• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • نگاهی به داستان کوتاه «پدرم در تاریکی می‌نشیند» نویسنده «جروم وایدمن»؛ «روح‌الله سیف»/ اختصاصی چوک

نگاهی به داستان کوتاه «پدرم در تاریکی می‌نشیند» نویسنده «جروم وایدمن»؛ «روح‌الله سیف»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

پدرم عادت عجیب و غریبی دارد. عاشق این است که تک و تنها در تاریکی بنشیند. گاهی وقت‌ها خیلی دیروقت می‌آیم خانه. خانه تاریک است. بی‌سر و صدا وارد می‌شوم چون نمی‌خواهم خواب مادرم را بر هم بزنم. خوابش سبک است. پاورچین پاورچین به اتاقم می‌روم و در تاریکی، لباس‌هایم را در می‌آورم. می‌روم به آشپزخانه آب بخورم. از پاهای برهنه‌ام صدایی در نمی‌آید. قدم به اتاق می‌گذارم و چیزی نمانده که بیافتم روی پدرم. در آشپزخانه روی صندلی نشسته، پیژامه پوشیده و پیپ می‌کشد. می‌گویم: «سلام بابا.» «سلام پسر.» «چرا نمیری بخوابی بابا؟» می‌گوید: «می‌رم.»اما سر جایش می‌ماند. مطمئنم ساعت‌ها بعد از اینکه خوابم ببرد، او هنوز همانجا نشسته و پیپ می‌کشد. خیلی وقت‌ها در اتاقم مطالعه می‌کنم. می‌شنوم که مادرم دارد خانه را برای شب آماده می‌کند.

صدای برادر کوچکم را می‌شنوم که می‌رود بخوابد. صدای ورود خواهرم را می‌شنوم. می‌شنوم که با شیشه‌ها و شانه‌ها ور می‌رود تا اینکه او هم ساکت می‌شود. می‌دانم که خوابش برده. در یک چشم به هم زدن می‌شنوم که مادرم به پدرم شب بخیر می‌گوید. به مطالعه ادامه می‌دهم. فوری تشنه‌ام می‌شود. (آب زیاد می‌خورم.) می‌روم به آشپزخانه تا آب بخورم. باز هم چیزی نمانده که پایم بگیرد به پدرم. خیلی وقت‌ها برق از سرم می‌پرد. یادم می‌رود که آنجاست. همانجاست. پیپ به لب نشسته، در فکر. «چرا نمیری بخوابی بابا؟» «می‌رم پسر.» اما نمی‌رود. سر جایش می‌نشیند و پیپ می‌کشد و فکر می‌کند. نگرانم می‌کند. سر در نمی‌آورم. یعنی به چه چیزی فکر می‌کند؟ یک بار ازش پرسیدم.

«به چی فکر می‌کنی بابا؟» گفت: «هیچی.» یک بار گذاشتمش به امان خدا و رفتم بخوابم. چند ساعت بعد بیدار شدم. تشنه‌ام بود. رفتم به آشپزخانه. سر جایش بود. پیپ می‌کشید. اما سر جایش نشسته بود و به گوشه‌ای از آشپزخانه خیره شده بود. چیزی نگذشت که به تاریکی عادت کردم. آب خوردم. هنوز نشسته بود و خیره نگاه می‌کرد. پلک نمی‌زد. فکر کردم اصلاً متوجه حضور من نیست. ترسیده بودم. «چرا نمیری بخوابی بابا؟» گفت: «می‌رم پسر. معطل من نشو.»

گفتم: «اما الان چند ساعته همین‌جا نشستی. چی شده؟ به چی فکر می‌کنی؟» گفت: «هیچی پسر. هیچی. فقط دنجه. همین.» لحنش متقاعدم کردم. به نظر آزرده نمی‌آمد. صدایش ملایم و دلنواز بود. همیشه هم هست. اما سر در نمی‌آوردم. چطور ممکن است آدم تک و تنها در دل شب، در تاریکی، روی یک صندلی ناراحت بنشیند و بگوید دنج است؟ یعنی قضیه چیست؟ تمام احتمالات را زیر و رو می‌کنم.

