• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • نگاهی به کتاب «اشتهای آمریکایی» نویسنده «جویز کرول اوتس»؛ «عباس جمالی»/ اختصاصی چوک

نگاهی به کتاب «اشتهای آمریکایی» نویسنده «جویز کرول اوتس»؛ «عباس جمالی»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

نگاهی به کتاب «اشتهای آمریکایی» نویسنده «جویز کرول اوتس»؛ «عباس جمالی»

مقدمه داستان

داستان با مقدمه‌ای با عنوان آفرینش جهان آغاز می‌شود که شاید اشاره‌ای باشد به آغاز یک زندگی مشترک. این مقدمه نیم صفحه‌ای که نویسنده آگاهانه بدان عنوان «آفرینش جهان» را داده است بطور خلاصه آغاز و انجام ناگزیر زندگی‌ایان و گلینیس را به طور سمبولیک بیان می‌کند «عشاق جوانی بودند، زن و شوهر دست در دستِ هم در تابستان اول در اروپا، در میان دیدنی‌های معمول و تابلوی آفرینش جهان اثر میکل آنژ ... و یک ساعت بعد ... به خیابان‌های بند آمده از ترافیک رم برگشتند ... به دل نور تند خورشید نیمروز، هر دو با سردرد بی آنکه حرفی برای گفتن داشته باشند، لبخند زنان، گنگ و مبهوت و دستانی که دیگر در هم حلقه نشده بود. بعد یکی‌شان پیشنهاد داد که ناهار بخورند...

و آن یکی مثل کسی که انگار تازه از خواب بیدار شده باشد گفت: «بله به گمانم وقت ناهار است.»[1] آنچه نویسنده در این چند سطر بیان و توصیف می‌کند اتفاقی نیست که می‌توانست به وقوع نپیوندند. روندی است گریزناپذیر که سرتاسر داستان شرح و بسط و بیانِ گریز ناپذیری آن است. زن و شوهری عاشق بعد از بازدید از دیدنی‌های رم حرفی برای گفتن ندارند، دستانشان از هم جدا می‌شود. یکی از آنها پیشنهاد غذا خوردن می‌کند و دیگری نیز می‌پذیرد. مقدمه با این موافقت پایان می‌پذیرد و این سؤال باقی می‌ماند که وقتی بعد از دیدن دیدنی‌های بی‌نظیر رم حرفی برای گفتن وجود نداشته باشد، دیدن چه چیزی در زندگی می‌تواند فصل مشترک و سبب ارتباط جان‌های آنها گردد؟ وقتی دست‌ها به علت خستگی از هم جدا شود در حالی که می‌تواند باعث اتکای بیشتر آن دو به یکدیگر گردد، آیا دل‌هاشان به علت بروز (هر) مشکلی نمی‌تواند از هم جدا شوند؟

شخصیت‌های داستان/ شخصیت‌های این رمان را می‌توان در سه رده طبقه بندی کرد:

1. شخصیت‌های مؤثر که داستان در اثر کنش و واکنش مستقیم آنان شکل می‌گیرد عبارت‌اند از گلینیس و ایان، زن و شوهری که داستان روایت زندگیِ رو به تلاشی آنان است. زیگریت، زنی که وارد زندگی این زوج می‌شود، باعث چالشی شدید بین آن دو شده و عاقبت جای گلینیس را میگیرد.

2. بیانکا، دختر گلینیس و ایان، که به علت جوانی وابستگی‌های پدر و مادر به زندگی را ندارد و در تکاپوی آرامش و آسایش است- که ظاهراً آن را در خانه و کاشانه خود نمی‌یابد. به تایلند می‌رود، شاید که عرفان آسیای جنوب شرقی جانش را سیراب کند

3. فرِمی، نامزد زیگریت، عربی ثروتمند که به آمریکا آمده و بین فرهنگ و زندگی در کشور خود و آمریکا معلق است. اثر این تعلیق در رفتار وحشیانه او با زیگریت چشمگیر است. این دو به علت اثر مستقیمی که در زندگی‌ایان و گلینیس دارند، نقش غیر مستقیم ولی موثری در داستان ایفا می‌کنند.

3- حلقه دوستان خانوادگی‌ایان و گلینیس که از لحاظ موقعیت و منزلت اجتماعی، سطح رفاه و فرهنگ کم و بیش در حد و اندازه این زوج قرار می‌گیرند. در واقع ایان و گلینیس نمونه تیپیکال آن‌هایند و به همین دلیل زندگی، روابط و سرنوشت آنان در مجموع کاملاً شبیه هم است. آنان به گستردگی رمان کمک کرده و به آن مُهر یک اثر اجتماعی می‌زنند. به علاوه کمک می‌کنند تا زوایای طبقه- یا به تعبیر صحیح قشری که‌ایان و گلینیس عضوی از آنند روشن‌تر دیده شود.

