"تونی موریسون" از اینکه او را نویسندهای شاعرانه خطاب کنند متنفر است. بنظر میرسد معتقد است توجهی که به غزل سرایی آثارش میشود استعداد او را به حاشیه میبرد و قدرت و انعکاس داستانهای او را نفی میکند. بعنوان یکی از رمان نویس هایی که آثارش شناخته شده و در عین حال از نظر منتقدین مورد تحسین است، او میتواند حق این را داشته باشد که کدام یک از تحسینهای مخاطبینش را انتخاب کند. درواقع، او عنوان "زن نویسندهٔ سیاه پوست" را برگزیده است. توانایی او در تبدیل افراد به قدرتها و شیوهٔ ویژه نویسندگیاش موجب شده برخی از نویسندگان او را "دی. اچ. لارنس سیاه پوستان" بنامند.
او استاد رماننویسی عمومی ست، و روابط بین نژادی و جنسیتها را مورد بررسی قرار میدهد و بین تمدن (انسانیت) و سرشت آدمها سیر میکند، و همزمان اسطوره را با نگاه عمیق سیاسی میآمیزد.
در مورد عادات نویسندگیتان توضیح میدهید؟
من عادت ایده آلی توی ذهنم دارم که تابحال تجربه نکردهام، و آن این است که نه روز متوالی مجبور به ترک خانه و جوابدهی به تلفنها نباشم. و فضای بزرگی در اختیار داشته باشم – مثلاً یک میز بزرگ و جادار. من هرجا باشم با این فضای کم کارم را تمام میکنم (به فضای مربعی شکل کوچکی روی میزش اشاره میکند). همیشه میز کوچکی که امیلی دیکینسون روی آن مینوشت را بخاطر میآورم و وقتی به آن فکر میکنم لبخند میزنم. ولی همهٔ چیزی که ما میخواهیم همین است: فقط همین فضای کوچک و اهمیتی ندارد سیستم فایل بندی چقدر پیشرفته باشد یا شما هرچند وقت یکبار آنرا تمیز و مرتب میکنید – زندگی، اسناد، نامهها، درخواستها، دعوتنامه ها، صورتحسابها همچنان بازمی گردند. من نمیتوانم مرتب بنویسم. هیچوقت نمیتوانستهام– بیشتر به این خاطر که همیشه کار ثابت از 9 تا 5 داشتهام. باید با عجله بین این ساعات مینوشتم، یا تعطیلات آخر هفته و یا قبل از رفتن به سر کار زمان میگذاشتم.
بعد از کار چی؟ مینوشتید؟
سخت بود. من خودم را عادت دادم که دیسیپلین کاری خاصی نداشته باشم، برای همین وقتی چیزی فوراً ً به ذهنم
میآید، میبینم یا درکش میکنم، یا استعارهٔ آن به قدر کافی قدرتمند است، همه چیز را کنار میگذارم و در زمانهای مقرر مینویسم. در واقع در مورد اولین پیشنویس وضع به این صورت است.
آیا عادت دارید در زمان کار روی کتابتان با صدای بلند آنرا بخوانید؟
نه، تا زمانی که چاپ نشود این کار را نمیکنم. به هیچ پرفورمنسی اعتماد ندارم. ممکن است واکنشی ببینم مبنی بر اینکه اثر موفقی بوده است ولی در حالیکه اصلاً ً اینطور نباشد. سختی کار در نوشتن برای من – در میان سایر سختیها – این است که به زبانی بنویسید که برای خواننده ای که هیچ نمیشنود قابل فهم باشد. بدین منظور، نویسنده باید خیلی محتاطانه با آنچه بین کلمات است برخورد کند. آنچه گفته نشده است، اندازه، ریتم و مسائلی از این دست است. بنابراین آنچه نمینویسید همان چیزی ست که گهگاه در نوشتن قدرت خاصی به شما میدهد.
معمولاً چندبار یک پاراگراف را دوباره نویسی میکنید تا به استانداردی که مدنظرتان هست برسید؟
پاراگرافهایی که نیاز به کار دارند را آنقدر بررسی میکنم تا به چیزی که میخواهم تبدیل شود. یعنی گاهی شش یا هفت یا حتی سیزده بار پاراگرافی را اصلاح کردهام. ولی خط ظریفی بین ویرایش و هرس کلمات وجود دارد. مهم است که بدانید کی باید آن را هرس کنید، چون فقط بخشهای زائد باید حذف شوند.