پای پول که مسلماً در میان نیست. این را می‌دانم. پول‌مان از پارو بالا نمی‌رود، اما پدرم وقتی از بابت پول ناراحت می‌شود توی خودش نمی‌ریزد. پای سلامتی هم که در میان نیست. او در این مورد هم خوددار نیست. پای سلامتی هیچ‌یک از اعضای خانواده هم که نمی‌تواند در میان باشد. پول‌مان از پارو بالا نمی‌رود، اما تا دلتان بخواهد سالم و سر حالیم. (اگر مادرم بود می‌گفت بزنم به تخته.) پس قضیه چیست؟ من که نمی‌دانم. اما این مانع از نگرانی من نمی‌شود. شاید به برادرهایش در روستای قدیمی فکر می‌کند. یا به مادرش و دو نامادری‌اش. یا به پدرش. اما آن‌ها همه مرده‌اند. تازه او ماتم این جور چیزها را نمی‌گیرد.

گفتم ماتم، اما درست نیست. ماتم نمی‌گیرد. حتا به نظر نمی‌رسد در حال فکر کردن باشد. آنقدر آرام، آنقدر، خب، نه خرسند، فقط آنقدر آرام است که جایی برای ماتم گرفتن باقی نمی‌گذارد. شاید حق با او باشد. شاید جای دنجی است. اما نمی‌شود. نگرانم می‌کند. کاش می‌فهمیدم به چه چیزی فکر می‌کند. کاش می‌فهمیدم که اصلاً فکر می‌کند یا نه. شاید کمکی از دستم بر نیاید. شاید او اصلاً نیازی به کمک نداشته باشد. شاید حق با او باشد. شاید جای دنجی است. اما دست‌کم اگر می‌فهمیدم، دیگر نگران نمی‌شدم. چرا سر جایش، در تاریکی، می‌نشیند؟ نکند دارد عقل و هوشش را از دست می‌دهد؟ نه، ممکن نیست. پنجاه و سه سالش بیشتر نیست. اما هنوز مثل قدیم زیرک و تیزفهم است.

راستش را بخواهید، از هر جهت همان آدم سابق است. هنوز هم سوپ لبو دوست دارد. هنوز هم اول قسمت دوم تایمز را می‌خواند. هنوز هم یقه انگلیسی می‌پوشد. هنوز هم معتقد است که یوجین دبز می‌توانست کشور را نجات دهد و تئودور روزولت آلت دست منافع ثروتمندان شد. به‌کل همان آدم سابق است. تازه نسبت به پنج سال پیش پیرتر هم نشده. این موضوع دیگر نقل محافل است. به قول خودشان، خوب مانده. اما تک و تنها در تاریکی می‌نشیند پیپ می‌کشد و در ساعت‌های کوتاه شب، صاف به جلو زل می‌زند. اگر حق با اوست، اگر جای دنجی است، من حرفی ندارم. اما گیریم که اینطور نباشد.

گیریم که من نمی‌فهمم. شاید نیاز به کمک داشته باشد. پس چرا حرفی نمی‌زند؟ چرا اخم نمی‌کند، نمی‌خندد، گریه نمی‌کند؟ چرا کاری انجام نمی‌دهد؟ چرا سر جایش نشسته؟ دیگر عصبانی‌ام. شاید به خاطر کنجکاوی ارضاء نشده‌ام باشد. شاید کمی هم نگران شده باشم. به هر حال، دیگر عصبانی‌ام. «چیزی شده بابا؟» «هیچی پسر. هیچی.» اما این دفعه عزمم را جزم کرده‌ام که دک نشوم. دیگر عصبانی‌ام. «پس چرا تک و تنها اینجا نشستی و تا دیروقت فکر می‌کنی؟» «دنجه پسر. خوشم می‌آد.» عقلم به جایی قد نمی‌دهد. فردا که شد باز همان‌جا می‌نشیند و من باز هم سرگیجه می‌گیرم. باز هم نگران می‌شوم. دیگر پا پس نمی‌کشم. دیگر عصبانی‌ام. «خب، به چی داری فکر می‌کنی بابا؟ چرا گرفتی نشستی همین‌جا؟ چی نگرانت کرده؟ در مورد چی فکر می‌کنی؟»«نگران هیچی نیستم پسر. حالم خوبه. اینجا دنجه. همین. برو بخواب پسر.» دیگر عصبانی نیستم، اما حس نگرانی هنوز با من است.