معرفی ایان

ایان استاد برجسته جمعیت شناسی، از دانشمندان شناخته شده در محافل علمی بین المللی و دانشگاهی در رشته خود محسوب می‌شود. مطالعاتش به او آموخته است که «وجود انسان در کل، مساله ای است منوط به نحوه تبیین شرایط خودش» اما او و همه دوستانش که از تبیین شرایط و موقعیت خویش عاجزند، اسیر امواجی می‌شوند که زندگی‌شان را متلاشی می‌کند. این عدم شناخت در انتخاب شغل و حرفه‌ایان نیز مشخص است. «جمعیت‌شناسی عشق اول ایان مکالخ نبود، عشق اولش تحقیقات نظری تاریخی بود. قصد داشت به زودی به سراغ همین موضوع برود. به محض اینکه مطالعات فعلی‌اش تمام می‌شود، مسولیتهای حرفه‌ای متعددش پایان می‌یابد و از تعهدات جورواجورش خلاص می‌شود.» ایان همیشه میگفت «موفقیت من مشکل من است و دوستانش با او می‌خندیدند چون بسیاری از آنها نیز همین مشکل را داشتند. آن‌ها هم مثل مکالخدر رشته‌های خودشان آدمهای موفق، میانسال اما هنوز جوان بودند. مرفه و راحت ورای تمام رویاها و توقعات روزهای پیش از فارغ التحصیلی، اما در عین حال جاه طلب- هرچند هیچ کدامشان نمی‌توانستند بگویند جاه طلب برای رسیدن به کجا و چه جایگاهی». ایان معتقد است «نه آن چیزی که چشم می‌بیند بلکه آن چیزی که ذهن خیال می‌کند، چشم باید ببیند» و عاقبت مغاکی بین آنچه که واقعاً موجود است، و آنچه که ذهن او می‌بیند و آرزو دارد زندگی‌اش را می‌بلعد.

معرفی گلینیس

گلینیس مکالخ، همسر ایان، کارشناس غذا و نویسنده کتابهای آشپزی است. «تا وقتی مشغول انجام کارش بود، به کارش عشق می‌ورزید. نمی‌توانست طرح اصلی کتابهایش را به دیگران بگوید. معتقد بود که آنها همه گرسنه‌اند، معتقد بود که جاه طلبی در واقع همان گرسنگی است- کاملاً غریزی، فیزیولوژیکی و واقعی، و چون گرسنگی همان طبیعت است پس به طور حتم طبیعی است. او بسیار فعال و پرانرژی است. حتی در دوره دوستی و سپس نامزدی اتاق و زندگی‌ایان را جمع و جور می‌کرد. او که بر خلاف شوهرِ ذهن‌گرای خود روحیه‌ای عملگرا دارد، نمی تواتد مثل شوهرش فکورانه و منتقدانه با پدیده‌ها برخورد کند. بنابراین آگاهی او نسبت به رابطه همسرش با زیگریت منجر به آنچنان چالشی می‌گردد که نتیجه‌اش متلاشی شدن زندگی آن دو که به شکل کشته شدنش عیان می‌گردد- می‌شود.

معرفی زیگریت

زیگریت هانت زنی تنها و فقیر که دنیای پیش روی او پر از امکاناتی است که از آنها محروم است، همیشه احساس می‌کند «سزاوار بیش از این هستم». رفاه و گذشتن از موقعیت فعلی و وارد شدن به دنیای طبقات بالای جامعه نهایت و غایت آرزوی اوست. نامزدِ عربی متمول است- مردی که هیچ سنخیت فرهنگی با او و جامعه آمریکا ندارد. هرچند ثروتمند است ولی ثروتش برای او سعادت نمی‌آورد. زیگریت که از آشنایان گلینیس است توسط او به میهمانیاش دعوت می‌شود. در همان میهمانی با ایان روبرو می‌شود و فکر میکند «چه مرد عالیایی». او در عین حال که خانواده مکالخ و دوستانش را دوست دارد، به نوعی به آنها غبطه می‌خورد و از آنها متنفر است چون «اونا که این قدر متکبر بودن و در زندگی شون امنیت داشتن، در محفل هاشون، در خونه های گرون قیمت شون و بنا به اراده خودشون آدمو بالا یا پایین می‌برند.» زیگریت زنی جوان و زیباست. طبیعی است گلینیس تمایلی به ورود او به محفل‌ها، میهمانی‌هایش و ارتباط ایان با امثال او نداشته باشد. بنابر این پای زیگریت از آن محفل‌ها بریده می‌شود. او که شرکت در این محفلها را کلید ورودش به دنیای مطلوبش می‌داند بیکار نمی‌نشیند: «از درزها و شکافهای زندگی گلینیس به داخل خزیدم.»

