"ذهنِ مجهول"
و بعد اگر شما کسی باشید که تفکرش به مرور زمان و تمرینات پی در پی بر پایه ی سوال و تفکیک برداشت ها از محیط، شکل گرفته باشد، ناخودآگاه و در هر لحظه دارید جهان پیرامون خود را با متد خودتان آنالیز می کنید. حال فرض کنید چنین آدمی که دنیای اطرافش را شبیه یک ساختمان با راه پله و طبقات متنوع و متفاوت، اتاق های گوناگون که هر کدام به دلیل خاصی در جا و طبقه ی خاصی قرار دارند، اما تفکیک شده و منظم از نظر ساختار – حال این ساختار می تواند به هر شکلی بنابر سلیقه ی معمارِ بنا "که در اینجا همان متفکر است که راجع به او بحث می شود" باشد – می بیند، یک روز پایش را از درِ این بنای عظیم بیرون بگذارد و وارد دنیای واقعی یا بهتر است بگوییم دنیایی که شکل خاصی از هیچ نظری ندارد، بشود.
این آدم اگر توان و قابلیت انعطاف را نیز، در دورانی که فکر و متدش را در ذهن پروش می داده، بدست آورده باشد و یا به هر ترتیب با آن آشنا شده باشد، می تواند زنده بماند و روزگار بگذراند. هرچند باید اضافه کنم که این زنده ماندن فقط جنبه ی فیزیکی دارد چه ممکن است او خیلی زودتر از نظر روحی مرده باشد و یا نه و از هر دو لحاظ – فیزیکی و متافیزیکی - بسته به نوع ساختار ذهنی اش، مدت کم یا زیادی را در سختی و درد شدید حاصل از فرآیند تطبیق با محیط، خواهد گذراند. اما به گمان می رسد که نمیرد یا حداقل بدلیل داشتن توانایی تطبیق خودکشی یا قتل نفس را مرتکب نشود.
اما آن آدم اگر به هر ترتیب با این انعطاف پذیری آشنا نباشد و آن را از قبل بدست نیاورده باشد و یا حتی آشنا باشد ولیکن درک شخصی اش از واقعیت و جامعه ی پیرامونی را به مصلحت یا همرنگ شدن با محیط و یا پذیرفتن اینکه اتفاق غلط خود یک نوعی از اتفاق است و هیچ الزامی برای درست کردن آن وجود ندارد، ترجیح داده باشد. قطعاً و بدون شک، دیر یا زود، بر اثر عوامل داخلی و یا بر اثر عوامل خارجی، خواهد مُرد. فقط در یک صورت نجات او امکان پذیر است که لطف و عنایت خداوند شامل حال او شود، که البته لطف خداوند شامل حال تمامی موجودات هست.
صحبت راجع به فیلسوفِ نویسنده، فرانتس کافکا است.
او متولد ۳ ژوئیه، ۱۸۸۳ و در گذشته در ۳ ژوئن، ۱۹۲۴، یکی از بزرگترین نویسندگان آلمانی زبان در قرن بیستم بود.آثار کافکا ـ که با وجود وصیت او مبنی بر نابود کردن همهٔ آنها، اکثراً پس از مرگش منتشر شدند ـ در زمرهٔ تأثیرگذارترین آثار در ادبیات غرب به شمار میآیند. مشهورترین آثار کافکا داستان کوتاه مسخ (Die Verwandlung) و رمان محاکمه و رمان ناتمام قصر (Das Schloß) هستند. به فضاهای داستانی که موقعیتهای پیش پا افتاده را به شکلی نامعقول و فراواقعگرایانه توصیف میکنند ـ فضاهایی که در داستانهای کافکا زیاد پیش میآیند ـ کافکایی میگویند.
