آشنایی با برندگان جایزه نوبل ادبیات «گابریل گارسیا مارکز»؛ «بهاره ارشدریاحی»/ اختصاصی چوک

چاپ تاریخ انتشار:

آشنایی با برندگان جایزه نوبل ادبیات «گابریل گارسیا مارکز»؛ «بهاره ارشدریاحی»/ اختصاصی چوک

گابریل جوسی گارسیا مارکز (به اسپانیایی: Gabriel José García Márquez)، بزرگ‌ترین نویسنده کلمبیا و نام‌آورترین نویسنده جهان و برنده جایزه ادبی نوبل سال 1982، در ۶ مارس ۱۹۲۸ در «آراکاتاکا» متولد شد هر چند که پدرش همیشه ادعا می‌کرد که در حقیقت او در ۱۹۲۷ به دنیا آمده است. در ششم ماه مارس 1928 میلادی در دهکده آراکاتاکا در منطقه سانتاماریای کلمبیا متولد شد و تا سن هشت سالگی در این دهکده نزد مادربزرگش زندگی کرد. از آنجا که والدینش هنوز کم بضاعت و در پی تامین معاش بودند، پدربزرگش طبق سنت معمول آن زمان، مسئولیت بالاندن او را پذیرفت. بدبختانه ۱۹۲۸ آخرین سال توسعه و رونق عظیم موز در «آراکاتاکا» بود.

اعتصاب و برخوردها در شهر بالا گرفت و افزون بر صد اعتصابگر در یک شب در «آرکاتاکا» تیرباران شدند و در گوری دسته جمعی انداخته شدند.نیه‌اش گابیتو بود؛ به معنای «گابریل کوچک»؛ خجالتی و ساکت رشد یافت، شیفته صحبت‌های پدربزرگ و قصه‌های خرافاتی مادربزرگش شده بود. گذشته از سرهنگ و خودش، زنان دیگری هم حضور داشتند، و گارسیا مارکز بعدها اظهار کرد که باورها و حرفهای آن‌ها او را از اینکه تنها بر صندلی خانه‌شان بنشیند می‌ترساند، نیمی بیشتر از ارواح و اشباح.و در این حال بود که بذر آینده شغلی‌اش در این خانه کاشته می‌شد ـ‌حکایت جنگ‌های داخلی و واقعه «کشتار موز»، معاشقه‌های والدینش، اعتقاد و باورهای سختسرانه خرافی مادر خانواده، رفت و آمدهای عمه‌ها، عمه‌های کهن‌سال. و دختران نامشروع پدربزرگ بعد گارسیا مارکز نوشت: «احساس می‌کنم که همه نوشته‌هایم، درباره تجربیات من از اجدادم استبدون شک مهم‌ترین خویشاوند گارسیا مارکز، پدربزرگ و مادربزرگ مادری او ست. پدربزرگش سرهنگ نیکولاس ریکاردو مارکز مِجیا، کهنه سرباز میانه‌رو جنگ‌های هزار روزه کلمبیا بود. در «آراکاتاکا»، سرزمینِ موز کاراییبی‌ها و در روستایی که به وسیله خودش به پا شده بود، زندگی می‌کرد. سرهنگ در شهر، چیزی در حد و قواره‌های یک قهرمان بود. از جمله نکاتی که در مورد او همه جا گفته می‌شد این بود که او در واقعة معروف به «کشتار موز» از سکوت خودداری کرد، و در سال ۱۹۲۹ شکایتی را از آن کشتار وحشتناک به کنگره تحویل داد. سرهنگ علاوه بر اینکه مردی بسیار پیچیده و جذاب بود، داستانگوی بسیار قهاری نیز بود و قصه‌هایش از زندگی پرغوغایش خبر می‌داد وقتی جوان‌تر بود مردی را در دوئل کشته بود و همه جا گفته می‌شد که او پدر چیزی بیشتر از شانزده بچه است! سرهنگ از کارهای زمان جنگش به عنوان «تجربیات تقریباً شیرین» یاد می‌کرد چیزی مثل ماجراجویی جوانانه با تفنگ‌ها. سرهنگ سالخورده، گابریل کوچک را از روی دایراه المعارف تعلیم می‌داد، سالی یکبار او را به سیرک می‌برد، و نخستین کسی بود که به نوه بزرگش «یخ» را معرفی کرد، معجزه‌ای که در انبار شرکت UFC یافته شده بود! ـ همیشه به نوه بزرگش می‌گفت که چیزی بزرگ‌تر از بار کشتن یک انسان بر دوش سنگینی ندارد، درسی که بعدها گارسیا آن را در دهان شخصیت‌هایش گذاشت. مادربزرگش ترانکیویلینا ایگیواران کوتس بود، و بر روی گارسیا مارکز خردسال، از شوهرش کم تاثیرتر نبود. ذهن این زن به شکل غریبی از باورهای محلی و خرافات انباشته شده بود. خواهران بیشمارش هم مثل خودش بودند، و خانه را با قصه‌های ارواح و بدشگونی‌ها، پیشگویی‌ها و فال‌های بد لبریز کرده بودند، یعنی همة آن چیزهایی که شوهرش آن‌ها را با سرسختی توسط نادیده می‌انگاشت، سرهنگ یکبار به گابریل جوان گفته بود: «به این چیزها گوش نکن! این‌ها باورهای زنانه است» با این وجود گابریل هنوز گوش می‌داد. تنها کار بی‌همتا برای مادربزرگش گفتن همین قصه‌ها بود. مهم نبود که حرف‌هایش چقدر به دور از واقعیت و غیر محتمل بود، چرا که همیشه آن‌ها را به مانند حقایقی انکارناپذیر تعریف می‌کرد. هر چند که سبک آن‌ها همیشه یک شکل بود، خشک و تخت. قصه‌هایی که سال‌ها بعد، نوه‌اش آن‌ها را برای رمان‌های بزرگش اقتباس کرد. والدین گارسیا مارکز، کم و بیش در سالهای ابتدای زندگی‌اش غریب‌هایی بیش نبودند، مادرش، لوسیا سانتیاگا مارکز ایگورانا یکی از دو فرزندی بود که از سرهنگ و همسرش به دنیا آمده بود.دختری سرزنده، که از بد حادثه عاشق مردی به نام گابریل الیگو گارسیا شد. متاسفانه برای آنکه، گارسیا مورد طعن و تشر والدینِ لوسیا بود. برای یک چیز، او در دوران خفت‌آور تبدیل شدن شهر به مکانی بی‌در و پیکر و پر هرج و مرج به خاطر تجارت موز، به خوبی یک «مرده خور» محافظه کار بود. و سرهنگ همیشه او را به برگهای مرده‌ای که پس از طوفان همه جا بی استفاده پراکنده می‌شوند و باید حتماً جمع و دور ریخته شوند تشبیه می‌کرد. گارسیا همچنین به زنباره بودن شهره بود و دست کم چهار بچه نامشروع هم داشت. در واقع گارسیا مردی نبود که سرهنگ او را برای قلب رویایی دخترش، بزرگ بداندش. و با همه این‌ها، او هنوز با نوای عاشقانه آرشه‌های ویلن، شعرهای عاشقانه و نامه‌های پیاپی و حتی پیغام‌های تلگراف از او خواستگاری می‌کرد. خانواده سرهنگ همه کار را برای خلاص شدن از گارسیا انجام دادند اما او دوباره بازمی‌گشت، تقریباً بدیهی شده بود که دیگر دخترشان به مرد تسلیم شده است. سرانجام آن‌ها به آن سمج رمانتیک تسلیم شدند، و سرهنگ دست دخترش را در دست آن دانشجوی پزشکی گذاشت و برای راحتی ارتباطشان، تازه عروس وداماد را در خانه‌ای مجاور شهر سرهنگ در ریوهاچا ساکن کرد (داستان معاشقه حزن آور آن‌ها بعدها «در عشق سالهای وبا» از نو پی ریزی و دوباره سازی شد.)

