی ، باید حداکثر تا 30 میلیون نفر محدود شود .
روند افزایش جمعیت جهان تا کجا ادامه خواهد یافت ؟ رابطۀ امکانات زمین و جمعیت چیست ؟ آیا روند افزایش جمعیت جهان معکوس خواهد شد ؟ چه زمانی فرهنگ و دانشِ بشری دربارۀ کاهش و تثبیتِ جمعیت تصمیم خواهد گرفت ؟
آیا با هفت میلیارد جمعیت در کرۀ زمین ، و تأکید بر حفظ محیط زیست ، امکان تأمین شغل و درآمد و رفاه برای همه ، با حداقلِ استانداردِ قابل قبول وجود دارد ؟
شک نیست که وضعیت زندگی طبقات فرودست جامعه باید بهبود یابد ، در صورت بالا رفتن سطح زندگی این طبقات - که اکثریتِ جمعیت زمین را تشکیل میدهد - چه فشاری بر منابع زمین وارد خواهد شد ؟ تأمین شغلِ بهتر و یا درآمد بیشتر یعنی مصرفِ بیشترِ این طبقات ، و این به معنی فشار بیشتر بر منابع زمین . بنابراین دوباره به نتیجۀ تقلیلِ جمعیت زمین میرسیم . دو میلیارد جمعیت با سطح زندگی مناسب ، بهتر از هفت میلیارد جمعیت است که پنج میلیارد آن فقیر یا گرسنهاند . ممکن است فردی تصوّر کند که چارۀ کار ، تقلیل سطح زندگی ثروتمندان جهان به نفع طبقات فقیر و فرودست است در حالیکه چارۀ فقر ، تقلیل تدریجیِ جمعیت کرۀ زمین است .
آنان که با کنترل و تحدید جمعیت مخالفت میکنند در گوشهایشان پنبه کردهاند تا نجوای انسانهایِ ستمدیده را نشنوند . نجوای عجیبی به گوش میرسد ، انسانهای فقیر و بیکار و یا کارفروش به یکدیگر زنهار میدهند که نزائید ، این قانونِ ستمآلودِ اقتصادِ کار فروشی و کار خری ( کارِ بدنی ) آنان را به این پندار میرساند « که ما دیگر بچههایی نمیزائیم که برای شما کارفروشی کنند » و این دردِ بزرگی است که هرچه آنان فقیرترند کودکانِ بیشتری میزایند .
آیا آن زنبوران عسلی را که ما ، در کندوهاشان به اسارت گرفتهایم اگر بدانند که ما آنها را فقط برای غارت عسلهاشان پرورش میدهیم ، طغیان نخواهند کرد ؟
آیا آن گوسفندانی را که در مراتع محصور کردهایم- و به آنان میخورانیم تا فرزندآوری کنند و فرزندانشان را به رسم و عرفِ معهود به معابدِ کشتارگاهها بفرستند - اگر بدانند و این راز بر آنان آشکار شود ، دست از زاد و ولد نمیکشند ؟
آن کس که با هفت میلیارد جمعیت کرۀ زمین موافق است و برای انسان آنچنان تقدّسی قائل است که جلوگیری از زادوولد را قتلِ نفس میداند ، نمیداند که زادوولد و افزایشِ نابخردانۀ جمعیت یعنی فلاکت و بدبختی و زجر و رنجِ انسانهایِ اضافی ؟
اگر نمیتوانیم نوزادان را درست پرورش دهیم همان به که نزائیم و نزایند .
ما مرگ و میر طبیعی را دستکاری کردهایم و عمر متوسّط را هم افزودهایم غافل از آنکه در پیآمدِ این اقدامات باید زادوولد را نیز کنترل کنیم . این صحرا بیش از این تابِ این همه خرگوش را ندارد . ما مرگ و میر را به نیروی عقل مهار کردهایم امّا زادوولد را به غریزه و طبع واگذاردهایم . اگر افزایش جمعیت زمین ادامه یابد روزی سیلِ این جمعیت ، زمین را میبرد.
