میشل دئون، رماننویس، روزنامه نگار و محقق ادبی.
مهمترین رمانهای او، هرگز نمیخواهم فراموشش کنم (1950) امیدهای فریبنده (1956) ساکنان شب (1958) تاتوهای وحشی (1970).
درسال 1978 به عضویت فرهنگستان فرانسه انتخاب شد.
«شب دراز» از یکی از مجموعه داستانهای کوتاه او با عنوان عطریاسمن (1967) گرفته شده.
شب دراز
شماره تلفن را گرفت با اولین زنگ، صدای ظریفی پاسخ داد: الو؟
سپس سکوت شد. نام خود را گفت. باز سکوت شد.
_ اسمم را فهمیدید؟
_ کاملاً.
_ میخواستم شما را ببینم.
_ لازم است؟
_ هیچوقت هیچچیز لازم نیست. حتی میتوانم اگر شما ترجیح میدهید فوراً گوشی را بگذارم.
دوباره سکوت شد. اما گوشی دردست طرف بود.
_ حالا که ترجیح نمیدهید، پس لطفاً قرار ملاقاتی با منبگذارید.
_ میخواهید هفتهٔ آینده؟
_ نه.
_ پس دو هفتهٔ دیگر...
_ اگر گفتم نه برای این بود که خیلی دیراست.
_ پس کی؟
_ یک ساعت دیگر.
زن گفت: خوب بیایید این جا.
_ نشانی شما را ندارم.
زن نشانی را داد و طبقهٔ چندم را هم گفت. سرایدار تا آن ساعت حتماً میخوابید. مرد آن کوچهٔ آرام را درطرف پایین خیابان موزار میشناخت. زن به «آمدم» او پاسخی نداد و آنا گوشی را گذشت. وسوسه شد تا پنجره را که روبه میدانشان دومار گشوده بود ببندد، اما آسمان سیاه با همهٔ
ستارههایش میدرخشید. در پی گرمای خفقانآور آن روز ماه
اوت، طوفان نخواهد شد. پاریس مصنوعاً خلوت شده بود. فقط گوشه به گوشه. جاهای دیگر، اتومبیلها آهسته می گذ شتند و اتوبوسها گردشگران را میگرداندند. درمیدان ترتروسن ژرمن ده پره یا درمونپارناس ودرطول خیابان شانزه لیزه انبوه جمعیت درهم میلولید.
درعوض، درمانگاه درکوچهٔ کرولالی قرارداشت. درروشنایی زرد چراغ خواب، زن پرستار روزنامه میخواند. چهرهٔ گرد و گوشتی خود را که پرشتی ابروها و پُرز بالای لب گاهی حالتی جدی به آن میداد بلند کرد و گفت: اوضاع کاملاً روبه راه است. الان خواب است. میخواهید بینیدش؟
_ میترسم بیدار بشود.
_ از این بابت خاطر جمع باشید. حتی اگرتوپ در بکنند.
زن برخاست و راهرو را تا به آخرین در پیمود.
_ هر ربع ساعت سری به او میزنم.
دستهٔ در بیصدا چرخید. در درون اتاق که به نور چراغی از بالای قرنیز روشن بود بوی ترشیدهای میآمد. تختخواب آهنی اریب وار قرار داشت. اندام پسر جوانی بی حرکت با پاهای به هم چسبیده زیر ملافه دراز کشیده بود. مرد با احتیاط تمام پیش رفت. انگار که کمرو یا نگران بود یا شاید از بوی ترشیدگی و گرما معذب شده بود. روی بالش، چهره ای رنگریده با خطوطی رنگ پریده با خطوطی آماسیده قرار داشت. بافههای مجعّد موازعرق به پیشانی چسبیده بود. روی سینه، ملافه آهسته اما مرتب بالا و پایین میرفت. هر دو دست در راستای قامت افتاده بود و انگشتها سست و بیجان مینمود. در کف دست چپ، مشتهٔ زنگ اخبار دیده میشد. بوی ترشیدگی خفقان میآورد. با این همه، پنجره باز بود و روشنایی چراغ کوچه از لای پرّههای کرکره به درون میتراوید. مرد بر روی چهرهٔ خفته خم شد و زن پرستار پنداشت که الان پیشانی مرطوب را خواهد بوسید. اما نه.
در راهرو، مرد گفت: من مستقیماً به خانه نمیروم. باید کسی را ببینم، شاید یک ساعت، پیش او بمانم. اگر لازم شد
میتوانید به من تلفن بکنید. این هم شمارهاش: «میرابو_34_ 22». از آن جا که درآمدم به شما تلفن میکنم تا بدانید که بعداً کجا میتوانید مرا پیدا کنید.
_ چشم، آقا. اما دیگر نگران نباشید. اوضاع کاملاً روبه راه است... کاملاً روبه راه است.
پرستار چهرهٔ گرد و درشتش را با حال احترام و تحسین به سوی او گرفته بود. چون به کوچه قدم گذاشت، اندیشید که این احترام و این تحسین سزاوارانعام است. دربازگشت، سرراه، این کار را انجام خواهد داد.
درطبقهٔ سوم با ضربهٔ کوتاه و عجولانه ای زنگ زد. زن در را گشود: نیمتنه ای از ابریشم خام و دامنی به رنگ زردروشن با کفش ورزشی پوشیده بود.
سیگارش هنوز در زیرسیگاری شیشهای روی میز دود میکرد. در حیبن عبور آن را برداشت و به سمت گنجهٔ کوتاهی رفت: مشروب میل دارید؟
_ هرچه باشد!
_ انواع مختلف ندارم. فرصت نبود بروم تهیه کنم. امشب از سفر برگشتهام.
_ تازه امشب؟
_ بله... آهان. یک نه ویسسکی برایم مانده و شاید یک ربع بطری سودا.
_ بیش از این هم لازم نیست.
زن یک زانویش را بر زمین گذاشت. دامن کوتاه و تنگش نیمی از ساقش را که زیبا مینمود آشکار کرد. مرد ایستاده منتظر بود تا کار او تمام شود. از راه رفتن در کوچه و از بالا آمدن از این سه طبقه، خود را بسیار خسته حس میکرد.
چگونه میشد توضیح داد؟ خستگی قلب، خستگی ذهن، خستگی حواس. افکارش را دیگر نمیتوانست مرتب کند که درهم و برهم براوهجوم میآوردند و سپس رهایش میکردند و گویی او را برلب پرتگاه تنها میگذاشتند تا در حاشیهٔ باریک پیاده رو قدمهایش را یک به یک بردارد و تنش را به پیش ببرد. یک قدم خطا کافی بود تا نوعی مرگ به بار آورد. این به او نمیآمد. ابداً.
مرد زیبایی بود، سالم و نیرومند، در اوج چهل سالگی، بدون یک موی خاکستری بر شقیقه، باچهرهای که بفهمی نفهمی چند چین درکنار چشمها و بینی داشت. رنگ گندم گونش را از یک فصل تابستان نگرفته بود: این رنگ از زمانی دورتر میآمد، از عادت به هوای آزاد و آفتاب. صدایش آرام و بی ادعا بود و اندکی رگهدار.
زن سینی را که آورد گفت: بنشینید، خواهش میکنم. امیدوارم که یخچال تا حالا یخ ساخته باشد. میروم ببینم.
_ یخ نمیخواهم.
_ میل خودتان است.
تا مرد مشغول ریختن مشروب در لیوان بود، زن خود را به درون مبل رها کرد.
مرد گفت: به نظرم میآید که شما را قبلاً دیدهام. با این حال، فقط یک اسم کوچک ازشما میدانم و یک شماره تلفن.
_ خیلی کم است.
هیچ کوششی برای کمک به او نمیکرد. چهرهاش میخواست بیحالت باشد، اما به زحمت میتوانست زیرا نگاهش گرم و درخشان و جدی بود. و لبهای به هم فشردهاش نمیتوانست ملاحت دهانش پنهان کند.
مرد پرسید: شما پسر مرا میشناسید؟
_ من ژوزه را میشناسم.
_ میدانید چه به سرش آمده است؟
زن پس از لحظهای تردید گفت: بله.
_ تنها حالی که به شما دست میدهد همین است؟
_ همین است.
مرد دستش را روی چشمهایش کشید، سرش را بلند کرد و لبخند زد: پس معلوم میشود که من اشتباه کردهام.
_ اگر میدانستم چه فکری کردهاید به شما میگفتم که اشتباه است یا نیست.
_ گمان میکردم که شما معشوقهٔ او باشید.
_ اشتباه نکردهاید.
لبخند محو شد. مرد لیوانش را روی میز گذاشت.
_ من از بعضی اشتباهاتم نسبت به ژوزه خبر داشتم. شما به من حالی کردید که قصور بیشتری درحق او کردهام.
_ برای این که مثلاً از زندگی ...عاطفیاش_ اگر نخواهیم کلمات رکیک به کار ببریم_ بیخبر بودهاید؟
_ بله.
_ چه تصور بچگانهای! برای چه ژوزه بیاید پیش شما درد دل بکند؟ اولاً لازم بود که فرصت دیدن همدیگر را داشته باشید.
_ زندگی من جوری است که ...
_ از زندگی شما خبر دارم. روزنامهها را اغلب میخوانم. امضای شما را اغلب میبینم. شما همه هستید و هیچ جا نیستید.
_ بیست سال است که این وضع ادامه دارد.
_ آیا برای آن میخواستید مرا ببینید که زندگیتان را برایم شرح بدهید؟
_ نه، ببخشید.
مرد به سرعت از جا برخاست. زن او را آزرده بود و مرد اجازه نمیداد که پیشتر برود.
_ گمان میکردم که شما به من کمک میکنید. اشتباه بود. من اشتباهات دیگری هم کردهام، اما مسئله این نیست.خواهش میکنم فضولی مرا ببخشید.
در راهرو چشمشم به یک نقاشی آبرنگ معمولی افتاد: قایقی و دریایی و دماغه ای و، در انتهای دماغه، برجی مدّور.
بی اختیاری گفت: دماغهٔ سنت او سپیس است.
_ بله.
به پیاده رو که قدم گذاشت هوس کرد تا بدود. چند قدمی که دوید ایستاد. گوشهٔ کوچه، پاسبانی با قیافهٔ بدگمان به این مرد شتابزده مینگریست. اما پاسبانان شّم مخصوص دارند: جانیان و دزدان را آن گاه دستگیر میکنند که کلاه کپی جلمبری برسر و کفش نمدی به پا داشته باشند. در برابر مردی که با قدمهای بلند میگذشت. این پاسبان شب ماه اوت تنها واکنشی که نمود این بود که سیگارش را پنهان کند. چون به درمانگاه رسید زن پرستاردراتاقک خود نبود. مانند شبحی سفید از کنج راهرو تاریک پیش آمد. مرد لازم دید که توضیح بدهد:
_ از این جا رد میشدم، گفتم سری بزنم. ساده ترازاین بود که به شما تلفن کنم و بگویم که من دیگر در میرابو نیستم.
_ اوضاع کاملاً روبه راه است. آقا. دکتر آمد. پسرشما را دید. میل دارید به اتاقش بروید؟
_ نه فردا صبح دوباره میآیم.