باید جوابی بگیرم. خیلی مسخره است. چرا به من نمی‌گوید؟ حس مسخره‌ای دارم که اگر جواب نگیرم، می‌زند به سرم. مو را از ماست بیرون می‌کشم. «پس به چی فکر می‌کنی بابا؟ چی شده؟» «هیچی پسر. کلاً به همه چی. چیز خاصی نیست.» جوابی نمی‌گیرم. دیروقت است. خیابان خلوت و خانه تاریک است. پله‌ها را آرام‌آرام بالا می‌روم و از روی آن‌هایی که غیژغیژ می‌کنند می‌پرم. کلید می‌اندازم و در را باز می‌کنم و پاورچین‌پاورچین وارد اتاقم می‌شوم. لباس‌هایم را در می‌آورم و یادم می‌افتد که تشنه‌ام. پابرهنه به آشپزخانه می‌روم. پیش از رسیدن به آشپزخانه، می‌دانم که پدرم آنجاست. تاریکی عمیق هیکل قوزکرده‌اش را می‌بینم. روی همان صندلی نشسته، آرنج‌هایش بر زانو، پیپش میان دندان‌ها، نگاه خیره‌اش را به جلو دوخته، گویی از حضور من بی‌خبر است. متوجه ورودم نشد. ساکت توی درگاه می‌ایستم و نگاهش می‌کنم. همه چیز ساکت وآرام است، اما شب پر از صداهای ریز است.

بی‌حرکت سر جایم ایستاده‌ام که رفته‌رفته متوجه صداها می‌شوم. تیک‌تیک ساعت شماطه‌دار روی یخچال، صدای دور اتومبیلی که چندین بلوک آن‌ورتر می‌گذرد. فش‌فش کاغذهایی که در خیابان با نسیم تکان می‌خورند. اوج و فرود زمزمه‌وار صداها، مثل تنفس آهسته. به طرز غریبی دل‌نواز است. خشکی گلویم مرا به خود می‌آورد. تند و تیز می‌پرم توی آشپزخانه. می‌گویم: «سلام بابا.» می‌گوید: «سلام پسر.» صدایش آهسته و رویاوار است. نه حالتش را عوض می‌کند نه محل نگاهش را. هر چه می‌گردم شیر آب را پیدا نمی‌کنم. سایه‌ی محو نوری که از چراغ خیابان توی پنجره می‌افتد، اتاق را تاریک‌تر جلوه می‌دهد. دستم را به سوی رشته‌ی کوتاه وسط اتاق دراز می‌کنم. چراغ را روشن می‌کنم. با لرزشی ناگهانی از جا می‌پرد، مثل برق‌گرفته‌ها. پرسیدم: «چی شده بابا؟» می‌گوید: «هیچی. از نور خوشم نمی‌آد.» می‌گویم: «مگه نور چه‌شه؟ قضیه چیه؟» می‌گوید: «هیچی. از نور خوشم نمی‌آد.» چراغ را خاموش می‌کنم.

