• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • بررسی داستان کوتاه «شصت و ششمین» نویسنده «محمدرضا گودرزی»؛ «ریتا محمدی»/ اختصاصی چوک

بررسی داستان کوتاه «شصت و ششمین» نویسنده «محمدرضا گودرزی»؛ «ریتا محمدی»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

بررسی داستان کوتاه «شصت و ششمین» نویسنده «محمدرضا گودرزی»؛ «ریتا محمدی»

«کاش زن بودم و با مَردَم می‌رفتیم خرید و ده ساعت باهاش خیابان‌ها را گز می‌کردم، سربه سر فروشنده‌ها می‌گذاشتم، هی لباس شب و کت دامن تن می‌کردم، اما هیچ کدام را نمی‌خریدم و تو ذهنم دنبال چیزی می‌گشتم که هنوز هیچ کس رنگ و مدلش را ندیده باشد. کاش زن بودم و چشم‌های این و آن بِهِم خیره می‌شد و زیر بازوی مَردَم را می‌گرفتم و براشان پشت چشم نازک می‌کردم. کاش زن بودم و جوراب شیشه‌ای پام می‌کردم و تو پژوِمَردَم می‌نشستم و مانتوام را از رو پاهام کنار می‌زدم، یا نه کاش زن بودم، موهام را مصری می‌زدم و شب‌ها که خیابان‌ها خلوت بودند،

تو مزدای مَردَم روسری‌ام را برمی داشتم و موها را تکان می‌دادم و وقتی از تو خودروهای دیگر بِهِم زل می‌زدند، هیچ به رو خودم نمی‌آوردم و با چشم‌های خمار، مثلاً از شیشهٔ جلو زل می‌زدم به جایی دور...»

یک بار دیگر در آینه خود را ورانداز کرد. به مژه‌های ریمل کشیده، به ابروهای باریک کمانی، به لب‌های جگری براق و به لپ‌های سرخابی، روسری آبی گل دار را طوری روسرمیزان کرد که طره‌ای موی بور بیفتد رو پیشانی، لب‌ها را غنچه کرد و لبخند زد. دکمه‌های مانتو را بست و بند کیف فسفری رنگش را به شانه انداخت. انگار همسایه‌ها خواب بودند که از خانه بیرون آمد.

از پیچ کوچه گذشت و پا گذاشت تو خیابان، تو شیشهٔ مغازه‌ای به لبهٔ مانتوی جگری رنگ بلندش نگاه کرد. چاک پشت را نمی‌دید که پاها وقتی قدم برمی داشت چه طور دیده می‌شد، سعی کرد حدس بزند کنار خیابان ایستاد. پیکانی جلو پاش ترمز کرد. به چشم‌های پف آلود راننده، ته ریش مرتب و کت و پیراهن تمیزش نگاه کرد.

«احتمالاً کارمند است.»

با صدایی نازک و عشوه گرانه گفت: «جردن!»

راننده لبخند زد و در جلو را بازکرد، اما او دستگیرهٔ در عقب را فشار داد. در از تو قفل بود. راننده ضامن را آزاد کرد. سوار شد، راننده آینه را میزران کرد. حالا او می‌توانست چشم‌های خندان مرد را ببیند. انگار خبرندارید که جردن دیگر جردن نیست.

از تو آینه چشم هاشان به هم گره خورد.

- مسیر بعدی‌تان کجاست؟

لبخند زد و از شیشهٔ بغل به بیرون نگاه کرد.

- انگار موش زبانتان را خورده...

و خندید کم کم رفت و آمد خودروها بیشتر شد و عابران برخلاف ساعت‌های دیگر، فقط نگاه می‌کردند و با گام‌هایی تند می‌گذشتند، گالانتی به موازاتشان رسید و شل کرد. راننده‌اش جوانی بیست و چهار، پنج ساله بود با موهای ژل زده و قطره ریشی چکیده برچانه. به او لبخند زد. جوان هم چشمک زد. راننده گاز داد.

- بچه مُزلَف را می‌زنم لت و پار می‌کنم ها.

راننده دیگر نمی‌خندید.

- ماشین باباشان را بی اجازه برمی دارند و تو خیابان ویراژ می‌دهند.