پدربزرگش وقتی که او هشت ساله بود درگذشت. نابینایی مادربزرگش هم روز به روز بیشتر می‌شد و از همین رو به «سوکری» رفت تا با والدین خودش زندگی کند. جایی که پدرش به عنوان یک داروساز کار می‌کرد.طولی نکشید که پس از ورودش به سوکری، تصمیم بر آن شد که تحصیلات رسمی‌اش را آغاز کند. او به پانسیون شبانه روزی در «بارانونکیولا»، شهر بندری در دهانه رودخانه «ماگدالنا» فرستاده شد. در آنجا او به عنوان پسری خجالتی که شعرهای فکاهی می‌گوید و کاریکاتور هم می‌کشد شهره شد. اگر چه تنومند و ورزشکار نبود، اما بسیار جدی بود. همین باعث شد همکلاسی‌هایش او را «پیرمرد» صدا کنند.در ۱۹۴۰سال، وقتی دوازده سال بود، موفق شد بورس تحصیلی‌ِ مدرسه‌ای که برای دانش آموزان با استعداد در نظر گرفته می‌شد را به دست آورد. مدرسه ـ «لیکئو ناکیونال» به وسیله یسوعیون اداره می‌شد و در شهری در ۳۰ مایلی جنوب «بوگوتا»، در شهر «زیپاکیورا» بود. سفرش یک هفته بیشتر طول نکشید و بازگشت: «بوگوتا» را دوست نداشت. نخستین حضورش در پایتخت کلمبیا، او را دلتنگ کننده و غمگین ساخت. اما تجربیاتش به تثبیت شخصیتش کمک کرد. و در مدرسه بود که خودی را که به مطالعه تحریک می‌شود و با آن به هیجان درمی‌آید را شناخت. غروب‌ها اغلب در خوابگاه برای دوستانش کتاب‌ها را با صدای بلند می‌خواند. سرگرمی‌اصلی‌اش همین شده بود. هر چند که او هنوز در تلاش بای نوشتن چیزی با معنی برای نوشتن بودو تلاش می‌کرد چیز با معنی بنویسد. عشق بزرگش به خواندن و کشیدن کاریکاتور به او کمک کرد تا در مدرسه شهرتی را به عنوان یک نویسنده به دست آورد. شاید لذت از این شهرت بود که ستارة هدایت کشتی‌اش شد. تصوری که نیازمندش بود برای حرکت آینده‌اش. پس از فارغ التحصیل شدنش در سال ۱۹۴۶، نویسنده ۱۸ ساله، آرزوهای والدینش را برآورده کرد و در بوگوتا در مدرسه حقوق «یونیورساد ناسیونال» نام نویسی کرد و بعدها هم در رشته روزنامه نگاری.در این دوران بود که گارسیا مارکز به همسر آینده‌اش برخورد کرد. و پیش از آنکه دانشگاه را ترک کند، وقتی که تعطیلات کوتاه مدتی را با والدینش می‌گذراند دختر ۱۳ ساله‌ای به نام مرسدس بارچا پاردو را به آن‌ها معرفی کرد. مرسدس همانند یک مصری نجیب خموش بود و سبزه، او جذاب‌ترین کسی بود که گابریل تا به حال دیده بود.در طول آن تعطیلات بود که گابریل به مرسدس پیشنهاد ازدواج داد. دخترک موافق بود، اما نخستین آرزویش تمام کردن تحصیلاتش بود. به همین دلیل مرسدس نامزدی را پیشنهاد کرد، قول داد تا چهارده سال دیگر که بتوانند ازدواج کنند، با او بماند