آیا قبل از اینکه بخواهید اثری را برای مخاطب بخوانید باز هم روی آن کار میکنید؟
من چیزی را برای مخاطب تغییر نمیدهم، ولی میدانم که باید چطور باشد یا نباشد. بعد از بیست و چندسال نحوهٔ خواندن دستتان میآید؛ الان بیشتر از گذشته تجربهٔ این کارها را دارم. با توجه به اینکه چه تاثیری سعی داشتم بگذارم، یا چه تاثیری دلخواهم بود که روی مخاطب داشته باشد، تصویر آن چند سال بعد برایم واضح تر بود.
بیست سال فعالیت شما در زمینه ویراستاری چه تاثیری بر حرفه نویسندگی شما گذاشته است؟
در این مورد خیلی مطمئن نیستم. ترس من از صنعت چاپ و نشر را کم کرد. من رابطهٔ جنجالیای که گاهی بین نویسندهها و ناشرین وجود دارد درک میکنم، ولی فهمیدم نقش ویراستار در این میان چقدر مهم و حیاتی ست، که تا قبل از آن نمیدانستم.
بهترین ویراستاری که تابحال با او کار کردهاید چه کسی بوده است؟
من ویراستار خیلی خوبی داشتم، باب گاتلیب. اینکه چرا او بهترین گزینه برای من بود چندعلت داشت – این که میدانست چه چیزی را دست نزند؛ ویراستار خوب نقش چشم سوم را دارد. خونسرد و بیغرض. آنها عاشق شما یا نوشتهتان نیستند، این برای من باارزش است –بیهوده تعریف نمیکنند. گاهی غیرطبیعی ست؛ ویراستار دستش را دقیقاً روی نقطه ای میگذارد که ضعیف هستی ولی کار بیشتری هم نمیتوانی بکنی. ویراستارهای خوب این نقاط را پیدا میکنند و گاه پیشنهاد میدهند. بعضی اوقات پیشنهادها سودمند نیستند چون نمیتوانید همه چیز را برای ویراستار توضیح دهید و بگویید سعی به انجام چه کاری داشتهاید. قاعدتاً ً من نمیتوانم همهٔ اینها را برای ویراستار توضیح دهم، چون نوشتههای من سطوح متفاوتی دارد. اما اگر در این رابطه اعتماد وجود داشته باشد، و ویراستار مشتاق شنیدن نظر شما باشد، مسائل قابل توجهی اتفاق خواهد افتاد. همیشه کتابهایی را خواندهام که متوجه شدهام ویراستار آن فقط بصورت کپی وار کار نمیکرده بلکه به نظرات نویسنده گوش داده است. داشتن یک ویراستار خوب واقعاً مهم است، چون اگر در ابتدای کار یک ویراستار خوب نداشته باشید، بعداً هم پیدا نخواهید کرد. اگر بدون ویراستار خوب کار میکنید، و پنج یا ده سال کتابهایتان به خوبی مورد قبول قرار میگیرد، و یکی دیگر مینویسید – که باز هم موفق میشود ولی چندان خوب نیست – آنوقت چرا باید به ویراستار گوش بدهید؟
به دانشجویان گفته بودید باید به پروسه بازبینی بعنوان یکی از اصلیترین لذات نویسندگی نگاه کنید. آیا از نوشتن اولین پیشنویس لذت بیشتری میبرید، یا زمانی که کل کار را بازبینی میکنید؟
این دو با هم متفاوت هستند. قبل از اینکه شروع به نوشتن کنم از فکر کردن به این مورد یا داشتن ایده در وحلهٔ اول خیلی هیجان زده میشوم.
