"دانش ما در زمینهی ادبیات داستانی هنوز ارتقاء نیافته است"
روز شنبه هفتم آذر 94، کارگاه نقد داستان هم نگر ساری به سرپرستی حسین اعتمادزاده، جلسه نقد و بررسی رمان "ملت عشق" اثر الیف شافاک را برگزار کرد. نخست حسین اعتمادزاده پیرامون ضعف فرهنگی و نبود دانش کافی در زمینه ادبیات داستانی گفت: چرا عادت کردهایم به خوانش داستانهای خطی؟ چرا به رمان و داستانهائی که بر اساس تکنیک داستاننویسی نوشته شده چندان علاقهای نشان نمیدهیم؟ همهی اینها نشان دهندهی این اصل است که متاسفانه دانش ما در زمینهی ادبیات داستانی بالا نرفته است. همهی شما دوستان رمان "ملت عشق" را خواندهاید. رمانی که موضوع آن به قرن هفتم بر میگردد، اما تکنیک قوی و ساختار درست که نویسنده از آن بهره جسته منجر به نگارش رمانی این چنین موفق شده است.
هرچند که نقطه ضعفهای این اثر را هم دیدهایم. از همان آغاز داستان خواننده متوجه میشود که نویسنده از دو زاویه دید استفاده کرده است. اگر چنانچه از یک زاویه دید استفاده میکرد، اثری ضعیف همراه با اشکالات فراوان خلق میکرد. این هنر و خلاقیت نویسنده بود که از این تکنیک استفاده کند. شما در هر اثری متوجه میشوید که نویسنده آیا داستان و ساختار داستان نویسی را میشناسد یا نه؟ بسیاری از خواننداگان از خواندن این رمان لذت بردند. اما در مقابل تنی چند از ناشرین و خوانندگان راضی نبودند. چرا که جریان جدید داستان نویسی در این رمان دیده میشود و ضعف فرهنگی باعث میشود که افرادی از اینگونه داستانها استقبال نکنند. به هر حال یک داستاننویس همواره باید بداند که چگونه بنویسد و ساختار را به خوبی بشناسد. ما همواره ضمن برشمردن نقاط قوت یک اثر، نقاط ضعف را هم میبینیم و مطرح میکنیم. در این داستان بینا متنیت هم وجود دارد که باید پیدا کنیم. یقیناً پس از صحبتهای شما دوستان به نتایج کامل تری خواهیم رسید. پس از صحبتهای سرپرست کارگاه، اعضای نشست به اظهار نظر پرداختند.
رویا اکبریان: رمان "ملت عشق" از فرمی برخوردار است که میتوان دو رمان دانست ولی در قالب یک رمان. دو روایت تودرتو که به صورت موازی روایت میشود، اما در دو زمان مختلف جریان دارند. یکی قرنها پیش در شرق و یکی در زمان حال و در غرب آمریکا. بر این پایه گرچه به ظاهر تفاوتهای بسیار زیاد و اساسی با هم دارند، ولی بنمایه هر دو عشق و تاثیر آن در زندگی ست که بی شباهت به هم نیستند. ملت عشق از یک سو دلدادگی و از یک سو رهائیست. از یک سو به عشق زمینی اشاره میکند و ازسوی دیگر به بخش معنوی جنبههای عرفانی عشق و زندگی اشاره میکند. نویسنده با چیره دستی این دو خط را کنار هم دیگر قرار داد وپیوند داستان را به وجود آورد. نقطه اوج داستان آنجاست که اللا دگرگون میشود. برگ تازهای از زندگی اللا آغاز میشود که شیفته اندیشه و افکار مولوی میشود.