وقتی تو آینه با راننده چشم تو چشم شد، پشت چشم نازک کرد.

- نگفتید بعدش کجا می رید؟

به راننده گالانت نگاه کرد که حالا باز به موازاتشان حرکت می‌کرد. راننده یک مرتبه ترمز زد. گالانت همین طور به راهش ادامه داد. راننده از بریدگی خیابان، دور زد.

- می‌بخشید ها، فک رکنم از این طرف بریم بهتر است، ولیعصر شلوغ است. او هم چنان یاکت و لبخند برلب، گاه از آینه به راننده نگاه می‌کرد.

- ببینید... می دانید... بعد از ظهر بی کارم... یعنی می‌خواهم بگویم... آخر چرا حرف نمی‌زنید؟

در کیف فسفری رنگش را باز کرد و آینهٔ کوچکی درآورد و به لب هاش نگاه کرد و لبخند زد.

- شماره‌تان را بدهید، بعد از ظهر بهتان زنگ می‌زنم.

حالا تو خیابان آفریقا بودند. راننده کنار خیابان پارک کرد و از آینه زل زد به او.

- خوب، این هم جردن... من دیگر باید بروم ادازه، اگر شماره بدهید بعد ازظهربهتان زنگ می‌زنم. البته اگر شما وقت داشته باشید، حالا هم حاضرم سرکار نروم.

«نه ارزشش را ندارد عین سگ تو سری خورده است. چه دمی تکان می‌دهد! زنش چپ نگاهش کند، شلوارش را زد می‌کند.»

اسکناسی دویست تومانی درآورد و سمت راننده دازکرد.

- اختیار دارید خانم، من که مسافرکش نیستم.

دستش را با دویست تومانی همان طور نگه داشت.

- اصلاً حرفش را نزنید. فقط حالا که شماره نمی‌دهید، لااقل شمارهٔ مرا بگیرید.

پیاده شد، بی آن که نگاه کند در پیکان را بست و دور شد. پیکان از جا کنده شد.

به آن سمت خیایان رفت. ایستاده نا یستاده پژویی جلوش ترمزکرد.

با صدایی ظریف گفت: «جنت آباد.»

راننده اشاره کرد سوارشود. در جلو را بازکرد و نشست.

- ماشاالله چه قدر سحرخیزید!

سرگرداند، نگاهش کرد، سیبیل هاش قیطانی و مرتب و موهای شقیقه‌اش جو گندمی بود. بوی ادکلن توی پژو پیچیده بود.

- کارو کاسبی چه طور است؟

اخم کرد و رو گرداند.

- همین اول بگویم از من چیزی نمی ماسدها. جنت آباد هم نمی رم. اگر همین طوری قبول دارید، خانه‌مان نزدیک است، وگرنه: یاور همیشه مؤمن، تو بروسفرسلامت.

و خندید. او همان طور خیره به روبه رو ساکت بود. حالا دور میدان ونک بودند.

- این را هم بگویم، تنها نیستم، دو زید دیگر هم هستند، سیر و پُرمی خوریم و می‌نوشیم و تمام.

پژو که پشت سمندی ترمز کرد، در را باز کردذ و بی هیچ حرفی بیرون رفت.

«از ما تحت شانس آوردی.»

- چی شد ترش کردی؟

به طرفی که مسافرکش‌ها داد می‌زدند، پیکان سبزرنگی پیچید جلوش. راننده چشم‌های سیاه، پر و سیبیل های پرپشتی داشت. با همان صدای ظریف گفت: «صادقیه!»

راننده اشاره کرد سوار شود. در عقب را باز کرد و نشست. راننده گاز داد و پیکان را ازلابه لای خودروهای دیگر گذراند. راننده ساکت بود و مسافر دیگری را هم سوار نمی‌کرد. از آینه نگاه کرد، چشم راننده به جلو بود. به بزرگراه رسیدند، راننده همچنان ساکت بود. پیکان با سرعت می‌رفت.

به سرعت سنج نگاه کرد، عقربه روی صد و بیست بود.

- این وقت صبح اوغور به خیر؟

حالا راننده از آینه نگاهش می‌کرد. خندید. چشم‌های راننده هم خنددی.