فعالیتهای ادبی
کافکا در طول زندگیش فقط چند داستان کوتاه منتشر کرد که بخش کوچکی از کارهایش را تشکیل میدادند و هیچگاه هیچیک از رمانهایش به پایان نرسید (به جز شاید مسخ که برخی آن را یک رمان کوتاه میدانند). نوشتههای او تا پیش از مرگش چندان توجهی به خود جلب نکرد. کافکا به دوستش ماکس برود گفته بود که پس از مرگش همهٔ نوشتههایش را نابود کند. دوریا دیامانت معشوقهٔ او با پنهان کردن حدود ۲۰ دفترچه و ۳۵ نامهٔ کافکا، تا حدودی به وصیت کافکا عمل کرد، تا وقتی که در سال ۱۹۳۳ گشتاپو آنها را ضبط کرد. جستجو به دنبال این نوشتههای مفقود هنوز ادامه دارد. برود بر خلاف وصیت کافکا عمل کرد و برعکس بر چاپ همهٔ کارهای کافکا که در اختیارش بود اهتمام ورزید. آثار کافکا خیلی زود توجه مردم و تحسین منتقدان را برانگیخت.
همهٔ آثار کافکا به جز چند نامهای که به چکی برای میلنا ینسکا نوشته بود، به زبان آلمانی است.
سبک نوشتاری
کافکا که در پراگ به دنیا آمده بود زبان چکی را خوب میدانست، ولی برای نوشتن زبان آلمانی پراگ (Prager Deutsch)، گویش مورد استفادهٔ اقلیتهای آلمانی یهودی و مسیحی در پایتخت بوهم را انتخاب کرد. به نظر کافکا آلمانی پراگ «حقیقیتر» از زبان آلمانی رایج در آلمان بود و او توانست در کارهایش طوری از آن بهره بگیرد که قبل و بعد او کسی نتوانست.
با نوشتن به آلمانی کافکا قادر بود جملات بلند و تودرتویی بنویسد که سراسر صفحه را اشغال میکردند، و جملات کافکا اغلب قبل از نقطهٔ پایانی ضربهای برای خواننده در چنته دارند ـ ضربهای که مفهوم و منظور جمله را تکمیل میکند. خواننده در کلمهٔ قبل از نقطهٔ پایان جملهاست که میفهمد چه اتفاقی برای گرگور سمسا افتاده، یعنی مسخ شده.؟
تفسیر نقادانه ی کافکا
بسیاری از منتقدان سعی کردهاند با تفسیر آثار کافکا در چارچوب مکاتب ادبی از جمله مدرنیسم و رئالیسم جادویی مفاهیم عمیقتری از آنها استخراج کنند. ناامیدی و پوچی حاکم بر فضای داستانهای کافکا نمادی از اگزیستانسیالیسم شمرده میشود. برخی دیگر به سخره گرفتن بوروکراسی در داستانهایی مثل «گروه محکومین»، «محاکمه» و «قصر» را نشانی از تمایل به مارکسیسم میدانند، در حالی که برخی دیگر علت مخالفت کافکا با بوروکراسی را آنارشیسم میدانند. دیگرانی نیز هستند که کارهای او را از دریچهٔ یهودیت (بورخس یادداشتهایی در این زمینه دارد) یا فرویدیسم (به دلیل مشاجرات خانوادگی کافکا) یا تمثیلهایی از جستجوی متافیزیکی به دنبال خدا (یکی از معتقدان این نظریه توماس مان بود) میبینند.
تم بیگانگی و زجر کشیدن بارها و بارها در آثار مختلف کافکا ظاهر میشود، و با تأکید بر این کیفیت، محققانی مثل ژیل دولوز و فلیکس گواتاری است که عقیده دارند کافکا بیش از نویسندهی تنهایی است که از سر رنج مینویسد، و کارهای او سنجیدهتر و «شادتر» از چیزی هستند که به نظر میرسند.
گذشته از این، با خواندن یکی از کارهای کافکا به صورت مجزا ـ با تمرکز بر بیهودگی تقلای شخصیتها و بدون توجه به زندگی خود نویسنده ـ است که طنز کافکا مشخص میشود. کارهای کافکا از این منظر ربطی به مشکلات خود او در زندگیش ندارد، نمایانگر ساختگی بودن مشکلات آدمهاست.