محمد اسماعیل کلانتری: نویسنده در دو زمان حال وگذشته، دو روایت را به صورت توازی و تودرتو به پیش میبرد. رمان بسیار قوی است ونویسنده با تحقیق ومطالعهی گسترده خود، بدون خطا، در هر دوره تعلیق لازمه را به وجود آورد تا خواننده بیتابانه ویک نفس، این اثر را بخواند. راوی زمان حال، سوم شخص دانای کل و راوی زمان گذشته، اول شخص لست که نویسنده متناسب با موضوع، بیش از بیست راوی را به کار میگیرد. درونمایه این اثر یک کلمه بیشتر نیست (عشق). چیزی که به زعم راوی، انسان معاصر در اطراف خود ندارد و در بیرون دنبال آن میگردد. (طلاق اللا و رو آوردن به عزیز). انسانها با دست یافتن به آخرین تکنولوژی، همه نوع رفاه را برای خود فراهم کردند ولی در یک چیز هنوز میلنگند. و این رمان هم یک پیام بیشتر ندارد که زندگی بدون عشق بی معنی ست وخودش چه زیبا گفته است "به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق / خود به تنهایی دنیائیست عشق /یا درست در میانش هست، در آتشش / یا بیرونش هستی، در حسرتش
بهشته ونداد: وجه مشخصه اثر این است که داستان را به طور موازی پیش میبرد. اختلاف زمانی ومکانی فاحش دارد. نویسنده باید خیلی ماهر باشد که داستانهای مختلف را جمع آوری کند، ارتباط خوبی با هم بدهد و رمانی بنویسد و ما هم بتوانیم یک رمان خوب بخوانیم. شخصیت زن داستان، یک زن خانه دار بسیار معمولیست که تغییر بسیار فاحشی در او رخ میدهد. اوکه تمام تلاشاش سرویس دهی به اعضای خانوادهاش بوده، یک زمانی تلنگری به او میخورد و این تلنگر موجب تحول در زندگیاش میشود. نویسنده تکنیک را خوب میشناخت که چند زاویه دید انتخاب کرد. به خصوص در داستان شمس ومولانا که این شیوه روایت داستان را باورپذیر میکند. حکایت عشقی که وارد زندگی اللا میشود، حکایت همان سنگیست که در اول داستان وارد برکه میشود. یک سوال هم دارم. 40 قانون عشق آیا در کتاب شمس است یا ساخته وپرداخته ذهن نویسنده است؟
داریوش عبادی: طرح اصلی و مسئله اصلی روی قواعد چهل گانه است. نویسنده این قواعد چهل گانه عشق را به عنوان محور قرار داد وهمواره وحدت وکثرت و تعالی و... و نیز رمان را براساس همین پیش برد. و در ضمن بر اساس قواعد زمینی هم پیش روی میکند مثل اللا و عزیز. موضوعات بیشتر زمینی ست، مثل تبعیض طبقاتی و جنسیتی که در حرکت رمان میبینیم. در مسیر حرکتش تعهد دارد تحجر زدائی را به سمت عرفان ببرد. ابزارها هم عمدتاً استدلال زمینی دارد. عشق فلسفی دارد. عرفان در مکاتب مختلف بحثهای مختلفی داشته است. مزدک، مانی و... ولی چیزی که مهم است در تفکر مولوی همین افکار وجود دارد ولی آمیخته با عنصر عشق. به طور کلی محتوای این رمان، از نوع عرفان ایرانی ست، یعنی عدم انکار هستی وجود دارد. در رمان تلاش میشود که یک رابطهای بین عشق زمینی و عشق آسمانی پیدا کند. عناصر زمینی که عشق اللا و عزیز است را به یک عشق آسمانی پیوند زند. من فکر میکنم که نتوانسته موفق باشد و نتوانسته از آن تصویری بسازد. حلقه اتصال را نمیبینم. تصویری از این مصادیق ندیدم. با خیس نشدن کتاب در آب حوض، خواست آن را به سمت عشق آسمانی بکشد که با سحر و جادو همراه است. عرفان، کشف شهودی و بدون واسطه انسان از جهان هستیست. نویسنده خواسته با استفاده از عرفان که البته در این جا با یک سری از حرکات که به جادو و معجزه شبیه است، عشق زمینی و آسمانی را اتصال دهد. رمان مسیر خودش را از تحجرزدائی به سمت عرفان نتوانست هدایت کند، ولی به سمت مذهب توانست ببرد. هنگام خواندن وقتی به قاعده چهلم رسیدم کلیدی برایم باز شد. و ناگهان همه چیز روشن شد. قاعده چهلم از عرفان فاصله گرفته است.