- انگار حرف مرف خبری نیست؟

جواب نداد.

- نگاه به این قراضه نکن، مایه تیله به اندازهٔ خودم در می آرم.

در داشبورد را بازکرد و به دوبسته اسکناس هزاری اشاره کرد. صدای مرد خش دار بود. نوعی زنگ آن را گرفته بود و بم می‌کرد. حرف نزد، همچنان از آینه به چشم‌های مرد نگاه کرد. نگاه مرد کمتربه نگاه او گره می‌خورد.

پیکان داشت به سمت کرج می‌رفت. از شیشهٔ بغل به تابلوی تبلیغاتی بزرگی نگاه کرد که در آن مردی با شکم برآمده نوشابه‌ای را سرمی کشید.

«عین یک بشکه نوشابه است. آدم نوشابه. اگر جرثقیلی زیرش کند، تا یک کیلومتر فقط همه جا خیس می‌شود.»

حالا کاج‌های پراکنده‌ای را روی تپه‌های کوچک کنار جاده می‌دید.

- انگار تو با بقیهٔ این علاف ه فرق داری!

پیچید تو یک جادهٔ فرعی.

- بهت گفتم، مایه از من، صفا از تو.

در کیف را باز کرد، هنوز خنده برلبش بود. جادهٔ باریک می‌پیچید پشت تل‌های خاکی که روشان پر از کاج بود. راننده حالا یک چشمش به او بود، یک چشمشم به روبه رو. پشت سرشان خاک، دید را کورمی کرد. از تو کیف کاردی درآورد. ضامنش را فشارداد، تیغهٔ کارد کم کم بیرون آمد، وقتی

تیغهٔ براق هفت، هشت سانتی مترآمد، با دست چپ موهای پشت سرراننده را چنگ زد و عقب کشید و تیغه را گذاشت زیرسیبکش.

- نگه دار عوضی!

- چی شد؟ صبرکن! آخ آخ!

- خفه خون بگیر، لاشی.

- اِ انگار...! ببین آقا، دادش... هرکی هستی به خدا من زن و بچه دارم. بدبختم.

- ترمز دستی را بکش.

- آخ! آخ! خوب!

مانتو را درآورد، دوبسته اسکناس هزاری را جلو آینه گذاشت و لباس راحتی پوشید. کولررا روشن کر. نواری در ضبط گذاشت و رقصید، نشست. نفس نفس می‌زد. به ساق‌های تراشیده‌اش دست کشید و خنددی.

«کاش زن بودم و سرشوهرم جیغ می‌کشیدم، شب‌ها که برمی گشت می‌گفتم شام نداریم، بریم بیرون بخوریم، دوست دارم شب‌ها بیرون غذا بخوریم.»

سال نامه‌اش را در آورد و چلو روز دوشنبه پنج مرداد ستاره کشید. بعد عدد شصت و پنج را که با مداد نوشته شده بود، پاک کرد و نوشت شصت و شش.

____________________

بررسی داستان

راوی: اول شخص ذهنی + سوم شخص عینی است.

مثال اول شخص ذهن:

«کاش زن بودم و با مَردَم می‌رفتیم خرید و ده ساعت باهاش خیابان‌ها را گز می‌کردم، سربه سر فروشنده‌ها می‌گذاشتم، هی لباس شب و کت دامن تن می‌کردم، اما هیچ کدام را نمی‌خریدم و تو ذهنم دنبال چیزی می‌گشتم که هنوز هیچ کس رنگ و مدلش را ندیده باشد. کاش زن بودم و چشم‌های این و آن بِهِم خیره می‌شد و زیر بازوی مَردَم را می‌گرفتم و براشان پشت چشم نازک می‌کردم. کاش زن بودم و جوراب شیشه‌ای پام می‌کردم و تو پژوِمَردَم می‌نشستم و مانتوام را از رو پاهام کنار می‌زدم، یا نه کاش زن بودم، موهام را مصری می‌زدم و شب‌ها که خیابان‌ها خلوت بودند، تو مزدای مَردَم روسری‌ام را برمی داشتم و موها را تکان می‌دادم و وقتی از تو خودروهای دیگر بِهِم زل می‌زدند، هیچ به رو خودم نمی‌آوردم و با چشم‌های خمار، مثلاً از شیشهٔ جلو زل می‌زدم به جایی دور...»