آیا یکباره به ذهنتان جرقه میزند؟
نه، معمولاً فکری در ذهنم است که با آن بازی میکنم. همیشه با یک ایده شروع میکنم، حتی اگر خسته کننده باشد، که تبدیل به سوالی میشود که برایش جوابی در آستین ندارم. خصوصاً، وقتی شروع به نوشتن سه گانهٔ " معشوق" کردم، که در حال حاضر مشغول کار روی آخرین بخش آن هستم، در تعجب بودم که چرا زنهایی که بیست یا سی سال از من جوانتر هستند خوشحال تر و پر انرژی تر از زنهای همسن یا حتی مسن تر نیستند. چرا اینطور است، وقتی میتوانند خیلی کارها بکنند، و انتخابهای زیادی داشته باشند؟ خیلی خب، این برای آدمهای پولدار مایهٔ شرمساری است، اما خب که چی. چرا همه اینقدر درمانده شدهاند؟
آیا قصدتان از نوشتن این است که حس خودتان را نسبت به یک موضوع مشخص کنید؟
نه، من میدانم چه حسی دارم. احساس من نتیجهٔ پیش داوری و اشتباهات خودم است مثل هرکس دیگری. ولی من پیچیدگی را دوست دارم، اینکه یک ایده چطور میتواند آسیب پذیر باشد. این نیست که " من به این مورد خاص معتقدم،" چون اینجوری کتاب درست نمیشود، بلکه تبدیل به مقاله میشود. کتاب یعنی " شاید من به این موضوع اعتقاد داشته باشم، ولی فکر میکنم اشتباه میکنم ... چه میتواند باشد؟ " یا، " نمیدانم چیست، ولی من برایم جالب است بدانم برای من چه معنایی میتواند داشته باشد، همینطور که برای باقی مردم چه معنایی دارد."
چه وقتی متوجه شدید استعداد نویسنده شدن دارید؟
خیلی دیر. همیشه فکر میکردم نویسندهٔ ماهری هستم، چون بازتاب حرف مردم اینطور نشان میداد، ولی ممکن است معیار آنها همانی نباشد که من انتظار دارم. بهمین علت چندان به چیزی که مردم می گویند علاقمند نیستم. در آن زمان "آواز سولومون" را مینوشتم، و فکر میکردم مرکز زندگی من است. برای یک نویسندهٔ زن شرایط سختیست.
چرا؟
بهتر بگویم دیگر چندان سخت نبود، ولی مسلماً برای من و زنهای همسن یا طبقه و نژاد من اینطور بود. نمیدانم آیا همهٔ این چیزها در این بین نهان شدهاند، ولی نکته این است که شما خودتان را از نقش جنسیتی میخواهید بیرون بکشید. شما نمیگویید من مادر هستم، همسر کسی هستم. یا مثلاً معلم هستم، ویراستار هستم. ولی وقتی تبدیل به نویسنده میشوید، یعنی چه؟ آیا شغل است؟ آیا منبع درآمد شماست؟ مداخله به حوزه ای ست که با آن آشنایی ندارید. آن زمان شخصاً ً هیچ زن دیگری را نمیشناختم که موفق باشد. گویی حق مردانه ای باشد. بنابراین شما امیدوار میشدید بارقهٔ نوری در تاریکی هستید. انگار نیازمند مجوز برای نوشتن بودید. وقتی من بیوگرافی و زندگی نامهٔ نویسندههای زن را میخوانم، حتی اینکه چطور شروع به نوشتن کردند، تقریباً همهٔ آنها خاطره ای برای تعریف کردن داشتند که کسی به آنها اجازهٔ نوشتن را داده است. مادر، شوهر، یا معلم – کسی گفته است خیلی خوب، برو جلو – تو می تونی اینکارو بکنی. به این معنی نیست که مردها نیازمند این تائید نبودهاند، بلکه معمولاً آنها وقتی خیلی جوان هستند، یک مربی یا معلم میگوید تو استعداد خوبی داری، و بعد کنار میکشند.
آیا هیچوقت حس میکردید که باید مخفیانه بنویسید؟
اوه بله، دوست داشتم خصوصی باشد. دلم میخواست برای خودم باشد. چون وقتی به زبان آورده میشود، بقیهٔ مردم هم در آن دخالت داده میشوند. در واقع، من وقتی در Random House بودم هیچوقت نگفتم که نویسنده هستم.
چرا پنهان کردید؟
اوه، اوضاع دشواری بود. اول از همه به این علت که من را استخدام نکرده بودند که اینکار را بکنم. استخدام نشده بودم که یکی از آنها باشم. دوماً، فکر میکردم من را اخراج خواهند کرد.