زندگینامه نویسان گفتهاند که خیلی پیش میآمده که کافکا قسمتهایی از کتابهایی که رویشان کار میکرده را برای دوستان نزدیکش بخواند، و در این خوانشها همیشه بر جنبهٔ طنزآمیز نثر متمرکز بوده. میلان کوندرا طنز کافکا را در اساس فراواقع گرایانه و الهامبخش هنرمندانی چون فدریکو فلینی، گابریل گارسیا مارکز، کارلوس فوئنتس میداند. مارکز میگوید با خواندن مسخ کافکا بود که فهمید «میتوان جور دیگری نوشت».
فرفره داستان کوتاهی از کافکاست که در آن دست به آنالیز فیلسوف و نقصان عمیقی که فلسفه و فیلسوف را همیشه همراهی می کند، از دیدگاه شخصی می زند.
"فرفره"
فيلسوفى هميشه دور و بر جايى مى گشت كه بچه ها سرگرم بازى بودند. سپس اگر پسربچه اى را مى ديد كه فرفره اى در دست داشت، گوشه اى كمين مى كرد. با به چرخش درآمدن فرفره، فيلسوف دنبال آن مى دويد و مى كوشيد آن را بگيرد. اينكه بچه ها سر و صدا به پا مى كردند برايش چندان اهميتى نداشت. هر بار كه موفق مى شد فرفره اى را در حال چرخش بربايد، خوشحال مى شد، اما خوشحالى تنها لحظه اى دوام مى آورد. سپس فرفره را به زمين مى انداخت و دور مى شد. به گمان او شناخت هر جزيى، از جمله شناخت فرفره اى در حال چرخش، براى شناخت كل كافى بود. از اين رو او به مسئله بزرگ نمى پرداخت. به عقيده او اگر جزيى ترين جزء واقعاً بازشناخته مى شد، همه چيز بازشناخته شده بود. از اين رو تنها به فرفره در حال چرخش مى پرداخت و هرگاه مى ديد كه مقدمات چرخش فرفره اى تدارك ديده مى شود، اميدوار بود كه اين بار موفق خواهد شد. سپس وقتى كه فرفره به چرخش درمى آمد، در حال دويدن بى امان به دنبال آن، اميدش به يقين بدل مى شد، ولى همين كه آن شىء چوبى بى مقدار را در دست مى گرفت، احساس نفرت مى كرد و قيل و قال بچه ها كه تا اين لحظه از آن غافل مانده بود، ناگهان در گوشش مى پيچيد، پا به فرار مى گذاشت و خود مانند فرفره زير تازيانه به پيچ و تاب مى آمد.
ترجمۀ علی اصغر حداد
در این داستان بطور مشخص فلسفه از نظر کافکا مورد حمله قرار گرفته است و خیلی ساده، ضعف عمیق فلسفه را در مشخص کردن هدف نهایی و حقیقی از هستی، با تشبیه فلسفه و موضوعات فلسفی به فرفره، بیان می کند.
کافکا را بیشتر باید فیلسوف خواند تا داستان نویس. او در آثارش نگاه بسیار منتفدانه ای به مدرنیسم، جامعه صنعتی و قوانین حاکم بر آن دارد. و البته از آنجایی که از فلسفه ی اگزیستانسیالیزم تاثیر گرفته است، هیچگاه کوتاه نمی آید و بشر را و انسان را عامل اصلی و مسوول بر کردارش می داند و همیشه در صدد است که این تیرگی را که بر سراسر زندگی بشر امروز سایه افکنده است، در داستان هایش به تصویر بکشد. هرچند به عقیده ی من او هیچ گاه جواب و راه حلی روشنی را برای مشکلات بیان نمی کند، لیکن این دغدغه بطور روشن و واضح در آثارش قابل مشاهد است.