_ من خودم را شماتت کردم که چرا یادم رفت آن دفعه به شما بگویم که ساعت نه امشب یک خانم برای دیدن پسرشما آمده بود.
_ یک خانم؟
_ بله، یک زن جوان. پیدا بود که پسرتان را خوب میشناسد. خیلی ناراحت بود و به خودش میپیچید.
_ چه شکل بود؟
_ اوه خیلی خوشگل، قد بلند با موهای بلوطی و چشمهای آبی... یا شاید هم سیاه. خلاصه یک خانم خیلی مقتدر. اما چون قدغن اکید شده بود، از این جهت من...
_ خوب کردید. این خانم یک نیمتنهٔ ابریشمی و یک دامن تنگ نپوشیده بود؟
_ چرا، عیناً. حتی باعث تعجب من شد. توی هوای به این گرمی! انگار که تازه ازقطار پیاده شده باشد.
مرد به یاد آورد که دادن انعام حق است. همین که پرستار او را دید که کیف بغلیاش را درآورد خود را به آن راه زد:
_ اوه، نخیر آقا، رسم نیست.
_ این رسم نیست، یک استثناست.
_ متشکرم، آقا. و خاطرجمع باشید. اوضاع کاملاً روبه راه است... کاملاً روبه راه.
چون به خانه رسید، ایستاده درآشپزخانه مشغول نوشیدن یک لیوان آبجو سرد بود که تلفن زنگ زد. صدای پل ژاردنس را که از لای سر و صدای چاپخانه سنگین و خفه شده بود باز شناخت.
مقالهات را چیدهاند. نمیآیی بخوانیش؟
_ نه، بابا.
_ اگر میآمدی کمکی هم به حال من بود. دوهزار حرف زیاد آوردیم.
_ خودت حذف کن.
_ فردا دادت درآمد؟
_ نه، بابا. نه بابا.
_ راستی، ببین، من یک خبر را که به طورغیرمستنقم به تو مربوط میشد از روزنامه برداشتم. مخبرمان امشب ساعت نه آن را آورد.
_ خوب کاری کردی، ازت متشکرم. روزنامههای دیگر چاپش نکنند؟
_ نه، اطلاع مخبرما خصوصی است. امیدوارم که حال ژوزه خوب شده باشد.
_ بهتر است. چاپ اول درآمد؟
_ آخرش است. میخواهد بدهم یک نسخه برایت بیاورند؟
_ آره لطفاً.
_ مقالهٔ تو که درآخرین چاپ دیروز درآمد تویش هست. مقالهٔ دومت هم در شمارهٔ مخصوص پاریس ساعت چهار منتشرمی شود.
_ می دانم، متشکرم. خداحافظ، پل.
_ خداحافظ، ژرژ.
به اتاق کارش برگشت. پنجره رو به تاریکی شب گشوده بود. شب کمتراز وقت شامگاه سنگین و متراکم بود. ماه بالا میآمد و از روی درختان، طرح چمنها و خیابانهای رنگ باختهٔ باغ مشخص میشد. شبح برج شب زنده داری میکرد، افسرده و احمقانه. یک ماه پیش، ازهمین پنجره، شاهد صحنهٔ عجیبی شده بود. زن و مردی ازخیابان مرکزی باغ پیش میآمدند. مردی تک به طرف آنها میرفت. چون به هم رسیدند، ایستادند. سپس زن بازو دربازوی مرد تنها افکند و از راهی که آمده بود بازگشت. مرد دیگر پس از آن که چند قدمی رفت ناگهان سربرگرداند و شلیک کرد. اندام زن درپهنای خیابان افتاد. آن دو مرد روی او خم شدند و جسدش رابه روی نیمکت باغ حمل کردند و سپس بی شتاب از آن جادور شدند. لکه ابری روی ماه را گرفت و نیمکت در تاریکی فرو رفت. چون ابرگذشت نیمکت خالی بود.
ژرژ آبجوی دیگری برای خود ریخت. کتش را درآورد و به سوی میزی که پشت به پنجره داشت بازگشت. برگ کاغذی رد ماشین تحریر مانده بود: «یک هفته در تایوان با سربازان چانگ کای شک، مقالهٔ سوم......» از سی و شش ساعت پیش، دنبالهٔ مقاله معطل او بود. پیشی مختصری که نسبت به انتشار آن داشت اکنون به سررسیده بود. میبایست مقاله را تا ظهر فردا به روزنامه برساند.
آن شب را فرصت داشت تا یادداشتهایش را باز بخواند و بنویسد. تازه پشت میز نشسته بود که تلفن دوباره زنگ زد. از شهردیگری بود. صدای حزحزی آمد و سپس لهجهٔ جنوبی کارمند تلفن و آن گاه صدای مضطرب زنی:
_ خودتی، ژرژ؟
_ چرا نباشم؟
_ خوب، خدا را شکر! دلواپس بودم. این دفعهٔ سوم است که امروز به تو تلفن میکنم و کسی جواب نمیدهد.
_ از خانه بیرون رفته بودم.
_ خوب، لابد مقالههایت را تمام نکرده ای؟ پس نمیتوانی بیایی! مرا باش که چشم به راهت بودم.... آخر تنهام.
_ گمان نمیکنم.
_ البته خیلی هم تنها نیستم، اما آخر تو این جا نیستی.
_ بهنر است خیالت را راحت کنم؛ من اصلاً نمیآیم.
_ و مسافرت با کشتی همراه بوب چه میشود؟
_ از قول من معذرت بخواه.
_ چه خبرشده؟ اوقاتت تلخ است؟
_ نه، نه. کار دارم. گرفتاریهای متعدد.
_ میخواهی من برگردم؟
یک ثانیه به فکر فرو رفت. اما نه. نخواهد فهمید.
_ از تعطیلات استفاده کن، عزیزم تا کی هفتهٔ دیگر، جمع میشود.
آن وقت یا من پیش تو میآیم یا تو به پاریس بر میگردی. هوای آن جا چه طور است؟
_ معرکه! تمام روز را توی آبیم. پاریس چه طور است؟
_ جهنم کبرا.
_ ممکن است سری به سریدار من بزنی ببینی پولی نباید بپردازم: بابت گاز و تلفن؟
_ باشد، میروم.
_ ژرژ؟
_ هان.
_ دوستم داری؟
_ کی جرئت دارد بگوید نه؟
_ اوه، تو هیچ وقت نمیتوانی بگویی آره.
_ فردا شب همین ساعت به من تلفن کن.
_ میبوسمت.
من هم همین طور، زت.
لحظه ایای آن زن در اتاق بود. صدایش هنوز زنگ میزد. چشمهایش را که میبست او را میدید: اندامی موزون. موهایی کوتاه، کمری باریک. زت.
_چرا با من ازدواج نمیکنی؟
_ آدم که با دخترهایی مثل زت ازدواج نمیکند.
_این که جواب نشد.
_ اگر بات ازدواج کنم دیگر دوستم نداری.
_ نه بابا، چه می گویی! آخر من جای پدر توأم.
_ اگر مادرم را میدیدی این را نمیگفتی.
با هم که بودند از هم ملول نمیشدند. این چیز کمی نبود. حتی برای کسی که ملال را از زندگیاش رانده بود بسیار مهم بود. وانگهی زت در حکم استعفا و رهایی هم بود. زندگی لوسم کرده است.
زندگی زیبایی دارم، بسیار زیبا بیش از این چیزی از آن نمیخواهم. پس باید با دخترهایی مثل زت ساخت. مشکلی را حل میکنند و مشکلاتی به وجود نمیآوردند..... چرا ژوزه این طور نبود؟ ژرژ دست بر چهره کشید. احساس خوفناکی براو تاخت. رنج ژوزه ناگهان به او سرایت کرده بود. روی شانههایش بار تنهایی عطیمی را که به حدّ نومیدید میرسید حس کرد. تحمل ناپذیر بود. از کشو میزش دسته کلید را برداشت. سپس به راهرو رفت و وارد آسانسور شد. ژوزه پس از گرفتن دیپلم، در طبقهٔ آخر ساختمان، در آپارتمان ایوان داری زندگی میکرد. دوسال پیش، اسباب کشی و تغییر خانه به او فرصت داده بود که خرده ریزههای کودکیاش را دور بریزد: اسباب بازی، زلم زینبو، عکس، همهٔ آن آت وآشغالهایی که آدم بر اثر تنبلی و نیز دلسوزی نگه میدارد. هنوز خیلی جوان بود؛ به جای آن بازیچهها نتوانسته بود باریچه های دیگری که نشانهٔ بلوغ و مردی باشد بنشاند. درمرز میان، نوجوانی و پختگی همچنان سرگردان میگشت و نمیتوانست انتخاب بکندو حتی کتابهایش نا مشخص و بی چهره مینمود: بالزاک، نویسندگان انگلیسی، روسی، امریکایی، رمانهای جنایی. نه سفرنامه ای، نه شرح اکتشافی؛ نه وصف ماجراهایی؛ در گوشه ای جزوههایی پلی کپی شدهٔ دروس دانشکدهٔ حقوق روی هم توده شده بود.
ژرژ پنجره را گشود. با همهٔ دقت خد متکار که اتاق را کاملاً روفته بود هنوز بوی قی و استفراغ مصرانه برجا بود. تلفن زنگ زد. ژرژ سربرگرداند و دستگاه تلفن را بالای سرتخت خواب تماشا کرد. در زنگ سوم گوشی را برداشت، اما کسی جواب نداد. با این همه آشکار بود که در آن سو کسی نفس در سینه حبس کرده است.
_ خوب؟ چرا حرف نمیزنید؟
_........
_ می دانم که شمایید، هلن!
_ شما ژرژ هستید؟
_ معلوم است. ژوزه هنوز توی درمانگاه است و شما هم این را میدانستید.
چون پیش از این که من به دیدنتان بیایم خودتان به آن جا رفته بودید. برای چه تلفن میکنید؟
_ نمیدانم همین طور بیراده.
_ گمان نمیکنید که وقتی من پیشتان بودم بهتر بود ساده تر با من رفتار میکردید؟
_ نتوانستم.
_ خوب، پس حالا بیایید.
زن گفت: بسیار خوب.
و گوشی را گذاشت. صدایش دورگه شده بود. زرژ گوشی را گذاشت. او هم درد میکشید. چراغ سقف را خاموش و دو چراغ پایین را روشن کرد. از سردی و بیگانگی اتاق کاسته شد. روی میز تحریر، برگهای سفید کاغذ پراکنده بود. برگ رویی را برداشت. هنوز برآن، نقش فرو رفتهٔ خطی که دستی خشمگین با قلم خودکار روی برگ پیشین نوشته بود خوانده میشد: یک شماره تلفن و یک نام کوچک: هلن. کیف بغلیاش را درآورد و کاغذی را باز کرد: خط ژوزه بود، نامی و ارقامی. اگر پسر مرده بود جز این پیام نامفهوم چیزی از او باقی نمیماند. ژرژ کاغذ را روی انبوه جزوهها گذاشت و بدون انتخاب، کشوها را پیش کشید. جز بریدههای جراید، تکههای نخ، چند مداد پاک کن، مقداری خود نویس کهنهٔ شکسته، لباس زیر پاکیزه اما نامرتب، چند توپ تنیس و گلف، یک توده عکس گاوبازی چیزی در آنها نبود. چون عکسها را یک به یک تماشا کرد دریافت که ژوزه با نظم و دقت بسیار آنها را مرتّب کرده است: از لحظهٔ ورود گاوبازان به میدان تا هنگام کشته شدن گاو. پس پسرش به چیزی عشق میورزید! آن هم به چیزی که پدرش در آن پیشگام نشده بود. در پشت عکسها نام گاوبازان و تخصص آنها و شرح عملیاتی که انجام میدادند نوشته شده بود و آن دو هیچ گاه در این باره سخنی با هم نگفته بودند!