ناهید گرامیان: آنچه که در این رمان بسیار چشمگیر است، انتخاب زاویه دید میباشد. 94 بار تغییر زاویه دید داریم و حدود 18 نفر راوی اول شخص. و البته راوی سوم شخص هم داریم. تغییرات زاویه دید همراه با خط روایتی رمان، توانسته چفت و بست خوبی داشته باشد ومخاطب را سردرگم و یا خسته و دلزده نمیکند. در بخش مربوط به رقص سماع شمس و مولانا، چند نفر این واقعه را روایت میکنند. حسن اینکار این است که وقتی یک رویداد از زاویه دید افراد مختلف روایت میشود، مخاطب نه تنها میتواند اطلاعات کافی ووافی به دست آورد، بلکه حقیقت مانندی و باور پذیری آن بیشتر میشود. در باقی رویدادها همچون ازدواج شمس، خرید شراب توسط مولانا و... هم این گونه است. موضوع داستان "رسیدن به عشق" است. در طول رمان شاهدیم که چگونه بعضی از شخصیتها یک به یک به هنجارهای رایج زمانه و جامعه خود پشت پا میزنند و ساختار شکنی میکنند. در همین جا باید به شخصیتپردازی قوی و محکم اشاره کنم که به خوبی توانست، شخصیتهائی چون اللا، عزیز، مولانا، گل کویرو... را در این جهت پرورش دهد. مخاطب به خوبی حس میکند که اللا دیگر درکالبد خودش جا نمیگیرد و دیگر همسر ومادر و کدبانوی خوب بودن او را ارضا نمیکند و میخواهد این پوسته را بشکافد ورها شود و به عشق واقعی برسد. تحول شخصیتی اللا کاملاً برجسته است. او سفر درونی را آغاز میکند و در پایان به عشق واقعی میرسد. مبارزه با هنجارهای اجتماعی رادر شمس و مولانا و گل کویر و سایرین دیده میشود. شخصیتهای رمان در جامعهای که ایستاست وپویا نیست، علیه ساختارهای معمول و رایج جامعه طغیان میکنند و به عشق واقعی میخواهند برسند. درونمایه رمان را همان اصل 38 میدانم که در ص 490 میگوید "برای عوض کردن زندگی مان، برای تغییر خودمان هیچگاه دیر نیست ..." والبته قاعده چهلم هم که بیربط با آن نیست ص 508" عمری که بیعشق بگذرد بیهوده گذشته ..." و نکته آخر این که، همه ما میدانیم که بین عارف و صوفی تفاوت فاحشی وجود دارد و آنچه که تا به حال میدانستیم شمس عارف بوده، نه صوفی. ولی متاسفانه در این رمان نویسنده هیچ تفاوتی میان عارف و صوفی و عرفان و صوفی گری قائل نشده و شمس را هم صوفی معرفی کرده است.
ایرج عرب: رمان با دو قصه و با یک قصه مفصلی و ارتباط دهنده ساخته شده است. یک قصه اللاست و یک قصه شمس و مولوی ست. و آن قصه ارتباط دهنده هم قصه عزیز زاهاراست. دو قصه رمان به موازات هم پیش میروند. بدون اینکه در هم آمیخته شوند از هر نظر. اما در یک روح مشترکاند. مشابهتهای زیادی دارند. اشتراک موضوعی دارند. قصه اصلی رمان، زندگی اللاست. و با نظر گاه سوم شخص هم پیش میرود و خطی. رمان ساختار مقایسهای دارد. اما رمان دوم ساختار نسبتاً پیچیدهای دارد. با نگاه شخصیتهای رمان پیش میرود و شیوه مدرن تری دارد. ساختارش دایرهایست، در 70 بند. یک حادثه با نگاههای مختلف پیگیری شده است، از نگاه 17 شخصیت. البته اگر منظم شود، حادثهایست خطی که شمس میرود و مولوی را متحول میکند و کشته میشود. عین حادثهی زندگی اللا که عزیزی پیدا میشود و اللا را متحول میکند و میمیرد. اساس این رمان از نظر ساختاری بر تحول است و تحول در این رمان نقش اساسی دارد. این ساختار منطقی ست. چرا که انتخاب شخصیتها، زمانها، مکانها، روابط شخصیتها، پیش زمینههای ایجاد شده برای حرکت شخصیت محوری، برای تحول منطقیست. عامل تحول در اللا منطقیست. نماد سنگ این جا معنا پیدا میکند، هم تلنگر حرفهای ژانت و هم کتاب ملت عشق ویک جمله پشت کارت پستال. اینها تلنگرهای تحول است.500 صفحه خوانده میشود، از تاریخ معاصر، از تاریخ قرن 13 بخشی از جهان و واقعاً چه میخواهد بگوید؟ این رمان میگوید شمس تبریزی هم با قاعدههای چهلگانه در طول تاریخ فریاد میزند، بیاییم ملت عشق بشویم. یک چیز را به دنیا هدیه میکند، عشق و معرفت. شاید سوال شود وقتی عرفان سالوسانه را میبینیم چگونه میتوان به عرفان و معرفت واقعی روی آورد؟ اگر پیشنهاد میدادیم کنار این رمان، کتاب " ادبیات در هاله ای از عرفان " اثر استاد سیار را بخوانیم، شاید قدری با شناخت بیشتری از عرفان، سراغ این رمان میرفتیم. اینگونه نیست که تا عرفان پا پیش میگذارد، از پیشرفت دست بکشیم، از زندگی دست برداریم و ترقی نکنیم و علم و تمدن را نخواهیم. حتی تمدن هم باید لباس عدالت ومعرفت بپوشد. معرفت امروز انسان گریز نیست. عامل تحول است. تاریخ انسانی به دنبال معرفتیست که انسان را بیدار کند، از پویائی افکار نترسد، از اختلافها بگذرد و به وحدت انسانها فکر بکند.