حال خوب است نگاه مختصری به اگزیستانسیالیسم و تاریخچه ی این مکتبِ فلسفیِ مسوول بیاندازیم.
اگزیستانسیالیسم (Existentialism) جریانی فلسفی و ادبی است که پایه آن بر آزادی فردی، مسئولیت و نیز نسبیتگرایی است. از دیدگاه اگزیستانسیالیستی، هر انسان، وجودی یگانهاست که خودش روشن کننده سرنوشت خویش است.
اگزیستانسیالیسم از واژهٔ اگزیستانس به معنای وجود بر گرفته میشود. سورن کییرکگارد را نخستین اگزیستانسیالیست مینامند، میان «اگزیستانسیالیسم بیخدایی» و «اگزیستانسیالیسم مسیحی» تفاوت هست. از میان شناخته شدهترین اگزیستانسیالیستهای مسیحی میتوان از سورن کییرکگارد، گابریل مارسل، و کارل یاسپرس نام برد.
پس از جنگ جهانی دوم جریان تازهای به راه افتاد که میتوان آن را اگزیستانسیالیسم ادبی نام نهاد. از نمایندگان این جریان تازه میتوان سیمون دوبووآر، ژان پل سارتر، آلبر کامو وبوری ویان را نام برد.
به سال ۱۸۳۵ سورن کییرکگارد فیلسوف دانمارکی طی نامهای به دوستش پیتر ویلهلم لوند نخستین متن اگزیستانسیالیستیش را نگاشت. در این متن او حقیقتی را که برایش عملی است، شرح میدهد:
"آنچه که در فکرم برایم نامشخص مینماید اینست که چه باید بکنم، نه آنچه باید بدانم، مگر دانشی که مقدم بر هر عملی است. باید بفهمم که خداوند واقعاً از من چه میخواهد تا انجام دهم: آن چیز آنست که حقیقتی را که برای من حقیقت است بیابم، آن معنی ای که برایش میتوانم زندگی کنم و بمیرم را بیابم.... مسلماً انکار نمیکنم که هنوز ضروریت دانش و اینکه توسط آن کسی میتواند فراتر از باقی انسانها عمل کند را، درک میکنم؛ اما دانش باید در زندگی من بکار آید، و هم اکنون این مهمترین چیز از دید من است. تفکرات ابتدایی کییرکگارد در نوشتههای پربار فلسفی و الهیات او رسمی میشوند، و بسیاری از آنها پایههای اگزیستانسیالیسم قرن بیستم را شکل میبخشند."
کییرکگارد و نیچه
سورن کییرکگارد و فردریش نیچه دو تن از فلاسفهای هستند که به عنوان بنیان گذاران جنبش اگزیستانسیالیسم شناخته میشوند، اگر چه هیچ کدام از آنها اصطلاح «اگزیستانسیالیسم» را بکار نبردند و مشخص نیست که آنها اگزیستانسیالیسم قرن بیستم را میپذیرفتند یا نه. تمرکز آنها بیش از حقایق اُبژکتیو ریاضیات و علوم، بر تجربیات سوبژکتیو آدمی قرار داشت. از نظر آنها حقایق ریاضیات و علوم از درک تجربیات آدمی بسیار فاصله دارند. همانند پاسکال، آنها به جدال خاموش مردم با بی محتواییِ آشکار زندگی و سرگرم ساختن خویشتن برای فرار از روزمرگی علاقه مند بودند. برخلاف پاسکال، نیچه و کییرکگارد نقش تصمیم گیری آزاد، مخصوصاً تصمیماتی که مربوط به ارزشها و عقاید اساسی میشوند، و اینکه چگونه چنین تصمیماتی ذات و هویت تصمیم گیرنده را تغییر میدهند، را در نظر گرفتند. جنگجوی ایمان کییرکگارد و ابر مرد نیچه نمونههایی از کسانی هستند که ماهیت وجودشان را تعریف میکنند؛ این شخصیتهای خیالی ارزشهای خود را خلق میکنند. کییرکگارد و نیچه هم چنین از پیشروان جنبشهای فکری دیگر مانند پست مدرنیسم، نهیلیسم و رشتههای متعدد روانشناسی بودند.