آیا جنسیت شما به این موضوع ربطی داشت؟
چندان مطمئن نیستم. من خیلی سرم شلوغ بود. فقط میدانم دیگر هیچوقت به زندگی خودم، آیندهام، و هوا و هوس مردها اعتماد نمیکنم. هیچگاه قضاوت آنها را در آنچه که فکر میکنم میتوانم انجام دهم تاثیرگذار نمیدانم. این رهایی شگفت انگیز را از زمانی که جدا شدم و سرپرستی بچههایم را بعهده گرفتم تجربه کردم. به شکست اهمیتی نمیدادم، ولی برایم مهم بود که یک فرد مذکر بهتر بداند. قبل از آن، همهٔ مردانی که میشناختم بهتر میدانستند، واقعاً اینطوری بود. پدرم و معلمهایم آدمهای باهوشی بودند که بهتر میدانستند. بعد به آدم باهوشی برخوردم که برایم مهم بود ولی بهتر از من نمیدانست.
و آن آدم همسرتان بود؟
بله. او در مورد زندگی خودش بهتر میدانست، نه من. باید دست برمی داشتم و میگفتم، بگذار دوباره شروع کنم و ببینم آدم بزرگ بودن مثل چیست. من تصمیم گرفتم خانه را ترک کنم، بچهها را همراه با خود ببرم، وارد صنعت نشر بشوم و ببینم چطور میتوانم از پس کارهایم بربیایم.
در مورد دریافت اجازه برای نوشتن صحبت کردید. چه کسی این اجازه را به شما داد؟
هیچ کس. من فقط برای موفق شدن احتیاج به اجازه داشتم. هیچوقت تا زمانی که کتاب تمام شد حتی قراردادی را امضا نکردم چون دوست نداشتم برایم حالت مشق شب داشته باشد. قرارداد به منزلهٔ این بود که کسی منتظر نوشتهٔ من است، و من مجبورم آنرا انجام دهم، و ممکن است در مورد انجام آن من را مورد سؤال قرار بدهند. من دوست نداشتم اینطور شود. با امضا نکردن هیچ قراردادی، من این کار را انجام دادم، میخواستم اینطوری باشد که اگر بخواهم شما آنرا ببینید، خودم اجازهاش را بدهم. مسئلهٔ احترام به حقوق خود است. مطمئنم سالها شنیدهاید نویسندههایی که توهم آزادی دارند، من همه کاری کردم که این توهم را از آنِ خود بکنم. بخاطر دارم زمانی که ادورا ولتی را معرفی میکردند و میگفتند هیچ کس نمیتوانسته این داستانها را بنویسد مگر خودِ او، منظورم این است که در مورد خیلی از کتابها حسی دارم که بالاخره کسی به نحوی آنها را نوشته است. ولی در عین حال بعضی نویسندهها هم هستند که بدون حضور آنها داستانهای خاصی هیچوقت نوشته نمیشد. منظور من به نحوهٔ خاص نوشتن آنهاست – سبک آنها واقعاً ً یگانه است.
ممکن است چند نمونه از این نویسندهها را نام ببرید؟
همینگوی، فلانری اوکانر، فاکنر، فیتزجرالد...
آیا شما از نحوهٔ به تصویر کشیدن سیاه پوستان توسط این نویسندهها معترض نبودید؟
من؟ نه! من بررسی کردهام که نویسندههای سفید پوست چگونه سیاه پوستان را تصویر میکنند، و بعضی از آنها در این کار تبحر خوبی دارند. همینگوی بعضی جاها در این خصوص ضعیف عمل کرده و بعضی جاها خیلی هوشمندانه رفتار کرده است.