صدای توقف آسانسور شنیده شد. ژرژ در رو به پلکان را باز کرد. هلن تغییر جامه نداده بود، اما چهرهاش و حالتش تغییر کرده بود. ژرژ حلقههایی دور چشمهای او که از تب میدرخشید تمیز داد. برای دومین بار حس کرد که این زن را میشناسد. لابد احساسی کاذب بود. و به هر حال چون زن به سخن میآمد به سرعت محو میشد. تا زن در برابرش بی حرکت ایستاده بود زیبایی او را جسماً حس کرد:
نیرویی ناپیدا از وجو او ساطع میشد.
مرد پرسید: چرا به این جا تلفن کردید؟
_ به شما که گفتم، همین طور بی اراده. میخواستم صدای زنگ را بشنوم. مثل سابق. هیچ زنگ تلفنی نیست که شیبه زنگ دیگر باشد... زنگ تلفن ژوزه... خاموش شد. سخنش ظاهراً درست بود.
_ شما خیلی به این جا آمدهاید؟
_ تقریباً. حتی این جا خوابیدهام.
رو به نمیکت راحتی پهنی کرد که پارچهٔ مخملی برجسته ای آن را پوشانده بود، گویی با این حرکت میخواست مرد را که خیره به او مینگریست به مبارزه بطلبد.
ژرژ گفت: این جا نمانیم. برویم به آپاراتمان من.
_ هر جور میل شماست.
مطیعانه به دنبال او آمد. به آپارتمان که رسیدند، ژرژ به درمانگاه تلفن کرد تا بپرسد که آیا او را در غیابش نخواستهاند. زن پرستار گفت که «اوضاع کاملاً روبه راه است.»
هلن پرسید: هنوز حالش خطرناک است؟
نه. گمان نمیکنم که از خطرجسته باشد، اما دکتر میگوید که تا فردا باید صبرکرد. من احمقانه میترسم...
_ شما میترسید؟
_ بله.
زن خود را به درون مبل چرمی رها کرد و چهرهاش را رد میان دو دستش گرفت. گفت:مشروب دارید؟ از تشنگی دارم هلاک میشوم.
یک لیوان آبجو برایش آورد که زن با چشم بسته چند جرعه پیاپی از آن نوشید.
چند لحظه پیش که در را به روی شما باز کردم به نظرم رسید که قبلاً شما را دیدهام.
زن گفت: بله.
_ چه طور؟
_ بله. قبلاً مرا دیدهاید.
لیوانش را، پس از این که دفترچه ای را پس زد، روی میز گذاشت. آن گاه به ژرژ نگریست. گفت: از شما معذرت میخواهم. معذرت از بابت برخوردی که در خانهام با شما داشتم. من خودم را قویتر از ان چه هستم خیال میکردم.
_ شما ژوزه را دوست دارید؟
_ نه.
_ چی پس؟
شما مرد پستی هستید.
مضحک، غیرمترقب، احمقانه بود. خواست لبخند بزند، اما دریافت که زن آن را حمل برریشخند خواهد کرد. به سوی پنجره رفت؛ شب سبک میشد. نسیمی از میان درختان میگذشت. هم چنان که پشتش به سوی زن بود سخن گفت:
_ بدم نمیآمد که بعضی چیزها را بدانم.
_ بپرسید.
_ از کجا فهمیدید که ژوزه دست به خودکشی زده است؟
_ یک لحظه پیش ترش به من تلفن کرد.
_ یعنی دیشب؟
_ بله.
_ حرفش را باور کردید؟
_ نه چندان.
_ هیچ کاری نکردید که مانعش بشوید؟
_ چه کار میتوانستم بکنم؟ سوار هواپیما بشوم و بیایم؟ اولاً که شب هواپیما نیست. ثانیاً به فرض که سه ساعت بعد این جا میرسیدم دیگر کار از کار کذشته بود.
_ میتوانستید به من تلفن کنید.
_ سعی کردم، نشد!
مرد برگشت و رو در روی او ایستاد. پس این زن چنان عفریت
تمام عیاری نبود که او میپنداشت.
_ و هیچ کس جواب نداد؟
_ هیچ کس.
_ من پنج دقیقه بیرون رفتم که سیگار بخرم، ساعت هشت شب.
_ همان وقت بود که تلفن کردم.
_ هنوز زنگ تلفنی صدا میکرد که من دم در رسیدم وارد اتاق که شدم قطع شد. خیال کردم ژوزه است. رفتم به طبقهٔ پنجم. ژوزه در را باز نکرد. کلید آپارتمانش را داشتم. دیدم در حال اغماست. دکتر آمد و معدهاش را شستشو داد. بعد بردیمش به درمانگاه. یک آبجو دیگر میخواهید؟
_ نه. یک ویسکی بدهید.
مرد ظرف یخ را از یخچال درآورد. زیر شیرآب گرم آشپزخانه گرفت. تکههای یخ را در سطلی نقرهای ریخت. به اتاق برگشت. هلن از روی مبلی که در آن قرارداشت تکان نخورده بود. زانوهایش به هم چسبیده و دستهایش روی دستههای مبل افتاده بود. چشم ژرژر بر ساقهای او که از آفتاب تیره رنگ شده بود افتاد: تن زیبای نرمی داشت. پرسید: به کجا سفر کرده بودید؟
_ سن ژان کاپ فرا.
_ سن ژان؟
_ بله.
مدتهاست که من آن جا نرفتهام. دست کم دوازده، سیزده سال.
_ درست چهارده سال. شما از کجا میدانید؟
_ من که شما را فراموش نکردهام.
_ هلن، شما دختر مادلن هستید!
_ خیلی طول دادید تا فهمیدید.
میلرزید. قطرههای اشک بیرون جستند، سپس برگونه ها روان شدند بی آن که زن کوچکترین حرکتی برای پاک کردن آنها یا پوشاندن چهرهاش بکند. ژرژ پیش رفت و پیشانی و موها و پشت گردن او را نوازش کرد. گفت:
_ از این اشکها بیشتر خوشم میآید. بله. بیشتر خوشم میآید... تو را به یاد دارم. حتی میتوانم تو را باغ خودتان نزدیک برج سنت او سپیس در نظرم مجسم کنم. به گمانم از من بدت میآمد...
زن با تشدد سخن او را برید: اشتباه است.
میدانستی که من با مادرت سروسر دارم؟
چه طور ممکن بود ندانم؟ کور که نبودم.
این اشکها را تمام کن.
اما اشکها تمام نمیشدند. انگار از راهی دور میآمدند، حالتی هنوز کودکانه داشتند. ژرژ را معذب و بی تاب میکردند.
_ این اشکها تمام کن. مادرت چه شد؟
_ اوه، مرد دیگری را جانشین شما کرد.
_ این را که حدس میزدم. خوب، بعد؟
_ حالا در سن ژان است.
_ از زمستان بعد دیگر او را ندیدم.
_ گاهی از شما حرف میزند.
_ با تو؟
_ با من اوه. پیش من همیشه همه چیز را گفته است. از آن نوع زنهایی است که دوست دارند توی خاطراتشان غلت بزنند و دردل بکند. خاطراتش همیشه یک جور نیست. هرچه سالها بیشتر میگذرد، گذاشته را بیشتر با آرزویش تطبیق میدهد. مدتها من حق داشتم که از شما قیافهٔ بیرحمی در نظر بگیرم، بعد تخفیف پیدا کرد. حالا گمان میکند که خودش شما را ترک کرده است و شما از این بابت بسیار رنج کشیدهاید و بدبخت شدهاید. بله، مضحک است، حتی گاهی خودش را شماتت هم میکند: آخر شما خیلی جوان و بیتجربه بودهاید. آخرین باری که از شما حرف میزد، به نظرم رسید که خودش را متهم به اغفال و انحراف شما میکند، انگار که شما بچه بودهاید.
_ اغراق کرده است. من بیست و پنج، بیست و شش ساله بودم.
_ و من پانزده ساله.
صدای گفتگو دوری از میدانشان دومار برخاست. ژرژ پیش رفت و به پنجره تکیه داد. دو مرد در خیابان باغ راه میرفتند و با تشدد بسیار سخن میگفتند. سپس در پس پردهٔ درختان ناپدید شدند. هوای دَم کردهٔ شب صداهای پاریس را در خود خفه میکرد. نورافکن برج ایفل آهسته ژرژ شب گرم دیگری را در چهارده سال پیش، درباغ خانه ای ییلاقی، نزدیک دماغهٔ سنت اوسپیس به یاد میآورد. روز را در کشتی یکی از دوستانش گذارنده بود و روی عرشه به مادلن برخورده بود. سی و پنج ساله و بیوه. یکی از آن زنهایی که در اولین برخورد چنان ضربه ای به پایین میزنند که دیگر کسی ثانیه به فکر بررسیدن و دریافتن بقیهٔ مطلب نمیافتد. یک ماه طول کشید تا صدای حقیقی او را شنید: صدای غاز: یک ماه دیگر طول کشید تا به بلاهت او پی برد؛ یک ماه دیگر هم طول کشید تا خیال او را از سربیرون کرد. از او چه بگوید؟ طولی نکشید که دیگر او را نه «مادلن» بلکه «نفس امّاره» مینامید.
و جز این هم نبود.
اما همین که بود، چون صاعقه فرود میآمد. شب آن روزی که به هم برخورده بودند، ژرژ فقط یک اندیشه در سرداشت، یک میل شدید که هر احساس دیگری را محو میکرد. پیروزی هم او را از این خیال مداوم، از این وسوسه نرهاند. شاید توانسته بود آن را محدود کند و در لحظات معینی تسلیم آن شود، اما دیگر هوس در نهاد او جا گرفته بود. اولین شب، در باغ که قدم میزدند، ژرژ از کلمات خود تعجب کرد. نه، این وضع خوش آیند نبود. حتی ناگوار بود که تا این درجه از خود بیگانه شده باشد. لحظه ای با گذشتن دستش روی بازوی زن جوان را تسکین داد، لحظه ای کوتاه که در طی آن زن حرف میزد و وانمود میکرد که متوجه حرکت او نشده است. ژرژ هنوز پوست مادلن را به یاد میآورد: خنک در شب ولرم و به طور وقیحی بی حالت. از لرزش خفیفی که به زن دست داد فهمید که جریان برق وصل شده است. بقیه بازی بود. بازی ساده ای که در طول مدت اقامت درکاپ فرا با نوعی مستی تجدید شده بود. اما هلن را؟ درست به یاد نمیآورد. جزآن روز عصر که آمد و به جمع مهمانان مادرش پیوست. کلاه حصیری بلند سرخی برسرداشت که همه را خندانده بود. درآن زمان هنوز حالت کودکانهٔ عروسک واری داشت: بلند، باریک، پاهای کشیدهٔ گندمگون، اما ترقوههای برجسته و اخلاق نحس. ناگهان پای آدم را لگد میکرد و خودش را به آن راه میزد. ژرژ اطمینان داشت که هلن از او متنفر است. درپاریس وضع ساده تر شده بود: اولاً مادلن را به تدریج کمتر میدید، ثانیاً او را بیرون از میآید... تو را به یاد دارم. حتی میتوانم تو را باغ خودتان نزدیک برج سنت او سپیس در نظرم مجسم کنم. به گمانم از من بدت میآمد...