نرجس فلاح: داستان دارای نقاط قوتیست. سوال است که آن روایت شنیداری مولانا و شمس فقط شنیداری ست یا وجود دارد. شمس یا عشق را اصل داستان قرار میدهیم. ولی نویسنده از دیدگاههای مختاف آمده روایتها را بیان کرد. کیمیا را اصل قرار میدهیم ولی باز هم روایتها را از دیدگاههای مختلف داریم. از آغاز داستان متوجه شدیم که اللا قرار است متحول شود و شمس هم میمیرد. این آمیختگی و توازی در این دو داستان آیا به نظر گسسته نمیآید؟ هر دو عشق را مطرح میکنند. آیا بهتر نبود به جای این که کاراکتر اضافه کند، نشانه هائی که از کاراکترها بیرون میآمد را مطرح میکرد؟ در همان داستان اللا هم میتوانست یکی یکی نشانه بدهد. دوست نداریم که گسسته باشد.
حسن قربانی: به دونکته اشاره میکنم. یکی اینکه در طول رمان اندیشههای مسیحیت دیده میشود. وقایع و اتفاقات هم که به وجود میآید و اندیشههای شمس مطرح میشود، شمس را شبیه مسیح میکند. ص 191 که هنگام کتک زدن، شمس وارد میشود، همچون داستان سنگسار کردن مریم است که مسیح دخالت میکند. یا شمس در گوش اسب سرکش مولوی چیزی میگوید که باز هم همچون داستانهای مسیح است. نکته دوم این که شخصیت مولوی در طول رمان منفعل است و احساس نمیکنیم که با یک عالم روبه رو هستیم. بقیه شخصیتها خوب پرداخت شده است. شمس، مولوی را از روزمرگی در آورد و در مورد اللا هم همین کاملاً احساس میشود.
فاطمه محمدیان: دو اثر عاشقانه و عارفانه که هر دو در یک رمان آورده شد. چهل قاعده شمس که هر کدام مرا به یاد چله نشینی انداخت. توجه کنیم که تحول اللا هم در چهل سالگی اتفاق افتاد. اینها همه به هم ربط پیدا میکند و در ادبیات هم داریم. از 4 عنصر وجودی آب – خاک – و.. ویک عنصر دیگر خلاء که در وجود انسان است نام برده میشود که من آن را عشق میبینم. فقط عشق میتواند این خلاء را پر کند. شمس دنبال شخصی میگردد که این خلاء وجودیاش را پر کند. که مولانا را پیدا میکند. من در جائی خواندم که شمس وجود مولانا را کامل میکند، اما در این جا آخر داستان میبینیم که هر دو وجود هم را کامل میکنند. در مورد عرفان هم باید گفت که عرفان نیاز به مرید ومرشد ندارد.