مانند بسیاری از نویسندگان دیگر که دانشگاه را تجربه کردند و آنرا کوچک شمردند، گارسیا مارکز نیز متوجه شد که علاقه‌ای به مطالعه در رشته دانشگاهی‌اش ندارد و مبدل به کسی شده که کاری را بر حسب وظیفه و اجبار انجام می‌دهد. و به این ترتیب دوران سرگردانی‌اش آغاز شد: کلاس‌هایش را نادیده انگاشت و از خودش و درس‌هایش غفلت کرد، برای سرگردان بودن، گشت در اطراف بوگوتا را انتخاب می‌کرد، سوار تراموای شهری می‌شد و به جای خواندن حقوق، شعر می‌خواند.
در غذاخوری‌های ارزان غذا می‌خورد، سیگار می‌کشید و همدم و همنشین همة چیزهای مشکوک و مظنون آن زمان شد: ادبیات سوسیالیستی، هنرمندان گرسنه، و روزنامه نگاران آتشین و نوخواسته. اما از همه مهم‌تر روزی بود که آن کتاب کوچک را خواند، زندگی‌اش متحول شد و همه خطوط تقدیر در دستانش، در یک نقطه متمرکز شدند، کتابی از کافکا به دستش رسید: «مسخ». کتابی که زیر و زبرش کرد. با این کتاب بود که مارکز جوان آگاه شد که اجباری نیست که ادبیات از یک خطِ سیر مستقیم داستانی و طرحی روشن و پیرو یک موضوع همیشگی و کهن پیروی کند. وی گفت: «برایم صدای برخاسته از کافکا همسو با نجواهای مادربزرگم بود. ـ مادربزرگم در وقت قصه گفتن عادت داشت، ماجراجویانه‌ترین چیزها را با حقیقی‌ترین صداهای ممکن بیان می‌کرد.» و این نخستین نکته‌ای بود که او از خواندن ادبیات در هوا شکار کرد. از این پس حریصانه شروع به خواندن کرد و هر چه به دستش می‌رسید را می‌بلعید. و شروع به نوشتن داستان کرد. و در کمال شگفتی‌اش دید که نخستین داستانش، «سومین استعفا»، در سال ۱۹۴۶، در روزنامه میانه‌رو بوگوتا، «ال بوگوتا» منتشر شد. گارسیا مارکز وارد دوران خلاقیتش شد. بیش از ده داستان را برای روزنامه در سال‌های بعد نوشت. مانند انسانگرایی از خانواده‌ای میانه رو، قتل گایتان در ۱۹۴۸ بر او تاثیر ژرفی گذاشت، و حتا در غوغا و اعتراضات روزنامه «ال بوگوتازو» هم شرکت کرد و نوشت. دانشگاه «یونیورسال ناسیونال» تعطیل شد، که بلافاصله به شتاب، خودش را به فضای صلح آمیزتر جنوب رساند و به دانشگاه «یونیوریسدد کارتگانا» انتقالی گرفت. او در آنجا دلچرکین رشته حقوق را ادامه می‌داد و برای روزنامه «ال یونیورسال» ستون روزانه می‌نوشت. سرانجام در ۱۹۵۰تلاش‌هایش برای ادامه تحصیل در رشته حقوق پایان گرفت و خود را تمام وقت، وقف نوشتن کرد، به «باراناکولیا» رفت. پس از چند سال، به حلقه ادبی‌ای که «گروه باراناکیولیا» خواند می‌شد پیوست و تحت تاثیر آن‌ها، شروع به خواندن آثار همینگوی، جویس، وولف، و خصوصاً فاکنر کرد. او همچنین شروع به مطالعه آثار کلاسیک کرد و الهامی شگرف از خواندن «پادشاه ادیپوس» از سری داستان‌های سوفوکل گرفت. فاکنر و سوفوکل بزرگ‌ترین تاثیرات را بر او گذاشتند. فالکنر او را به خاطر توانایی‌اش در بازآفرینی کودکی‌ای در گذشته‌ای راز آمیز و ابداع کردن شهر و کشوری در خانه‌ای از نثر و شعر حیران کرد. در «یوکناپاتافنا» راز آمیز بود، که گارسیا مارکز بذرهای «ماکوندو» را یافت. و از «شاه ادیپ» سوفوکول و از «انتیگونه» انگاره‌هایش را برای دگرگون ساختن جامعه و رسوایی سواستفاده قدرت حاکم بیرون کشید. نارضایتی گارسیا مارکز از داستان‌های ابتدایی‌اش آغاز شد و آن‌ها را به عنوان تجربیات راستینی از پریشان خیالی دوران آغاز نوشتنش دریافت. «آن‌ها پیچیدگی روشنفکرانه‌ای ساده‌ای داشتندکه با حقیقت هستی من میانه‌ای واقعی نداشتند.» فاکنر به او آموخته بود که نویسنده باید در مورد چیزهایی بنویسد که به او نزدیک باشد. و سال‌ها مارکز در این منازعه با تلاش‌های نوشتاری‌اش بود که «چه می‌خواهد بگوید؟» این دغدغه‌ها وقتی شکل گرفت که او به همراه مادرش به «آراکاتاکا» بازگشت تا خانه پدربزرگش را برای فروش مهیا کنند، خانه را در وضعیتی اسفناک و فرسوده یافتند، و هنوز «خانه شبح زده» خاطراتش را که در سرش غوطه می‌خورد او را به گذشته فرا می‌خواند. براستی که همة شهر مرده و بیجان به نظر می‌رسد، و زمان در رگ و پی‌اش منجمد شده بود. او پیش از این خطوط داستانی از تجربیات گذشته‌اش را در ذهنش مرور می‌کرد، رمانی تجربی به نام «لاکاسا» نوشته بود، و هر چند که احساس می‌کرد که هنوز آماده و تکمیل نشده است، او قسمتی از آنچه که بعد از حس کردن آن مکان به دست آورده بود را یافته بود. به محض بازگشت به «بارانکیولا»، نخستین رمانش ملهم از دیدارش از آن خانه را با نام «طوفان برگ»، طبق طرحی