زن با تشدد سخن او را برید: اشتباه است.
میدانستی که من با مادرت سروسر دارم؟
چه طور ممکن بود ندانم؟ کور که نبودم.
_ این اشکها را تمام کن.
اما اشکها تمام نمیشدند. انگار از راهی دور میآمدند، حالتی هنوز کودکانه داشتند. ژرژ را معذب و بی تاب میکردند.
_ این اشکها تمام کن. مادرت چه شد؟
_ اوه، مرد دیگری را جانشین شما کرد.
_ این را که حدس میزدم. خوب، بعد؟
_ حالا در سن ژان است.
_ از زمستان بعد دیگر او را ندیدم.
_ گاهی از شما حرف میزند.
_ با تو؟
_ با من اوه. پیش من همیشه همه چیز را گفته است. از آن نوع زنهایی است که دوست دارند توی خاطراتشان غلت بزنند و دردل بکند. خاطراتش همیشه یک جور نیست. هرچه سالها بیشتر
میگذرد، گذاشته را بیشتر با آرزویش تطبیق میدهد. مدتها من حق داشتم که از شما قیافهی
بی رحمی در نظر بگیرم، بعد تخفیف پیدا کرد. حالا گمان میکند که خودش شما را ترک کرده است و شما از این بابت بسیار رنج کشیدهاید و بدبخت شدهاید. بله، مضحک است، حتی گاهی خودش را شماتت هم میکند: آخر شما خیلی جوان و بی تجربه بودهاید. آخرین باری که از شما حرف میزد، به نظرم رسید که خودش را متهم به اغفال و انحراف شما میکند، انگار که شما بچه بودهاید.
_ اغراق کرده است. من بیست و پنج، بیست و شش ساله بودم.
_ و من پانزده ساله.
صدای گفتگو دوری از میدانشان دومار برخاست. ژرژ پیش رفت و به پنجره تکیه داد. دو مرد در خیابان باغ راه میرفتند و با تشدد بسیار سخن میگفتند. سپس در پس پردهی درختان ناپدید شدند. هوای دَم کردهی شب صداهای پاریس را در خود خفه میکرد. نورافکن برج ایفل آهسته ژرژ شب گرم دیگری را در چهارده سال پیش، درباغ خانه ای ییلاقی، نزدیک دماغهی سنت اوسپیس به یاد میآورد. روز را در کشتی یکی از دوستانش گذارنده بود و روی عرشه به مادلن برخورده بود. سی و پنج ساله و بیوه. یکی از آن زنهایی که در اولین برخورد چنان ضربه ای به پایین میزنند که دیگر کسی ثانیه به فکر بررسیدن و دریافتن بقیهی مطلب نمیافتد. یک ماه طول کشید تا صدای حقیقی او را شنید: صدای غاز: یک ماه دیگر طول کشید تا به بلاهت او پی برد؛ یک ماه دیگر هم طول کشید تا خیال او را از سربیرون کرد. از او چه بگوید؟ طولی نکشید که دیگر او را نه «مادلن» بلکه «نفس امّاره» مینامید.
و جز این هم نبود.
اما همین که بود، چون صاعقه فرود میآمد. شب آن روزی که به هم برخورده بودند، ژرژ فقط یک اندیشه در سرداشت، یک میل شدید که هر احساس دیگری را محو میکرد. پیروزی هم او را از این خیال مداوم، از این وسوسه نرهاند. شاید توانسته بود آن را محدود کند و در لحظات معینی تسلیم آن شود، اما دیگر هوس در نهاد او جا گرفته بود. اولین شب، در باغ که قدم میزدند، ژرژ از کلمات خود تعجب کرد. نه، این وضع خوش آیند نبود. حتی ناگوار بود که تا این درجه از خود بیگانه شده باشد. لحظه ای با گذشتن دستش روی بازوی زن جوان را تسکین داد، لحظه ای کوتاه که در طی آن زن حرف میزد و وانمود میکرد که متوجه حرکت او نشده است. ژرژ هنوز پوست مادلن را به یاد میآورد: خنک در شب ولرم و به طور وقیحی بی حالت. از لرزش خفیفی که به زن دست داد فهمید که جریان برق وصل شده است. بقیه بازی بود. بازی ساده ای که در طول مدت اقامت درکاپ فرا با نوعی مستی تجدید شده بود. اما هلن را؟ درست به یاد نمیآورد. جزآن روز عصر که آمد و به جمع مهمانان مادرش پیوست. کلاه حصیری بلند سرخی برسرداشت که همه را خندانده بود. درآن زمان هنوز حالت کودکانهی عروسک واری داشت: بلند، باریک، پاهای کشیدهی گندمگون، اما ترقوههای برجسته و اخلاق نحس. ناگهان پای آدم را لگد میکرد و خودش را به آن راه میزد. ژرژ اطمینان داشت که هلن از او متنفر است. درپاریس وضع ساده تر شده بود: اولاً مادلن را به تدریج کمتر میدید، ثانیاً او را بیرون از خانهاش میدید. با این همه یک بار با کمال حیرت متوحه شد که هلن او را تعقیب میکند.
گوشهی کوچه ایستاده و صبر کرده بود تا هلن سینه به سینهی او سردرآورد. وحشت هلن نهایت نداشت. سپس خونسردی و قدرت نفس خود را بازیافته بئد. با هم در رستوان عصرانه ای خورده بودند.
هلن به زحمت میتوانست انگشتهای آلوده به مرکبّش را پنهان کند. آن زمان ژوزه چند ساله بود؟ سه ساله، چهار ساله. مادرش از او در شهر دیگری نگهداری میکرد. به او غذا نمیدادند، او را پرواز
میکردند. تنی گنده و بدقواره داشت. ژرژ پس از قطع رابطه با مادلن یک باردیگر بازبه هلن برخورده بود: همان قیافهی کودکانه با آن لباسهای کوتاه که مادری که نمیخواست زیربارپیری برود به او پوشانده بود. اما با نگاهی چنان پرخاشگرکه ژرژ پس از دور شدن از او احساس عذابی واقعی کرده بود. از دم پنجره برگشت، رودرروی او ایستاد و گفت:
_ تو را خوب به خاطردارم.
هلن اشکهایش را پاک کرده بود. در کناراو، لیوانش خالی بود. ژرژ خواست آن را پرکاند.
_ نه، من خیلی خوردهام. با این کار نمیتوانید اغفالم کنید.
_ من نمیخواهم تو را اغفال کنم. ممکن است مقصودت را بگویی؟
هلن با لحنی وحشیانه گفت:
_ نه، نه، نه!
_ خوب، میل خودت است، فقط به من بگو که بعد از این که از قطار پیاده شدی چه طور یکراست به درمانگاه رفتی.
_ اول آمدم این جا. در اتاق ژوزه بسته بود. پایین که رفتم، سرایدار ماجرا را برایم شرح داد.
ژرژ خود را به درون صندلی مقابل او رها کرد و گفت:
_ یک چیز هست که از آن سردر نمیآوردم. یک چیز کاملاً نامفهوم.
هلن خاموش ماند. دستمالی را در دست چپ مچاله میکرد. یک یا دو بارقصد کرد که پاهایش را روی هم بیندازد. اما منصرف شد. به ژرژ نگریست: ژرژ او را نمیدید. بیهوده به دنبال این مرد چهل ساله با آن مرد جوانی که در خاطرش بود میگشت. مگرنه پهن تر و قوی تر بود با چانه ای برجسته و دهانی که اثری از تلخکامی با خود داشت؟ اما نه، این هم نبود. هرچه بیشتر به او مینگریست آثار و علایمی که یادآور تصویر گذشتهی او بود محوتر میشد. از این هم بدتر: حتی او را دیگر به یاد نمیآورد، او را باز نمیشناخت. مرد دیگری در برابر او سربرآورده و ناکهان او را به وحشت انداخته بود. مثل آن روزف چهارده سال پیش، که دم در ادارهی روزنامه، در کمین او ایستاده و به دنبال او رفته و در پیچ کوچه به او برخورده بود. و مرد به پیروزی کوچکی قناعت کرده بود و حال آن که میتوانست او را خرد کند، به استنطاق بکشد و به اقرار آورد. البته زرنگی خودش هم بود که در اوضاع و احوال ناگوار به دادش میرسید. شاید هم ترسو بود. از آن رو که تاریکی را بر روشنایی وضعی مشخص ترجیح میداد، تا سر زیر آب کند و بگریزد.
ناگهان مرد پرسید:
_ مطمئنی که از من متنفر نبودی؟
هلن یکه خورد، سپس سرفرو افکند:
_ نه، از شما متنفر نبودم، شما را دوست میداشتم.
خود را متأثر حس کند؟ خود را مضحک بپندارد؟ ژرژ میان این دو احساس مردد مانده بود و لبخنده را که جوابی بی جا و دروغین به این اعتراف رک و پوست کنده بود فرو میخورد. در حافظهاش به دنبال تصویرهایی از هلن گشت و جز اندکی از آنها نیافت. میبایست هلن او را یاری دهد تا بتواند آن گذشته را که هم چون اشتباهی و لغزشی به سرعت فراموش شده بود تکه تکه به هم بچسابد و از نو بسازد.
اما دوباره به پنجره تکیه داده و نگاهش را در اعماق میدان خلوتشان دومار فرو برده بود و همچنان همان تصویر در برابر نظرش مجسم بود: دختری با سرووضع کودکانه و کلاه حصیری بلند سرخ که تازه از حمام درآمده بود و هنوز قطرههای آب از تنش میچکید و یک لیوان آب میوهی طلایی رنگ را نی مینوشید. یا باز همان کلاه در میان مهمانانی که در باغ سنت او سپیس بی رحمانه برآن
میخندید. تصویر کوچهی پاریس هم بود، اما آن جا نیز میبایست منظرهی کلاه را که دیگر قابل قبولی نبود از پیش نظر دور کند. گفت:
_ حافظه وسیله ای است عجیب تر از آن چه فکرش را میکردم. نه فقط چیزی را که آدم خوش ندارد به بیاد بلکه حتی چیزی را هم ندانسته عذابش میدهد فراموش میکند.
_ خیال میکردم که تا چشمتان به من بیفتد مرا میشناسید. روزهای اول که من برای دیدن ژوزه به آپارتمانش میآمدم از ترس میمردم که مبادا با شما برخورد کنم. بعد، یک روز توی آسانسور سینه به سینهی شما قرار گرفتم. ولی شما حتی یک نگاه هم به من نکردید.