ابوالحسن سپهری: به طور کلی "ملت عشق" داستان مردمانی را نشان میدهد که وقتی بخواهند در بالاترین ارزشهای انسانی قرار بگیرند، لازم است تجربه، دانش و پاکیزگی نفس را در خود داشته باشند تا بتوانند با رسیدن به کمال به خدا نزدیک شودن. این راه از طریق درس گرفتن از مکتب عرفان و صوفی گری میگذرد. نویسنده ظهور این تفکر و اعتقادات را ناشی از شرایط اجتماعی – اقتصادی حاکم بر مناسبات اجتماعی میداند و اشاره میکند در اصل قرن 21 چندان فرقی با قرن 13 میلادی (هفتم هجری) ندارد. جنگها – جنایتها – بیخانمانیها – ظلم و ستمها و آوارگی مردم در هر دو دوران از بارزترین خصلت مشترک آنهاست. روایت داستان از دید راوی سوم شخص است که زندگی اللا را تحت نظر دارد و آن را بازگو میکند. بقیه شخصیتها هم هرکدام به صورت اول شخص راوی زندگی خویشاند. در واقع رمان روایت محور است. در مورد زبان داستان باید گفت دارای نثری روان، ساده و موجز است که امکان تسلط خواننده را در کل شرح وقایع بهخوبی فراهم میسازد. توصیفات کم دیده میشود و در مواردی هم که توصیف دیدیم مناسب بود. اما در بخش صحنهپردازی، اشاره کنم صحنهها بسیار ناقص است. در مواردی همچون کتک خوردن گل کویر از جمعیتی که از مسجد خارج میشوند یا توسط بیبرس در روسپی خانه، فضای لازم مشاهده نمیشود. دیالوگ هائی که بین شخصیتها ردو بدل میشود اکثراً کوتاهست که میتوانست جای بیشتر و تاثیرگذاری بیشتری هم داشته باشد. در آخر اضافه کنم عدد 40 در این رمان نمادی از بعضی از ویژگیهاست که با خود رمزآلودگی به همراه دارد. اللا در 40 سالگی تغییر میکند. مولوی 40 شب خواب میبیند. 40 قاعده صوفیگری و 40 روز به چله نشستن.
مهدی فرج پور: در میان این دو داستان که به طور موازی پیش رفتند، من با داستان زمان حال ارتباط برقرار کردم. در داستان زمان حال، زندگی جاری و ساری ست. یعنی آن چه که در زندگی اللاست. با مقدمه داستان موافق نیستم. گویا وقتی داستان به پایان رسید، نقص هائی وجود داشته که نویسنده مجبور شد مقدمه را بیاورد. در اللا و مولوی آرام آرام حرکتی ایجاد میشود. به خود آمدنها، تلنگرها و بعد به هم زدن همه چیز و آتش ... همه دیده میشود. با مرگ عزیز و شمس، برای اللا ومولوی خلا ء به وجود میآید، اما زندگی ادامه مییابد. شمس دایرههائی را مطرح میکند که در حال کامل شدن است. زندگی انسان هم در حال کامل شدن است. در رمان تقدیر گرائی دیده میشود. شمس اعتقاد دارد که کره زمین یک چیز واحد است. مذهب و سیاه و سفید نمیشناسد. و همه میتوانند حول این محور جمع شوند. یک پروسه ای برای یکی پیش میآید و بعد پروسهی بعدی آغاز میشود. مرگ یکی و کمال گرائی و... . همین طور مرحله به مرحله چالشی را پشت سر میگذاریم. مردن قبل از مردن هم همین معنا را میدهد. هر دایره ای که بسته میشود، دایره بعدی آغاز میشود. ولی این جا تقدیر گرائی ست که برگی از درختی نخواهد افتاد. پس شما در دایره ای قرار گرفتید که از پیش مشخص شد. نکتهی دیگر این است که در مقدمه کتاب از کله شغال نام برده میشود که از طرفداران حسن صبح است و او را نویسنده یک قاتل نشان میدهد. هرچند که فاصلهی زیادی با عرفان و صوفی گری دارم، اما حرمتشان را نگه میدارم. جای سوال است که چراجریان حسن صباح را این قدر منفور نشان میدهد؟ اگر کله شغال را از قلعه حسن صباح بیرون کردند، باید نویسنده به من نشان دهد. مسئله بعدی، حمایت و حرفهای جانبدارانه نویسنده از عرفان ومسائل عرفانی ست. به طوری که همه شخصیتها مثبت هستند. در جاهائی همچون صفحات 251 و 270 به صورت درس نامه شمس است. نمیپذیرم که نویسنده بخواهد به من درس بدهد. این جا کلاس اخلاق که نیست. در جاهائی که صحنهها را به صورت تکگوئی مطرح میکند، بسیار موفق است. شخصیت هائی در داستان روایت میکنند و به شکلی هم روایت میکنند همچون سلیمان مست و... که خارج از توان این شخصیتهاست. وقایع و رویدادهائی در طول رمان دیده میشود که مثل حرکتهای تصادفی ست (داستان سلیمان مست – گل کویر) که شمس ناگهان ظاهر میشود. این حرکتها اگر ناشی از کرامات شمس است که من نمیپذیرم، اگر هم جزء درس نامههاست که باز هم من نمیپذیرم.