مثال سوم شخص عین:

یک بار دیگر در آینه خود را ورانداز کرد. به مژه‌های ریمل کشیده، به ابروهای باریک کمانی، به لب‌های جگری براق و به لپ‌های سرخابی، روسری آبی گل دار را طوری روسرمیزان کرد که طره‌ای موی بور بیفتد رو پیشانی، لب‌ها را غنچه کرد و لبخند زد. دکمه‌های مانتو را بست و بند کیف فسفری رنگش را به شانه انداخت. انگار همسایه‌ها خواب بودند که از خانه بیرون آمد.

ژانر: واقع گرای مدرن (درونی + بیرونی)

درونی / کشمکش فرد با خود

مثال: کاش زن بودم و چشم‌های این و آن بِهِم خیره می‌شد و زیر بازوی مَردَم را می‌گرفتم و براشان پشت چشم نازک می‌کردم. کاش زن بودم و جوراب شیشه‌ای پام می‌کردم و تو پژوِمَردَم می‌نشستم و مانتوام را از رو پاهام کنار می‌زدم، یا نه کاش زن بودم، موهام را مصری می‌زدم و شب‌ها که خیابان‌ها خلوت بودند، تو مزدای مَردَم روسری‌ام را برمی داشتم و موها را تکان می‌دادم و وقتی از تو خودروهای دیگر بِهِم زل می‌زدند، هیچ به رو خودم نمی‌آوردم و با چشم‌های خمار، مثلاً از شیشهٔ جلو زل می‌زدم به جایی دور...»

بیرونی / کشمکش فرد با جامعه

مثال: در کیف فسفری رنگش را باز کرد و آینهٔ کوچکی درآورد و به لب هاش نگاه کرد و لبخند زد.

- شماره‌تان را بدهید، بعد از ظهر بهتان زنگ می‌زنم.

حالا تو خیابان آفریقا بودند. راننده کنار خیابان پارک کرد و از آینه زل زد به او.

- خوب، این هم جردن... من دیگر باید بروم ادازه، اگر شماره بدهید بعد ازظهربهتان زنگ می‌زنم. البته اگر شما وقت داشته باشید، حالا هم حاضرم سرکار نروم.

«نه ارزشش را ندارد عین سگ تو سری خورده است. چه دمی تکان می‌دهد! زنش چپ نگاهش کند، شلوارش را زد می‌کند.»

اسکناسی دویست تومانی درآورد و سمت راننده دازکرد.

- اختیار دارید خانم، من که مسافرکش نیستم.

دستش را با دویست تومانی همان طور نگه داشت.

- اصلاً حرفش را نزنید. فقط حالا که شماره نمی‌دهید، لااقل شمارهٔ مرا بگیرید.

مسئله داستان چیست؟

زن بودن دغدغهٔ راوی مذکری تا جایی که تصمیم می‌گیرد آن را عملاً! نشان دهد در نتیجه به اجتماع می‌رود تأثیررفتارخود را ببیند.

مثال اول: کاش زن بودم و چشم‌های این و آن بِهِم خیره می‌شد و زیر بازوی مَردَم را می‌گرفتم و براشان پشت چشم نازک می‌کردم.

مثال دوم: از پیچ کوچه گذشت و پا گذاشت تو خیابان، تو شیشهٔ مغازه‌ای به لبهٔ مانتوی جگری رنگ بلندش نگاه کرد. چاک پشت را نمی‌دید که پاها وقتی قدم برمی داشت چه طور دیده می‌شد، سعی کرد حدس بزند کنار خیابان ایستاد. پیکانی جلو پاش ترمز کرد. به چشم‌های پف آلود راننده، ته ریش مرتب و کت و پیراهن تمیزش نگاه کرد.

«احتمالاً کارمند است.»

با صدایی نازک و عشوه گرانه گفت: «جردن!»