چطور؟
از کاراکترهای سیاه پوست استفاده نکرده، ولی از زیبایی شناسی سیاه پوستان بعنوان ناهنجاری، گواه جنسیتی، و انحراف استفاده کرده است. در کتاب آخرش، باغ بهشت، قهرمان همینگوی سیاه تر و سیاه تر میشود. زنی که اختیار از دست داده به شوهرش میگوید، میخواهم ملکهٔ آفریقایی کوچک تو باشم. و بعدتر رمان به این صورت مسیرش را در پیش میگیرد: موهای خیلی سفید و پوستی کاملاً ً سیاه... تقریباً ً شبیه تصویر "من ری ". مارک تواین به قویترین، گیراترین و سازندهترین شکل در مورد ایدئولوژی قومیتی صحبت کرده است. ادگار آلن پو ولی اینطور نیست. او برتری سفیدپوستان و طبقهٔ کشاورز را دوست دارد، و دلش میخواست نجیب زاده باشد. آنچه در مورد ادبیات امریکا جالب توجه است تجارت این است که نویسندهها چطور حرفهایشان را در لوای داستان بیان میکنند. مثلاً فاکنر در Absalom, Absalom! کل کتاب را به بررسی نژادی میپردازد و شما نمیتوانید این نکته را ببینید. هیچ کس آنرا نمیبیند، حتی خود کاراکتری که سیاه پوست است هم متوجهٔ آن نمیشود. من این سخنرانی را برای دانشجویانم انجام دادم، وقتی که یک موضوع نژادی یا سرنخ به ذهن آدم رجوع میکند ولی خیلی باز نمیشود. من ظاهر، پوشش و ناپدید شدن را در هر صفحه لیست کردم – منظورم در هر جمله است! و سپس آن را در کلاسم به دانشجویان منتقل کردم. آنها خوابشان گرفت! اما برای من خیلی جالب بود. میدانید پنهان کردن چنین اطلاعاتی در عین اینکه میخواهید اشاره کوچکی به آن بکنید چقدر سخت است؟ و بعد آنرا آشکار کنید تا بگویید بهرحال نکتهٔ اصلی داستان شما این نبوده است؟ این موضوع شگفتآور است. خواننده باید به دنبال یک قطره خون سیاه باشد که به معنای همه چیز و هیچ چیز است. جنون نژادپرستی. بنابراین ساختار به معنای دعوی ست. نه اینکه این یکی چه میگوید و آن یکی دیگر چه... این ساختار کتاب است. و شما آنجا در حال تعقیب این چیز سیاه هستید که هیچ جا پیدا نمیشود و با این حال تمام تفاوت آن در همین است. هیچ کس تابحال همچین کاری نکرده بود. برای همین وقتی من انتقاد میکنم، منظورم این است که برایم مهم نیست فاکنر نژادپرست است یا نه، شخصاً ً اهمیتی به این قضیه نمیدهم ولی برایم جالب است که نوشتن با این تفکر چطور میتواند باشد.
وقتی کاراکتری را خلق میکنید آیا کاملاً ً ساخته و پرداختهٔ تصور ذهنی شماست؟
من هیچوقت از کاراکتری که بشناسم استفاده نمیکنم. در " آبیترین چشم" کمی از حرکات و دیالوگهای مادرم را در برخی جاها استفاده کردم، و کمی جغرافی به آن اضافه کردم. تابحال اینکار را نکرده بودم. در این مورد خیلی حساس هستم. هیچوقت بر اساس خصوصیات کسی داستانم را جلو نمیبرم. درواقع مثل خیلی از نویسندهها از این تکنیک استفاده نمیکنم.
و این به چه علت است؟
هنرمندان نوعی احساس دارند– عکاسها، بیشتر از باقی مردم، و نویسندهها – که انگار ماده دیو هستند... این پروسهٔ برداشتن از چیزی است که زنده است و برای استفادهٔ شخصی از آن استفاده میشود. میتوانید با استفاده از درختها، پروانهها یا حتی آدمها به این منظور برسید. درست کردن یک زندگی کوچک برای کسی با سرک کشیدن به زندگی دیگران سؤال بزرگی ست، و عواقب اخلاقی به دنبال دارد.
در داستان، وقتی کاراکترهایم کاملاً ً خلق شدهٔ خودم هستند حس میکنم باهوشترین و آزادترینم،. این هم بخشی از قسمت هیجان انگیز ماجراست. اگر این بخش از ماجرا را بر اساس شخص دیگری برنامه ریزی کرده باشیم، این کار بطرز خنده داری تخلف از حقوق کپی رایت محسوب میشود. آن شخص مسئول زندگی خودش است، و نباید برای داستان نویسی دم دست قرار داده شود.
http://www.theparisreview.org/interviews/1888/the-art-of-fiction-no-134-toni-morrisonمنبع
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
داستان های حرفه ای ادبیات ایران و جهان را از اینجا دانلود کنید.
http://www.chouk.ir/downlod-dastan.html
دانلود ماهنامههاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک
http://www.chouk.ir/download-mahnameh.html
دانلود نمایش رادیویی داستان چوک
http://www.chouk.ir/ava-va-nama.html
دانلود فرم ثبتنام آکادمی داستان نویسی چوک
http://www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك
http://www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان
http://www.chouk.ir/honarmandan.html
شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک
https://telegram.me/chookasosiation
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک
http://instagram.com/kanonefarhangiechook
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر