نقد روان‌شناختی فیلم «بسیار بلند و فوق‌العاده نزدیک» کارگردان «استفن دالدری»؛ «مولود سلیمانی» دانشجوی روان‌شناسی بالینی

چاپ تاریخ انتشار:

نقد روان‌شناختی فیلم «بسیار بلند و فوق‌العاده نزدیک» کارگردان «استفن دالدری»؛ «مولود سلیمانی» دانشجوی روان‌شناسی بالینی

سوگ در روایت

با وجود این که در فیلم "فوق العاده بلند و بسیار نزدیک" با کارگردانی استفن دالدری نام‌هایی مثل ماکس فون سیدو، جان گودمن و ویولا دیویس، (تام هنکس و ساندرا بولاک نیز به عنوان تهیه کننده و بازیگر) به چشم می‌خورد اما نه با فروش خوبی مواجه شد و نه با اقبال چندان خوبی در نقد. در حقیقت فروش فیلم بیست میلیون دلار از هزینه‌ی فیلم کم تر بود و منتقدان هم یا آن را بسیار ستودند و یا بسیار تحقیر کردند. اما فیلم از جهاتی بسیار عالی و قابل ستایش است. که سعی شده در این نقد به انها پرداخته شود.

فیلم در یک کلمه بیان سوگ یک کودک است. نقطه قوتش هم درهم تنیدگی سیرسوگ یک کودک با سیر گره گشایی داستان است. انگار سوگ با تار و پود روایت گره خورده باشد. بگذارید به جهان یک سوگوار با فسلفه‌ی گشتالت نگاه کنیم تا بفهمیم تعلیق روایت این فیلم چه طور با تمام شدن تکلیف گشتالتی به پایان می‌رسد.