و حال بهتر است باز گردیم به موضوع صحبت مان که همانا کافکا است.
دو تن از اولین نویسندگان ادبی که در اگزیستانسیالیسم سرشناس هستند، فرانتس کافکا نویسندهٔ اهل چک و فئودور داستایوسکی روس بودند. کافکا در مشهورترین داستان کوتاه خویش، مسخ، و در رمان اصلی خود، محاکمه، غالباً شخصیتهای سورئال و نامأنوسی خلق کردهاست که با یأس و پوچی دست به گریبانند. در مقالهٔ فلسفیِ افسانهٔ سیزیف، آلبر کامو، اگزیستانسیالیست و پوچ انگار فرانسوی، آثار کافکا را پوچ در بنیان توصیف میکند؛ هم چنین او حال را آنطور که اگزیستانسیالیستهای مذهبی چون کییرکگارد و چستف فریاد بی امان امید میخواندند، نمیداند.
واما من اصلاً با آقای کامو موافق نیستم، زیرا اگر شما نگاه دقیق و بی طرفانه ای به آثاری که بعداً از کافکا در قالب نامه و یا داستان های کوتاه منتشر شده، بیندازید، در خواهید یافت که کافکا در پس پشت این نگاه مایوسانه به بنیان، یک روزنه ی امید و نوری هست که کافکا همیشه آن را در قالب جملاتش به ما می گوید. مثلاً به این پاراگراف توجه کنید:
مدام می کوشم چیزی بیان نشدنی را بیان کنم. چیزی توضیح ناپذیر را توضیح بدهم. از چیزی بگویم که در استخوان ها دارم، چیزی که فقط در استخوان ها تجربه پذیر است. چه بسا این چیز در اصل همان ترسی ست که گاهی درباره اش گفت و گو شد. ولی ترسی تسری یافته به همه چیز. ترس از بزگترین و کوچکترین، ترس، ترسی شدید از به زبان آوردن یک حرف. البته شاید این ترس فقط ترس نیست، شاید چیزی ست فراتر از هر چه که موجب ترس می شود.
"نامه هایی به میلنا"
و یا به این یادداشت که از جمللات قصار کافکا است:
نیازی نیست که از خانه بیرون روی، پشت میزت بمان و گوش کن. نه حتی نیازی نیست که گوش کنی، فقط منتظر بمان. نه حتی نیازی نیست که منتظر بمانی، فقط یکسره بی حرکت و تنها باش. جهان خود را آنچنان که هست بر تو عرضه خواهد کرد. جز این نمی توان کار دیگری کرد.
می بینیم که کافکا همواره در انتظار چیزی است که به یک معنی قرار است از طریق دیگری غیر از آن طُرُقی که می دانیم بر ما نازل شود. طریقه ای وحی مانند و یا نزول یکسره ی آگاهی.
کافکا انسانی است که در دسته ی دوم قرار گرفته است. او همواره با انسان و جامعه بیگانه بوده است و این خاصیت همراه با جان سختی و سماجت کافکا موجب شده اند که در نهایت از پا درآمده و تدریجاً و بطور آرام آرام بمیرد. همانطور که، در سال ۱۹۱۷ دچار سل شد و ناچار شد چندین بار در دورهٔ نقاهت به استراحت بپردازد. در طی این دورهها خانواده به خصوص خواهرش اُتا مخارج او را میپرداختند. در این دوره، با وجود ترس کافکا از این که چه از لحاظ بدنی و چه از لحاظ روحی برای مردم نفرتانگیز باشد، اکثراً از ظاهر پسرانه، منظم و جدی، رفتار خونسرد و خشک و هوش نمایان او خوششان میآمد.