شرح کلی داستان

رمان شرح از هم پاشیدن زندگی مشترک -این دو عاشق- ایان و گلینیس است. بعد از بیست و چند سال در یک بحران ناخواسته سرتاسر زندگی‌شان به چالش کشیده می‌شود. ایان که دوست دارد «آنچه را خیال می‌کند... باید ببیند» زیگریت را می‌بیندکه از او کمک می‌خواهد، هر چند عاشق این زن نمی‌شود، ولی از همان ابتدا برایش جذابیت دارد. جذابیتی زیرپوستی که به آن اهمیت نمی‌دهد ولی دل می‌دهد: جذابیت کمک به زنی مورد ستم و محتاج کمک. گلینیس که همه را گرسنه می‌داند، به این رابطه آگاه می‌شود و شوهرش را طعمه‌ای می‌بیند که زن دیگری می‌خواهد او را ببلعد که گویا شوهر نیز به آن تن داده‌است. این چنین می‌شود که بحران آغاز می‌گردد و در یک مشاجره شدید به مرگ گلینیس می‌انجامد.

تحلیل روانشناختی

مرگ گلینیس یک اتفاق نیست بلکه ضربه‌ای است به یک ساختمان پوسیده. این ضربه می‌توانست به جای مرگ گلینیس اتفاق دیگری باشد مثل جدایی. مساله این است که پایه‌های زندگی‌ایان و گلینیس به قدری سست است که مقابل حوادث هولناک تاب مقاومت ندارد. اگر این زندگی تا قبل از این بحران ادامه یافته، بدین خاطر بوده که بحران‌های قبلی به آستانه تحمل (گلینیس) نرسیده بود: «چالش و بگومگو در ازدواجشان چیز عجیبی نبود. در آغاز ایان هر از گاهی از ابراز عشقش ناتوان و عاجز می‌شد ولی نه از سر بی اعتنایی-آن طور که گلینیس فکر می‌کرد. و مسلماً خلاف آنچه گلینیس به تدریج داشت باور می‌کرد: نه به دلیل عدم پذیرش او بلکه صرفاً به این دلیل که همه چیز به این سمت و سو سوق یافته بود.»

این چه تضادی است که زندگی علی‌رغم عشق دوجانبه که‌ایان در موقعیت‌های گوناگون در سرتاسر کتاب، به خصوص پس از مرگ گلینیس با دریغ و افسوس به آن اشاره، اذعان و اعتراف می‌کند، به فروپاشی می‌انجامد. چرا زندگی به این سمت و سو سوق یافته بود و نه سمت و سویی دیگر؟ جالب آنجاست که تمام زوج‌های حلقه دوستان آنان دچار همین بحران و هرکدام به علتی در آستانه جدایی هستند. و جالب‌تر اینکه همه آنان فکر می‌کنند که فقط زندگی خودشان دچار بحران و در آستانه فروپاشی و زندگی دیگران- به خصوص زندگی‌ایان و گلینیس- به سامان است. چرا این زندگی‌ها در آستانه فروپاشی است؟ در یکی از فلاش‌بَک‌های متعدد، نویسنده‌ایان را توصیف می‌کند که در خانه خود در آستانه سالن پذیرایی که یکی از میهمانی‌های همیشگی و دوره‌ای محفل دوستانش در حال برگزاری است. با دیدن آنها به فکر فرو می‌رود و به خود می‌گوید: «همه ما چقدر تنهاییم». ایان و گلینیس زن و شوهراند، با هم زندگی می‌کنند، باهم ولی تنهایند و تضاد همین جاست. با هم بودن و زندگی مشترک الزاماتی می‌خواهد که با تنهایی همخوانی ندارد. هر کدام یک شیوه زندگی را می‌طلبد. این تضاد نمی‌تواند تا ابد ادامه پیدا کند و در نهایت در جایی با وقوع حادثه‌ای باید از بین برود. این از بین رفتن امکان پذیر نیست مگر با متلاشی شدن زندگی یا پذیرفتن الزامات زندگی مشترک.

در جای دیگری از داستان، بعد از مراسم خاکسپاریِ گلینیس، ایان رو به همه دوستانش می‌گوید: «این اولین نفر ماست که مرده». حسرتی که در این بیان آمده تفسیر یک خواست انسانی نیز هست: گلینیس مرد ولی کاری کنیم که بقیه ما به چنین سرنوشتی دچار نشویم. ولی هیچ کس نمی‌تواند چنین کند و زندگی همه زوج‌های این محفل از هم می‌پاشد. اوج این تلاش آنجاست که میکا، همسر یکی از دوستان ایان، پس از مرگ گلینیس سعی می‌کند نظر ایان را به سوی خود جلب کند و چون موفق نمی‌شود به ایان می‌گوید: «واقعیت آینه که تو از من متنفری...تو از همه آدمها متنفری. راستش را بگو تو از گلینیس هم متنفر بودی؟» پس از مدتی در زمانی که‌ایان آخرین جلسات دادگاهی که می‌تواند او را محکوم به کشتن همسرش کند، در اوج بحران روحی و زیر فشاری که به تنهایی قادر به تحمل آن نیست تاب نمی‌آورد و در یک تماس تلفنی در مقابل میکا «واداد و زد زیر گریه و با التماس گفت من می‌خواهم با تو ازدواج کنم... بهت احتیاج دارم... امکانش هست با هم ازدواج کنیم؟» اینکه میکا عاقبت با وکیل ایان ازدواج می‌کند مهم نیست. اگر با وکیل نمی‌شد آنچنان که با ایان نشد- با کس دیگری ازدواج می‌کرد. همانطور که وقتی با میکا نشد، ایان با زیگریت ازدواج کرد. سؤال مهم این است: چرا زندگی باید متلاشی شود؟