راننده لبخند زد و در جلو را بازکرد، اما او دستگیرهٔ در عقب را فشار داد. در از تو قفل بود. راننده ضامن را آزاد کرد. سوار شد، راننده آینه را میزران کرد. حالا او می‌توانست چشم‌های خندان مرد را ببیند. انگار خبرندارید که جردن دیگر جردن نیست.

محور معنایی داستان چیست؟

راوی سعی می‌کند بداند اگربرخلاف آن چه که هست عمل کند چه واکنشی افراد جامعه نشان می‌دهند؟ ویا جنس مخالف چه قضاوتی دارد؟

مثال: راننده اشاره کرد سوار شود. درعقب را باز کرد و نشست. راننده گاز داد و پیکان را ازلابه لای خودروهای دیگر گذراند. راننده ساکت بود و مسافر دیگری را هم سوار نمی‌کرد. از آینه نگاه کرد، چشم راننده به جلو بود. به بزرگراه رسیدند، راننده همچنان ساکت بود. پیکان با سرعت می‌رفت.

به سرعت سنج نگاه کرد، عقربه روی صد و بیست بود.

- این وقت صبح اوغور به خیر؟

حالا راننده از آینه نگاهش می‌کرد. خندید. چشم‌های راننده هم خنددی.

- انگار حرف مرف خبری نیست؟

جواب نداد.

- نگاه به این قراضه نکن، مایه تیله به اندازهٔ خودم در می آرم.

در داشبورد را بازکرد و به دوبسته اسکناس هزاری اشاره کرد. صدای مرد خش دار بود. نوعی زنگ آن را گرفته بود و بم می‌کرد. حرف نزد، همچنان از آینه به چشم‌های مرد نگاه کرد. نگاه مرد کمتربه نگاه او گره می‌خورد.

پیکان داشت به سمت کرج می‌رفت. از شیشهٔ بغل به تابلوی تبلیغاتی بزرگی نگاه کرد که در آن مردی با شکم برآمده نوشابه‌ای را سرمی کشید.

«عین یک بشکه نوشابه است. آدم نوشابه. اگر جرثقیلی زیرش کند، تا یک کیلومتر فقط همه جا خیس می‌شود.»

حالا کاج‌های پراکنده‌ای را روی تپه‌های کوچک کنار جاده می‌دید.

- انگار تو با بقیهٔ این علاف ه فرق داری!

پیچید تو یک جادهٔ فرعی.

- بهت گفتم، مایه از من، صفا از تو.

دلالت‌مندی داستان:

راوی از جنس خود فاصله می‌گیرد تا بازتاب آن را از دید مخالف ببیند.

مثال: از تو آینه چشم‌هاشان به هم گره خورد.

- مسیر بعدی‌تان کجاست؟

لبخند زد و از شیشهٔ بغل به بیرون نگاه کرد.

- انگار موش زبانتان را خورده...

و خندید کم کم رفت و آمد خودروها بیشتر شد و عابران برخلاف ساعت‌های دیگر، فقط نگاه می‌کردند و با گام‌هایی تند می‌گذشتند، گالانتی به موازاتشان رسید و شل کرد. راننده‌اش جوانی بیست و چهار، پنج ساله بود با موهای ژل زده و قطره ریشی چکیده برچانه. به او لبخند زد. جوان هم چشمک زد. راننده گاز داد.

- بچه مُزلَف را می‌زنم لت و پار می‌کنم ها.

راننده دیگر نمی‌خندید.

- ماشین باباشان را بی اجازه برمی دارند و تو خیابان ویراژ می‌دهند.

وقتی تو آینه با راننده چشم تو چشم شد، پشت چشم نازک کرد.

- نگفتید بعدش کجا می رید؟

به راننده گالانت نگاه کرد که حالا باز به موازاتشان حرکت می‌کرد. راننده یک مرتبه ترمز زد. گالانت همین طور به راهش ادامه داد. راننده از بریدگی خیابان، دور زد.

- می‌بخشید ها، فک رکنم از این طرف بریم بهتر است، ولیعصر شلوغ است. او هم چنان یاکت و لبخند برلب، گاه از آینه به راننده نگاه می‌کرد.