_ تنها بودم؟
هلن خندید و گفت:
_ نه، نه، اما به هرحال...
_ یعنی این قدر پیر شدهام؟
_ گمان نمیکنم.
_ این سؤال را تو نکردم، از خودم کردم و تازه مقصودم آن نبود که تو فهمیدی.
هلن از جا برخاست.
_ شما از زنها خوشتان نمیآید.
ژرژ بی آن که بخندد گفت:
_ به حق چیزهای نشنفته!
زن جوان خاموش ماند. کیف وشال گردنش را برداشت.
_ میتوانیم سری به درمانگاه بزنیم.
_ ژوزه خواب است.
_ میخواهم ببینمش.
_ برای چه؟
_ برای این که از او معذرت بخواهم.
_ دلایل تو به من مربوط نیست. اما به هرحال...
زن با صدای خفه ای گفت:
_ بله، من دلایلی دارم.
_ فقط یک قیافهی کبود شده میبینی و یک بوی ترشیده و دلگیر میشنوی.
_ مهم نیست.
_ ژوزه تو را نمیبیند.
_ یک روز خواهد دید.
زن به سوی در راه افتاد. ژرژ چراغها را خاموش کرد.
کوچهها خلوت بود و آنها با قدمهای هم آهنگ بی آن که سخنی بگویند پیش میرفتند. چون به ساحل رود سن رسیدند از کنار جان پناه حرکت کردند. از هم اکنون تکههای بزرگی ازآسمان درسمت مشرق رنگ میباخت. یک اتومبیل پلیس پیش از آن که از کنار آنها بگذر آهسته کرد و چون ردشد سرعت گرفت. به نخستین اتومبیلهای رفتگران سحربرخوردند. کمی دورتر دود کش های کارخانه نور سرخی در آسمان میپاشیدند. خستگی اندک اندک برآن ها هجوم میآورد، اما در این آخر شب هرکدام دنبال خیالات خود را گرفته بود. ژرژ حس میکرد که شقیقههایش فشرده میشود و دهانش از اثر سیگارهایی که پی در پی کشیده بود خشکیده است. به فکر این زن ساکت بود که همراه او میآمد. به فکر هرچیز که زن لابد به آن چنگ میزد تا درورطهی انتقام ابلهانهی خود غرق نشود. چگونه توانسته بود بود ژوزه را این همه زجر بدهد تا یاد شکست نوجوانیاش را از خاطر بزداید؟ فکر او را از خود دور کرد. فقط ژوزه مورد نظرش بود. چگونه کار این بیگانه_ این پسرش_ به این جا کشیده بود؟ او را کم و بد میشناخت، آن بچهی بی مادر را، که به حال خود رها شده بود و درخود فرو رفته بود لابد از آن رو که سکوت و رازداری مناسب حال پدرش بود. سپس روزی، سکوت او را خفه میکند زیرا زنی عالماً عامداً چیزی را که او باور کرده بود میشکند. اما کسی خود را نمیکشد مگر این که هرگز خوشبخت نبوده باشد. والا اگر یک ذره هم خوشبخت بوده باشد امید خوشبختی دوباره، مرگ را پس می راند. پس ژوزه هرگز خوشبخت نبوده است؟ ژرژ احساس پیری وحشتناکی کرد.
به کوچهی درمانگاه رسیده بودند. سرایداری سطلهای زباله را از ساختمان بیرون میآورد. در شیشه دار گشوده شد. زن پرستار، توی اتاق شیشه ایاش؛ خواب بود: نشسته، سرواپس برده، دهان گشوده، با رمانی پلیسی روی زانوها. ژرژ دستش را روی شانهی او گذاشت. زن سراسیمه بیدار شد.
_ جناب عالی؟... هان. بله، جناب عالی... اوضاع کاملاً روبه راه است... نگران شده بودید؟
کتاب افتاد. زن کورمال آن را برداشت.
_ عجب، این خانماند که چند ساعت پیش این جا آمده بودند. خیلی معذرت میخواهم، آخر به ما دستور اکید دادهاند.
هلن گفت:
_ مهم نیست. ولی حالا میشود؟
_ اوه، البته که میشود. ساعت چهار سری زدهام. آرام نفس میکشید.
طول راهرو را پیمودند، در اتاق را گشودند. ژرژ همان بوی ترشیده را که گویی ترشیده تر شده بود بازیافت. پرستار ملافه را که تا زیر چانهی بیمارمی رسید پس زد. با صدایی زمزمه وار گفت:
_ آرام است، خوابیده است.
هلن نزدیک در ایستاد و گویی از ترس خشکش زده بود. ناکهان با صدای دورگه ای نالید:
_ مرده است!
پرستار گفت:
_ نه بابا، چه می گویید!
در همان حال خم شد و دست برپیشانی بیمار گذاشت.
دست بی درنگ واپس آمد و به جستجوی مچ بیمار رفت و نبض را گرفت.
ژرژ پیش رفت و در سایه روشن، چهرهی بیمار و بینی باریک و فشرده و لبهای بی خون و بی نفس او را به زحمت تمیزداد. گلویش چنان گرفت که احساس خفگی کرد. با کوشش بسیار توانست انگشتش را به سوی گونهی فرو رفتهی او که ریش تازه درآمده ای برآن سایه انداخته بود پیش ببرد. پرستار دست را رها کرد.
_ خیلی دیرشده است، دیگر فایده ندارد که دکتر خبرکنیم. به گمانم سکته کرده است..... حالا میروم تلفن میکنم.
بیرون رفت. هلن با چهرهی اشک آلود در استانه ایستاده بود. ژرژ نمیتوانست از این پوست سرد که از هم اکنون برروی استخوانهای برجستهی چهره کشیده و سخت شده بود خود را جدا کند. نه خشمی حس میکرد و نه اندوهی. فقط رحمی بزرگ، رحمی وحشتناک که با یاد صدها کشتهی دیگر که مرگ پسرش ناگهان در خاطرش انگیخته بود بر او هجوم میآورد...... رحم، آری رحم برای آدمیان و برای این ژوزهی کوچک و کبود شده و یخ زده در تخخواب درمانگاه که خود را به خاطر عشق کشته بود. دستش را پس کشید. با لبهی ملافه، چهرهی مرده را پوشاند. سپس چرخی زد و با اشارهی دست هلن را دور کرد. زن پرستار در محفظهی شیشه ای خود، با تلفن ور میرفت و با سر و دست به او اشاره میکرد. بیرون هوا روشن شده بود. ژرژ هوا دگمهی یخهی پیراهنش را گشود و گره کراواتش را شل کرد. احتیاج به هوا داشت. قایقها موتورهای خود را به کار انداخته بودند. به جان پناه تکیه داد. روزها میآمدند، آدمها ادامه میدادند. امروز هوا آفتابی خواهد بود. فردا نیز همین طور. اتومبیلها غرش کنان از روی سنگ فرش کناره میگذشتند، اتومبیلهایی مملواز کودک که برای استفاده از تعطیلات تابستانی میرفتند. شمرد: هفت تا هشت اتومبیل در دقیقه. در جزیرهی میان رود.
یک زن و مرد دست یک دیگر را گرفته بودند و آهسته قدم میزدند. در سطح آب، باریکههای روغن و نفت رنگهای نوخاستهی آسمان را در خود منعکس میکردند: خاکستری و گلی. چگونه ممکن بود که هنوز چنین صبحی وجود داشته باشد؟ ژرژ با خستگی، با فرسودگی میجنگید. حماقت و سخاوتی که در این همه بود نمیتوانست او را به عصیان وادارد. خیر و شر. عدل و ظلم هم عنان بودند.
خود را از پای جان پناه پس کشیده و به سوی پل رفت. صدای پایی به دنبالش میآمد. احتیاج نداشت که سربرگرداند تا بداند که صدای پای هلن است. اما دیدن او از حّد طاقتش بالاتر بود. هرکس میبایست یار خود را خود به دوش بگیرد. و او هرگز حاضر نبود که بار دیگران را بردارد. چرا هلن این کار را کرده بود؟ به یاد افتاد و به یاد کلاه حصیری سرخ. چرا این همه هیجان و شهوت درتن یک دختر جمع شده بود؟ آیا داغ عشق هرگز التیام نمیپذیرد؟ هرگز؟ انتقامهای زیرکانهی سن پختگی بی تردید هولناک است. اکنون هلن پس از آن که بار کینه را به دوش کشیده بود میبایست بار این ننگ را به دوش بکشد. احساسی جای احساس دیگر را میگرفت. و در این مبادله نفعی نمیکرد. صدای پانزدیک شد. ژرژ نخواست که قدمهایش را آهسته یا تند کند.
هلن با صدایی همچنان دورگه گفت:
_ صبر کنید تا من برسم.
چه فایده داشت؟ به خانه میرفت تا به دکتر تلفن کند و ترتیب کفن و دفن را بدهد. همه چیز تمام شده بود، تمام. از پاکتی که یه ربعش خالی بود سیگاری درآورد که مقداری از توتون آن در جیبش پراکنده شده بود.
_ پس لااقل یک سیگار به من بدهید.
با این حال میخواست ندهد، اما زن در کنار او بود و دست لرزانش را دراز کرده بود. ژرژ پاکت را به او داد و شعلهی فندکش را پیش برد. سپس پهلو به پهلوی هم و پا به پای هم حرکت کردند. زن گفت:
_ من میترسم.
مرد شانهها را بالا انداخت. زن به بازوی او آویخت و مرد او را پس نراند.
_ چیزی نمانده بود که ژوزه را دوست بدارم.
زنها او را خسته میکردند. به ندرت ممکن بود مثل زت باشند. واقغاً به ندرت. هم اکنون به او تلفن خواهد کرد که میخواهد او را ببیند. در کنار او بخوابد و احساس خوشبختی کند، در کنار او که در مرگ ژوزه نه کاری میتوانست و نه چیزی میفهمید همه چیز را از یاد ببرد.
هلن گفت:
_ نکند بخواهید مرا ول کنید و بروید؟
_ البته که میروم!
_ نه، نه، ممکن نیست.
_ چرا! ممکن است.
_ پس دیگر چاره ای ندارم جز این که من هم خودم را بکشم.
_ چه اشکالی دارد؟
_ برای شما بی اهمیت است. همه چیز برای شما بی اهمیت است.
_ نه، همه چیز نه.
_ میخواهم خودم را مجازات کنم.
_ پس زندگی کن. این از همه چیز سخت تر است.
هلن خاموش ماند، سر به زیر افکند. به میدان خلوتشان دومار رسیدند و از کنار چمن حرکت کردند.
هلن گفت:
_ من به خانهی شما میآیم.
_ میل خودت است.
پنجره باز ماند مرد آن را بست. هلن با نگاه تهی روی لبهی صندلی نشست. ژرژ شمارهی تلفن دکتر را گرفت. تلفن زنگ میزد و کسی جواب نمیداد.
هلن بلند شد و گفت:
_ کن میروم.
_ الو، آقای دکتر لوبلان... بله، آقای دکتر. از درمانگاه به شما خبر دادهاند...
یادم است که به من گفتید: به احتمال پنجاه درصد... ساعت هشت به درمانگاه میروید... من هم آن جا هستم. خداحافظ، آقای دکتر.