نه ایان و نه میکا و نه همسرانشان آدم‌های هرزه و بی‌بند و باری نیستند. آن‌ها زندگی‌هاشان را با عشق شروع کردهاند. در ابتدای آشنایی و عاشقی، تصور زندگی مشترک تصور اینکه خواهند توانست به یاری هم زندگی نویی را بنا کنند به آنان احساس خوشبختی و شادی می‌داده است. ولی پس از ازدواج چه؟ پس از ازدواج هر کدام پیِ راه خود می‌روند. زندگی، هر کدام را به راهی می‌برد و این همان فرجامی است که آن‌ها را به سوی خود می‌کشاند. این راه، این سمت و سو می‌تواند برای هر کدام موفقیت جداگانهای به بار آورد. ولی راه جدا و موفقیتهای جدا سبب جدایی جان آن‌ها از هم می‌شود و این جدایی هر روز وسعت بیشتری می‌گیرد. زن از شوهر بی‌خبر است و شوهر از زن. با هم شام می‌خورند با هم می‌خوابند. با هم به میهمانی می‌روند یا میهمانی می‌دهند ولی در واقع با هم زندگی نمی‌کنند. چون کار مشترک، برنامه مشترک، ایده‌آل و هدف مشترک ندارند. درباره خود، کار خود، روابط خود با دیگری صحبت نمی‌کنند. هرکدام فکر می‌کنند این مسائل مهم نیست، مسائل روزمرهٔ زندگی اهمیتی ندارد. روابط عاشقانه قبل از ازدواج به تدریج از بین می‌رود و حداکثر گاهی شور جنسی جای آن‌را می‌گیرد. به تدریج زندگی عادی و خسته کننده می‌شود: تکرار و تکرار. دیگر از عشق خبری نیست. چرا که عشق چون یک نهال احتیاج به مراقبت و آبیاری دارد. عشق کشت دیم نیست که با باران‌های اتفاقی و موسمی مثل هدیه روز تولد و سالگرد ازدواج به بار نشیند. گلینیس روزهای متمادی در تدارک جشن پنجاه سالگی‌ایان است و به همین مناسبت برایش هدیه‌ای گرانقیمت تدارک می‌بیند در حالی که جان ایان چون مزرعه‌ای نیاز به آبیاری روزانه دارد ولی گلینیس به کارهای روزمره مشغول است. او این نیاز را نمی‌بیند و در واقع آن را فراموش کرده‌است. او ناگهان به مزرعه جانِ تشنه‌ایان سیلابی هدیه می‌دهد و این می‌شود که‌ایان در همان شب تولد در حالی که میهمانان مشغول صرف دسر هستند به اتاق خود می‌رود تا از جمع و گلینیس بگریزد. حقیقت این است که‌ایان از عشق همسرش سیراب نیست (همسرش نیز چنین است) و این در زندگیشان رخنه ایجاد کرده است. رخنه‌ای که زیگریت از آن وارد می‌شود.

در همین شب تولدِ ایان، بیانکا با مشاجره با گلینیس خانه را ترک می‌کند و در مقابل خواست مادرش مبنی بر صرف‌نظر کردن از برنامه خصوصیش و ادامه حضور در جشن تولد، می‌گوید «مادر عالم حول محور شما و برنامه‌هاتون نمی‌چرخه» و خانه را ترک می‌کند. این نشانه چیست؟ بیانکا جشن تولد پدرش را «برنامه‌هاتون» می‌داند. واقعیت این است که بیانکا هم تنهاست. نه تنها گلینیس و ایان بلکه دوستانشان هم هر وقت در مورد فرزندانشان صحبت می‌کنند گویی در مورد غریبه‌ای صحبت می‌کنند که خودش برای خودش تصمیم می‌گیرد و آن‌ها در تصمیماتش نقشی ندارند. این والدین مسئله را به شکلی مطرح می‌کنند که انگار طبیعی است و همه جوان‌ها این دوره و زمانه همین‌اند. اگر بیانکا احساس تنهایی نمی‌کرد، چگونه تایلند و جذبه‌های بودائی او را به سوی خود می‌کشید. آیا جز این است که در زندگی بیانکا هم رخنه و خلائی وجود دارد؟ ایان که همسرش را از دست داده -و در این مورد دچار عذاب وجدان نیز هست- هر وقت به دخترش فکر می‌کند، حسرت میخورد ولی در سرتاسر داستان هیچ دیالوگی که نشانی از مهر پدری و فرزندی در خود داشته باشد بین آن‌ها صورت نمی‌گیرد.