مطابق با اسلوب «آنتیگونه» و دوباره سازی شهری خیالگونه نوشت.. کتاب با اشتیاقی پر انرژی از الهام و شهود کامل شده بود و نام «ماکوندو» را به «یوکناپاتافنای» آمریکای لاتین بخشید که نام مزرعه موزی نزدیک «اراکاتاکا» بود که عادت داشت در آنجا مانند کودکی گردش کند. (ماکوندو در زبان بانتو Bantu معنای موز است) متاسفانه رمان در سال ۱۹۵۲ توسط ناشری که به او داده شده بود رد شد و گارسیا مارکز گرفتار شک به توانایی‌خودش شد و شلاق نقد را خود به پیکرش وارد کرد و آن را در کشو انداخت. (در ۱۹۵۵ هنگامی که گارسیا مارکز در اروپای شرقی بود، رمان توسط دوستانش از آن مخفیگاه نجات داده شد و به ناشر تحویل داده شد.) آن زمان بود که «طوفان برگ» منتشر شد. با وجود طرد شدن و تنگدستی‌اش، ذاتاً سرخوش بود، اتاقی در فاحشه خانه‌ای دست و پا کرده بود و دوستانش دورش را گرفته بودند. و کار ثابتی هم برای نوشتن در ستون‌های روزنامه «ال هرالدو» داشت. در بعد از ظهرها بروی داستان‌هایش کار می‌کرد و با هم سلیقه‌هایش در میان دود سیگار و عطر قهوه گپ می‌زد. در ۱۹۵۳ او به ناگاه به تشویش و بیقرار ی ناگهانی دچار شد. بار و بندیلش را جمع کرد، کارش را رها کرد و حتا دایره‌المعارفش را هم به دوستی فروخت. مدت کوتاهی سفر کرد، بر روی پاره‌ای از طرح‌های داستانش مشغول شد، و سرانجام به طور رسمی با مرسدس اعلام نامزدی کرد. در ۱۹۵۴ به بوگوتا بازگشت و مسئولیت نوشتن داستان و مقالات نقد فیلم را در «ال اسپاکتادور» را پذیرفت. در آنجا او به استقبال سوسیالیسم رفت و از از توجه به صدای جاری دیکتاتور گوستاو روجاس پینیلیا اجتناب کرد، به وظیفه‌اش به عنوان نویسنده‌ای در زمان لاویولنسیا la violencia تعمق کرد.در ۱۹۵۵ اتفاقی افتاد که او را در عقب قطار ادبیات نگاه داشت و سرانجام هم باعث تبعید موقتی او از کلمبیا شد. در آن سال، «کالداس»، یک ناوشکن کوچک کلمبیایی، در راه بازگشت به «کارتاگنا»، در دریایی عمیق غرق شد. همه دریانوردها و ملوانان در آب غرق شدند، الا یک مرد جالب: لویس آلئجاندرو ولاسکو، کسی که توانست ده روز بر روی الواری در دریا دوام بیاورد. هنگامی که سرانجام به ساحل بازگشت، فوراً به یک قهرمان ملی تبدیل شد. دولت از این فرصت به عنوان تبلیغاتی بزرگ استفاده کرد، ولاسکو هم سخنرانی‌های بسیاری را برای تبلیغ دیده‌ها و ماوقع کرد، سرانجام روزی رسید که او تصمیم گرفت واقعیت را بگوید: «کالداس» بار و محموله غیر قانونی حمل می‌کرده، چون که آن‌ها بیمبالاتی و بیدقتی کرده بودند، کشتی تعادلش به هم خورده و درون دریا غرق شد. ولاسکو طی دیداری از اداره روزنامه «ال اسپکتادور»، واقعیت را برای آن‌ها فاش کرد، و آن‌ها پس از کمی درنگ باور کردند. ولاسکو قضیه را برای گابریل گارسیا مارکز تعریف کرد و او هم داستان را از زبان کسی دیگر نوشت و دوباره سازی کرد. داستان دو هفته به نام «واقعیت درباره ماجرای من، لویس الئجاندرو ولاسکو» مسلسل وار منتشر شد و شور و استقبال بسیاری را آفرید. دولت به شدت عصبانی شد و ولاسکو را از نیروی دریایی بیرون اندخت. ویراستاران نگران از اینکه دیکتاتور پینیلا گارسیا مارکز را آزاردهد، بیدرنگ او را برای تحت پوشش قرار دادن خبر مرگ قریب الوقوع پاپ پیوس به ماموریت گسیل کردند. به بهانه این ماموریت بیهوده، گارسیا مارکز به عنوان خبرنگار و گزارشگر در اروپا سرگردان بود. پس از اینکه مدتی در رم به تحصیلات در رشته سینما پرداخت، عازم بلوک کمونیستی اروپا و شرق اروپا شد، و پس از یکسال سرانجام دوستانش رمان «طوفان برگ» را در «بوگوتا» منتشر کردند. گارسیا مارکز به ژنو، رم، لهستان و مجارستان سفر کرد و سرانجام در پاریس مستقر شد جایی که او خبر دار شد کارش را از دست داده است. بنا به دستور حکومت دیکتاتوری پینیلا، روزنامه «ال اسپکتدور» تعطیل شد. در محله‌ای لاتین، و به اعتبار و لطف زن مهمان خانه داری زندگی کرد، آنجا تحت تاثیر آثار همینگوی یازده داستان نوشت که پیش نویس کتاب «کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد» شدند و همینطور قسمتی از «این شهر گهی» را نوشت. کتابی که بعدها به نام «ساعت نحس» تغییر نام داد و منتشر شد. پس از پایان نگارش «کسی به سرهنگ » به لندن سفر کرد و و سرانجام به قاره خانگی‌اش و نه کلمبیا که ونزوئلا بازگشت و در آنجا توسط پناهجویان و آوارگان سیاسی کلمبیایی مورد استقبال و پشتیبانی قرارگرفت. آنجا «ساعت نحس» را به پایان