گوشی را گذاشت و گفت:
_ نه، بمان.
هلن به دهلیز رسیده بود و دستش روی دستگیرهی در خانه بود.
مرد تکرارکرد:
_ بمان.
_ همه چیز برای شما بی اهمیت است.
_ اوه، نه، بدبختانه نه.
آغوش گشود و زن گریه کنان خود را در بغل او افکند.
مترجم: ابوالحسن نجفی
__________________________________
بررسی داستان
راوی: سوم شخص نمایشی
مثال:
شماره تلفن را گرفت با اولین زنگ، صدای ظریفی پاسخ داد:
_ الو؟
سپس سکوت شد. نام خود را گفت. باز سکوت شد.
_ اسمم را فهمیدید؟
_ کاملاً.
_ میخواستم شما را ببینم.
_ لازم است؟
_ هیچ وقت هیچ چیزلازم نیست. حتی میتوانم اگر شما ترجیح میدهید فوراً گوشی را بگذارم.
دوباره سکوت شد. اما گوشی دردست طرف بود.
ژانر: واقع گرای مدرن
ژرژ با دخترانی که با پسرش «ژوزه» در رابطه بودند، به بهانه خودکشی پسر با آنها تک تک به صورت حضوری ملاقات میکند.
مثالها:
زن اول «آنا»
زن نشانی را داد و طبقهی چندم را هم گفت. سرایدار تا آن ساعت حتماً میخوابید. مرد آن کوچهی آرام را درطرف پایین خیابان موزار میشناخت. زن به «آمدم» او پاسخی نداد و آنا گوشی را گذشت.
زن دوم «زت»
درطبقهی سوم با ضربهی کوتاه و عجولانه ای زنگ زد. زن در را گشود: نیمتنه ای از ابریشم خام و دامنی به رنگ زرد روشن با کفش ورزشی پوشیده بود.
سیگارش هنوز در زیرسیگاری شیشه ای روی میز دود میکرد. در حیبن عبور آن را برداشت و به سمت گنجهی کوتاهی رفت:
_ مشروب میل دارید؟
_ هرچه باشد!
_ انواع مختلف ندارم. فرصت نبود بروم تهیه کنم. امشب از سفر برگشتهام.
_ تازه امشب؟
_ بله... آهان. یک نه ویسسکی برایم مانده و شاید یک ربع بطری سودا.
_ بیش از این هم لازم نیست.
زن یک زانویش را بر زمین گذاشت. دامن کوتاه و تنگش نیمی از ساقش را که زیبا مینمود آشکار کرد. مرد ایستاده منتظر بود تا کاراو تمام شود. از راه رفتن در کوچه و از بالا آمدن از این سه طبقه، خود را بسیار خسته حس میکرد.
* تازه پشت میز نشسته بود که تلفن دوباره زنگ زد. از شهردیگری بود. صدای حزحزی آمد و سپس لهجهی جنوبی کارمند تلفن و آن گاه صدای مضطرب زنی:
_ خودتی، ژرژ؟
_ چرا نباشم؟
_ خوب، خدا را شکر! دلواپس بودم. این دفعهی سوم است که امروز به تو تلفن میکنم و کسی جواب نمیدهد.
_ از خانه بیرون رفته بودم.
_ خوب، لابد مقالههایت را تمام نکرده ای؟ پس نمیتوانی بیایی! مرا باش که چشم به راهت بودم.... آخر تنهام.
_ گمان نمیکنم.
_ البته خیلی هم تنها نیستم، اما آخر تو این جا نیستی.
_ بهنر است خیالت را راحت کنم؛ من اصلاً نمیآیم.
_ و مسافرت با کشتی همراه بوب چه میشود؟
_ از قول من معذرت بخواه.
_ چه خبرشده؟ اوقاتت تلخ است؟
_ نه، نه. کار دارم. گرفتاریهای متعدد.
_ میخواهی من برگردم؟
یک ثانیه به فکر فرو رفت. اما نه. نخواهد فهمید.
_ از تعطیلات استفاده کن، عزیزم تا کی هفتهی دیگر، جمع میشود.
آن وقت یا من پیش تو میآیم یا تو به پاریس بر میگردی. هوای آن جا چه طور است؟
_ معرکه! تمام روز را توی آبیم. پاریس چه طور است؟
_ جهنم کبرا.
_ ممکن است سری به سریدار من بزنی ببینی پولی نباید بپردازم: بابت گاز و تلفن؟
_ باشد، میروم.
_ ژرژ؟
_ هان.
_ دوستم داری؟
_ کی جرئت دارد بگوید نه؟
_ اوه، تو هیچ وقت نمیتوانی بگویی آره.
_ فردا شب همین ساعت به من تلفن کن.
_ میبوسمت.
من هم همین طور، زت.
زن سوم «هلن»
صدای توقف آسانسور شنیده شد. ژرژ در رو به پلکان را باز کرد. هلن تغییر جامه نداده بود، اما
چهرهاش و حالتش تغییر کرده بود. ژرژ حلقههایی دور چشمهای او که از تب میدرخشید تمیز داد. برای دومین بار حس کرد که این زن را میشناسد. لابد احساسی کاذب بود. و به هر حال چون زن به سخن میآمد به سرعت محو میشد. تا زن در برابرش بی حرکت ایستاده بود زیبایی او را جسماً حس کرد:
نیرویی ناپیدا از وجو او ساطع میشد.
مرد پرسید: چرا به این جا تلفن کردید؟
_ به شما که گفتم، همین طور بی اراده. میخواستم صدای زنگ را بشنوم. مثل سابق. هیچ زنگ تلفنی نیست که شیبه زنگ دیگر باشد...... زنگ تلفن ژوزه...... خاموش شد. سخنش ظاهراً درست بود.
_ شما خیلی به این جا آمدهاید؟
_ تقریباً. حتی این جا خوابیدهام.
رو به نمیکت راحتی پهنی کرد که پارچهی مخملی برجسته ای آن را پوشانده بود، گویی با این حرکت میخواست مرد را که خیره به او مینگریست به مبارزه بطلبد.
ژرژ گفت:
_ این جا نما نیم. برویم به آپاراتمان من.
_ هر جور میل شماست.
داستان بیشتر توصیفی است تا کنشی.
شانزده صفحه از داستان بیشتر به توصیف اختصاص دارد تا کنش، بنابراین داستان توصیفی است.
مثالها:
* به پیاده رو که قدم گذاشت هوس کرد تا بدود. چند قدمی که دوید ایستاد. گوشهی کوچه، پاسبانی با قیافهی بدگمان به این مرد شتاب زده مینگریست. اما پاسبانان شّم مخصوص دارند: جانیان و دزدان را آن گاه دستگیر میکنند که کلاه کپی جلمبری برسر و کفش نمدی به پا داشته باشند. در برابر مردی که با قدمهای بلند میگذشت. این پاسبان شب ماه اوت تنها واکنشی که نمود این بود که سیگارش را پنهان کند. چون به درمانگاه رسید زن پرستاردراتاقک خود نبود. مانند شبحی سفید از کنج راهرو تاریک پیش آمد.
* به اتاق کارش برگشت. پنجره رو به تاریکی شب گشوده بود. شب کمتراز وقت شامگاه سنگین و متراکم بود. ماه بالا میآمد و از روی درختان، طرح چمنها و خیابانهای رنگ باختهی باغ مشخص
میشد. شبح برج شب زنده داری میکرد، افسرده و احمقانه. یک ماه پیش، ازهمین پنجره، شاهد صحنهی عجیبی شده بود. زن و مردی ازخیابان مرکزی باغ پیش میآمدند. مردی تک به طرف آنها میرفت. چون به هم رسیدند، ایستادند. سپس زن بازو دربازوی مرد تنها افکند و از راهی که آمده بود بازگشت. مرد دیگر پس از آن که چند قدمی رفت ناگهان سربرگرداند و شلیک کرد. اندام زن درپهنای خیابان افتاد. آن دو مرد روی او خم شدند و جسدش رابه روی نیمکت باغ حمل کردند و سپس بی شتاب از آن جا دور شدند. لکه ابری روی ماه را گرفت و نیمکت در تاریکی فرو رفت. چون ابرگذشت نیمکت خالی بود.
ژرژ آبجوی دیگری برای خود ریخت. کتش را درآورد و به سوی میزی که پشت به پنجره داشت بازگشت. برگ کاغذی رد ماشین تحریر مانده بود: «یک هفته در تایوان با سربازان چانگ کای شک، مقالهی سوم......» از سی و شش ساعت پیش، دنبالهی مقاله معطل او بود. پیشی مختصری که نسبت به انتشار آن داشت اکنون به سررسیده بود. میبایست مقاله را تا ظهر فردا به روزنامه برساند.
مسئلهی داستان چیست؟
مسئلهی داستان مدرن است، ژوزه با سه زن رابطه داشته است. «آنا، زت، هلن»
محور معنایی داستان چیست؟
عدم هویت، تنهایی انسانها، عدم رضایت مندی، پیچیدگی روابط زن و مرد، فاصلهی بین دو نسل «پدر/ پسر»، غایب بودن "زن" به عنوان مدیرخانواده و ایفای نقش مادری، افسردگی که سوغات جوامع مدرن است.
داستان سه سطحی است.
سطح اول:
روایت واضح و آشکارعدم ابهام و پیچیدگی است.
توضیح:
1_تکلیف خواننده روشن است
2_ پیچیدگی زبانی در آن دیده نمیشود
3_ نویسنده کلیدهای فرعی داستان را میدهد
4_ کلیدهای اصلی را درلایه های پنهانی آشکار میکند.
5_ هیچ نکتهی ابهام و تاریکی در روایت دیده نمیشود.
6_ خواننده میداند نویسنده چه میگوید.
مثال: شماره تلفن را گرفت با اولین زنگ، صدای ظریفی پاسخ داد: الو؟
سپس سکوت شد. نام خود را گفت. باز سکوت شد.
_ اسمم را فهمیدید؟
_ کاملاً.
_ میخواستم شما را ببینم.
_ لازم است؟
_ هیچ وقت هیچ چیزلازم نیست. حتی میتوانم اگر شما ترجیح میدهید فوراً گوشی را بگذارم.
دوباره سکوت شد. اما گوشی دردست طرف بود.
_ حالا که ترجیح نمیدهید، پس لطفاً قرار ملاقاتی با من بگذارید.
_ میخواهید هفتهی آینده؟
_ نه.
_ پس دو هفتهی دیگر....
_ اگر گفتم نه برای این بود که خیلی دیراست.
_ پس کی؟
_ یک ساعت دیگر.
زن گفت:
_ خوب بیایید این جا.
_ نشانی شما را ندارم.
زن نشانی را داد و طبقهی چندم را هم گفت. سرایدار تا آن ساعت حتماً میخوابید. مرد آن کوچهی آرام را درطرف پایین خیابان موزار میشناخت. زن به «آمدم» او پاسخی نداد و آنا گوشی را گذشت.
سطح دوم:
1- عدم هویت.