کشاکش‌های ذهنی ایان

بخش‌هایی از رمان شرح کشاکش ذهنی و عینی ایان با خودش است، کشاکشی برای یافتن پاسخ به سوال‌های اساسی در مورد زندگی‌اش که بعد از مرگ گلینیس بصورت پررنگ‌تری برایش مطرح می‌شود. در یکی از فلاش‌بک‌ها ایان به یاد یکی از کنفرانس‌هایش در 20 سال پیش می‌افتد. «نمی‌دانست چرا نیاز دارد از آن کنفرانس که در گوشه و کنار همه با او دست می‌دادند و برایش آرزوی موفقیت می‌کردند فرار کند. به نظرش می‌آید که دارند زندگیش را از او می‌دزدند، خونش قطره قطره از بدنش خارج می‌شود و به جایش ... «ایان مکالخ» متولد می‌شود. ایان مکالخ متشخص، متمول، دانشمندی سرشناس، ... هر روز تنها و تنهاتر می‌شود.» کشاکش او با خودش ادامه می‌یابد. در اوج زمانی که زندگیش سوژه مطبوعات می‌شود به توصیه وکیل خود و برای گریز از جنجال، به طور ناشناس و با نامی جعلی به هتلی فرار می‌کند. آنجا در خلوت خود روزی با دیدن مردمی که در استخر هتل با بچه‌های خود بازی میکنند «در وجود خود علاقه و توجهی عمیق به مردم کشف کرد... آدم‌هایی که در نهایت اعتماد چشمانشان را می‌بستند... مسئله‌ای که حال انگار مربوط به مرد دیگری بود و این مرد فعلی در آن شرایط انزجار برانگیز و در آن ورطه‌ای که به اآن سقوط کرده بود هیچ درکی از آن نداشت». آیا این نگرش به مردم و این شناخت می‌تواند راهی را به رویش بگشاید؟ «با خودش فکر کرد که بعد از بازگشت به زندگی یعنی همان زندگی که به شکل مضحک و در عین حال هول‌انگیز تغییر کرده بود از آنچه در مدت اقامتش در هتل یاد گرفته بود، در زندگی‌اش استفاده کند نوعی هوشیاری نوعی سکون و نوعی تواضع در برابر دیگران. ای کاش می‌شد آن روح به یغما رفته‌اش را تهی کند و برای پر کردنش یکبار دیگر ...» در چنین مکاشفه‌ای او نیاز می‌یابد به گذشته‌اش به محلی که کودکیش را در آن سپری کرده برود. برود به دنبال هویتش. به آنجا می‌رود و در آن محله قدیمی نوعی شورِ عشق می‌یابد. خانه پدرش را می‌یابد. آنجا را می‌بیند و با خود می‌گوید «من زندگیمو پس می‌خوام». در ادامهٔ گشت و گذار در محلهٔ پدری به پارک محله می‌رسد. «بچه‌ها در پارک بازی می‌کردند، اما این بچه‌ها را نمی‌شناخت. یک دلیلش این بود که آن بچه‌ها، سیاه‌پوست بودند» شاید اگر می‌توانست در ورای پوست سیاه این کودکان معصومیت گمشده و به تاراج رفته کودکی خود را ببیند می‌توانست از تارهای تنیده شده به جان و زندگیش رها شود.

آیا این رهایی امکان‌پذیر است؟ آیا روابط حاکم و آنچه دور و بر ایان می‌گذرد، در این راه به او کمک می‌کند؟ جواب نویسنده یک «نه» قاطع است: درست بعد از گشت و گذار در محله قدیمی پدری، ایان در صندلی حصیری (گویا در هتل) نشسته و سعی دارد کتابی را مطالعه کند، او در دنیای خودش غوطه‌ور است که مردی می‌آید و جلویش می‌نشیند و با اشاره به دخترش بیانکا که اندکی دورتر، او هم مشغول سیر و سیاحت در دنیای خویش است می‌گوید «زن جذابیه. نه؟» مرد که خود را نمایندهٔ فروش یک کمپانی تولید اسباب‌بازی کمپانی چاک بلاک معرفی می‌کند با نگاهی نظرآلود بیانکار را تعقیب می‌کند و وقتی که بیانکا نزدیک می‌شود، مرد که گویا می‌خواهد تأییدیه نظرش را در مورد بیانکا از ایان بگیرد می‌گوید: «نیگاش کن» و وقتی ایان با خشم جواب می‌دهد «اون خانم جوون دخترمه» مرد خیلی راحت و آسوده می‌گوید: «خیلی بد شد رفیق!»

ایان سعی می‌کند با کوششی هر چند ناچیز و با قدم‌هایی هرچند کند، نه چندان شجاعانه و قاطعانه-شاید نه چندان آگاهانه به سمت مردمی بردارد که «علاقه و توجهی عمیق به آن‌ها کشف کرده بود». به محله‌ای سیاهپوست نشین می‌رود تا به سیاهپوستی سواد بیاموزد، ولی این اقدام او با تمسخر محترمانهٔ دوستانش مواجه می‌شود که مردی با این موقعیت اجتماعی به سوادآموزی یک سیاهپوست می‌رود، آن‌هم در محله‌ای که امنیتی برای او به عنوان یک سفیدپوست ثروتمند و متشخص ندارد. جالب آنجاست که این واکنش سمبولیک از طرف کدام دوستانش صورت می‌گیرد. از طرف میکا و شوهرش- همان زنی که هنوز از شوهرش جدا نشده سعی دارد ایان را به سوی خود جلب کند و ایان نیز ...