- ببینید... می‌دانید... بعد از ظهر بی‌کارم... یعنی می‌خواهم بگویم... آخر چرا حرف نمی‌زنید؟

داستان پرسش محور است.

مخاطب با پرسش‌های زیادی روبه رو است، چرا انسان‌ها همان گونه که از نظرجنسی باهم فرق دارند از نظرپوشش و رفتار هم فرق می‌کنند؟ چرا نگاه جامعه درمورد زن تفاوت‌های زیادی دارد و قضاوت نادرستی می‌کنند؟ چرا اگر زنی تنها صبح زود از خانه بیرون می زند تمام ذهن‌ها به یک سمت و سوی منفی می‌رود؟

مثال: از پیچ کوچه گذشت و پا گذاشت تو خیابان، تو شیشهٔ مغازه‌ای به لبهٔ مانتوی جگری رنگ بلندش نگاه کرد. چاک پشت را نمی‌دید که پاها وقتی قدم برمی داشت چه طور دیده می‌شد، سعی کرد حدس بزند کنار خیابان ایستاد. پیکانی جلو پاش ترمز کرد. به چشم‌های پف آلود راننده، ته ریش مرتب و کت و پیراهن تمیزش نگاه کرد.

«احتمالاً کارمند است.»

با صدایی نازک و عشوه گرانه گفت: «جردن!»

راننده لبخند زد و در جلو را بازکرد، اما او دستگیرهٔ در عقب را فشار داد. در از تو قفل بود. راننده ضامن را آزاد کرد. سوار شد، راننده آینه را میزران کرد. حالا او می‌توانست چشم‌های خندان مرد را ببیند. انگار خبرندارید که جردن دیگر جردن نیست.

سطح اول روایت: واضح و آشکار، عدم پیچیدگی زبانی

راوی خواسته‌های درونی خود را به زبانی ساده بیان می‌کند، و به طرز فکر جنس مخالف جامعه در

لایه‌های پنهانی می‌پردازد.

مثال:

«کاش زن بودم و با مَردَم می‌رفتیم خرید و ده ساعت باهاش خیابان‌ها را گز می‌کردم، سربه سر فروشنده‌ها می‌گذاشتم، هی لباس شب و کت دامن تن می‌کردم، اما هیچ کدام را نمی‌خریدم و تو ذهنم دنبال چیزی می‌گشتم که هنوز هیچ کس رنگ و مدلش را ندیده باشد. کاش زن بودم و چشم‌های این و آن بِهِم خیره می‌شد و زیر بازوی مَردَم را می‌گرفتم و براشان پشت چشم نازک می‌کردم. کاش زن بودم و جوراب شیشه‌ای پام می‌کردم و تو پژوِمَردَم می‌نشستم و مانتوام را از رو پاهام کنار می‌زدم، یا نه کاش زن بودم، موهام را مصری می‌زدم و شب‌ها که خیابان‌ها خلوت بودند، تو مزدای مَردَم روسری‌ام را برمی داشتم و موها را تکان می‌دادم و وقتی از تو خودروهای دیگر بِهِم زل می‌زدند، هیچ به رو خودم نمی‌آوردم و با چشم‌های خمار، مثلاً از شیشهٔ جلو زل می‌زدم به جایی دور...»

سطح دوم روایت، دو وجهی است.

وجه اول:

1- بحث مطالعات فرهنگی:

ناامنی زنان در جامعه نگاه تک تک مردان با توجه به اشاراتی که نویسنده می‌کند در واقع هدف‌ها مشترک است "ارضاع جنسی" در حالی که نمی‌دانند طرف مقابل زن یا مرد است. ذهنیت تنها دریک چیز است، مهم نیست که مردان درچه سطحی از نظرفرهنگی و شغلی قرار دارند.

مثال:

از تو آینه چشم هاشان به هم گره خورد.

- مسیر بعدی‌تان کجاست؟

لبخند زد و از شیشهٔ بغل به بیرون نگاه کرد.

- انگار موش زبانتان را خورده...