مثال اول:
دستهی دربی صدا چرخید. در درون اتاق که به نور چراغی از بالای قرنیز روشن بود بوی ترشیده ای میآمد. تختخواب آهنی اریب وار قرار داشت. اندام پسر جوانی بی حرکت با پاهای به هم چسبیده زیر ملافه دراز کشیده بود. مرد با احتیاط تمام پیش رفت. انگار که کمرو یا نگران بود یا شاید از بوی ترشیدگی و گرما معذب شده بود. روی بالش، چهره ای رنگریده با خطوطی رنگ پریده با خطوطی آماسیده قرار داشت. بافههای مجعّد موازعرق به پیشانی چسبیده بود. روی سینه، ملافه آهسته اما مرتب بالا و پایین میرفت. هر دو دست در راستای قامت افتاده بود و انگشتها سست و بی جان مینمود. در کف دست چپ، مشتهی زنگ اخبار دیده میشد. بوی ترشیدگی خفقان میآورد. با این همه، پنجره باز بود و روشنایی چراغ کوچه از لای پرّههای کرکره به درون میتراوید. مرد بر روی چهرهی خفته خم شد و زن پرستار پنداشت که الان پیشانی مرطوب را خواهد بوسید. اما نه.
مثال دوم:
_ نکند بخواهید مرا ول کنید و بروید؟
_ البته که میروم!
_ نه، نه، ممکن نیست.
_ چرا! ممکن است.
_ پس دیگر چاره ای ندارم جز این که من هم خودم را بکشم.
_ چه اشکالی دارد؟
_ برای شما بی اهمیت است. همه چیز برای شما بی اهمیت است.
_ نه، همه چیز نه.
_ میخواهم خودم را مجازات کنم.
_ پس زندگی کن. این از همه چیز سخت تر است.
هلن خاموش ماند، سر به زیر افکند. به میدان خلوتشان دومار رسیدند و از کنار چمن حرکت کردند.
هلن گفت:
_ من به خانهی شما میآیم.
_ میل خودت است.
پنجره باز ماند مرد آن را بست. هلن با نگاه تهی روی لبهی صندلی نشست. ژرژ شمارهی تلفن دکتر را گرفت. تلفن زنگ میزد و کسی جواب نمیداد.
هلن بلند شد و گفت:
_ کن میروم.
_ الو، آقای دکتر لوبلان..... بله، آقای دکتر. از درمانگاه به شما خبر دادهاند........
یادم است که به من گفتید: به احتمال پنجاه درصد..... ساعت هشت به درمانگاه میروید...... من هم آن جا هستم. خداحافظ، آقای دکتر.
گوشی را گذاشت و گفت:
_ نه، بمان.
هلن به دهلیز رسیده بود و دستش روی دستگیرهی در خانه بود.
مرد تکرارکرد: بمان.
_ همه چیز برای شما بی اهمیت است.
_ اوه، نه، بدبختانه نه.
آغوش گشود و زن گریه کنان خود را در بغل او افکند.
2- تنهایی انسانها.
مثال اول:
میلرزید. قطرههای اشک بیرون جستند، سپس برگونه ها روان شدند بی آن که زن کوچکترین حرکتی برای پاک کردن آنها یا پوشاندن چهرهاش بکند. ژرژ پیش رفت و پیشانی و موها و پشت گردن او را نوازش کرد. گفت:
_ از این اشکها بیشتر خوشم میآید. بله. بیشتر خوشم میآید..... تو را به یاد دارم. حتی میتوانم تو را باغ خودتان نزدیک برج سنت او سپیس در نظرم مجسم کنم. به گمانم از من بدت میآمد.....
زن با تشدد سخن او را برید:
_ اشتباه است.
_ میدانستی که من با مادرت سروسر دارم؟
چه طور ممکن بود ندانم؟ کور که نبودم.
_ این اشکها را تمام کن.
اما اشکها تمام نمیشدند. انگار از راهی دور میآمدند، حالتی هنوز کودکانه داشتند. ژرژ را معذب و بی تاب میکردند.
_ این اشکها تمام کن. مادرت چه شد؟
_ اوه، مرد دیگری را جانشین شما کرد.
_ این را که حدس میزدم. خوب، بعد؟
_ حالا در سن ژان است.
_ از زمستان بعد دیگر او را ندیدم.
_ گاهی از شما حرف می زند.
_ با تو؟
_ با من اوه. پیش من همیشه همه چیز را گفته است. از آن نوع زنهایی است که دوست دارند توی خاطراتشان غلت بزنند و دردل بکند. خاطراتش همیشه یک جور نیست. هرچه سالها بیشتر
میگذرد، گذاشته را بیشتر با آرزویش تطبیق میدهد. مدتها من حق داشتم که از شما قیافهی
بی رحمی در نظر بگیرم، بعد تخفیف پیدا کرد. حالا گمان میکند که خودش شما را ترک کرده است و شما از این بابت بسیار رنج کشیدهاید و بدبخت شدهاید. بله، مضحک است، حتی گاهی خودش را شماتت هم میکند: آخر شما خیلی جوان و بی تجربه بودهاید. آخرین باری که از شما حرف میزد، به نظرم رسید که خودش را متهم به اغفال و انحراف شما میکند، انگار که شما بچه بودهاید.
مثال دوم:
هلن با چهرهی اشک آلود در استانه ایستاده بود. ژرژ نمیتوانست از این پوست سرد که از هم اکنون برروی استخوانهای برجستهی چهره کشیده و سخت شده بود خود را جدا کند. نه خشمی حس میکرد و نه اندوهی. فقط رحمی بزرگ، رحمی وحشتناک که با یاد صدها کشتهی دیگر که مرگ پسرش ناگهان در خاطرش انگیخته بود بر او هجوم میآورد...... رحم، آری رحم برای آدمیان و برای این ژوزهی کوچک و کبود شده و یخ زده در تخخواب درمانگاه که خود را به خاطر عشق کشته بود. دستش را پس کشید. با لبهی ملافه، چهرهی مرده را پوشاند. سپس چرخی زد و با اشارهی دست هلن را دور کرد. زن پرستار در محفظهی شیشه ای خود، با تلفن ور میرفت و با سر و دست به او اشاره میکرد.
مثال سوم:
روزها میآمدند، آدمها ادامه میدادند. امروز هوا آفتابی خواهد بود. فردا نیز همین طور. اتومبیلها غرش کنان از روی سنگ فرش کناره میگذشتند، اتومبیلهایی مملواز کودک که برای استفاده از تعطیلات تابستانی میرفتند. شمرد: هفت تا هشت اتومبیل در دقیقه. در جزیرهی میان رود.
یک زن و مرد دست یک دیگر را گرفته بودند و آهسته قدم میزدند. در سطح آب، باریکههای روغن و نفت رنگهای نوخاستهی آسمان را در خود منعکس میکردند: خاکستری و گلی. چگونه ممکن بود که هنوز چنین صبحی وجود داشته باشد؟ ژرژ با خستگی، با فرسودگی میجنگید. حماقت و سخاوتی که در این همه بود نمیتوانست او را به عصیان وادارد. خیر و شر. عدل و ظلم هم عنان بودند.
خود را از پای جان پناه پس کشیده و به سوی پل رفت. صدای پایی به دنبالش میآمد. احتیاج نداشت که سربرگرداند تا بداند که صدای پای هلن است. اما دیدن او از حّد طاقتش بالاتر بود. هرکس میبایست یار خود را خود به دوش بگیرد.
3- عدم رضایت مندی.
مثال:
و او هرگز حاضر نبود که بار دیگران را بردارد. چرا هلن این کار را کرده بود؟ به یاد افتاد و به یاد کلاه حصیری سرخ. چرا این همه هیجان و شهوت درتن یک دختر جمع شده بود؟ آیا داغ عشق هرگز التیام نمیپذیرد؟ هرگز؟ انتقامهای زیرکانهی سن پختگی بی تردید هولناک است. اکنون هلن پس از آن که بار کینه را به دوش کشیده بود میبایست بار این ننگ را به دوش بکشد. احساسی جای احساس دیگر را میگرفت. و در این مبادله نفعی نمیکرد. صدای پانزدیک شد. ژرژ نخواست که قدمهایش را آهسته یا تند کند.
4- پیچیدگی روابط زن و مرد.
مثال اول:
دو مرد در خیابان باغ راه میرفتند و با تشدد بسیار سخن میگفتند. سپس در پس پردهی درختان ناپدید شدند. هوای دَم کردهی شب صداهای پاریس را در خود خفه میکرد. نورافکن برج ایفل آهسته ژرژ شب گرم دیگری را در چهارده سال پیش، درباغ خانه ای ییلاقی، نزدیک دماغهی سنت اوسپیس به یاد میآورد. روز را در کشتی یکی از دوستانش گذارنده بود و روی عرشه به مادلن برخورده بود. سی و پنج ساله و بیوه. یکی از آن زنهایی که در اولین برخورد چنان ضربه ای به پایین میزنند که دیگر کسی ثانیه به فکر بررسیدن و دریافتن بقیهی مطلب نمیافتد. یک ماه طول کشید تا صدای حقیقی او را شنید: صدای غاز: یک ماه دیگر طول کشید تا به بلاهت او پی برد؛ یک ماه دیگر هم طول کشید تا خیال او را از سربیرون کرد. از او چه بگوید؟ طولی نکشید که دیگر او را نه «مادلن» بلکه «نفس امّاره» مینامید.
و جز این هم نبود.
اما همین که بود، چون صاعقه فرود میآمد. شب آن روزی که به هم برخورده بودند، ژرژ فقط یک اندیشه در سرداشت، یک میل شدید که هر احساس دیگری را محو میکرد. پیروزی هم او را از این خیال مداوم، از این وسوسه نرهاند. شاید توانسته بود آن را محدود کند و در لحظات معینی تسلیم آن شود، اما دیگر هوس در نهاد او جا گرفته بود. اولین شب، در باغ که قدم میزدند، ژرژ از کلمات خود تعجب کرد. نه، این وضع خوش آیند نبود. حتی ناگوار بود که تا این درجه از خود بیگانه شده باشد. لحظه ای با گذشتن دستش روی بازوی زن جوان را تسکین داد، لحظه ای کوتاه که در طی آن زن حرف میزد و وانمود میکرد که متوجه حرکت او نشده است. ژرژ هنوز پوست مادلن را به یاد میآورد: خنک در شب ولرم و به طور وقیحی بی حالت. از لرزش خفیفی که به زن دست داد فهمید که جریان برق وصل شده است. بقیه بازی بود. بازی ساده ای که در طول مدت اقامت درکاپ فرا با نوعی مستی تجدید شده بود.
مثال دوم:
ناگهان مرد پرسید:
_ مطمئنی که از من متنفر نبودی؟
هلن یکه خورد، سپس سرفرو افکند:
_ نه، از شما متنفرنبودم، شما را دوست میداشتم.
خود را متأثر حس کند؟ خود را مضحک بپندارد؟ ژرژ میان این دو احساس مردد مانده بود و لبخنده را که جوابی بی جا و دروغین به این اعتراف رک و پوست کنده بود فرو میخورد. در حافظهاش به دنبال تصویرهایی از هلن گشت و جز اندکی از آنها نیافت. میبایست هلن او را یاری دهد تا بتواند آن گذشته را که هم چون اشتباهی و لغزشی به سرعت فراموش شده بود تکه تکه به هم بچسابد و از نو بسازد.
