یادداشتی بر رمان «حباب شیشه» اثر «سیلویا پلات»؛ «زهرا دستاویز»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

یادداشتی بر رمان «حباب شیشه»  اثر «سیلویا پلات»؛ «زهرا دستاویز»/ اختصاصی چوک

سیلویا، نابغه‌ی غمگین قرن بیستم

رمان "حباب شیشه" تنها رمان یا به عبارتی خودزندگینامه نوشت سیلویا پلات (Sylvia Plath، متولد 27 اکتبر 1932، بوستون درگذشته 11 فوریه 1963، لندن) می‌باشد، چرا که سیلویا پیش از آن که داستان نویس باشد شاعری بلندپایه و پرآوازه است که بخاطر سرودن اشعاری غنایی و تأثیرگذار، جوایز بسیاری را در دوران عمر کوتاه ولی پر ثمرش کسب کرده است. وی به واسطه‌ی همین اشعار توانسته لقب ((نابغه‌ی غمگین)) را از آن خود سازد.

"حباب شیشه" رمانی است به غایت زنانه، از برگ برگ صفحات خواندنی و دلچسب آن ردپای یک زن، زنی پر از کشمکش، پر از هیاهو و پر از فریاد دیده می‌شود. فریادهایی گوشخراش از جنس اعتراض و به رنگ ویرانی، که به گوش هیچ کس نمی‌رسد و آن جایی هم که کسانی پیدا می‌شوند و به آن گوش می‌سپارند او را دیوانه می‌خوانند و در آسایشگاه روانی بستری‌اش کرده و در صدد درمانش بر می‌آیند.

سیلویا پلات رنج‌ها، دردها، ناکامی‌ها و نابه سامانی‌های فکری‌اش را از زبان پرسوناژ اصلی کتابش، دختری بسیار جوان، درسخوان، باهوش و عصیانگر به نام "استر گرین وود" بیان کرده است. آن چه بر استر می‌گذرد همان چیزی است که بر سیلویا گذشته است. به گفته‌ی گلی امامی مترجم این اثر ارزشمند ((این رمان که بر اساس حوادث اولیه‌ی زندگی سیلویا پلات نوشته شده است، ابتدا به سال 1963 با نام مستعار ویکتوریا لوکاس در انگلستان به چاپ رسید)).

وقتی قدم به قدم با استر گرین وود پیش می‌رویم و نوای غمبار کلامش را از ژرفنای خاکستری و سرد کالبدش می‌شنویم، با خود می‌اندیشیم که استر انگار فقط و فقط برای این به جهان قدم گذاشته است تا از همه چیز رنج ببرد و از همه کس متنفر باشد. از باکرگی‌اش متنفر است، از نجابت متنفر است، در عین حال از نانجیبی و خیانت هم بیزار است. از مادرش که در دانشگاه تند نویس است، از دوستانش در نیویورک: دورین، بتسی، لنی و هیلدا، از دوستانش در بوستون: بادی ویلارد و جوآن، از نیویورک این شهر پرزرق و برق با آن

میهمانی‌های فانتزی و ولخرجی‌های بی حد و حصر و مجلات مد خوش آب و رنگش- شهری که یک ماه در یکی از لوکس‌ترین هتل‌هایش اقامت گزیده بود- از مهمانی‌های خسته کننده و دختران ظاهر پرستی که به نظرش "کسل و دلمرده" می‌رسند، از همه‌ی آن "آدم‌های ناشناخته و خسته کننده‌ی اطرافش گریزان و فراری است. خود را درحبابی شیشه‌ای می‌بیند، تک افتاده و منزوی و اظهار می‌دارد ((گویی جنینی در شیشه‌ای بودم و نمی‌توانستم تکان بخورم)) و یا در جای دیگری این طور بیان می‌کند که ((همچنان زیر همان شیشه نشسته بودم و توی همان هوای ترشیده‌ی خودم می‌جوشیدم))

او اعتراف می‌کند که نه می‌تواند کارهایی را که باید انجام بدهد، انجام بدهد و نه می‌تواند حداقل کارهایی را که نباید انجام بدهد، انجام دهد. ناتوان و زندانی در چنگال سرنوشتی محتوم است و هرچه تقلا می‌کند و به جداره‌های آن حباب شیشه می‌کوبد راه به جایی نمی‌برد. در حقیقت او محکوم است. محکوم به شیوه‌ای از زندگی که نمی‌پسندد ولی جامعه، خانواده، همکلاسی‌ها، همسایه‌ها، اساتید و نمرات عالی و جوایز متعددی که نصیبش شده و بورس تحصیلی‌ای که موفق به کسب آن شده است به او تحمیل می‌کنند و او را بر سر کوره راهی قرار می‌دهند که جز مرگ و یافتن راهی برای خودکشی به چیز دیگری نمی‌اندیشد. استر روزها راههای مختلف خودکشی را زیر و رو می‌کند و دست آخر یکی را بر می‌گزیند. اما نجات می‌یابد و دکترها و روانکاوها تصمیم می‌گیرند که از طریق شوک الکتریکی -که او آنقدر از آن واهمه دارد- درمانش کنند. به او تجویز می‌کنند که سعی کند خوب باشد، مثل بقیه باشد، راهی را برود که همه می‌روند، مثل همه‌ی زن‌ها و دخترهای دیگر. اما این از عهده‌ی استر بر نمی‌آید. همیشه سردرگم و کلافه است. نمی‌تواند یک گزینه را انتخاب کند و همان را تا به آخر برود. نمی‌تواند مثل "دودو کان وی" زن همسایه‌شان با شوهرداری و بچه داری سرش را گرم کند. ((اگر قرار بود تمام روز را صرف بچه‌ای کنم حتماً دیوانه می‌شدم)). او همیشه به بهانه‌ای از دست مادر و مادر بزرگش که می‌خواستند به او آشپزی بیاموزند فرار می‌کرده است، از طرفی قادر نیست به توصیه‌های مادرش برای یادگیری فن تند نویسی عمل کند، دلش می‌خواهد زبان آلمانی بیاموزد اما آن را بی فایده می‌بیند و وقتی گوشه‌ای می‌نشیند که روی نوشتن رمانش کار کند، آن را هم همان آغاز راه رها کرده و می‌خواهد که تابستان را صرف خواندن کتاب ((بیدارپایی فینیگان)) نموده و دانشنامه‌اش را بنویسد. گاهی تصمیم می‌گیرد به شیکاگو برود و با هویتی دروغین زندگی دیگری برگزیند و گاهی تصمیم می‌گیرد به کلیسای کاتولیک‌ها برود و راهبه شود. سیلویا در صفحه‌ی 84 کتاب، این پریشان احوالی و سردرگمی را با تشبیه بسیار زیبای زندگی که آن را بسان درخت انجیری می‌بیند به بهترین شکل نمایش می‌دهد:

((زندگی‌ام را دیدم که جلوی چشمم مثل درخت سبز انجیر آن داستان، شاخه می‌دهد. و از سر هر شاخه، مثل یک انجیر درشت بنفش، آینده‌ی درخشانی به من علامت می‌داد و چشمک می‌زد. یک انجیر، شوهری بود و خانواده‌ی خوشبختی و فرزندانی، و انجیر دیگر شاعره‌ی مشهور، و انجیر دیگر استاد دانشگاه موفقی و انجیر دیگر ای جی، سردبیر شگفت انگیزی بود، یک انجیر دیگر اروپا، آفریقا و امریکای جنوبی بود، و انجیر دیگر کنستانتین و سقراط و آتیلا و گروه دیگری از عشاق با نام‌های عجیب و غریب و شغل‌های غیرعادی‌شان، انجیر دیگر قهرمان ورزشی در المپیک بود، و بالا و فرای این انجیرها، انجیرهای دیگری بود که دیگر نمی‌توانستم ببینم.

خودم را مجسم کردم نشسته در زیر این درخت انجیر، و از شدت گرسنگی در حال مرگ چون نمی‌توانستم تصمیم بگیرم کدام یک از آن‌ها را می‌خواهم برگزینم ... ))

استر گرین وود آینه‌ی تمام نمای زن در دوران مدرن است. او می‌تواند بخشی از خود ما باشد. بخشی از وجود یک زن که تندباد زندگی در دنیای جدید و وقایع پیچ در پیچ آن، او را به این سوی و آن سوی پرتاب می‌کند و لحظه‌ای رهایش نمی‌سازد. آنگونه که سیلویا پلات این زن ناآرام قرن بیستم، با شجاعت هر چه تمام‌تر بر روی پیچیدگی‌ها و مسائل زندگی و اندیشه‌ی زنان دست می‌گذارد، از عهده‌ی قلم کمتر نویسنده‌ای بر آمده است. نوشتن از کسی که می‌خواهد متفاوت باشد و از شبیه بقیه بودن رنج می‌برد، از نقش‌های زن خانه دار بودن، زن شوهر دار بودن، مادر بودن بیزار است، دختر جوانی که پس از یک دوره‌ی طولانی باکرگی و تلاش برای حفظ بکارتش علیه آن می‌شورد و در صدد از دست دادن و نابودی آن بر می‌آید ((سرانجام تصمیم گرفتم حالا که پیدا کردن مرد خونگرمی که در بیست و یک سالگی هنوز هم نجیب مانده باشد آن قدر مشکل است بهتر است من هم آن قدر در پاکدامن ماندن خودم سخت نگیرم ...))، نگاه متضاد و متفاوتش نسبت به مردها و گریزش از ازدواج ((مرد بی نقصی را از فاصله‌ی دور می‌دیدم، ولی به محض آنکه قدم پیش می‌گذاشت می‌دیدم که فایده‌ای ندارد. این یکی از دلایلی بود که دلم نمی‌خواست هیچ وقت ازدواج کنم)) به سادگی ممکن نیست و جسارت خاصی را می‌طلبد که شاید تنها سیلویا است که آن را در درون خود کشف کرده و قادر است که با قلم جادویی و شالوده شکنش آن را به پهنه‌ی سفید کاغذ بنشاند.


 

نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک

http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html

داستان های حرفه ای ادبیات ایران و جهان را از اینجا دانلود کنید.

http://www.chouk.ir/downlod-dastan.html

دانلود ماهنامه‌هاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک

http://www.chouk.ir/download-mahnameh.html

دانلود نمایش رادیویی داستان چوک

http://www.chouk.ir/ava-va-nama.html

دانلود فرم ثبتنام آکادمی داستان نویسی چوک

http://www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html

فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك

http://www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html

بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان

http://www.chouk.ir/honarmandan.html

شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک

https://telegram.me/chookasosiation

اینستاگرام کانون فرهنگی چوک

http://instagram.com/kanonefarhangiechook

بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر

http://www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692