و خندید کم کم رفت و آمد خودروها بیشتر شد و عابران برخلاف ساعت‌های دیگر، فقط نگاه می‌کردند و با گام‌هایی تند می‌گذشتند، گالانتی به موازاتشان رسید و شل کرد. راننده‌اش جوانی بیست و چهار، پنج ساله بود با موهای ژل زده و قطره ریشی چکیده برچانه. به او لبخند زد. جوان هم چشمک زد. راننده گاز داد.

- بچه مُزلَف را می‌زنم لت و پار می‌کنم‌ها.

راننده دیگر نمی‌خندید.

- ماشین باباشان را بی اجازه برمی دارند و تو خیابان ویراژ می‌دهند.

وقتی تو آینه با راننده چشم تو چشم شد، پشت چشم نازک کرد.

- نگفتید بعدش کجا می رید؟

به راننده گالانت نگاه کرد که حالا باز به موازاتشان حرکت می‌کرد. راننده یک مرتبه ترمز زد. گالانت همین طور به راهش ادامه داد. راننده از بریدگی خیابان، دور زد.

- می‌بخشید ها، فک رکنم از این طرف بریم بهتر است، ولیعصر شلوغ است. او هم چنان یاکت و لبخند برلب، گاه از آینه به راننده نگاه می‌کرد.

- ببینید... می دانید... بعد از ظهر بی‌کارم... یعنی می‌خواهم بگویم... آخر چرا حرف نمی‌زنید؟

2- روی‌کرد روان‌شناسی:

درجوامع درحال توسعه و یا توسعه نیافته به دلیل بسته بودن جامعه و به کاربردن ابزاری مانند پوشش، محدودیت‌هایی ایجاد می‌کنند که خود باعث بیماری ذهنی شده، راوی از نظرذهنی زن می‌شود کم کم فشار روانی بر او غالب، ذهن تبدیل به عین و نقش مفعول را بازی می‌کند و به مرور زمان به بیمار "سادیسم" گونه ایی بدل می‌شود، در نتیجه دوهدف را دنبال می‌کند «اخاذی/ تفریح» که نویسنده توسط نشانه‌ها ساختار غلط این گونه جوامع را نشانه داده و به آن پرداخته است.

مثال: مانتو را درآورد، دوبسته اسکناس هزاری را جلو آینه گذاشت و لباس راحتی پوشید. کولررا روشن کر. نواری در ضبط گذاشت و رقصید، نشست. نفس نفس می‌زد. به ساق‌های تراشیده‌اش دست کشید و خنددی.

«کاش زن بودم و سرشوهرم جیغ می‌کشیدم، شب‌ها که برمی گشت می‌گفتم شام نداریم، بریم بیرون بخوریم، دوست دارم شب‌ها بیرون غذا بخوریم.»

سال نامه‌اش را در آورد و چلو روز دوشنبه پنج مرداد ستاره کشید. بعد عدد شصت و پنج را که با مداد نوشته شده بود، پاک کرد و نوشت شصت و شش.

تقابل‌های اصلی (زن / جامعه. مرد / جامعه)

زن / جامعه

نگاه جامعه به زن: عدم پویایی، سرزندگی، حفظ و سیانت از حریم خانوداه، جایگاه والای اجتماعی زن.

مثال: از پیچ کوچه گذشت و پا گذاشت تو خیابان، تو شیشهٔ مغازه‌ای به لبهٔ مانتوی جگری رنگ بلندش نگاه کرد. چاک پشت را نمی‌دید که پاها وقتی قدم برمی داشت چه طور دیده می‌شد، سعی کرد حدس بزند کنار خیابان ایستاد. پیکانی جلو پاش ترمز کرد. به چشم‌های پف آلود راننده، ته ریش مرتب و کت و پیراهن تمیزش نگاه کرد.

«احتمالاً کارمند است.»

با صدایی نازک و عشوه گرانه گفت: «جردن!»

راننده لبخند زد و در جلو را بازکرد، اما او دستگیرهٔ در عقب را فشار داد. در از تو قفل بود. راننده ضامن را آزاد کرد. سوار شد، راننده آینه را میزران کرد. حالا او می‌توانست چشم‌های خندان مرد را ببیند. انگار خبرندارید که جردن دیگر جردن نیست.

مرد / جامعه

نگاه جامعه به مرد: عدم توجه، شغل مناسب، فرهنگ سازی و اخلاق مداری، سرگرمی، اوقات فراغت، سلامت روان و جسم توامان..