تحلیل کشاکش‌های ذهنی ایان- تقابل فرد و اجتماع

واقعیت این است که‌ایان مکالخ و حلقه دوستانش در یک دایرهٔ بسته می‌چرخند و سرنوشت آن‌ها محتوم است. آن‌ها انسان‌هایی بد طنینت نیستند و به کارهای خیریه نیز می‌پردازند. برای خود اصولی دارند. ایان به پیشنهاد کار با حقوق و مزایای عالی در شرکتی که به پنتاگون مربوط است به دلیل جنگ افروز بودن جواب نه می‌گوید: «اگر با آن‌ها کار کنم دیگر نمی‌توانم درآینه به خود نگاه کنم» پس چرا متلاشی شدن زندگی آنها محتوم است؟

به سبب تنهایی و به تعبیری از خود بیگانگی، تضاد بین منِ فردی و منِ اجتماعی؟ به دلیل کوشش‌های کاملاً فردی برای رسیدن به رفاه و تشخص و تن دادن به روابط کلان اجتماعی که نقشی در ایجادش ندارند ولی در مقیاس زندگی خود به آن تن می‌دهند. به سبب پذیرش عملی نظم حاکم بر جامعه و تبعات ناگزیر آن در زندگی فردی و خانوادگی هرچند در تئوری با آن موافقتی ندارند. یا به دلیل عدم آگاهی به روابط و قوانین حاکم بر زندگی جمعی و خانوادگی؟

به هر صورت در ورای بیان روایی رمان ما با عمق سیاهی و تباهی حاکم بر زندگی روشنفکران نخبه آمریکایی آشنا می‌شویم که تولستوی به شکل عمیق‌تر و وسیع‌تر در جنگ صلح در مورد اشراف روسیه نشان می‌دهد. برای ایان و دوستانش رستاخیز و راه نجاتی وجود ندارد. در یک گردش دایره‌وار انجام رمان به همان جا می‌رسد که در آغازش بود- حتی یک پله پایین‌تر. زندگی‌های متلاشی شده که اگر در آغاز به ظاهر با همبستگی و با جوش و خروش شادمانه در میهمانی‌های محفلی و خانوادگی همراه بود در پایان در میهمانی کوچک و بدون شادمانی با احساس مبهمی از شرم و ناخشنودی همراه است.

تحلیل جامعه شناختی

داستان در دههٔ هشتاد می‌گذرد. دهه‌ای که دستاورد جامعه بشری برای رفاه و آسایش ابتدا در انگلیس توسط و به نمایندگی خانم تاچر و در آمریکا به نمایندگی و توسط آقای ریگان و در یک گردش به راست عظیم مورد تهاجم و تاراج قرار می‌گیرد. تاراجی که مارشال برمن در کتاب مدرنیته گوشه‌هایی از شروع آن را در خود آمریکا بیان می‌کند و در سلسله کتاب‌ای آنسوی پرده مخملین شیوه‌های اعمال آن تشریح شده است و نتایج آن نه تنها در آمریکا و انگلیس بلکه در سرتاسر جهان از شوروی سابق گرفته تا اسپانیا و از جمله مقابل دیدگان، در ایران قابل مشاهده است. در چنین زمینه‌ای است که سرنوشت خانواده‌ها و روابط عاشقانه زن و شوهرها زیر فشار سهمگین اقتصادی و تهاجم فرهنگی این تاراج وحشیانه، خرد و متلاشی می‌شوند.

اخوان ثالث نیز در شعر جاودانه زمستان، «تنهایی و سردرگریبانی» را حال و هوای مردم روشنفکر ایران پس از شکست جنبش ملی شدن نفت توصیف می‌کند. حال و روز ایان و دوستانش نیز چنین است. تنها و سر در گریبان. آن‌ها در خود پیله‌ای تنینده‌اند و غرق زندگی خویش‌اند. اطراف خود را نمی‌بینند هیچ کدام نمی‌دانند که زندگی دوستانشان در حال تلاشی است و هرکدام به فکر نجات خود هستند. این تنها به فکر خود بودن، این فردگرایی به آنجا می‌سد که‌ایان به همسر دوستش پینشهاد ازدواج می‌کند. این فردگرایی محض که نمی‌تواند به احساس تنهایی نیانجامد، ریشه در احساس عدم امنیت همه جانبه‌ای دارد که بر جامعه مسلط است. از امنیت شغلی گرفته (گلینیس از طرح موضوع کتابش برای دوستانش از ترس دزدیده شدن خودداری می‌کند) تا امنیت جانی (یورش بی دلیل پلیس به خانه‌ایان و اظهار تأسف و نگرانی گلینیس که «کسانی مثل ما که نمی‌خواهند اسلحه‌ای برای دفاع از خود داشته باشند هیچ امنیتی ندارند»).

تعارض بین نهادهای رسمی جامعه و مردم در کتاب به روشنی توصیف شده است. پلیس که می‌یابد حافظ امنیت باشد به شدت به حریم زندگی‌ایان و گلینیس تجاوز می‌کند. اثر این یورش شبانه تا آنجاست که‌ایان از آن‌ها شکایت می‌کند. در تمام بخش‌هایی که رمان تصویری از پلیس را منعکس می‌کند تصویری خشن، بی‌رحم و خشک می‌بینیم. دستگاه قضایی نیز در رمان تصویر بهتری ندارد. چه ساختمان دادگاه‌ها که انسان در آن احساس عدم امنیت و حقارت می‌کند و چه در روابط حاکم بر آن. دادستان، پرونده‌ایان را دستاویزی برای مطرح شدن نام خود در رسانه‌ها می‌کند چرا که‌ایان شخصیتی شاخص است و کشیده شدن پرونده‌اش به رسانه‌ها نام او را هم مطرح می‌کند- آن‌هم در زمانی که انتخاب مجدد دادستان مطرح است. وکیل مدافع ایان هم که در صنف خود مثل ایان معروف و سرشناس است، پیش از آنکه با کشف حقیقت و ارائه آن به دادگاه در پی دفاع از ایان باشد در پی ارتقاء شغلی خود است. و در این راه حتی با ایان درگیر می‌شود.

نمونه‌های هنری دیگر طرح سؤال نهایی

ایجاد روابط عاشقانه یکی از زوجین با فردی دیگر که در بستر اقناع نشدن احساسات انسانی به وقوع می‌پیوند، همیشه و همه‌جا می‌تواند صورت گیرد. اما اینکه این رابطه در چه بستری ایجاد شده و به چه سرانجامی می‌رسد مهم است و توجه بسیاری از هنرمندان را به خود جلب کرده‌است. در فیلم پل‌های مدیسون کانتی با بازی زیبای مریل استریپ و کلینت استیوود با همین چالش روبرو هستیم. سکانس اول فیلم زنی را در یک خانواده مرفه کشاورز نشان می‌دهد که کار اصلی خود (آماده کردن ناهار) را در آشپزخانه به اتمام رسانده و مشغول چیدن میز غذا است. موج رادیو را روی فرکانسی می‌گیرد که موسیقی عاشقانه و ملایمی را پخش میکند. در گلدان چند شاخه گل گذاشته و آن را روی میز ناهارخوری می‌گذارد. خسته روی صندلی می‌نشیند و به موسیقی گوش می‌سپارد. ناگهان شوهر و فرزندانش با جار و جنجال از راه می‌رسند اول یکی موج رادیو را عوض می‌کند سپس دیگری گلدان را از روی میز بر می‌دارد و همگی در حالی که با خود در حال شوخی و گفتگو هستند دور میز می‌نشینند و اظهار گرسنگی می‌کنند. سیر و پر غذا می‌خورند و سپس آشپزخانه را که به شکل میدان جنگ درآمده ترک کرده و به دنبال کار خود می‌روند، زن می‌ماند با یک آشپزخانه درهم و بر هم که باید مرتب شود برای یک وعدهٔ دیگر و ...

در این بین مرد عکاسی که مسافری گم کرده راه است به خانه او راه پیدا می‌کند. از موسیقی که از رادیو درحال پخش است با علاقه می‌پرسد، از چیدمان آشپزخانه، از خانه و سلیقه او از طعم غذایش تعریف می‌کند از خودش می‌گوید از عکاسی از طبیعت اطراف خانه که زیباست و ... و زن به تدریج دلباخته او می‌شود. شوریده می‌شود و کشاکش میان عشق و وظیفه (مادری) در او اوج می‌گیرد. در ابتدا خود را تسلیم احساس عاشقانه می‌کند و حسی لطیف و پنهان که مدت‌هاست زیر وظیفه سنگین یک زن خانه‌دار له شدهاست در او طغیان می‌کند. این احساس در غیاب کاری چند روزه شوهر و فرزندانش به غلیان می‌آید. به پیشنهاد مرد تصمیم به فرار با او می‌گیرد ولی در آخرین لحظه، سرنوشت مادری خود را می‌پذیرد و به زندگی با عشق پشت می‌کندسکانس پایانی فیلم که در آن این کشمکش درونی طاقت فرسا به طرز حسرت‌انگیزی پایان می‌پذیرد با بازی درخشان مریل استریپ کاملاً به یادماندنی است.

در داستان جمیله به قلم چنگیز آیتماتوف نیز با همین چالش روبرو می‌شویم حتی عمیق‌تر و آشکارتر. در پایان داستان به همان پایانی می‌رسیم که‌ایان رسید، اما از نظر محتوی با پدیده کاملاً متفاوتی روبرو می‌شویم که باعث می‌شود فرجام کار را کاملاً انسانی یافته و بپذیریم. در این داستان این زن (جمیله) است که روابط حاکم بر زندگی خود را بر نمی‌تابد. او با خانوادهٔ همسرش زندگی می‌کند شوهرش به جبهه جنگ با آلمان نازی رفته‌است. شوهر به خانوادهٔ خود نامه می‌نویسد ولی به او نه. در نامه‌هایی که به خانواده‌اش می‌نویسد در مورد او با شرم یک روستایی فقط به ذکر عباراتی که حاوی مواظب او (همسرش) باشید اکتفا میکند، گویی که این زن نه همسرش بلکه اسب یا بز رمهٔ اوست. شوهر، هرکه می‌خواهد باشد. شاید در جنگ کبیر میهنی قهرمان شود و مدال هم بگیرد. اما برای جمیله همسر نیست فقط شوهر است. زناشویی مثل هر پدیدهٔ دیگری قوانین و الزامات خود را دارد و در این زندگی مرد به هر دلیلی به این الزامات (حتی شاید معصومانه) تن نداده است. بنابراین در این زندگی رخنه ایجاد می‌شود- همانگونه که در زندگی‌ایان ایجاد شد. داستان در روستا جریان دارد و تمام روستا در تکاپوی مشترک و همه‌جانبه برای رساندن آذوقه به جبهه است. در این تکاپو و تلاش مشترک است که جمیله با مردی آشنا می‌شود. مردی ژنده پوش و تنها که معلول از جبهه جنگ برگشته است. ولی مانند دیگران و همدوش آنان در این تکاپوی مشترک شرکت دارد و سهیم است. این مرد هیچ چیز ندارد جز صدا. او آواز می‌خواند آن هم در خلوت و انزوای خود، شاید برای تسکین درد معلولیت برای پر کردن خلاء انزوای خویش. جمیله بطور اتفاقی آواز خواندن او را می‌شنود و در این صدا، در کلمات او دنیای تازه‌ای را کشف می‌کند. دنیایی سرشار از احساس و زیبایی که چون طبیعت سخاوتمند است. زن مرد را از طریق صدایش می‌شناسد و از همین طریق به روح او راه می‌یابد، کشفش می‌کند و می‌بیند که چگونه در مقابل ریشخند دیگران وقتی که به خاطر معلولیت خود قادر به حمل کیسه‌های آذوقه نیست، ایستادگی می‌کند و با جدیتی طاقت‌فرسا که نفس را در سینهٔ آن «دیگران» حبس می‌کند کیسه‌های آذوقه را با سختی بسیار از نردبان بالا برده و در واگن قطار تخلیه می‌کند. در راه بازگشت به دهکده مرد آواز سر می‌دهد و این آواز قلب زن را روشن کرده و می‌لرزاند و باعث می‌شود زن

لایه‌های ژنده‌پوشی، معلولیت، انزواطلبی مرد را کنارزده و روح شریف و شجاع و لطیف او را کشف کند. جمیله عاشق مرد می‌شود، خود را به او تفویض و عاقبت با او از دهکده فرار می‌کند، در واقع فرار نمی‌کند بلکه به سوی آینده می‌رود.

علاوه بر نمونه‌های خارجی ذکر شده می‌توان به فیلم جدایی نادر از سیمین اصغر فرهادی نیز به عنوان نمونه ایرانی آن یاد کرد. علت این توجه نیز واضح به نظر می‌رسد. این بحران یک پدیده اجتماعی است و طبیعی است که برای از بین بردن آن به عنوان یک پدیده اجتماعی باید شرایط و مناسبات اجتماعی تغییر یابد. ولی آیا توجه به این مساله می‌تواند نافی این امر باشد که هر کس باید بکوشد علی‌رغم شرایط اجتماعی با شناخت الزامات زندگی مشترک و عمل به آنان، زندگی مشترکش را مصونیت بخشد؟ و اینکه در صورت بروز بحران آیا نباید در شناخت و تعهد عملی به این الزامات دقت و بازنگری نمود؟ آیا برای داشتن و حفظ یک زندگی لذت‌بخش مشترک که می‌تواند با سختی‌های مختلف نیز توام باشد راه دیگری وجود دارد؟

 


[1] تمام جملاتی که داخل گیومه می‌آیند عیناً از متن کتاب نقل شده‌اند.


 

نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک

www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html

دانلود ماهنامه‌هاي ادبيات داستاني چوك

www.chouk.ir/download-mahnameh.html

شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک

https://telegram.me/chookasosiation

اینستاگرام کانون فرهنگی چوک

http://instagram.com/kanonefarhangiechook

دانلود نمایش‌های رادیویی داستان چوک

www.chouk.ir/ava-va-nama.html

دانلود فرم ثبتنام آکادمی داستان نویسی چوک

www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html

بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان                    

www.chouk.ir/honarmandan.html

بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر

http://www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html

فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه چوک

www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html

دانلود فصلنامه‌های پژوهشی شعر چوک

www.chouk.ir/downlod-faslnameh.html

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692