رساند، اثری که در آن تلاش برای پایه ریزی کردن سبک بی‌همتایش مشهود است، اما مشخص است که آنچه نوشته هنوز برایش راضی کننده نیست. داستانهای ابتدایی‌اش صریح و بی‌احساس‌اند. «طوفان برگ» بسیار مدیون فاکنر بود و «کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد» و «ساعت نحس» هم از سبک و هدف شناخته شده‌اش فاصله داشت، سبکی که او سالهای بعد به توسعه و کمالش رساند. می‌دانست که آخرین کارش در میان شهر راز گونه «ماکوندو» خواهد گذشت. اما هنوز برای یافتن لحن و صدایی که بتواند داستانش را با آن بگوید در تکاپو بود، و هنوز در حال کشف صدای واقعی و شخصی‌اش بود. در ونزوئلا با دوستان قدیمی‌اش پلینیو آپولیو مندوزا کسی که بعدها ویراستار هفته‌نامه ونزوئلایی «الیت» شد همکار و همنشین شد. درسال ۱۹۵۷ برای آنکه پاسخ دغدغه‌اش: «درد کلمبیا از چیست؟» را بیابد، سرتاسر اروپای بلوک شرق را سفر کرد، مقالاتش را در این رابطه به چند ناشر امریکای جنوبی داد و دیدند که چگونه با افسردگی مقایسه کرده وضعیت جامعه را با وضعیت آرمانی کمونیسم مقایسه کرده است. پس از اقامت کوتاه دوباره‌ای در لندن، گارسیا مارکز به ونزوئلا بازگشت، جایی که مندوزا دیگر برای روزنامه «مومنتو» کار می‌کرد و به دوست قدیمی‌اش کار دیگری را پیشنهاد کرد. گارسیا مارکز در ۱۹۵۸ مخاطره‌ای کرد و به کلمبیا بازگشت. در فضایی کم سر وصدا به کشورش خزید و با مرسدس باچا ازدواج کرد، کسی که این چهارده سال را در بارانکویلا در انتظارش نشسته بود. او و تازه عروسش در خفا و خاموشی به کاراکاس بازگشتند، که در آنجا مشکلات را با هم تقسیم کنند. پس از چاپ نمایشنامه‌هایی در روزنامه «مومنتو» توسط گارسیا مارکز که خیانت و پیمان‌شکنی آمریکاو ستم پیشگی‌هایش علیه ونزوئلا را هدف قرا داده بود، دولت روزنامه «مومنتو» را تحت فشار سیاسی قرار داد. روزنامه سرانجام تسلیم فشارهای سیاسی شد و در جریان سفر نیکسون در ماه می عذرخواهی‌ای را از دولت امریکا به چاپ رساند. گارسیا مارکز و مندوزا از نامة سفارشی کاپیتولاسیونی دولت به خشم آمده و بلافاصله استعفا دادند. چیزی نگذشت که گارسیا مارکز پس از رها کردن شغلش در «مومنتو»، به اتفاق همسرش به هاوانا رفت و تحت حمایت انقلاب کاسترو قرار گرفت. او متاثر از انقلاب با تصدی شاخه بوگوتا آژانش خبرگزاریی کاسترو «پرنسا لاتین» به انقلاب کمک کرد. و بدین شکل بود که رفاقتش با کاسترو که تا آخر عمر برقرار بود، آغاز شد. در ۱۹۵۹ نخستین پسرش رودریگو به دنیا آمد و این خانواده به شهر نیوریوک مسافرت کرد، و در آنجا ناظر شاخه آمریکای لاتین خبرگزاری «پرنس لاتین» شد، اما چیزی نگذشت که به خاطر تهدیدات آمریکایی‌ها به قتل او، گارسیا مارکز از این شغلش هم استعفا داد. بعد از یکسال پس از شکاف ایدیولوژیکی که در حزب کمونیستی کوبا روی داد، جدایی‌اش از آن حزب آغاز شد. او با خانواده‌اش به جنوب «مکزیکو سیتی» سفر کرد و به زیارتگاه «فالکنریان» رفت تا به این شکل ورودش را در ۱۹۷۱ به امریکا تکذیب کند. در «مکزیکوسیتی» علاوه بر آنکه برای فیلم‌ها زیرنویس می‌نوشت متن نمایشنامه‌های رادیویی را هم به نگارش درمی‌آورد، و در طی این مدت بود که پاره‌ای از رمان‌های افسانه‌وارش را منتشر ساخت. اثر «کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد» در ۱۹۶۱ از شر بید خورنده فراموشی نجات داده شد ه، و سپس «مراسم دفن مادربزرگ» را هم در ۱۹۶۲، سالی که دومین پسرش، گونزالو به دنیا آمد منتشر ساخت. سرانجام دوستانش او را متقاعد کردند که به جلسات نقد و مباحثه ادبیات در «بوگوتا» شرکت کند،، او در Este pueblo de mierda تجدید نظر کرد، و عنوان «شهر گهی» را به «ساعت نحس» تغییر داد. کتاب‌ها را عرضه داشت و تا حدودی با استقبال روبرو شد. حامیان و بانیان جایزه‌ای ادبی، در سال ۱۹۶۲، در اوج دوران افسردگی بی‌پایانش، کتاب را به مادرید فرستادند تا در آنجا انتشار یابد: انتشار مسخره و خنده‌آور بود. ناشر اسپانیایی، کتاب را از همه اصطلاحات عامیانه امریکای لاتین و جملات اعتراض آمیزش پاکسازی وتهی کرد، گفتگوها و سخنان شخصیت‌ها هم مختصر و کوتاه شده و به زبان و لهجه اسپانیایی در آمده بود. تصفیه کتاب خارج از حد و مرزهای پذیرفتنی و قابل تصور بود. گارسیا مارکز دل شکسته و غمین مجبور شد تا از پذیرش کتاب با آن وضعیت امتناع کند. تقریباً نیم دهه طول کشید تا کتاب به حال اولش برگردانده شده و انتشار یافت.