مثال: در کیف را باز کرد، هنوز خنده برلبش بود. جادهٔ باریک می‌پیچید پشت تل‌های خاکی که روشان پر از کاج بود. راننده حالا یک چشمش به او بود، یک چشمشم به روبه رو. پشت سرشان خاک، دید را کورمی کرد. از تو کیف کاردی درآورد. ضامنش را فشارداد، تیغهٔ کارد کم کم بیرون آمد، وقتی تیغهٔ براق هفت، هشت سانتی مترآمد، با دست چپ موهای پشت سرراننده را چنگ زد و عقب کشید و تیغه را گذاشت زیرسیبکش.

- نگه دار عوضی!

- چی شد؟ صبرکن! آخ آخ!

- خفه خون بگیر، لاشی.

- اِ انگار...! ببین آقا، دادش... هرکی هستی به خدا من زن و بچه دارم. بدبختم.

- ترمز دستی را بکش.

- آخ! آخ! خوب!

مانتو را درآورد، دوبسته اسکناس هزاری را جلو آینه گذاشت و لباس راحتی پوشید. کولررا روشن کر. نواری در ضبط گذاشت و رقصید، نشست. نفس نفس می‌زد. به ساق‌های تراشیده‌اش دست کشید و خنددی.

«کاش زن بودم و سرشوهرم جیغ می‌کشیدم، شب‌ها که برمی گشت می‌گفتم شام نداریم، بریم بیرون بخوریم، دوست دارم شب‌ها بیرون غذا بخوریم.»

سال نامه‌اش را در آورد و چلو روز دوشنبه پنج مرداد ستاره کشید. بعد عدد شصت و پنج را که با مداد نوشته شده بود، پاک کرد و نوشت شصت و شش.

عناصر شکلی داستان: داستان هرمی شکل است از جزء به کل آمده وهرچه به قسمت‌های پایینی هرم نزدیک می‌شویم شکاف بین دو جنس بیشترمشهود است تا جایی که با یک رجعت کمانی به اول داستان بازمی گردد، چرا که این گونه جوامع «درحال توسعه و یا توسعه نیافته» اصلاح و یا تغییر پذیرنیستند واین چرخه همیشه ادامه دارد.

مثال ابتدای داستان:

«کاش زن بودم و با مَردَم می‌رفتیم خرید و ده ساعت باهاش خیابان‌ها را گز می‌کردم، سربه سر فروشنده‌ها می‌گذاشتم، هی لباس شب و کت دامن تن می‌کردم، اما هیچ کدام را نمی‌خریدم و تو ذهنم دنبال چیزی می‌گشتم که هنوز هیچ کس رنگ و مدلش را ندیده باشد. کاش زن بودم و چشم‌های این و آن بِهِم خیره می‌شد و زیر بازوی مَردَم را می‌گرفتم و براشان پشت چشم نازک می‌کردم.»

مثال انتهای داستان:

«کاش زن بودم و سرشوهرم جیغ می‌کشیدم، شب‌ها که برمی گشت می‌گفتم شام نداریم، بریم بیرون بخوریم، دوست دارم شب‌ها بیرون غذا بخوریم.»


 

نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک

www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html

دانلود ماهنامه‌هاي ادبيات داستاني چوك

www.chouk.ir/download-mahnameh.html

دانلود فصلنامه‌های پژوهشی شعر چوک

www.chouk.ir/downlod-faslnameh.html

شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک

https://telegram.me/chookasosiation

اینستاگرام کانون فرهنگی چوک

http://instagram.com/kanonefarhangiechook

دانلود نمایش‌های رادیویی داستان چوک                                            

www.chouk.ir/ava-va-nama.html

دانلود فرم ثبتنام آکادمی داستان نویسی چوک                            

www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html

بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان                    

www.chouk.ir/honarmandan.html

شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک                                                         

https://telegram.me/chookasosiation

اینستاگرام کانون فرهنگی چوک                                              

http://instagram.com/kanonefarhangiechook

بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر                                          

http://www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html

فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه چوک

www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692