اما دوباره به پنجره تکیه داده و نگاهش را در اعماق میدان خلوتشان دومار فرو برده بود و همچنان همان تصویر در برابر نظرش مجسم بود: دختری با سرووضع کودکانه و کلاه حصیری بلند سرخ که تازه از حمام درآمده بود و هنوز قطرههای آب از تنش میچکید و یک لیوان آب میوهی طلایی رنگ را نی مینوشید. یا باز همان کلاه در میان مهمانانی که در باغ سنت او سپیس بی رحمانه برآن
میخندید. تصویر کوچهی پاریس هم بود، اما آن جا نیز میبایست منظرهی کلاه را که دیگر قابل قبولی نبود از پیش نظر دور کند. گفت:
_ حافظه وسیلهای است عجیبتر از آن چه فکرش را میکردم. نه فقط چیزی را که آدم خوش ندارد به بیاد بلکه حتی چیزی را هم ندانسته عذابش میدهد فراموش میکند.
5- فاصلهی بین دو نسل «پدر/ پسر».
مثال اول:
_ من از بعضی اشتباهاتم نسبت به ژوزه خبر داشتم. شما به من حالی کردید که قصور بیشتری درحق او کردهام.
_ برای این که مثلاً از زندگی ...عاطفیاش_ اگر نخواهیم کلمات رکیک به کار ببریم_ بی خبربوده اید؟
_ بله.
_ چه تصور بچگانه ای! برای چه ژوزه بیاید پیش شما درد دل بکند؟ اولاً لازم بود که فرصت دیدن
همد یگر را داشته باشید.
_ زندگی من جوری است که ...
_ از زندگی شما خبر دارم. روزنامهها را اغلب میخوانم. امضای شما را اغلب میبینم. شما همه هستید و هیچ جا نیستید.
مثال دوم: و گوشی را گذاشت. صدایش دورگه شده بود. زرژ گوشی را گذاشت. او هم درد میکشید. چراغ سقف را خاموش و دو چراغ پایین را روشن کرد. از سردی و بیگانگی اتاق کاسته شد. روی میز تحریر، برگهای سفید کاغذ پراکنده بود. برگ رویی را برداشت. هنوز برآن، نقش فرو رفتهی خطی که دستی خشمگین با قلم خودکار روی برگ پیشین نوشته بود خوانده میشد: یک شماره تلفن و یک نام کوچک: هلن. کیف بغلیاش را درآورد و کاغذی را باز کرد: خط ژوزه بود، نامی و ارقامی. اگر پسر مرده بود جز این پیام نامفهوم چیزی از او باقی نمیماند. ژرژ کاغذ را روی انبوه جزوهها گذاشت و بدون انتخاب، کشوها را پیش کشید. جز بریدههای جراید، تکههای نخ، چند مداد پاک کن، مقداری خود نویس کهنهی شکسته، لباس زیر پاکیزه اما نامرتب، چند توپ تنیس و گلف، یک توده عکس گاوبازی چیزی در آنها نبود. چون عکسها را یک به یک تماشا کرد دریافت که ژوزه با نظم و دقت بسیار آنها را مرتّب کرده است: از لحظهی ورود گاوبازان به میدان تا هنگام کشته شدن گاو. پس پسرش به چیزی عشق میورزید! آن هم به چیزی که پدرش در آن پیشگام نشده بود. در پشت عکسها نام گاوبازان و تخصص آنها و شرح عملیاتی که انجام میدادند نوشته شده بود و آن دو هیچ گاه در این باره سخنی با هم نگفته بودند!
مثال سوم:
چگونه کار این بیگانه_ این پسرش_ به این جا کشیده بود؟ او را کم و بد میشناخت، آن بچهی
بی مادر را، که به حال خود رها شده بود و درخود فرو رفته بود لابد از آن رو که سکوت و رازداری مناسب حال پدرش بود. سپس روزی، سکوت او را خفه میکند زیرا زنی عالماً عامداً چیزی را که او باور کرده بود میشکند. اما کسی خود را نمیکشد مگر این که هرگز خوشبخت نبوده باشد. والا اگر یک ذره هم خوشبخت بوده باشد امید خوشبختی دوباره، مرگ را پس می راند. پس ژوزه هرگز خوشبخت نبوده است؟ ژرژ احساس پیری وحشتناکی کرد.
6- غایب بودن "زن" به عنوان مدیرخانواده و ایفای نقش مادری.
مثال: آن بچهی بی مادر را، که به حال خود رها شده بود و درخود فرو رفته بود لابد از آن رو که سکوت و رازداری مناسب حال پدرش بود. سپس روزی، سکوت او را خفه میکند زیرا زنی عالماً عامداً چیزی را که او باور کرده بود میشکند. اما کسی خود را نمیکشد مگر این که هرگز خوشبخت نبوده باشد. والا اگر یک ذره هم خوشبخت بوده باشد امید خوشبختی دوباره، مرگ را پس می راند. پس ژوزه هرگز خوشبخت نبوده است؟ ژرژ احساس پیری وحشتناکی کرد.
6- افسردگی که سوغات جوامع مدرن است.
مثال:
پنجره باز ماند مرد آن را بست. هلن با نگاه تهی روی لبهی صندلی نشست. ژرژ شمارهی تلفن دکتر را گرفت. تلفن زنگ میزد و کسی جواب نمیداد.
هلن بلند شد و گفت:
_ کن میروم.
_ الو، آقای دکتر لوبلان... بله، آقای دکتر. از درمانگاه به شما خبر دادهاند...
یادم است که به من گفتید: به احتمال پنجاه درصد..... ساعت هشت به درمانگاه میروید... من هم آن جا هستم. خداحافظ، آقای دکتر.
گوشی را گذاشت و گفت:
_ نه، بمان.
هلن به دهلیز رسیده بود و دستش روی دستگیرهی در خانه بود.
مرد تکرارکرد:
_ بمان.
_ همه چیز برای شما بی اهمیت است.
_ اوه، نه، بدبختانه نه.
آغوش گشود و زن گریه کنان خود را در بغل او افکند.
سطح سوم تقابلهای اصلی/ فرعی
تقابل اصلی «مرگ / زندگی»
توضیح:ژرژ مقاله برای روزنامه مینویسد، غرق در زندگی شخصی خود شده است. از پسرش که در یک آپارتمان، وبا فاصلهی یک طبقه زندگی میکند، خبری ندارد آنها دوراز یک دیگراند، همه چیزعادی به نظر میرسد و این درحالی است که، حقیقت پشت نقابی پنهان شده است. شخصیتها زندگی روزمره، کسل کننده ایای دارند، دنیایی پرنیرنگ و فریب وجود یک اتفاق یک آشنایی که آشکاردیده
میشود.
مثال: هلن با صدایی همچنان دورگه گفت:
_ صبر کنید تا من برسم.
چه فایده داشت؟ به خانه میرفت تا به دکتر تلفن کند و ترتیب کفن و دفن را بدهد. همه چیز تمام شده بود، تمام. از پاکتی که یه ربعش خالی بود سیگاری درآورد که مقداری از توتون آن در جیبش پراکنده شده بود.
_ پس لااقل یک سیگار به من بدهید.
با این حال میخواست ندهد، اما زن در کنار او بود و دست لرزانش را دراز کرده بود. ژرژ پاکت را به او داد و شعلهی فندکش را پیش برد. سپس پهلو به پهلوی هم و پا به پای هم حرکت کردند. زن گفت:
_ من میترسم.
مرد شانهها را بالا انداخت. زن به بازوی او آویخت و مرد او را پس نراند.
_ چیزی نمانده بود که ژوزه را دوست بدارم.
زنها او را خسته میکردند. به ندرت ممکن بود مثل زت باشند. واقغاً به ندرت. هم اکنون به او تلفن خواهد کرد که میخواهد او را ببیند. در کنار او بخوابد و احساس خوشبختی کند، در کنار او که در مرگ ژوزه نه کاری میتوانست و نه چیزی میفهمید همه چیز را از یاد ببرد.
تقابلهای فرعی «شهوت/ عدم رضایتمندی. جوانی/ میان سالی»
شهوت/ عدم رضایت مندی.
مثال:
او هرگز حاضر نبود که بار دیگران را بردارد. چرا هلن این کار را کرده بود؟ به یاد افتاد و به یاد کلاه حصیری سرخ. چرا این همه هیجان و شهوت درتن یک دختر جمع شده بود؟ آیا داغ عشق هرگز التیام نمیپذیرد؟ هرگز؟ انتقامهای زیرکانهی سن پختگی بی تردید هولناک است. اکنون هلن پس از آن که بار کینه را به دوش کشیده بود میبایست بار این ننگ را به دوش بکشد. احساسی جای احساس دیگر را میگرفت. و در این مبادله نفعی نمیکرد. صدای پانزدیک شد. ژرژ نخواست که قدمهایش را آهسته یا تند کند.
جوانی/ میان سالی
جوانی مثال:
اندام پسر جوانی بی حرکت با پاهای به هم چسبیده زیر ملافه دراز کشیده بود. مرد با احتیاط تمام پیش رفت. انگار که کمرو یا نگران بود یا شاید از بوی ترشیدگی و گرما معذب شده بود. روی بالش، چهرهای رنگپریده با خطوطی رنگ پریده با خطوطی آماسیده قرار داشت. بافههای مجعّد موازعرق به پیشانی چسبیده بود. روی سینه، ملافه آهسته اما مرتب بالا و پایین میرفت. هر دو دست در راستای قامت افتاده بود و انگشتها سست و بی جان مینمود.
میان سالی مثال:
مرد زیبایی بود، سالم و نیرومند، در اوج چهل سالگی، بدون یک موی خاکستری بر شقیقه، باچهره ای که بفهمی نفهمی چند چین درکنار چشمها و بینی داشت. رنگ گندم گونش را از یک فصل تابستان نگرفته بود: این رنگ از زمانی دورتر میآمد، از عادت به هوای آزاد و آفتاب. صدایش آرام و بی ادعا بود و اندکی رگه دار.
شکل هندسی داستان
داستان به شکل دایره ایای است که مرکز آن "عدم حضور زن یا مادر" است که ازابتدا تا انتهای داستان مجهول بوده و دیگر رخ دادها حول محور آن قرار دارند.
دایره شکلی از زندگی واقعی انسان مدرن است که هرچه به دورآن میچرخد نه تنها به آرامش
نمیرسد بلکه برای به دست آوردن آن به دنبال هویت، عشق، امنیت...... رفته که دراین میان تهی شده خود را مییابد. دست به خودکشی زده و درنهایت مرگ را در تقابل زندگی قرار میدهد، وتسلیم آن میشود. ■
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
داستان های حرفه ای ادبیات ایران و جهان را از اینجا دانلود کنید.
http://www.chouk.ir/downlod-dastan.html
دانلود ماهنامههاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک
http://www.chouk.ir/download-mahnameh.html
دانلود نمایش رادیویی داستان چوک
http://www.chouk.ir/ava-va-nama.html
دانلود فرم ثبتنام آکادمی داستان نویسی چوک
http://www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك
http://www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان
http://www.chouk.ir/honarmandan.html
شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک
https://telegram.me/chookasosiation
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک
http://instagram.com/kanonefarhangiechook
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر
http://www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html