پس از به پایان رسیدن بحث و نظرات اعضای نشست، حسین اعتمادزاده به منظور جمع بندی و پاسخ گوئی به بعضی از سوالات گفت: در رمان "ملت عشق" به وضوح دیده میشود که برای دو نفر عشق زمینی و برای دو نفرعشق آسمانی وجود دارد. از همان ابتدای داستان، تکلیف داستان مشخص میشود به این معنی که شخصیت میگوید من ویراستارم و در حال ویراستاری این رمان هستم. پس دیگر در طول رمان نمیگویید که نویسنده در حال نوشتن است. و با گذشت زمان باز هم متوجه میشوید که این روایتها مال شخص است مثلاً مال مولاناست، مال شمس... این شیوه درست است. اگر تداخلی به وجود میآمد، به داستان ضربه میزد. اما این دو خط موازی با هم تداخل نکردند و شخصیت اصلی کیمیاست و شخصیت بعدی اللاست که موفق نشدند به خواستههای خود برسند. باید ببینیم که چرا موفق نشدند. بسیاری از آدمها به نبال شمس هستند تا به عشق واقعی برسند و به عشق ناکام میرسند. در پاسخ دوست مان بگویم که 40 قاعده در بحثهای عرفانی و دراویش و صوفیان وجود دارد. چله نشینی ها وجود دارد و حتی جزئی از باورهای مردم هم هست. مثلاً ماجرای خرید شراب توسط مولانا در ادبیات عرفانی این گونه است که وقتی در شیشه شراب را باز میکنند، میبینند گلاب است. از ویژگیهای مثبت این رمان این است که روایت اللا به صورت سوم شخص است. چنانچه داستان زمان حال هم همچون داستان زمان گذشته چندین راوی داشت، به داستان ضربه میزد. اصلاً علت این که در داستان زمان گذشته چندین راوی داریم چیست؟ وقتی روایت زمان حال را داریم، دوربین روی دوش سوم شخص است. هر جا که اللا میرود، روایت میشود. اما زمان گذشته این گونه نیست. نویسنده که آن زمان نبوده تا بتواند بر همه چیز اشراف کامل داشته باشد. پس به زیبائی این شیوه را انتخاب میکند که بدون نقص است. به این ترتیب چون نویسنده وجود نداشت ولی میخواهد صحنهها و حوادث را بیافریند و در عین حال میخواهد به خواننده اطلاعات هم بدهد، از زاویه دیدهای مختلف استفاده میکند. چندین راوی را میآورد تا هرکدام روایت خودشان را داشته باشند و داستان شکل بگیرد. یکی از ویژگیهای این رمان، دفاع از زنان است. توجه کنید که بیشترین تغییر و تحول را شخصیتهای زن داستان دارند. اللا – کیمیا – گل کویر- و.. همه در حال تغییرند. حرکت شمس در رابطه با کیمیا غیر انسانی ست. شمس گل کویر را نجات میدهد، اما کیمیا را نه. یکی از دوستان به رگه هائی از دین مسیحیت در این رمان شاره کرد. به واقع باید گفت همهی ادیان شبیه هماند. برگرفته از هماند. حتی در قرآن هم از قصهها و داستانهای ادیان دیگر استفاده میشود. البته تناقضاتی هم در بحثهای عرفانی با رویدادهای این رمان دیده میشود. به طور مثال در ادبیات عرفانی، شمس در چاه نمیافتد بلکه گم میشود. بعضی از اتفاقات با آن چه که تا به حال در ادبیات عرفانی خوانده و شنیدهایم، تفاوت دارد. توصیه میکنم که دوستان حتماً کتاب " ادبیات در هاله ای از عرفان "از میر عبدالله سیار را بخوانند که بیشتر میتوانند با این رمان ارتباط برقرار کنند. در مجموع بر این اعتقادم که نویسنده توانسته با استفاده از تکنیک بالای داستان نویسی، رمان خوب وموفقی بنویسد. و حتماً هم باید چند بار خواند تا به بسیاری از سوالات و ابهامات بتوان پاسخ گفت.■