عموماً اعتقاد بر این است که کافکا در سراسر زندگیش از افسردگی حاد و اضطراب رنج میبردهاست. او همچنین دچار میگرن، بیخوابی،یبوست، جوش صورت و مشکلات دیگری بود که عموماً عوارض فشار و نگرانی روحی هستند. کافکا سعی میکرد همهٔ اینها را با رژیم غذایی طبیعی، از قبیل گیاهخواری و خوردن مقادیر زیادی شیر پاستوریزه نشده (که به احتمال زیاد سبب بیماری سل او شد) برطرف کند. به هر حال بیماری سل کافکا شدت گرفت و او به پراگ بازگشت، سپس برای درمان به استراحتگاهی در وین رفت، و در سوم ژوئن ۱۹۲۴ در همان جا درگذشت. وضعیت گلوی کافکا طوری شد که غذا خوردن آن قدر برایش دردناک بود نمیتوانست چیزی بخورد، و چون در آن زمان تزریق وریدی هنوز رواج پیدا نکرده بود راهی برای تغذیه نداشت، و بنابراین بر اثر گرسنگی جان خود را از دست داد. بدن او را به پراگ برگرداندند و در تاریخ ۱۱ ژوئن ۱۹۲۴ در گورستان جدید یهودیها در ژیژکوف پراگ به خاک سپردند.
خدایش بیامرزد و روحش قرین رحمت باد.
«دغدغه ی فلسفی»
همیشه با خودم فکر می کنم چرا افرادی مثل کافکا دچار مرگ تدریجی می شوند؟
و جواب یک ساختار بسیار پیچیده ای دارد که سخت بتوان آن را تشریح کرد، اما می شود گفت که این جواب است که موجب قتل بسیاری از افرادِ با هوش بالای یک جامعه می شود. عوامل موثر در این قتل ناجوانمردانه را می شود در جامعه – اعم از جامعه ی بزرگ (مردم) و جامعه ی کوچک (خانواده) -، علایق فردی، هوش خدادای، معضلات جسمی – که البته به گمان من معضلات جسمی خود تابع مشکلات فکری است که خود یک جلسه ی جداگانه برای بحث می طلبد -، جبر و وَوَ جستجو کرد. می شود گفت این حیطه - منظور حیطه ای که جواب در آن فعالیت می کند -، حیطه ای ناشناخته است. آنجا عوامل بسیار شدید دیگری نیز هستند که دست به گریبان فرد شده اند و او را دمادم به ورطه ی انزوا و به تبع آن مرگ سوق خواهند داد.
اعتقادم این هست که این افراد در جامعه هستند، لیکن همه ی آنها این شانس را نخواهند داشت که از خود یادگاری بجای بگذارند تا بعد از مرگ – که کافکا های زیادی بوده اند که در زمان حیات هم برای جامعه و خانواده شان ناشناخته بودند – شناخته شوند. روی صحبتم با این کافکاهایی است که فکر می کنم در جامعه امروز ایران هم داشته باشیم.
این بیگانگی که شما با جامعه دارید، و اینکه احساس می کنید درک نمی شوید، حقیقی است و واقعاً وجود دارد. و اینکه شما زندگی متفاوتی را نسبت به دیگران خواهید داشت نیز کاملاً طبیعی است. پس شما لاجرم باید که دچار سختی بشوید. حال مشکل مشخص شده است و می شود به دنبال راه حل مسءله گشت.
مسلماً شما عوامل تاثیر گذار در این مشکل را نمی توانید تغییر بدهید به چند دلیل:
1- اینکه این دلایل هنوز کاملاً شناخته نشده اند.
2- اینکه دلایلی مانند جامعه و جبر را نمی توانید تغییر دهید، آنها خیلی بزرگتر از شما هستند و اگر هم فرض بگیریم شما بتوانید آنها را عوض کنید، حاصل به زمان عمر شما قَد نخواهد داد.