مکتب گشتالت رنج‌های زندگی را به صورت تکلیف‌های نا تمام زندکی می بییند. حرف‌هایی که می‌خواستیم به کسی بزنیم و نزدیم. کارهایی که می‌خواستیم انجام بدهیم و نیمه کاره تمام کردیم؛ همه، تکلیف‌های ناتمام ما را می‌سازند. و ما در زندگی میل به تمام کردن آن تکالیف داریم. اصطلاحاً تا زمانی که تکلیف نا تمام است در وضعیت عدم تعادل شناختی قرار داریم. وقتی کسی می‌میرد باید بپذیریم که نمی‌توانیم آن تکالیف را تمام کنیم و نمی‌توانیم با آن شخص متوفی آن طور که قبلاً وارد رابطه می‌شدیم، وارد رابطه شویم. باید بازنمایی دیگری از متوفی به صورت نمادی برقرار کنیم تا بتوانیم با روابط تازه و استمرار روابط قبلی به زندگی ادامه دهیم. کودکی که در فیلم بسیار بلند و فوق العاده نزدیک به ما شناسانده می‌شود، مبدا مشکلاتش از همین تکالیف نا تمام است. او در حالی که به خانه رسیده صدای پدر را می‌شنود اما تلفن را جواب نمی‌دهد و بعد پدر می‌میرد. حالا از که ان روز تلفن را جواب نداده احساس گناه می‌کند. تکلیف ناتمام دومش تابوت خالی پدر است. پدر در جریان یازده سپتامبر فوت شده و بنابراین جنازه ای از او ندارند. و همین باعث شده که سوالات کودک بی جواب باشند. و موضوع چگونه مردن پدرو چرا مردنش سوگش را دردناک تر کرده است تا جایی که او عکس‌های مختلف از آدم‌هایی که از برج‌های دوقلو پرتاب شده بودند را برمی دارد و مطمعن می‌شود که آن‌ها پدرش نیستند. تکلیف ناتمام بعدی‌اش با پدر یافتن منطقه‌ی ششم نیویورک است. منطقه ای که پدر می‌گوید قبلاً بخشی از نیویورک بوده و یافتن آن را معمایی برای بازی با فرزندش قرار داده. اسکار کودک فیلم هم از هم دردی‌های خسته کننده‌ی هم شهری‌هایش خسته است و همین آسیب روانی‌اش را تشدید می‌کند. پسر برای حل تکلیف ناتمام خود یک سال دچار سوگ نابه هنجار است تا این که هنگامیکه با عجله در حال گشتن کمد پدرش است، کلیدی مخفی پیدا می‌کند و فکر می‌کند که با گشتن در شهر و پیدا کردن قفلی که با این کلید باز می‌شود، چیزی مهم را از پدرش یاد خواهد گرفت و یادگاری همیشگی از وی برایش باقی خواهد ماند. تصمیمی که باعث می‌شود پایش به تمامی پنچ منطقه نیویورک کشیده شود. تعلیق فیلم و جایی که با ذهن خواننده بازی می‌شود هم در همین تکلیف نا تمام است که آیا کودک خواهد توانست صاحب کلید را پیدا کند؟ راجرز می‌گفت اگر کسی بتواند یک دوست صمیمی داشته باشد دچار آسیب روانی نمی‌شود. اسکار کودک فیلم هم از هم دردی‌های خسته کننده‌ی هم شهری‌هایش خسته است و همین آسیب را تشدید می کنددر جریان گشتن برای کلید با پیرمردی مواجه می‌شود که نمی‌تواند حرف بزند یا به عمد حرف نمی‌زند. همین باعث می‌شود بتواند با کودک جریان هم دلی را برقرار کند و شبیه یک درمانگر خوب باشد. در حقیقت اسکار بین او و پدرش جریان همانند سازی را برقرار می‌کند و پیرمردان قدر ابژه ای شبیه پدر می‌شود که می‌تواند تمام احساسات کودک به پدر را به خودش بگیرد. آن قدر که اسکار، چون پیرمرد شبیه پدر شانه بالا می‌اندازد فکر می‌کند که او پدربزرگش است. بعد با فاصله گرفتن پیرمرد با اسکار، اسکار که کمی پالایش هیجانی شده، توانسته احساس گناهش و صدای پدر را که بارها گوش می‌داده به پیرمرد نشان دهد، با افتراق گذاشتن بین پیرمرد و پدر وارد مرحله‌ی بعدی سوگ خود شود. بقیه‌ی راه را به تنهایی می‌رود و سرانجام صاحب قفل را می‌یابد و تمام موضوع را برای او تعریف می‌کند اما با یافتن صاحب کلید متوجه می‌شود که کلید دارای رمز و راز خاصی نبوده است و در حقیقت تکلیف گشتالتی اش با پدر تمام نشده. تا این که اسکار به پارکی که عادتاً با پدر به آنجا می‌رفته می‌رود و سوار تاب مورد علاقه پدرش می‌شود. و در زیر تاب نوشته پدرش را می‌یابد که در آن به اسکار برای یافتن منطقه ششم نیویورک تبریک می‌گوید و این نقطه‌ی رهایی اسکار می‌شود.

سوگ در زبان چینی به صورت نمادی است که دو بخش دارد. بخشی که می‌تواند باعث رشد شود و بخشی که می‌تواند باعث افسردگی. نوجوانی که مراحل سوگش تمام شده بود حرفی را می‌زد که در سرتاسر فلش بک‌های فیلم از پدر در ذهن کودک دیده می‌شد: من ظرفیتی دارم که هرگز پر نمی‌شود. دلم می‌خواهد درباره‌ی هرکتابی که می‌خوانم هر کنسرتی که می‌روم با پدرم صحبت کنم اما نمی‌توانم. احساسی که فیلم کاملاً در بیان آن موفق بود. چیزی که مهم است این است که اسکار از سوگ به عنوان فرصتی برای رشد استفاده کرد و همین موضوع شاید باعث می‌شود که فیلم به فیلمی که از جریان یازده سپتامبر و جریان‌های غم انگیز دیگر برای جریحه دار کردن احساسات استفاده می‌کنند، تنزل نیابد. برای همین در این نقد هم سعی شده به جای پرداختن به یازده سپتامبر که علت رویدادهای فیلم است صرفاً به بازنمایی روند سوگ کودک بپردازد.