چند سال بعدی، مشحون از ناامیدی‌های فراوان برای او بود، چیزی تولید نکرد الا متن فیلمی طرحش توسط کارلوس فوئنتس نوشته شده بود. دوستانش تلاش می‌کردند اورا از راههای مختلف دلخوش و شاد سازند. اما با این وجود او احساس واماندگی و ورشکستگی می‌کرد. هیچکدام از آثارش بیشتر از ۷۰۰ نسخه فروش نرفته بودند. هیچ حق التالیف و پولی از آن‌ها به دست نیاورده بود. و هنوز داستان «ماکوندو» از فراچنگ او طفره می‌رفت.

در سال 1941 اولین نوشته‌هایش در روزنامه‌ای به نام خوونتود (Juventude) که مخصوص شاگردان دبیرستانی بود، منتشر شد. تحصیلات دبیرستانی او با وقفه روبه‌رو گشت و مارکر، یک سال به سوکو رفت. در سال 1943 پس از پایان سال تحصیلی، ساحل آتلانتیک را جهت رفتن به بوگوتا ترک کرد ودر این شهر در کنکوری جهت گرفتن بورسیه شرکت کرد.
گارسیا مارکز در آن روزگار که در دبیرستان زیپاکوئیرا به تحصیل مشغول بود، با انتشار مجله ای به نام لیتراتورا قدرت ادبی خویش را به سایر همکلاسی‌هایش بازشناس‌اند، ولی متاسفانه نشریه فوق بعد از یک شماره توقیف شد. در سال 1947 مارکز تحصیل در رشته حقوق را در دانشگاه بوگوتا آغاز کرد. بی آن که نوشته ای را منتشر کند، مسئولیت ضمیمه دانشگاهی مجله هفتگی رازون را به عهده گرفت و با پیلینو مندوزا و کامیلو تورس آشنا شد. در سپتامبر همان سال، اولین نوول خود را در ضمیمه ادبی ال اسپکتادو منتشر کرد و در ماه دسامبر، مارکز امتحانات سال اول حقوق را گذراند. در ژانویه سال 1950، گارسیا مارکز مقاله نویس روزنامه ال ارالدوی بارانکیا شد. نوشتن کتاب "برگ‌ریزان" را همان سال اغاز کرد. در سال 1951، مارکز به کارتاخنا، جایی که والدینش در آن مستقر شده بودند، برگشت. اما در سال 1952، دوباره به بارانکیا برگشت و دست‌نویس برگ‌ریزان به انتشارات لوسادای بوینس آیرس داد، اما رد شد. با این حال او همچنان به خواندن، سیر و سفر کردن و نوشتن و نوشتن ادامه دادو سرانجام در سال 1955 کتاب برگ ریزان منتشر شد. در ژانویه سال 1957، مارکز نوشتن "کسی به سرهنگ تامه نمی‌نویسد" را تمام کرد. در ماه مه همراه مندوزا به آلمان شرقی رفت. در ژوئیه، باز به همراه پلینیو مندوزا، به شوروی سفر کرد و از آنجا، به مجارستان رفت در ماه اکتبر، به پاریس برگشت و گزارشی طولانی درباره ممالک بلوک شرق نوشت.
مارکز در مارس 1958، در جریان یک سفر کوتاه به کلمبیا، با نامزدش مرسدس بارکاپاردو ازدواج کرد. در همان سال سردبیر مجله ونزوئلا گرافیکا شد وکتاب"کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد" را منتشر کرد. همچنین بسیاری از قصه‌های کتاب مراسم تدفین مادربزرگ. رمان ساعت شوم را به پایان رساند.در آوریل 1961،"کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد" مجدداً چاپ شد. در همین سال به مکزیک رفت و با زن و فرزند دو ساله‌اش زندگی کرد. برای فیلم‌های سینمایی فیلمنامه نوشت. همچنین دستنویس داستان ساعت شوم را به مسابقه ملی رمان که در بوگوتا توسط شرکت نفت اسو ترتیب یافته، فرستاد و جایزه اول آن را از آن خود کرد. در سال 1962 کتاب"کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد" وی در مکزیک منتشر شد. همچنین ترجمه همان کتاب در پاریس. اولین روایت پاییز پدرسالار را هم در همین سال نوشت. در سال 1965، نوشتن صد سال تنهایی، را آغاز کرد و در آوریل 1968، صد سال تنهایی در بوینس آیرس منتشر شد و به موفقیتی فوری و چشمگیر رسید طوری که کتاب به طور مداوم تجدید چاپ می‌شد.در سال 1969، صد سال تنهایی، جایزه فرانسوی بهترین کتاب خارجی را نصیب خود کرد.در سال 1970 در بارسلون سرگذشت یک غریق چاپ شد. مارکز پس از اینکه پست "سفیر" بودن در بارسلون را رد کرد، به سفر طولانی در کشورهای کاراییب پرداخت.انتشار نوول های کتاب داستان غم‌انگیز و باورنکردنی ارندییرای ساده‌دل و مادربزرگ سنگ‌دلش، باعث شد که جایزه رومولوگایه‌گوس را در مورد بهترین رمان به دست آورد. در سال 1976، پاییز پدرسالار منتشر شد.در فوریه سال 1981، اولین مجموعه آثار روزنامه نگاری‌اش در بارسلون چاپ شد. در ماه مارس همان سال ارتش کلمبیا او را تهدید کرد فوراً کشورش را ترک کند و او هم ناچار به مکزیک بازگشت. در سال 1982، کتاب چشمان آبی رنگ سگ را منتشر کرد و نیز در همین سال موفق به اخذ جایزه ادبی نوبل گردید. کتاب عشق سالهای وبا را در 1986 منتشر کرد. انتشار کتاب ژنرال در هزار توی خویش در سال 1989 در سطح جهانی جنجال آفرید.در 1992، کتاب از عشق و شیاطین دیگر، 1996 انتشار پرونده یک گروگانگیری، 1998 کارگاه سناریو نویسی و فرهنگ جامع اصطلاحات آمریکای لاتین، 1999 سرزمین کودکان و برای آزادی و در سال 2000 دو عنوان کتاب به نام یاداشت‌ها و خانه بزرگ از او منتشر شد.