در گذشته جمعیت زمین با وجود امراض مسری فراگیر ، خشکسالیها ، قحطیهای دورهای ، کوتاهی طول عمر و جنگهای محلی و منطقهای به طور طبیعی کنترل میشد. آن چه که بر آهوانِ یک دشت در همسایگیِ شیرها میآمد همان بر سر آدمی در طبیعت میآمد ، امّا امروزه با افزایشِ بهرهوری در زراعت و دامداری ، گسترش بهداشت و افزایش طول عمر و .... حدّ و مرزی برای جمعیت کرۀ زمین متصوّر نیست. باید دید که اتوبوسِ زمین گنجایش چند مسافر را دارد . بیتردید در صورت تشکیل جامعۀ جهانوطنی ، تحدید جمعیت شاید در حد دو یا سه میلیارد نفر لازم باشد .
بشر باید میزانِ جمعیت جهان را تعیین کند .
قرنها پیش از میلاد ، ارسطو ( 322 – 384 ق.م. ) به لزوم تحدید جمعیت پی برده بود و چنین گفته است :
افزایش جمعیت سرانجام باید در حدی متوقف گردد و تعیین این حد ( به کمک تجربه ) کاری است آسان . ( ک 1 ، ص 346 )
کاهش جمعیت و تغییر هرم سنیِ کنونی به هرم سنیِ کوچکتر ، در دورۀ انتقال ، مشکلات عدیدهای را موجب خواهد شد امّا محاسن انجام آن به مراتب از معایب دورۀ انتقال و تغییر بیشتر است .
مشکلاتی که کنترل جمعیت و متعاقبِ آن ، کاهش جمعیت- به علّتِ تغییر هرم سنی- برای بشریّت ایجاد میکند از نظر تاریخی مقطعی است امّا ازدیاد بیرویۀ جمعیتِ کرۀ زمین ، بشریت را با مخاطراتی گسترده و غیرقابل پیشبینی روبرو میکند . واقعیت آن است که فرآوردههایِ علم و تکنولوژی تاکنون جوابگویِ جبرانِ مشکلات ناشی از رشد جمعیت و آلودگیِ محیط زیست و فقر و دیگر مصائبِ بشر نبوده است .
فهرست منابع و مآخذ
1- کتاب 1 : مایکل برسفورد فاستر ، خداوندان اندیشۀ سیاسی (جلد اول) ، ترجمۀ جواد شیخالاسلامی ، شرکت انتشاراتی علمی و فرهنگی ، 1373-1380
2- کتاب 2 : هراکلیت تا هابز ، بنیاد فلسفۀ سیاسی در غرب ، ترجمۀ دکتر حمید عنایت با مقدمۀ حمید مصدق ، نشر زمستان ، 1390
3- کتاب 3 : مکتبهای فلسفی از دوران باستان تا امروز ، ترجمه و تألیف پرویز بابایی ، مؤسسه انتشارات نگاه ، 1389
5- کتاب 5 : آزادی فرد و قدرت دولت ( تامس هابز – جان لاک – جان استوارت میل ) ، ترجمه و تألیف محمود صناعی ، انتشارات هرمس ، 1390
6- کتاب 6 : ویل دورانت ، تاریخ فلسفه ، ترجمۀ عباس زریاب ، چاپ دانشجویی ، 1373
8- کتاب 8 : لین و. لنکستر ، خداوندان اندیشۀ سیاسی (جلد سوم) ، ترجمۀ علی رامین ، شرکت انتشاراتی علمی و فرهنگی ، 1380-1373
11-کتاب 11 : ترجمه و شرح مقاله کانت ایمانوئل با عنوان « معنای تاریخ کلی در غایت جهان وطنی » ، رشد عقل ، ترجمۀ منوچهر صانعی دره بیدی ، انتشارات نقش و نگار ، 1383