3- دلایل دیگر هم چندان در هم پیچیده و مبهم هستند که اگر هم شما شروع به یافتن آنها بکنید، هر کدام یک عمراز شما را می طلبد و در نهایت هم هیچ تضمینی در کار نخواهد بود که شما موفق از آن بیرون بیایید.
همین چهار دلیل کافی است که یک نظریه را بی اعتبار کند. حال چه باید کرد. باید بدنبال تغییرات دیگری بود که امکان انجامشان بیشتر است و آن تغییر درون و خود است.
متاسفانه می خواهم به این نتیجه برسم که شما باید کاری را انجام بدهید که هرگز دوست نخواهید داشت و آن مبارزه با خود است. شما کارتان سخت تر شده است. حال علاوه بر مشکلاتی که با جامعه و پیرامون داشته اید، مشکل دیگری را هم به خود اضافه خواهید کرد که بسی سخت تر است اما حداقل این تضمین وجود دارد که به نتیجه می رسد. و این تضمین وجود دارد.
پیشنهاد من روی آوردن به فعالیت های عملی است و مخصوصاً ورزش و البته از نوع رزمی آن. این ممکن است موجبات خنده ی شما را فراهم آورد – که خیلی خوب می دانم که این آدم های کافکایی اصلاً از بنیاد این موضوع را قبول ندارند – به هر حال راه حل نه جنگی است که فقط در کلام و فکر باشد بلکه این جنگ بایستی نمود خارجی نیز داشته باشد. انسان دو بعد دارد – اگر که ابعاد بیشتری نداشته باشد – یک بعدش فیزیکی است و بعد دیگرش غیر فیزیکی است.
انسان هایی هستند که به مرور در بعد غیر فیزیکی آدمی غرق می شوند و به همان نسبت از بعد فیزیکی فاصله می گیرند، در معرض این قرار می گیرند که، به مرور به تمام نواقص و کمبودهای موجود در جامعه و پیرامونشان از طریق اندیشیدن و یا الهام و یا هر چیزی که شما می خواهید بنامید ، پی ببرند. و اینجا ست که دو عکس العمل از آنها سر می زند. یا شروع به مبارزه و ساختن جامعه بر طبق افکار شخصی شان می کنند که می شود دیکتاتوری ها، و یا می روند در انزوا و خود را از اجتماع دور نگه می دارند، که اگر پایه های مذهبی داشته باشند می شوند آنهایی که ما عارف می نامیمشان و اگر پایه های غیر مذهبی داشته باشند، می شوند کافکاها.
حالا صحبت راجع به این کافکا هاست. اینها به احتمال زیاد پایه های مذهبی را آنگونه که مذهب انتظار دارد، نپذیرفته اند و یا می شود گفت که مذهب انتقادی-عقلانی دارند و این خیلی بعید بنظر می آید که از آنها بخواهیم که از پیروان بی سوال یک مذهبی بشوند. پس برای حفظ این گنجینه های بزرگ، من در خواست می کنم که:
"آقایان و خانم های – آقایان در ابتدا آورده شده فقط به این دلیل که با کافکا نسبت مستقیم داشته و نه به هیچ دلیل دیگری از - کافکایی، لطفاً ورزش کنید و این خوی جنگجویی را از راه ورزش کسب کنید تا، اولاً جسمتان سلامت بماند و احتمال درگیر شدنتان با مرگ تدریجی کم تر بشود و ثانیاً برای نسلی که در کنار شما زندگی می کند باقی بمانید – حتی با اینکه وقتی به ورزش روی می آورید، احساس خواهید کرد که دیگر آن آدم با خاصیت، دقیق، مسوول و تحلیلگر گذشته نیستید و این خود بغایت درست است – و چراغ راه باشید که نورتان شاید دیگران را نیز آگاه کند"
وام گرفته شده از:
1- جملات قصار کافکا
2- داستان های کوتاه کافکا
همچنین بخوانید:
http://davoodpenhani.blogspot.com/2006/05/blog-post_26.html
http://skynorth.blogfa.com/86043.aspx