آرام‌آرام آب می‌خورم. به خودم می‌گویم که نباید سخت گرفت. باید ته و توی قضیه را در بیاورم. «چرا نمیری بخوابی؟ چرا تا دیروقت تو تاریکی می‌شینی؟» می‌گوید: «خوبه. به نور عادت ندارم. بچه که بودم تو اروپا از نور خبری نبود.» جا می‌خورم. شاد و سرخوش، نفسم را در سینه حبس می‌کنم. یواش‌یواش فکر می‌کنم که می‌فهمم. قصه‌های بچگی‌اش در اتریش یادم می‌آید. میخانه‌ای با تیرهای چوبی پهن را می‌بینم و پدربزرگم را که پشت بار است. دیروقت است. مشتری‌ها رفته‌اند و او چرت می‌زند. لایه‌ی زغال‌های گرگرفته را می‌بینم، آخرین رگه‌های تل آتش. به همین زودی اتاق تاریک شده و دارد تاریک‌تر هم می‌شود. پسر کوچکی می‌بینم که در یک طرف شومینه‌ی بزرگ، روی توده‌ای از هیزم خم شده و نگاه درخشانش دوخته شده به بازمانده‌های ضعیف شعله‌های مرده.

این پسر، پدر من است. لذت آن چند لحظه‌ای که بی‌حرف توی درگاه ایستادم و نگاهش کردم، به خاطرم می‌آید. «یعنی می‌گی هیچ مساله‌ای نیست؟ یعنی تو تاریکی می‌شینی چون خوشت می‌آد، هان بابا؟» نمی‌توانم جلوی اوج گرفتن صدایم را به فریادی از روی خوشحالی بگیرم. می‌گوید: «معلومه. چراغ که روشن باشه، فکرم کار نمی‌کنه.» لیوانم را می‌گذارم و برمی‌گردم تا به اتاقم بروم. می‌گویم: «شب بخیر بابا.» می‌گوید: «شب بخیر.» بعد یادم می‌آید. برمی‌گردم. می‌پرسم: «به چی فکر می‌کنی بابا؟» صدایش گویی از فاصله‌ای بسیار دور می‌آید. باز هم آرام و ملایم است. آهسته می‌گوید: «هیچی. چیز خاصی نیست.» مترجم: محمد حیاتی

نگاهی به داستان «پدرم در تاریکی می‌نشیند»

جروم وایدمن نویسنده‌ای آمریکایی است که در 4 آوریل 1913 متولد و در 6 اکتبر 1998 درگذشت.

جروم دوران کودکی و نوجوانی خود را در منطقه منهتن نیویرک در حالی گذراند که تجربه‌ها و نکات کلیدی دنیای نویسندگی‌اش را با روح حساسش گردآوری می‌کرد. زندگی در شرایط خشن و عذرناپذیر دنیای تجارت نیویورک، او را بر آن داشت تا در سن 16 سالگی اولین تجربه نویسندگی‌اش را خلق کند. وایدمن علاوه بر رمان، داستان‌های کوتاه متعددی در مجله نیویرکر منتشر نمود که چهره بی باک و جسور او را برای هم عصرانش نمایان ساخت. نویسنده ای که ترجیح می‌داد خالق یک اثر ادبی کمال یافته باشد تا اثری در خدمت جامعه یهود.

شروع داستان

شروع داستان حاضر با جمله‌ی «پدرم عادت عجیب و غریبی دارد. عاشق این است که تک و تنها در تاریکی بنشیند.» را می‌توان یک شروع خوب به حساب آورد. شروعی که هم با ابهام همراه است و هم از همان ابتدای داستان سعی در کشش مخاطب و درگیر کردن او با موضوع داستان دارد. به همین لحاظ مس توان داستان کوتاه «پدرم در تاریکی می‌نشیند» را از جمله‌ی داستان‌های با شروع خوب به حساب آورد. کاری که خیلی از نویسندگان از انجام درست آن عاجز هستند. بخصوص نویسندگان فارسی زبان که شاید به خاطر پیشینه‌ی کوتاه داستان کوتاه در ایران باشد و یا شاید عدم حضور منتقدین ریزبین!