تا همین اواخر، مارکز با همسر، دو فرزند، عروس و نوه شش‌ساله‌اش در شهر نیومکزیکو زندگی می‌کردند، اما با وخامت اوضاع جسمانی و سرطان روبه‌پیشرفت، همچنین با احساس نزدیکی مرگ، به سرزمین خود بوگوتا رفت. از چندی پیش، عنوان بزرگ‌ترین مرد و مرد سال 1999 آمریکای لاتین رسماً به وی داده شد. آخرین کتابی که از مارکز در ایران چاپ شد"زیستن برای بازگفتن" بود.

در میان آثار گوناگون مارکز، صد سال تنهایی، پاییز پدر سالار، عشق در سالهای وبا، کسی برای سرهنگ نامه نمی‌نویسد و ژنرال در هزارتوهای خود، اهمیت و ارزش ویژه‌ای دارند.

در ژانویه 1965 او و خانواده‌اش برای گذران تعطیلات به «آکاپولکو» مسافرت کردند. ناگهان شهود به او اصابت کرد: لحن و صدایش را باز یافت. برای نخستین بار در بیست سال اخیر، آذرخشی واضحا حجم و آوای «ماکوندو» را روشن ساخت و درخشاند. او بعدها نوشت: «سرانجام شهودی را که با آن بتوانم کتاب را بنویسم به دست آوردم. به کامل‌ترین شکل ممکنش. در آنجا بود که من نخستین فصل را کلمه به کلمه با صدای بلند برای تایپست دیکته کردم.لحن و صدایی که من سرانجام در «صد سال تنهایی» به کار گرفتم بر پایه روشی بود که مادربزرگم در گفتن قصه‌هایش به کار می‌گرفت. او چیزهای کاملاً خیال گونه را جوری بیان می‌کرد که واقعگرایانه‌ترین شکل ممکن را داشتند جلوه آنچه را که می‌گفت در سیمایش مشهود بود. او وقتی که قصه‌هایش را می‌گفت طرزگفتارش را تغییر نمی‌داد و با این کارش همه را مجذوب می‌کرد. آنجا بود که من کشف کردم چه باید بکنم تا خیال را باور پذیر سازم. به همان لحنی که مادربرزگم قصه‌ها را برایم بازگفته بود آن‌ها را نوشتماو ماشین را به طرف خانه چرخاند و به سمت خانه شتافت. وقتی رسیدند، مسئولیت خانواده را به مرسدس سپرد و دست از همه چیز شست و در اتاقش مشغول نوشتن شد. و نوشت آنچه را که انجام داده بود و دیده بود و اندیشیده بود. برای مدت هیجده ماه، هر روز را نوشت. روزانه با مصرف شش پاکت سیگار داشت از پا در می‌آمد. برای تامین خانواده ماشین فروخته شد، و تقریباً همه اسباب خانه به گرو گذاشته بود چاره‌ای نبود، تنها به این شکل مرسدس می‌توانست خانواده را خوراکی دهد و رول کاغذ و سیگار مارکز را تامین کند. دوستانش دیگر اتاق دود گرفته‌اش را «غار مافیا» می‌نامیدند. و پس از مدتی، کمک‌های جامعه به یاریش شتافت، چرا که با خبر شده بودند که چه چیزهای چشمگیر و قابل توجهی در حال خلق شدن است. نسیه‌ها تمدید و قرض‌ها بخشیده شد. پس از یکسال کار، گارسیا مارکز نخستین سه فصل را برای کارلوس فوئنتس فرستاد، کسی که آشکارا اعلام کرد: «من تنها هشتاد صفحه را خواندم اما استادی را در آن یافتم» رمان به پایانش نزدیک بود، هنوز اسمی نداشت، موفقیتش قابل پیش بینی بود، و زمزمه موفقیت در هوا دوَران داشت و می‌چرخید. هنگام که کار به سرانجام رسید، خودش، همسرش، و دوستانش را در رمان جای داد و سپس نامی در صفحه آخر نمایان شد: «صد سال تنهایی». سرانجام از غار پا به بیرون گذاشت، هزار و سیصد صفحه را در دستانش محکم گرفته بود، تحلیل رفته و تقریباً مسموم از نیکوتین،‌ با بالای ده هزار دلار بدهی، اما هنوز دلخوش و سر زنده بود. مجبور شد اسباب بیشتری از خانه را گرو بگذارد تا بتواند رمان را برای ناشری در بوینوس آیرس بفرستد. «صد سال تنهایی» در ژوئن ۱۹۶۷ منتشر شد، و در عرض یک هفته همه ۸۰۰۰ نسخه‌اش به فروش رسید. از آن نقطه بود که موفقیت‌های او بیمه و تضمین شد. رمان هر هفته زیر یک چاپ جدید می‌رفت، و در عرض سه سال نیم میلیون نسخه از کتاب به فروش رسید و به بیست و چهار زبان ترجمه شد و چهار جایزه بین المللی را نصیب خود کرد. موفقیت‌ها سرانجام سر و کله‌شان پیدا می‌شد. وقتی که جهان نامش را می‌شنید و می‌شناخت گابریل گارسیا مارکز ۳۹ ساله بود. به ناگاه شهرت احاطه‌اش کرد. نامه‌های طرفداران، جایزه‌ها ‌، مصاحبه‌ها، برنامه‌هایی با حضور او پیدا بود که زندگی‌اش در حال دگرگون شدن است. در ۱۹۶۹ رمان، جایزه «چیاچیانو» در ایتالیا را برد و همان سال به عنوان بهترین رمان خارجی در فرانسه شناخته شد. و در ۱۹۷۰ در انگلستان منتشر شد و همان سال هم جزو دوازده انتخاب اول سال خوانندگان در امریکا شد. دو سال گذشت. جوایز «رومیلو گالئگوس» و «نیوتادت» را هم برده بود و در ۱۹۷۱ هم نویسنده پرویی، ماریو وارگاس یوسا در باره زندگی و آثارش کتابی را منتشر ساخته بود. در برابر همه این هیاهوها، گارسیا مارکز به سادگی به نوشتن بازگشت. تصمیمش براین بود که در باره دیکتاتوری بنویسد، باخانواده‌اش به بارسلونای اسپانیا رفت تا آن اسپانیای زیر چکمه فراسیسکو فرانچو را تجربه کند. در آنجا روی رمانش رنج برد و زحمت کشید. ترکیبی را از «هیولا»، «دیکتاتوری کارایبی با دستان نرم استالینی و شهوتی حیوانگونه» و «حاکم جرار اسطوره‌ای امریکای لاتین» خلق کرد. در خلال این سال‌ها، او Innocent Eréndira and Other Stories را در سال ۱۹۷۲ منتشر کرد. و در ۱۹۷۳ مجموعه‌ای از آثار روزنامه نگاری‌اش در پانزده سال قبل را به نام «زمانه‌ای که من شاد بودم و بی‌خبر» منتشر ساخت. «پاییز پدر سالار» در سال ۱۹۷۵ منتشر شد، و از دو منظر موضوع و لحن حرکت و روند موثر و قویی از نقطة «صد سال تنهایی» بود. کتابی پر شکنج و پرخماپیچ، به همراه جملاتی دالان وار و تودر تو، که در ابتدا برای منتقدین و کسانی که منتظر یک «ماکوندو» دیگر بودند، دست یازیدن به هستة آن ناامیدانه به نظر می‌رسید. توقعات و انتظارها در طول سالیان از او تغییر کرده بود، به هرحال، بسیاری انتشار این رمان را تغییر مکانی به شاهکاری کوچک‌تر توصیف کردند.

