خواندم و با مادران سقط کرده فرزند، در تاریکی خاک همراه شدم و واگویههای دردناک جنینهای تو را شنیدم که به نوزادانی تبدیل شدند بیشکل و بیجنسیت که «حماقت کرده که نطفه بسته. شکل گرفته. جوونه زده. نباید میاومد.»
در برهوت تنهایی زنانت همراه شدم با سرگردانی ارواح آنان در زندگانی پاندولوار ایشان میان بودن یا نبودن و حضور و عدم حضور ایشان در دنیای زندگان. ارواح گـُر گرفته و سرگشتهی میان دالان بیبازگشت، باید با بوی خاکی که مشام آنان را انباشته است خو کنند که دیگر همین سرنوشت محتوم مانده است و بس. همراه شدم در درد زایش فرزندی ناخواسته که هیچکس حتا مادرش نیز منتظر او نیست و چه دردناک است مهمان جایی باشی که نه تنها انتظار تو را نمیکشند و از دیدنت درد میکشند.
از پسِ خواندنْ، «صدای به هم خوردن دندانهایم در گوشم میپیچید و سرما، فکر رسیدن یا نرسیدن و کجا و چرا را از ذهنم پاک کرده بود.» تصور کردم که آیدا نشسته است کنار شومینه، لابهلای شعرهای سپید و با موهای سپیدش سیاهی شبهای "هنوز را" رج میزند. وشعر بیوزن انگار که در خلا شناور باشد در میان ستارههای شبگرد پرسه میزند بی آنکه جاذبهی نیوتون بتواند او را در بستری از آسمان تاریک، بی لالایی شبانه بخواباند.
میپرسم چرا "صد سال تنهایی" و مگر تنهایی دیرین انسان در دورهای به درازای چند صد سال طول نمیکشد؟ وقتی که در کنار سفرهی غذا، هیچ را که مزهی کاه میدهد با عکس خورشت بادمجان و تصوّر گردوهای فسنجان، بیطعم رب انبار سق بزنی، تنهایی نشسته است رو به رویت، چشم در چشم و شرمندهای که دستهایت خالی است و نیازهای کودکانت، دراز مثل یلدای بیخیر و کرسی نداشته و بی شب چرهای که شب را به سپیدی صبح پیوند بزند.
زنی خوابیده است بر روی سیاهی قیرگون و قیردار آسفالت و با نخ و سوزن چشمهایش زمین و آسمان را به هم میدوزد که "چرا" و تو نمیدانی که این ندای کیست و چیست و چه میخواست که "سرخ و سیاه" را در هم گره زد با گلولهای از غیب. و تیر غیب چه بیغیرت است که نامردی میکند و از
پشت سر میزند و بعد پنهان میشود در سیاهی لباسهای سیاه. زنی که میتوانست در بطن خویش ستاره بیافریند، اینک شهابی شده است بر روی زمین خفته. و سیاهی موهایش در دست چشمان نامحرم قاب شدهاند که مُرده را حَرَجی نیست و حجابی، مگر آن که بیننده چشم بپوشد و حجاب بر چشم بگذارد که دیدن مرگ دیگران بغض و اشک دارد و نه شادمانیهای بی سبب.
این زن و این زنان تو بلند نمیشوند چرا و مگر نمیدانند که سیاهی آسفالت سرد است و تن آدمی نمیتواند سردی خاک را بپذیرد و برای همین است که نماز شب اول قبر میخوانند تا بدن بی حیات انسان با حیات تازه و سرد خاک، همبستر شود به نرمی و آرامش.
در چشمهای بیفروغ ندای تو، چه کودکان نزیسته به دنیا لبخند نزدند- و چه نوزادان به دنیا نیامده که قد نکشیدند - و چه کودکان قد نکشیده که به مدرسه نرفتند تا یاد بگیرند که آزادی را با خون مینویسند نه با قلم. و "فروغ"ی نیست تا چپ کند به احترام صف کودکان مدرسه و گریز ناگزیر از ریخته شدن خونی که نریخت و مرگهایی که پشت تنها یک مرگ، یک زن خفتند. و زن، نشانِ آسمان داد که میتوان مَرد بود، (در زمان باید و در موقعِ شاید)، و میتوان مصمم بود به مرگ خویش برای نجات دیگران.
زنان هذیانگویت که داستانهای نانوشتهی مرا سقط کردهاند در لابهلای واگویههای دردآلود خویش، چرا مدام سقط میکنند و دوباره باردار میشوند و "سخت" میگویند و "سخت" میاندیشند و مثل روحی سرگردان میگردند در دنیای زندگان مردهوار ما؟ پریشی این دردهای پریشان و بوی خاکی که در بینی آنان پرسه میزند چه دردی را دوا میکند از تنهای در حال پوسیدن و افکار گوشه نشین و تار بسته در غبار؟
من نیز قرص میخورم که بخوابم و هذیان نبینم و هذیان ننویسم که سم خونم بالا رود و پزشک که سینهام را بگشاید گور دسته جمعی رویاهایم را بشکافد و دوباره بدوزد که "بگذارید این نفسهای آخر را به راحتی بکشد و صلیب درد بدخیم خود را به دوش بکشد چند صباحی دیگر" و دیگران هنوز کلام وی منعقد نشده گوری برایم بخرند و خرما و نقل و بساط مسجد تدارک ببینند که این "فلانی" هم خواهد مرد و فقط چون "بَهمانی" عروسی دارد، دنبال تاریخ مناسب بگردید که چهلم بهتر است یا سه شب جمعه و نوعید را همان اولین تولد و شادی از سر بگذرانید تا مجلس زودتر ختم به خیر شود و ...
من تنها مادری هستم که دیگران فرزندان مرا میزایند و به دنیا پرتاب میکنند به سوی سرنوشتی که من در آن دخیل نیستم و همین مرا به عذاب "دوزخی ناخواسته" میکشاند و میپرسم چرا باید نگران الکن بودن زبان و دیرفهمی اذهان و گرههای کور فهم باشم که داستانهایما را نخوانند و ندانند که این گرههای کور حاصل دستهایی است که به جای بافتن شالی برای سرما، طناب دار میبافند برای ذهن تشنهی مانده در کویر دانایی؟
و زندگی، از پس ما و در کنار ما و بعد از ما جریان جاری خویش را میگذراند و سیارهی گیج در مدار هیچ مدام میچرخد تا "چشمان خفته در گور" به صد سال تنهایی آیندهی خویش اندیشه کنند و نه به پیوند اشکان و آیدا یا ناخنها و لاک صورتی.
اگر به خانهی من آمدی، برای من ای بانو، دوباره یک کتاب بیاور که از لای صفحات آن به ازدحام مردم خوشبخت بنگرم. من به احترام قلم تو بر میخیزم که خواب ذهن مرا به آشوب انداختی «انگار، بیهوا، قطرهای جوهر داخل لیوان آب انداخته باشی».
مجموعه داستان «لیتیوم کربنات» ناشر: بوتیمار، نوبت چاپ: اول 1393 / شمارگان: 1000 نسخه / تعداد صفحات: 96 صفحه / قیمت: 65000 ریال■