کشمکش

منظور از کشمکش، درگیری ذهنی یا اخلاقی شخصیت داستان است که از امیال یا آرزوهای برآورده نشده یا مغایر ناشی می‌شود. در داستان «پدرم در تاریکی می‌نشیند» پسر درگیر حالت خاص روحی پدری است که گوشه‌ی آشپزخانه کنج دنجی برای خود برگزیده و خلوت می‌کند بدون انکه حرفی بزند یا چیزی بگوید. سوالی که پسر را تا مرز عصبانیت و نگرانی پیش می‌برد.

«پدرم عادت عجیب و غریبی دارد.»

«بی‌سر و صدا وارد می‌شوم چون نمی‌خواهم خواب مادرم را بر هم بزنم.»

«مطمئنم ساعت‌ها بعد از اینکه خوابم ببرد، او هنوز همانجا نشسته و پیپ می‌کشد.»

«آب زیاد می‌خورم.»

کشمکش دیگری که در داستان به چشم می‌خورد، جدال و کشمکش بین شخصیت پسر و پدر است. جدالی که با یک جمله‌ی بحث برانگیز پدر به اوج خود می‌رسد: «هیچی پسر. کلاً به همه‌چی. چیز خاصی نیست.»

پدر به همه چیز فکر می‌کند و در عین حال به هیچ چیز. پدری که هیچ دل خوشی و چیز ارشمندی در زندگی نمی‌یاد و در عین حال با لحنی آرام و بدون حالت خاصی جملاتش را بیان می‌کند حاکی از نوعی یاس آغشته با پوچی است که در لایه‌های ذهنی و فکری انسان نسل حاضر رسوب کرده است و به نوعی باعث بی تفاوت شدن انسان به اطراف و اتفاقات پیرامون گردیده است. بی تفاوتی و خونسردی که بی اختیار رمان «بیگانه» آلبر کامو را به ذهن متبادر می‌کند.

طرح

مبحث طرح یکی از مباحث پیچیده و اساسی در داستان است. خواننده حوادث داستان را پی می‌گیرد و می‌خواهد علت وقوع آن‌ها را بداند.

طرح داستان حاضر را باید این‌گونه بیان کرد که پسری درگیر مشکل انزوا و دم سردی پدری می‌شود که از همه چیز دنیا دست کشیده و به هیچی که در کنج دنج! آشپزخانه خانه‌اش یافته است، پناه برده است.

فضاسازی داستان

با توجه به فرصت کوتاه داستان حاضر که تلاشی کوتاه و گذرا بوده است، نویسنده کار چشمگیری انجام نداده است. اما نمی‌توان از برخی صحنه‌های آن چشم پوشید:

«خانه تاریک است. بی‌سر و صدا وارد می‌شوم چون نمی‌خواهم خواب مادرم را بر هم بزنم. خوابش سبک است. پاورچین پاورچین به اتاقم می‌روم و در تاریکی، لباس‌هایم را در می‌آورم. می‌روم به آشپزخانه آب بخورم. از پاهای برهنه‌ام صدایی در نمی‌آید. قدم به اتاق می‌گذارم و چیزی نمانده که بیافتم روی پدرم. در آشپزخانه روی صندلی نشسته، پیژامه پوشیده و پیپ می‌کشد.»

«بی‌حرکت سر جایم ایستاده‌ام که رفته‌رفته متوجه صداها می‌شوم. تیک‌تیک ساعت شماطه‌دار روی یخچال، صدای دور اتومبیلی که چندین بلوک آن‌ورتر می‌گذرد. فش‌فش کاغذهایی که در خیابان با نسیم تکان می‌خورند. اوج و فرود زمزمه‌وار صداها، مثل تنفس آهسته. به طرز غریبی دلنواز است. خشکی گلویم مرا به خود می‌آورد. تند و تیز می‌پرم توی آشپزخانه.»