گارسیا مارکز تصمیم گرفته بود که فراتر از زمان دیکتاتوری، دیکتاتور پینوشه بر شیلی ننویسد، تصمیمی که بعداً آن را لغو کرد و علاوه بر آنکه زندگی در یک حکومت دیکتاتوری را ترسیم کرد، ذهن حاکم ستمگری که آن‌ها را در گودال رنج رها کرده بود را به خواننده ارایه کرد. حالا نویسنده معروف، به قدرت روزافزون سیاسی‌اش آگاه‌تر شده بود، و تاثیر رو به افزایش و امنیت مالی‌اش او را قادر ساخته بود تا دغدغه‌هایش را در فعالیت‌های سیاسی دنبال کند.
دربازگشت به «مکزیکو سیتی»، خانه جدیدی خرید تا از آنجا مبازه شخص‌اش را برای تاثیر برجهان پیرامونش سامان‌دهی کند. در پایان اندک سالی، فعالیت‌هایش را پایه گذاری کرد و پیوسته مقداری از پولش را در جنبش‌ها و فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی صرف می‌کرد. از طریق نوشته‌ها و بخشش‌هایش، گروه‌های چپ در «کلمبیا»، «ونزوئلا»، «نیکاراگوئه»، «آرژانتین» و «انگولا» را حمایت و پشتیبانی می‌کرد. و از HABEAS حمایت و پشتیبانی کرد، سازمانی که تمام فعالیت‌هایش را برای اصلاح سواستفاده قدرت در امریکای لاتین و آزادی زندانیان سیاسی وقف کرده بود. و او روابط دوستانه‌اش را با بعضی رهبران همانند عمر توریجوس در پاناما struck up کرد, مناسبات و روابطش را با فیدل کاسترو رهبر کوبا ادامه داد. نیازی به گفتن نیست که، این فعالیت‌ها او را نزد سیاستمداران امریکا یا کلمبیا عزیز و تکریم نکرد، همه دیدارهایش از امریکا با ویزاهای محدود الزمانی بود که توسط وزارت امور خارجه امریکا تایید شده بود. (این سفرها سرانجام توسط بیل کلینتون رفع محدودیت شد) در ۱۹۷۷ او Operación Carlota و همچنین مجموعه‌ای از مقالاتی از نقش کوبا در افریقا را منتشر ساخت. به طعنه، اگر چه ادعا می‌کند که با کاسترو دوستان بسیار خوبی هستند کاسترو حتا به ویراستاری کردن کتاب «وقایع مرگ یک پیشگوی مارکز» کمک کرد او هفتاد نوشته را در کتابی «بسیار رک، بسیار ناملایم» درباره قصور انقلاب کوبا و زندگی تحت رژیم فیدل کاسترو نوشته است. این کتاب هنوز منتشر نشده است، و گارسیا مارکز مدعی است که تا وقتی که روابط بین امریکا و کوبا به هنجار و عادی نشده آن را منتشر نخواهد ساخت. در ۱۹۸۱ که مدال ویژه لژیون فرانسه را به دست آورد، برای اینکه کاسترو را در سختی دیده بود به دیدارش شتافت و هنگامی که به کلمبیا بازگشت دولت محافظه کار «بوگوتا» او را به سرمایه‌گذاری و پول درآوردن در M-19، یک گروه لیبرال از پارتیزان‌ها متهم کرد. مارکز برای آسایش خانواده‌اش از کلمبیا بیرون آمد و از مکزیک تقاضای پناهندگی سیاسی کرد.
کلمبیا خیلی زود از خشم و برآشفته شدن از آن فرزند نام آورش پشیمان شد: در سال ۱۹۸۲ او جایزه نوبل ادبیات را برنده شد. کلمبیا همزمان با انتخاب ریبس جمهور جدید، دستپاچه و شرمسار، او را به بازگشت دعوت کرد، و ریس جمهور Betancur بتانکیور نیز شخصاً او را در استکهلم ملاقات کرد. در ۱۹۸۲، «بوی خوش گواوا»، کتابی در گفتگو با همقطار دیرینش «پلینیو اپولیو مندوزا» و همینطور در همان سال او «ویوا ساندینو»، نمایشنامه رادیویی تلویزیونی در باره «سندریستها» و انقلاب «نیکاراگوئه» را نوشت. در داستان بعدیی که منتشر کرد دیگر سیاست از اندیشه‌اش فاصله گرفته بود و با نوشتن رمانی عشقی تغییر مسیر داد و به گذشته غنی از شهود و مصالح اساسی داستان‌هایش بازگشت، او دوباره بر روی موضوع معاشقه‌های والدینش کار کرد. داستان درباره دو عاشق عقیم و بی‌نتیجه مانده است که زمان طولانی میان نخستین معاشقه و دومین عشقبازیشان پیش آمده، و در سال ۱۹۸۶ پرده از «عشق سالهاای وبا» برداشته شده و کتاب به خوانندگان جهان، که مشتاقانه منتظرش بودند، عرضه شد و به صورت اعجاب آور و غریبی مورد استقبال قرار گرفت. تردیدی نیست که گابریل گارسیا مارکز دیگر مبدل به چهره جهانی شده بود که جاذبه دیرپا و مانایش همه گیر شده بود. او دهه ۱۹۹۰ را با انتشار رمان «ژنرال د رهزارتوی خود» به پایان رساند و دو سال بعد هم «زائر غریب» متولد شد. در ۱۹۹۴ او داستان‌های اخیرش را در کتاب «عشق و شیاطین دیگر» منتشر کرد. این سیر در ۱۹۹۶ با انتشار «گزارش یک آدم ربایی» ادامه یافت. کتاب اخیر اثر روزنامه نگارانه‌ای بود که دارای جزییات شگرفی از تجارت بی‌رحمانه مواد مخدر در کلمبیا ست. این بازگشت به فعالیت‌های روزنامه نگاری در ۱۹۹۹ با خرید پر کش قوس امتیاز مجله «کامبیو» مستحکم شد.مجله وسیله‌ای واقعی و کاملی برای گارسیا مارکز شد تا به او اصل خویش بازگردد.

متاسفانه در ۱۹۹۹بیماری سرطان لنفاوی گارسیا مارکز تشخیص داده شد. گابریل گارسیا مارکز، در روز پنجشنبه ۱۷ آوریل ۲۰۱۴ (۲۸ فروردین ۱۳۹۳)، در ۸۷ سالگی، درمکزیکو سیتیدرگذشت.دو سال پیش از مرگ، برادر گابریل گارسیا مارکز اعلام کرد او از بیماری فراموشی (دمانس) رنج می‌برد و دیگر نمی‌نویسد. جسد وی فردای آن روز در روز آدینه در مکزیکوسیتی سوزانده شد، بخشی از خاکستر جسد وی به کلمبیا زادگاهش منتقل شد.

آثار ترجمه شده به فارسی:

  • طوفان برگ
  • پاییز پدرسالار
  • کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد، (هوشنگ گلشیری)
  • زائران غریب (مجموعه داستان کوتاه، همچنین با عنوان ده داستان سرگردان)
  • ماجرای ارندیرا و مادربزرگ سنگدل‌اش (مجموعه داستان کوتاه)
  • سفر پنهانی میگل لیتین به شیلی
  • زیستن برای بازگفتن (انتشارات کاروان)
  • صد سال تنهایی، (ترجمه‌های: بهمن فرزانه، کیومرث پارسای)
  • از عشق و شیاطین دیگر
  • عشق سال‌های وبا (هرمز عبداللهی)
  • ساعت نحس
  • خانه بزرگ
  • وقایع‌نگاری یک قتل از پیش اعلام شده
  • ژنرال در هزارتوی خویش
  • بهترین داستان‌های کوتاه گابریل گارسیا مارکز (احمد گلشیری. انتشارات نگاه.) ۱۳۸۵
  • خاطره دلبرکان غمگین من. (به اسپانیایی: Memoria de mis putas tristes) (خاطرات روسپیان غمگین من.). کاوه میرعباسی. ۱۳۸۶