از ایراداتی که می‌توان بر داستان حاضر گرفت مشخص نبودن زمان و مکان داستان است که هر چند با اشاراتی از سوی نویسنده مواجه می‌شویم که با پیگیری آن‌ها می‌توان به زمان اتفاق افتادن آن پی برد:

بچه که بودم تو اروپا از نور خبری نبود.

هنوز هم اول قسمت دوم تایمز را می‌خواند. هنوز هم یقه انگلیسی می‌پوشد.

هنوز هم معتقد است که یوجین دبز می‌توانست کشور را نجات دهد و تئودور روزولت آلت دست منافع ثروتمندان شد. که از روانی و گیرایی داستان می‌کاهد.

شخصیت‌پردازی و دیالوگ

شخصیت در تعریفی ساده، انسانی است که با خواست نویسنده پا به صحنه‌ی داستان می‌گذارد و کنش‌های مورد نظر نویسنده را انجام می‌دهد و سرانجام از صحنه‌ی داستان بیرون می‌رود.در داستان حاضر شخصیت‌پردازی به خصوص در مورد شخصیت اصلی داستان به خوبی انجام گرفته است. شخصیت پدری که به کنج آشپزخانه پناه می‌برد و پسری که درصدد است تا به مشکل خاص پدرش پی ببرد. پدری که با گذشت سال‌ها و علیرغم بروز حادثه ای بزرگ در زندگی، «پنجاه و سه سالش بیشتر نیست. اما هنوز مثل قدیم زیرک و تیزفهم است.» «از هر جهت همان آدم سابق است. هنوز هم سوپ لبو دوست دارد. هنوز هم اول قسمت دوم تایمز را می‌خواند. هنوز هم یقه انگلیسی می‌پوشد. هنوز هم معتقد است که یوجین دبز می‌توانست کشور را نجات دهد و تئودور روزولت آلت دست منافع ثروتمندان شد. به‌کل همان آدم سابق است. تازه نسبت به پنج سال پیش پیرتر هم نشده.»

البته باید بر این نکته تاکید کرد که تکیه‌ی داستان بر ایجاد حلقه‌هایی جهت بیان نکاتی خاص بوده است که گاهگاه و در جای جای داستان به چشم می‌خورد. نویسنده با تاکید بر نکاتی مانند تشنگی دائمی پسر و رسیدن به آشپزخانه و دیدن پدر در شرایط خاص خودش، سعی در پررنگ کردن آن دارد.

زاویه دید

زاویه دید منظری است که نویسنده ـ راوی و یا شخصیت‌ها از طریق آن به داستان و حوادث آن می‌نگرند. این منظر، به‌طور عمده دو ساحت دارد: ساحت چشم و ساحت فکر. ساحت چشم نگاه یا نظررا به بار می‌آورد و ساحت فکر، ایدئولوژی و وجهه‌ی نظر را. در داستان «پدرم در تاریکی می‌نشیند» از زاویه دید اول شخص استفاده شده است.

پایان داستان را باید به نوعی نقطه اوج داستان به شمار آورد. پایانی که تکرار اوجی است که در میانه‌های داستان اتفاق می‌افتد.

«پس به چی فکر می‌کنی بابا؟ چی شده؟» «هیچی پسر. کلاً به همه چی. چیز خاصی نیست.»

«هیچی. چیز خاصی نیست.»

 

نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک

http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html

داستان های حرفه ای ادبیات ایران و جهان را از اینجا دانلود کنید.

http://www.chouk.ir/downlod-dastan.html

دانلود ماهنامه‌هاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک

http://www.chouk.ir/download-mahnameh.html

دانلود نمایش رادیویی داستان چوک

http://www.chouk.ir/ava-va-nama.html

دانلود فرم پیش ثبتنام آکادمی داستان نویسی چوک

http://www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html

فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك

http://www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html

بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان

http://www.chouk.ir/honarmandan.html

شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک

https://telegram.me/chookasosiation

اینستاگرام کانون فرهنگی چوک

http://instagram.com/kanonefarhangiechook

بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر

http://www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692